40.2 فرمودن آن والی آن مرد را که آن خاری را که درراه مردم نشانده ای بر کن قسمت چهارم

در سه قسمت گذشته مولانا فقط چند بیتی از داستان مردی را که خار در سر راه مردم میکاشت و حاکم شهر هم چند بار باو تذکر داد که این خاری را که در سر راه مردم کاشتی از جا  بکن و بیشتر از این مردم را رنج نده. و او زیاد اهمیتی به دستور حاکم نمیداد و مرتب امروز و فردا میکرد. سپس مولانا از داستان خارج شد و اندرزها و پندهای زیادی به خوانندگان خودش داد. در این قسمت هم تقریباّ همین است. برای یاد آوری خود تیتر این داستان سمبولیک است و این خاریکه آن شخص در راه مردم کاشته سمبل موانع و زشتیها, ناپسندیها, پلیدیها بر سر راه زندگی مردم که بر سر عمر مردم توسط یک عده دیگر که کارشان خار کاشتن است میباشد. هستند کسانیکه لذت میبرند که خار بد بختی را سر راه عمر کسی بگذارند. اینگونه افراد از نظر روانشناسی بیما ران روانی هستند و از این کار پلید خودشان لذت میبرند. دلیل دیگرش هم اینست چون خودشان را دارای نقصهای مالی و یا روانی نسبت بدیگران می بینند, دلشان میخواهد که دیگران را هم بهمین وضع گرفتار کنند. اگر نمیتوانند تا پله های بالای نردبان بروند, دوست دارند اگر کسی رفته در پله های بالاتر  او را بپائین بکشند. و اینها هستند که در سر راه کسی خار بد بختی میکارند.

1321      پـــخــتــه گــرد و از تــغـــیـــردورشــو         رو چـــو بــــرهــــان مـــحـــقـــق, نــور شو

کلمه تغیر یعنی تغیر پیداکردن بحالت قبلی. میگوید اگر تو در راه طریقت هستی, سعی و کوشش خودت را بکن که پخته شوی و دیگر بطرف نپختگی بر نگردی. در مصراع دوم, بهاولد پدر مولانا زمانیکه دربلخ زندگی میکرد و از عرفای شهر بود یکی از شاگردان برجسته خودش بنام برهان محقق را برای تربیت کردن مولانای جوان مأمور کرده بود و او استاد مولانا شد. گفته شده بود که برهان محقق لالای مولاناست. زمانیکه بها ولد بهمراه خانواده از بلخ کوچ کرد و بالاخره در قونیه مستقز شد, برهان محقق بدنبال بهاولد راهی قونیه شد و خبر دار شد که بهاولد متأسفانه فوت کرده است. لذا بخدمت مولانا رسید و در آن زمان مولانا یک جوان بیست و هفت ساله شده بود و برهان یک مرد شصت ساله بود.  وقتی برهان به مولانا رسید مشاهده کرد که مولانا به وضعی رسیده که او تصورش را هم نمیتوانست بکند. برهان بر پای مولانا بوسه زد. این بسیار جالب بود که یک استاد شصت ساله بر پای شاگرد بیست و هفت ساله خودش بوسه بزند.این برهان بقدری خالی از زشتی ها شده بود که یک پارچه روح نورانی شده بود کاملا از خودش رها شده بود و در برابر خداوند نیست شده بود.

1322      چـون زخـود رسـتی,هـمه برهان شـدی          چـونـکِ بــنــده نـیســت شـد ســلطــان شـدی

میگوید اگر شخصی بمقامی برسد که خودش را مانند برهان در برابر هست خداوند نیست بداند آنوقت این شخص سلطان بر وجود خودش و مسلط بر خواسته های نفسش میشود. این ساطان بر وجود خودشدن در عرفان یک مقام والائیست که هرکسی نمیتواند بآسانی بآن برسد. بعبارت دیگر ساطان بر وجودت شدی یعنی بکمال رسیدی و انسان کامل شدی.

1323      ور عـــیــان خـواهی صلاح الدین نَمود          دیــده هــا  را کـــرد بـــیـــنـا و گشــود

میگوید حالا اگر میخواهی با چشمانت ببینی که چگونه وقتیکه کسی نیست شد سلطان میشود به صلاحالدین نگاه کن. صلاح الدین نشان داد که چگونه میشود اینطور بود. او دیده های دل مردم را بینا کرد و چشمهای بسته آنها را باز کرد. این صلاحالدین هیچ سواد نداشت و از یکی از دهات اطراف قونیه آمده بود و اصلا مدرسه نرفته بود و اطلاعات مدرسه ای اصلا نداشت. کلمات را درست تلفظ نمیکرد, مثلا قفل را قلف میگفت و یا دیوار را دیفار میگفت. حتی وقتیکه نماز میخواند کلمات نماز را هم درست نمیگفت. بقدری مولانا به او ارادت داشت که اطرافیان بمولانا میگفتند که این صلاحالدین اینگونه صحبت میکند, جواب میداد درست اینست که او میگوید.مولانا بخاطر اینکه دیگران باو ایراد نگیرند این را میگفت. مولانا به باطن این مرد کار داشت یعنی یک عظمت و نورانیت و فرشتگی در وجود جان این مرد میدید که کمتر از اطرافیان مولانا اینقدر حقیقت در وجودشان بود. او صد در صد منزه و پاک و بی ریا بود . کار بجائی رسید که مولانا او را کارگزار خودش کرد. یعنی وقتیکه مولانا کم کم بروی خاموشی میرفت و با مردم مستقیما ارتباط نداشت او واسطه بین مولانا و مردم بود. یعنی بجای مولانا مردم را هدایت میکرد. برقص سماع علاقه وافری داشت. در وصیت نامه اش نوشته بود وقتی من میمیرم برای من گریه نکنید و من را با ساز و آهنگ و آواز و دهل مرا بخاک بسپارید. وقتیکه صلاحالدین در گذشت و جنازه اش را بلند کردند که ببرند, بدستور مولانا هشت دسته مطرب و نوازنده پشت جنازه او مینواختند و میکوبیدند و مولانا با پای برهنه پشت سر آنها رقص کنان و فریاد کنان میرفت و او را بدستور مولانا در آرامگاه خانوادگی مولانا که پدر مولانا قبلا در آنجا دفن شده بود دفن کردند. میگوید اگر میخواهی بدانی که یک کسی چگونه از خودش رسته و چگونه سلطان شده, حالا که برهان محقق نیست که ببینی, بیا و به برهانالدین نگاه کن.

1324      فـــقـــر را از چشـــم و ازســـیـــمــای او         دیــده هـر چشــمـی کـه دارد نورِ هــو

فقر در اینجا یعنی فقر عرفانیست. فقر عرفانی یعنی نیاز مند بودن بخدای بی نیاز و احساس بی نیازی نسبت بهمه بندگان خدا در حال عین نیازمندی. یعنی فقط بخدا نیاز دارد و دستش را فقط بسوی خدا دراز میکند و بس. باین نوع فقر میگویند فقرعرفانی. میگوید یک چنین فقری از چهره و سیمای او دیده میشود و هر چشمیکه نور خدا در آن هست میتوانست که این را در چهره و سیمای صلاحالدین ببیند. هو یعنی خداوند.

1325      شـــیــخ فــعــالســت بــی آلــت چــو حـق         بــا مــریـدان داده بــی گـفــتـی ســبـق

این شیخی که مولانا بکار میبرد اشاره است به بزرگ و رهبر و یک رئیس و هیچ ارتباطی و یا شباهتی به شیخی که اغلب مردم در ذهنشان است ندارد. این شیخ هیچ لزومی ندارد که عمامه داشته باشد و بالای منبر وعظ برود و یا قانون شریعت را بداند نیست.  در اینجا شیخ اشاره است به صلاح الدین. بی آلت یعنی بی وسیله. سبق یعنی درس دادن.  میگوید کار خداوند احتیاجی به آلت و ابزاری ندارد مثل این صلاح الدین که باو لقب شیخ دادیم هم کارهایش هیچ وسیله و آلتی نمیخواهد مثل خداوند. او بدون اینکه حرف بزند و کتاب و قلم داشته باشد بدون خواندن و گفتن با چشمش بشاگردانش درس میدهد. بی گفتی سبق یعنی بدون حرف زدن دارد درس میدهد.

1326      دل بـــدســــتِ او چــــومـــومِ  نـــرم رام         مُــهــر  او  گـه نــنــگ سـازد گــاه نام

او اشاره است به صلاحالدین. ننگ و نام تضاد و متابقه آمده. نام یعنی خوشنامی و ننگ بد نامیست. پادشاهان قدیم بجای اینکه مدرک و یا کاغذی را امضا کنند مهر داشتند و اغلب اسم آنها روی  نگین انگشتر آنها حک شده بود. این مهر را روی مومی که کمی حرارت داده شده بود میزدند و هر نقشیکه روی انگشتر خودشان بود روی موم منعکس میشد. پس این موم بهر شکلی که میخواست بهمان شکل در میامد. میگوید وقتیکه تو مثل صلاح الدین شدی آنوقت دیگران در دست تو مثل موم نرم میشوند و این صلاح الدین هر نقشی که میخواهد در وجود تو میزند مثل اینکه یک سلطانی میزند. اما گاهی نیک نامی میزند و گاهی هم بد نامی میزند. بد نام شدنش باین ترتیب بود که به کسیکه میخواست شاگردش شود میگفت اگر تو بخواهی شاگرد من بشوی باید بروی و در این کوچه ها گدائی بکنی. این شخص میگفت من اصلا خجالت میکشم و روی آن را ندارم که این کار را بکنم. جواب میداد که اگر خجالت میکشی تو نمیتوانی مرید و شاگرد من بشوی. دلیل اصلی این کار او این بود که میخواست بکلی این شخصیت مجازی و موهومی که دارد شکسته شود و وقتیکه شکسته شد یک شخصیت حقیقی بجایش ساخته شود. بکلی اغلب عرفا وقتی میخواهند شخصیت کسی را بسازند همین کار را میکنند. اول این شخصیت موهومِ مجازی را خراب میکنند و بعد بجای آن یک شخصیت خوب و حقیقی میسازند و این کار مختص صلاح الدین تنها نبود. اگر یک عارفی به شاگردش بگوید برو و گدائی کن, او باید بکند. کسیکه گفت من خجالت میکشم گدائی بکنم, او خیال میکند که عمل کردن دستور استادش یک کار خجالت آوریست. حافظ میگوید:  جامه رنگین کن بمی گر پیر طریقت گویدت.  جامه باید پاک باشد. می آلودگی دارد و کسیکه بدکار نیست که تا حالا می نمیخورده ولی حافظ میگوید اصلا آنقدر می بخور و بریز تا جامه ات از می سرخ بشود. حتی میگوید سجاده ات را به می رنگین کن. سجاده فرش کوچکیست که روی آن نماز میخوانند, آیا من چنین کاری بکنم و آبروی خودم را جلو مردم بریزم. ولی اگر پیر طریقت بتو گفت بکن باید بکنی. اینکه تو فکر میکنی آبرویت دارد میریزد و یا شخصیتت در حال کم شدن است و مردم دارن تو را سر زنش میکنند, تو نا راحت مشو و بگذار در باره تو آنچه میخواهند بگویند چون تو داری دستور استادت را اجرا میکنی.      

1327      مُــهــر مـــومش حـــاکـــی انگشــتــریست         بــاز آن  نـقشِ نــگــیـن  حـاکیِ کـیست

حاکی یعنی حکایت کننده و بیان کننده. انگشتری یعنی انگشتر. آدمهائی مثل صلاحالدین هم انگشتری داشتند و روی نگین آن نقش مهر خودشان را میزدند. این نقشیکه روی مهر انگشتری آنها بود این معرف و حاکی از صفات خود آنها بود.  در مصراع دوم سوأل میکند و میگوید آن نقشی که روی مهر اوست آن حاکی از کیست و از چه کسی حکایت میکند.  نقشیکه روی نگین صلاح الدین است اسم خودش هست و از خودش و نقش وجود خودش حکایت میکند. آیا آن نقشیکه روی انگشتر اشخاصی مثل صلاح الدین هست, واقعا حاکی از خودشان است؟ خیر آن از خداوند حکایت میکند

1328      حــــاکـــیِ انـــدیـشـــۀ آن زرگـــر اســت         سـلســلـۀ  هـر  حــلـقـه  اندر دیگرسـت

صلاح الدین زرگر بود. و در بازار لقب زرکوب را داشت. زرکوب کسی بود که در بازار شمش طلا را میکوبید و بصورت ورقه بیرون میاورد. یا اینکه پشت جلد کتابها را طلاکوبی میکرد. باو هم میگفتند زرکوب. در مصراع اول میگوید حاکی اندیشه آن زرگر است, آیا حکایت از اسم صلاح الدین میکند؟ خیر. میگوید حکایت از فکر و اندیشه صلاح الدین میکند. سلسله یعنی زنجیر. وقتی میخواهند زنجیر طلا و یا هر زنجیری را بسازاد حلقه های این زنجیر یکی یکی باید در داخل هم قرار بگیرند. اسم صلاح الدین یک حلقه ایست که افتاده در حلقه دیگری که آن حلقه اندیشه صلاحالدین است و آن حلقه وصل است بحلقه دیگریکه آن خداوند است و این حلقه ها همه بهم وصل است.

1329      ایـن صـدا در کوهِ دلـهـا بـانــگِ کـیســت         گه پُراسـت ازبانگ این کُه, گه تُهـیست

کوه دل یک اضافه تشبیهیست و یعنی دل کوه مانند. اگر کسی در کوه صدا ئی سر دهد این صدا در کوه میپیجچد و ممکن است چندین انعکاس همان صدا را بر گرداند. میگوید دلها شبیه کوه هستند و همانگونه که در کوه صدا می پیچد در این دلها هم صدا میپیچد. بعضی اوقات در این کوه دل بانگ هست و بعضی اوقات بانگ نیست. بعضی اوقات پر است از بانگ و بعضی وقتها کاملا خالیست. در دلها هم گاهی صدا هست و گاهی صدا نیست. حالا این صدا در کوه دلها چیست و از کجا میاید که گاهی هست و گاهی نیست. این تجلی و انعکاس و بازتاب حقیقت خداوند است مثل آن صدائی که گاهی در دل هست و گاهی در دل نیست. نه در هردلی. وقتیکه دل شایستگی پیداکند از زشتیهای اخلاقی و رفتاری پاک شود, آن دلیکه درش از هیچ کس حتی یک سوزن هم کینه ای نیست و آن دلی که هرگز بد کسی را نخواهد. آن دل صدا درش می پیچد. گاهی می پیچد و گاهی نمیپیچد. برای اینکه تجلی خداوند در دل یک انسان کامل همیشگی نیست. در علم تصوف و عرفان احساسی هست که در دل انسان وارد میشود و بعد تمام میشود.ممکن است چند لحظه بیشتر نباشد و بعد تمام میشود. آن را به برق آسمان تشبیه میکنند که یک مرتبه جستن میکند و پس از چند لحظه تمام میشود. عرفا میگویند انسان بحالت بسط و قبض بیرون میاید. وقتی آن نور در دلشان تجلی میکند منبسط و خوشحال و دلشاد میشوند. وقتی این نور از دلشان میرود آنوفت منقبض میشوند و دلتنگ میشوند و در انتظار بسط بعدی میمانند و هرچه مقامش بالاتر برود این بسط ها بیشتر میشود و آن فبض ها کمتر میشود.

1330      هــر کـجاهســت او حکــیم اســت اوستاد         بـانــگ او زیـن کـوهِ دل خـــالـــی مـباد

او اینجا انسان کامل هست صحبت از صلاح الدین زرکوب بود. هر انسان کاملی مثل صلاح الدین است. میگوید این انسان کامل هر کجا باشد, رهبر و تعلیم دهنده و استاد هست,  حکمت میداند. این انسان کامل رهبر و تعلیم دهنده است, استاد هست و حکمت میداند و دانشمند است. حالا دعا میکند و میگوید خدا کند که بانگ چنین افرادی را از دل کوه مانند ما خالی نکند. یعنی اینکه همیشه باید که هم دم, نزدیک, آشنا و شناسا با این افراد بود و ما بتوانیم دل را بآنها واگذارکنیم آنوقت آن بانگ حقیقت دردل کوه مانند ما بوجود میاید. و آن بانگ است که ما را از گمراهی نجات میدهد.

1331      هســـت کُـــه  کـاوا مُــــثَــنّـــا مــی کـنـد         هســت کُــه  کـــاوا زصـــد تــا مـیـکـنـد

کُه مخفف کوه است. کاوا یعنی که آوا. مثنّا یعنی دو برابر. میگوید یک کوه هائی هست که وقتی در آنها صدا در میدهید این صدا را دو برابر میکند ویک کوه هائی هم هست که وقتی یک صدا بآن میدهید صدا را صد برابر میکند. این کوه ها دلها هستند. در بیتهای بالا تشبیه کرد که این دلها مثل کوه ها هستند. دلهائی هستند که یک صدائی را که یک آدم کامل مثل صلاح الدین به آنها میدهد آن را دو برابر میکنند یعنی افزون میکنند و آدمهای پیش رفته ای هم هستند که از نظر تکامل معنوی وقتیکه رهبر آنها یک صدای حقیقت را بآنها میدهد, آن را صد برابر میکنند یعنی خوب درک میکنند. بکوشید که کوه دلتان از آن حالت سنگ بودن و حالت تحجر و نا پذیرا بودن بیرون بیاید و مثل موم نرم شود تا این حالتی را که مولانا میگوید خود بخود تجربه کند.

1332      مــی زِهـــانـــد کـــوه از آن آواز و قــال         صــــــد هـــــزاران چشـــمــــۀ آبِ ذلال

زهاندن یعنی تراوش کردن. میگوید این آواز و سخن گفتن  انسان کاملی مثل صلاح الدین مثل آن آب از چشمه ایست که بیرون میاید و میزهد نه از یک چشمه بلکه از هزاران چشمه ایکه پاک و ذلال در حال بیرون آمدن است. اگر تشنه معنوت باشید می بینید که چقدر این آب چشمه ذلال معرفت نه یکی بلکه هزاران چشمه بشما لذت میدهد.

1333      چـون ز کُـه آن لطـف بــیــرون مـیشـود         آبــهــا در چشـــم هـــا خـــون مـــیـشــود

آن لطف منظور آن لطف انسانهای کامل است که در واقعیت لطف خداوند است و انسانهی کامل واسطه اند. میگوید وقتیکه این لطف از دل ما انسانها بیرون رود, انوقت آن آب چشمه ذلالی که در دلمان تراوش میکند, نه اینکه این آب دیگر ذلال نیست بلکه دیگر تبدیل بخون میشود و آنوقت است که خون بجگر و دل خون میشویم, غصه دار و اند وهگین میشویم و اشک خونین میریزیم. برای جلوگیری از این حالت دلخونی باید سعی کرد که این آب از چشمه حقایق که میجهد و تراوش میکند از دل ما بیرون نرود.همیشه این دل را پاک نگه داریم.

1334      زان شــهــنشــاهِ هـــمــا یـون نــعــل بود         کــه ســرا ســر طــور ســیــنــا لعل بود

این شهنشاه در اینجا منور حضرت موسی است. همایون نعل بود یعنی خجسته پی و خجسته قدم بود. طور سینا اشاره است به کوه طور در کنار صحرای سینا که موسی رفت در آنجا و با خدای خودش تکلم کرد. مولانا میگوید که قدم مبارک و خجسته حضرت موسی که بآنجا رسید, آن کوه سنگی بی ارزش چنان ارزشی بخشید مثل اینکه این سنگ کوه را بلعل معرفت تبدیل کرد و آن کوه سنگی از قدم موسی عـزت یافت. در آن کوه بود که خداوند موسی را به پیامبری بر گزید و لذا آن محل عزت یافت بقدم موسی. حالا این انسانهای کامل, هرکس که میخواهد باشد, چه حصام الدین باشد و چه حضرت موسی باشد اینها میتوانند به سنگها ارزش لعل ببخشند. حالا اگر میتوانند سنگ را به لعل معرفت تبدیل کنند پس حتما میتوانند با دل افراد هم همین کار را انجام دهند.

1335      جــان پــذیــرفت و خِـرَد اجــزایِ کـــوه         مــا کـــم از ســنـگـــیـــم  آخِر ای گروه

اجزای کوه طور از حضرت عیسی خِرَد و جان پذیرفت. حالا دوستان آیا ما واقعا از آن سنگ کوه طور کمتر هستیم؟ که آن جان و عقل را که آن کوه توانسته بپذیرد و ما نمیتوانیم بپذیریم؟. سنگ توانست لعل شود برای اینکه سنگ خود را واگذار کرد ولی بعضی از ما ها دلمان از سنگ سخت تراست و حاضر نمیشود که خودش را واگذار بکند. وقتی موسی بخداوند گفت من میخواهم تو را ببینم و خدا پاسخ داد که تو نمیتوانی مرا ببینی و من خودم را بکوه نشان میدهم و اگر کوه توانست مرا ببیند تو هم میتوانی ببینی. آنوقت خداوند خودش را بکوه طور آشکار کرد و کوه منقجرشد و ذرات کوه در حال انفجاربه طراف پراکنده شدند. این ذرات کوه که پراکنده شد فهم کرد و خداوند را جذب کرد

1336      نـه زجان یک چشـمـه جـوشان  مـیشود         نـه بـــدن از ســبــز پــوشــان مـی شـود

این جانهای ما حتی یک چشمه آب ذلال و معرفت هم از آنها بیرون نمیریزد و این بدن وتن ما یک ذره خرمی و سبزی روی بدن ما پیدا نمیشود. حالا باید ببینیم چرا نه از روح ما یک چشمه جاری نمیشود و چرا این بدن ما سبزه پوش و شاد و خرم نمیشود. برای اینست که ما بدن خودمان را به یک شوره زار تبدیل کرده ایم بجای اینکه بدنمان را به یک زمین حاصل خیزیکه سبزه زار بوجود بیاورد شوره زارش کرده ایم. پس معلوم است که تخم معرفت در شوره زار نمی روید

1337      نـه صدایِ بــانـــگِ مشـــتـــاقــی در او         نـه صـــفـــای جـــرعـــۀ ســـاقـــی دراو

در این وجود ما هیچ صدائی بگوش نمیرسد و بنظر میرسد که ما غافل و بی خبر هستیم و اشتیاقی در وجود ما نیست. ما باید برای پیدا کردن می معرفت و معنویت زور بزنیم. و سراپایمان مثل آهنیست که کشیده میشود بطرف مادیات. در وجود ما نشانی از مشتاقی یعنی شور و حالی پیدا نمیشود. ساقی وقتی یک جرعه می به یکی میدهد, صفا می بخشد و در مورد ما ساقی آن خداوند است. وقتی که آن شراب عشق در وجود ما نیست پس صفا هم نیست و وقتی صفا نباشد آنوقت افسردگی هست.

 1338     کــو حــمـیّــت تــا ز تــیــشه وز کُــلــنـد         ایـن چــنــیــن  کُـه را بـــکلّـی بَرکــنـنـد

مولانا دل ما را بکوه تشبیه کرد. کوه یک ماده سنگیست و باید مثل موم آن را نرم کنیم. دل ما مثل سنگ باقی مانده است زیرا خودخواهی و حسادت, حرص و طمع  ما اجازه نمیدهد که این دل سنگی ما نرم شود. لذا باید این کوه خود پسندی و حسادت و حرصی که در دل ما هست را بکلی خراب کنیم و آن را از بین ببریم. ما باید با تیشه و کلنگ آن را خراب کنیم. در مصراع دم میگوید این چنین کوهی را بکلی باید برکنده کرد. ما به همیّت احتیاج داریم. همیّت یعنی غیرت و همت. این تیشه و کلنگ ماست.

1339      بـــوکِ بـــر اجـــزایِ او تـــابــد مَــهــی         بــوکِ در وی تــابِ مَــه یـــابـــد رهــی

بوکِ یعنی باشد که و یا شاید که. میگوید با آن یورش بزنیم و کوه را بخورده سنگ مبدل کنیم شاید که نور مهتاب از لا بلای خورده سنگها بما بتابد و برود در دل ما تا تابش نور مهتاب بر اجزائ دل ما نفوذ کند و دل ما را روشن کند. مولانا میگوید این دلهای دور از حق را تحولی باید. کوه خصلتهای زشت انسانی را خراب کنیم تا تحولی ایجاد شود و در نتیجه قدری حقیقت و معنویت جایگزین آن خصلتها شود.

1340      چــون قــیــامــت کوهــهــارا بــر کــنــد         بــر ســر مــا ســایـه کِــی مـی افــکــنـد

چون یعنی وقتیکه. قیامت همان قیامت معود یعنی وعده داده شده است و گفته شده که در روز قیامت همه کوهها ی سر بفلک کشیده خورد میشوند و میریزند, خود قیامت این کار را میکند. بیت دوم یعنی قیامت معنوی در درون ما کی ما را مورد لطف قرار میدهد. در مصراع اول گفت آن قیامت موعود خراب میشود. حالا در وجود ما این کوههای خودخواهی و خود پسندی و طمع و حسادت و غیرو را خراب کردیم, باید قیامتی باشد که سایه لطفش بر سر ما بیافتد. آن چه قیامتیست؟ جواب اینکه آن قیامت معنویست. بعبارت دیگر وقتیکه آن کوههای زشت و پلید در درون ما خراب شد آنوقت در درون ما قیامت معنوی ایجاد شده است. اگر که قیامت مادی یک قیامت زجر دهنده ایست و قیامتیست که همه از آن میترسند, این قیامت معنوی درونی قیامتیست آرامش دهنده و همه طالب آن هستند. هرزمان که ما یکی از این  صفات نا پسند کوه نما را در درون خود خراب میکنیم برای ما یک قیام جدید و یک تحول است.ما باینگونه تحولات پی در پی احتیاج داریم تا اینکه درون ما به یک انسان منظه پاکِ شایستهِ بدریافت انوار حقیقت تبدیل گردد. این یک تحول و قیامت روحی و درونیست.

1341      این قـیـامــت  زان قـیـامـت کی کـمسـت         آن قـیامـت زخـم و ایـن چون مرهــمست

در این بیت مولانا دوتا قیامت را با هم مقایسه میکند. یکی قیامت موعود که بما وعده داده شده. یکی هم قیامت درونی و معنوی که باید ما خودمان باید در درون خودمان بر پا بکنیم. میگوید این قیامتی که در درون ما ایجاد میشود کی کمتر از قیامتیست که بما وعده داده شده است. جواب این پرسش انکاری, هیچوقت است. در مصراع دوم آن قیامت یعنی قیامت موعود مثل زخم شکنجه آور و ناپسند است. کلمه این یعنی این قیامت روحی که در درون ما پیدا میشود مرحم است و عظمت و اهمیت آن از قیامت موعود کمتر نیست و ای خواننده مثنوی آن قیامت موعود را بصورت زخمی تصور کن و این قیامت روحی و درونی را بصورت مرحم.

1342      هـرکه دید این مرهم از زخم ایمِن است         هـر بَدی کـین حسـن دید او مُحسِـن اسـت

هرکه دید این مرهم یعنی این قیامت معنوی و درونی از زخم و مجازات در امان است. در مصراع دوم میگوید هر بدی یعنی یک آدم بدی که این حسن و نور حقیقت  را دید, او محسن میشود. محسن کسیست که نیکو شده باشد. یعنی نیکو کار و نیک اندیش میشود.

1343      ای خُنُک زشـتی کـه خوبش شد حریف          وایِ گُل رویی که جـفــتش شـد  خــریف

خنک زشتی یعنی ای خوشا بحال فاسدی که یک فرد نیکوکار او را حریف شد یعنی هم نشین و هم صحبت شد. میگوید اگر یک آدم بدکار و فاسدی, هم نشین یک آدم نیکوکار بشود، این نیکو کاری و نیک اندیشی او در آن آدم بدکار اثر میکند و او راهم نیک اندیش میکند. در مصراع دوم وای یعنی بدا بحال. گل روی یعنی زیبا روی و خوشگل. جفتش یعنی هم نشینش. خریف یعنی پائیز در زمانیکه گل ها خشک میشوند و همه گلها و گیاهان برگ ریز میشوند.میگوید وای بحالِ آن آدم زیبا روئی که مثل گلستان است و وجودش پُر ازگل هست, هم نشین یک آدم بدی میشود و آنوقت گلستانش تبدیل به پائیز میشود.

1344      نــان مــرده چــون حـــریف جــان شود         زنــده گـــردد نـــان و عـــیـــن آن شــود

نان مرده یعنی نان بیجان. حریف هم یعنی هم دم و هم نشین. جان یعنی روح. میگوید این نان بی جان میتواند در بدن انسان تبدیل بجان شود. این نان بیجان تا خورده نشود بی جان است. وقتیکه خورده شود حریف جان او میشود آنوقت جان دار و زنده میشود. زمانیکه انسان این نان را میخورد در وجودش وارد سلولهای بدن او میشود و سلولهای او رشد میکنند. پس نانی که خورده است تبدیل به سلول زنده شده و لذا میتوان گفت که نان مرده زنده شده است. پس این نان مرده یک تحول معنوی پیدا کرده. وقتی یک نان مرده بتواند زنده شود آنوقت نتیجه گیری میکند که یک آدم خوب چه اثری روی آدم بد میگذارد و یا بر عکس.

1345      هــیـــزم تـــیـــره حـــریـف نـــار شـــد         تــیــرگــی رفـــت و هـــمــه  انــوار شــد

باز برای مثال میگوید این هیزم تاریک و سیاه که هیچ نوری ندارد هم نشین آتش شد. پس از آن تیرگی او از بین رفت و همه وجودش تبدیل بنور ها شد. اینجا یک ایهامی هم وجود دارد و آن اینکه این مشکلاتی که در طریقت هست و همچنین در تصوف و عرفان است, سختی هائیکه در راه جستن راه حقیقت هست اینها را مثل آتش تصور کنید و بدن خودتان را به آن هیزم. اگر این هیزم بتواند آن آتش را تحمل بکند, انوقت آن هیزم سرا پا نور خواهد شد.  

1346      در نـمـک لان چـون خــرِ مــرده فـتـاد         آن خـــرّی و مــــردگــی یــکســـو نــهــاد

در نمک لان یعنی در نمک زار.مولانا وارد بحث استحاله میشود و از فسیل هائی که در دنیا پیدا میشود حرف میزند و اینجا معلوم میشود که مولانا از علم بیو لوزی چقدر بروزو حتی مافوق روز بوده است. وقتی یک استخوان و یا یک برک و یا یک حیوانی در محلی قرار میگیرد در شرائط معینی ملکول به ملکول از بدنش بصورت تک تک از بدنش خارج میشوند و معادل این ملکولهای از دست رفته او ملکولهای دیگر از جنس محیطیکه او در آن قرار گفته جایگزین میشوند. این عمل را استحاله میگویند. وقتیکه عمل استحاله تمام شد, دیگر سلولهای داخل یک برگ یا یک استخوان و یا حیوان با سلولهای اولیه آن جسم بکلی متفاوت هستند. معنی لغوی آن از حالی بحالت دیگر بیرون آمدن است. حالا پیغام مولانا برای ما چیست؟ میگوید یک ذره از صفات زشت شما که از بدن شما خارج میشود بلا فاصله یک ذره از صفات الهی آن را جایگزین میکند. پس از زمانی شما هم شامل استحاله خواهید شد. شما دیگر آدم دیگری شده اید و از آن حالت تیرگی و جهالت در شما خبری نیست. در بیت بالا مولانا میگوید وقتیکه یک خر مرده در نمکزاری افتاد, پس از گذشت زمان تبدیل میشود بشکل خر ولی کاملا نمک. وقتی چنین استحاله ای در طبیعت وجود دارد چرا انسان نتواند آن استحاله روحی و معنوی را پیدا نکند, مسلما میتواند. در بر رسی سه بیت فوق دیدیم که هم نشین خوب ما را ارتقاع میدهد و بر عکس هم نشید بد, ما را به قهقرا میفرستد. این موضوع در چیزهای دیگر هم مثل حیوانات وموجودات زنده دیگر هم وجود دارد. هم نشینی انسان با یک انسان خوب ما را هم خوب میکند. حالا هم نشینی با خدا چطور؟ ببینید چه استحاله ای بما دست میدهد و در زندگی ما انسانها هم نشینی با خدا هم غیر ممکن نیست.

1347      صـــبـــغـــةُ الله هســـت خُـــم رنـــگِ هُــو         پـیسِــهــا یــــک رنـــگ گـــردد انــدرو

صبغته الله یعنی رنگرزی خداوند است. هو بمعنی خداوند است. رنگ رز ها را میگفتند صباغ و محل کارشان را میگفتند صباغی. در این صباغیها خم های رنگهای مختلف وجود داشت. مردم برای رنگ کردن لباسهایشان و یا تغییر رنگ لباسهایشان به این صباغیها مراجعه میکردند و کارشان انجام میشد. حالا میگوید خداوند هم صباغی دارد و دارای خمهای رنگرزی فراوان است. پیسها یعنی لکه های رنگهای آمیخته بهم. حالا خداوند یک رنگریزی دارد که وقتی لباس یا پارچه های لکه دار را در خم خودش میاندازد، وقتی بیرون میاورد همه آن لباسها و پارچه ها بی رنگ شده اند.  خدا هیچ رنگی ندارد. ای کاش ما هم جوری شود که در آن دنیای بیرنگی قرار بگیریم. وقتیکه لکه های مختلف در وجود ما عبارتست از خواسته های نفس اماره ما و اگر بیافتیم توی خم رنگریزی خداوند, تمام لکه های رنگی مارا به بی رنگی تبدیل میکند و تمام چیزهائی که ما در وجودمان مورد خواسته ما بود همه را از بین میبرد و آنوقت ماهم بی رنگ میشوم. 

1348      چــون در آن خـــم افــتــد و, گویــیش قــم         از طــرب گـویــد, مــنــم خُـــم لا تَـلـم

در آن خم یعنی خم رنگریزی خداوند. گوییش قم یعنی باو بگوئی بر خیز. قُم از همان کلمه قیامت است و یعنی بر خیز. میگوید وقتی او در خم رنگریزی خداوند بیافتد و باو بگوئی برخیز، او از خوشحالی و طرب فراوانی که باو دست داده میگوید: تو چه میگوئی من اصلا خود خُم شده ام. کلمه لا تلُم یعنی مرا ملامت مکن که افتاده ام در این خم و خیلی هم خوشحالم. من دیگر بیرون بیا نیستم. مثل همان قطره ای که بدریا افتاده و شما بآن قطره خطاب میکنید که از دریا بیرون بیا و آو دیگر قطره نیست. آن رونده راه حق که میرسد به مرتبه ایکه با رنگ بی رنگی خدا و با رنگ یگانگی خداوند رنگ آمیزی میشود او دیگر بحق پیوسته است و دیگر نمیخواهد که از این پیوستگی خدا جدا شود.

1349      آن “مـنـم خُــم” خــود انــاالـحق گفـتـنسـت         رنـــــگِ آتش دارد الا آهـــــنســــــــت

اینجا مولانا یکی از ظریفترین و حساس ترین نکات تصوف و عرفان را بیان میکند. تا بحال داشت برای ما زیرسازی میکرد. میگوید این “منم خم” همان اناالحق گفتن است. اناالحق یعنی منم خدا. وقتی این شخص میگوید منم خم, یعنی من دیگر خدا هستم. برای اینکه یک عده اشتباه نکنند و نگویند که اینها ادعای خدائی کرده اند باید اینطور معنی کرد که منم خم یعنی من از خم جدا نیستم. اناالحق یعنی من از حق جدا نیستم. در مصراع دوم میگوید آن هیزمیکه در آتش سرخ شده میگوید من آتشم من آتشم, ولی واقعا نمیگوید که من ماهیّتم آتش شده. اگر آهنی را در کوره آهنگری بگذارید بعد از مدتی سرخ میشود و نرم میشود و بعد بهر شکلی میخواهید درش میاورید. این آهن سرخ شده میشود آتش ولی آتش نیست و آهن است فقط رنگ آتش را پیدا کرده است. الا یعنی ولی. حالا کسانی هم که میگویند منم خم آنها رنگ خدا را بخود گرفته اند وهنوز همان بنده هستند. مولانا در کتاب فیه ما فی میگوید: وقتیکه یک بنده ای میگوید من بنده خدا هستم, عبد خدا هستم. با این گفتار دو چیز را میگوید. یکی میگوید من بنده هستم و آن دیگر میگوید آن خداست و من بنده او هستم.  یکی که میگوید من خدا هستم یک چیز بهتر و بالاتری را میگوید. وقتی میگوید من بنده هستم دارد دو چیز را میگوید ولی وقتی میگوید من خدا هستم یک اصل را بیان میکند و دیگر خودش بکلی مطرح نیست و به موجودیت خودش هیچ بیانی نمیکند. این یکتائیست و مفهوم قطره بدریا رسیدن است. این از عالم کثرت به وحدت درآمدن است. مولانا اشاره میکند باینکه وقتی آنها میگویند منم خم و یا علاالحق در واقعیت دارند میگویند که من هیچ هستم و اصلا منی وجود ندارد.

1350      رنــگ آهــن مـــحـــو رنـــگِ آتش اســت         زآتشـی می لا فــد و خــامُش وَش است

رنگ آتش محو شده و پیدا نیست. زاتشی یعنی از آتش بودن. می لافد یعنی ادعا میکند. خامُش وَش است یعنی ذاتا تابناکی ندارد. ذاتا خاموش است. ولی حالا که در آتش قرار گرفته رنگ تیرگیش از بین رفته. این آهن ذاتا از خودش آتشی ندارد. آن کسی هم که علا الحق میگوید اگر از حالت خودش بیرون بیاید جوری میشود که دیگر حس نکند که خدا در درونش است, انوقت دیگر نمیتواند بگوید علاالحق. تا آن مدتیکه خدا را در درونش احساس میکرد میگفت ولی حالا اتفاقی برایش بیافتد که از آن حالت بر گردد دیگر همان بنده جاهلِ نادان و گمراه است.

1351      چـون بُسرخی  گَشـت  هـمچـون  زرکـان         پس اَنَــا الــنّــارســت لافش بــی زبــان

زرکان یعنی طلای خالص معدن. اناالنار یعنی من آتشم. لافش یعنی ادعایش. بی زبان یعنی بدون اینکه حرفی بزند. وقتیکه آهن گداخته در کوره داغ, یک سرخی همانند زر خالص معدن که توی کوره زرگرها سرخ شده و خالص شده, وقتیکه آهن هم همان رنگ را پیدا کرد و مثل زر ناب شد, این بدون اینکه زبان داشته باشد با زبان بی زبانی دارد میگوید منهم آتشم.

1352      شـد ز رنــگ و طــبــع آتش مُـــحــتشـــم         گــویـــد او مـــن آتشـــم , مــن آتشــــم

محتشم یعنی شکوهمند. حالا که این طلا در کوره ذوب شد و ناخالصی آن جدا شد, حالا میگوید من آتشم من آتشم. او این شکوه مندیش را از آتش گرفته. پس نباید از آتشهائی که سر راه ش میاید بترسید.

Loading