39.2 فرمودن آن والی آن مرد را که آن خاری را که درراه مردم نشانده ای بر کن قسمت سوم

1287      اســـب دانــد اســـب راکــــو هســـت یــار         هــــم ســــواری دانـــد احــــوال ســــوار

اسب داند یعنی اسب میشناسد. کو یعنی که او. هست یار یعنی هم نوع اسب است. میگوید اسب هم نوع خویش را میشناسد. در مصراع دوم, هم یعنی همین گونه سوار کار هست که یک سوارکار دیگر را میشناسد. میگوید یک سوار کاری میداند احوال یک سوار کار دیگر را. چون قبلاّ گفته بود که چشمی که لازم داریم چشم باد بین است و نه چشم خاک بین. این چشم بادبین و یا حقیقت بین چشمیست که میتواند مشیت خداوند را ببیند و درک کند و همه چشمها اینطور نیستند. همانطور که اسب اسب را میشناسد و سوار کار سوارکا را میشناسد. چشم یک خواننده مثنوی هم وقتی آن خداوند قادر بر هرچیز را میشناسد که افرادی نظیر این خواننده مثنوی با چشم خدا بین خودش شناخته باشند و با یکدیگر هم صحبت شوند. این دو باید چشم حقیقت بین و خدا بین داشته باشند و با چشم سر نمیشود خداوند را شناخت.

1288      چشـمِ حسّ اســب اســـت و نـورحق سوار         بــی ســواره اسـب خـود نآ یــد بکـار

چشم حس آن چشم ظاهری و جزو حواس پنجگانه ماست. فکر کنیم که این چشم حس ما اسب است و سوار کارش نور خداست. در مصراع دوم میگوید اگر اسبی سوارکای نداشته باشد و همین طور خودش بخواهد برود قطعا بی راهه میرود و بدیگران آذار میرساند. اسب بایستی که سوار کار رویش باشد که آن سوار کار بتواند اسب را درست براه صحیح هدایت کند. پس این چشم حس ما زمانی با ارزش میشود که نور حق سوارِ بآن باشد. اگر اینطور باشد آنوقت ما در زندگیمان بدون اینکه گمراه بشویم میتوانیم راه درست زندگی را پیدا کنیم

1289      پـس ادب کــن اســـب را از خـــوی بَـــد         ورنـه پـــیــش شــاه بــاشــد اسـب رَد

اسب در این بیت همان  نفس اماره است. قبلا گفته بودیم که نفس اماره عبارت است از خواهشهای غیر لازم و فساد آفرین دل ما. این دل ما دائم بما امر میکند به کارهای بد و نا شایست. این اسب را باید تربیتش کرد. اسبهای سواری هم دراول وحشی بوده اند ولی توسط افراد کار آزموده تربیت شده اند. حالا اگر شما این اسب نفس اماره خودتان را ادب و تربیت نکنید, آنوقت این اسب در پیشکاه شاه(خداوند) رَد و مردود است .

1290      چشــم اســب از چشــم شـه رهــبــر بُــود         چشـــم او بی چشــم شــه مضطـــــر بــود

در اینجا چشم اسب همان چشمیست که روی سر ماست و فقط دنیابین و مادی بین است و چشم ظاهریست. کنایه از ظواهر مادی این عالم هست. اسب اماره بدن ما فقط آن ظواهر مادی ما را میتواند ببیند. اما برای اینکه رهبری پیدا بکند بایستی که نور خداوند وجود رهبر او شود و راه درست را باو نشان بدهد. چشم اسب اماره ما بدون راهنمائی نور خداوند بیچاره و مضطر هست. مضطر یعنی درمانده.  هرکس که در این دنیا توانسته است که راهی بسوی حق پیدا بکند و بحقیقت برسد قبل از اینکه بآنجا برسد قطعا نفس اماره خودش را ادب کرده و تربیت کرده است. بمحض اینکه نفس اماره ادب شود نور حق میاید و سوار آن اسب او میشود. آنوقت معلومست که آن اسب راه درست خودش را میرود. از آن به بعد با بصیرتیکه آموخته راه درست را پیش میگیرد. و از این پس دنبال راه مادیات غیر ضروری فساد آفرین نمیرود. بیشتر گرفتاریها و یا درست تر بگوئیم همه گرفتاریهای زندگی ما بخاطر این هست که این نفس اماره ما فقط مادیات را می بیند. و نور حق کمکش نمیکند و سوار ش نمیشود و خودش متوجه نیست، اشتباه میرود بعد پشیمان می شود و شروع میکند به شکایت و گله از همه کسانیکه در اطراف او هستند. ولی از خودش شکایت نمیکند که من نفس اماره ام را تربیت نکردم.

1291      چشـــم اســبــان جـــز گــیــاه و جــزچـرا         هـــرکـجــا خـــوانـی بــگــویــد نَـه چَـرا؟

اینجا چرا و چَرا را جناس آورده. مثل هم نوشته میشوند ولی دو معنی مختلف دارند. چرا یعنی چمن زار و محل های چریدن که برای چهار پایان تهیه شده است. میگوید چشم اسبها هیچ چیز بجز علف و گیاه و چمن نمیتواند ببیند. بنابر این وقتیکه آن اسب را با آن چشمیکه دارد هرکجا بخواهی او را ببری, میگوید چرا من را اینجا آوردی و چرا من را از چمن زار بیرون آوردی؟. در مصراع دوم, هرکجا خوانی یعنی هرکجا او را دعوت کنی معترض است که چرا من را اینجا آورده ای. این نفس اماره ماست که اینگونه حرف میزند و اعتراض میکند که چرا من را از این همه مادیات و چیزهای خوب خوب جدا کردی؟. او کاملا معترض است و نمیخواهد تسلیم بشود و نمیداند اگر تسلیم نشود, گرفتار خواهد شد و بدتر از آن اینکه این را نمیداند.

1292      نــور حــق بــر نـــور حس راکـــب شود         آنــگهی جان ســوی حـق راغـب شـود

نور حس یعنی این نور چشم ما. راکب شود یعنی سوار شود. راغب شود یعنی متمایل شود و میل پیدا بکند. نور حق یعنی نور معنویت و نور معرفت و نور حقیقت بینی. زمانیکه این نور مسلط و راکب شود بر این چشم حسّی ما و یا بعبارت دیگر نور حق در چشم حس ما تجلی بکند, آنوقت جان ما تمایل بسوی حق و حقیقت پیدا میکند. باید کاری بکنیم که این نور حق در چشم ما جلوه کند و در چشم ما جلوه گر شود. این نور معرفت و معنویت چیست. معنویت و معرفت چیست؟. آن هر چیزیست که مخالف با مادیات  فساد آفرین غیر ضروری باشد. این نور خداست.

1293      اســب بــی راکـــب چــه دانــد رسـم راه         شــــاه  بـــایــــد  تـــا بــــدانـدشـاه راه

اسبی را که سوار کاری روی او نباشد که رسم راهِ بمقصدی ندارد. شاه در اینجا باز خداوند است و بایستیکه نور خداوند پیدا شود تا اینکه این اسب اماره بداند که شاه راه بکدام طرف است.

1294      ســوی حسّی روکــه نورش راکـب است         حسّ را آن نـور نـیـکــو صاحب است

سوی حسی رو که نورش راکب است یعنی بطرف حسی برو که نور حق و حقیقت راکب شده بر چشمان تو و تو را براه درست هدایت میکند. در مصراع دوم نور نیکو یعنی نور خداوند. آنوقت آن چشم حسی تو را آن نور خداوند, آن نور نیکو که صاحبش خداوند است, بهر کجا که درست باشد تو را میبرد.

1295      نــور حس را نــورحـــق تــزیـــیــن بود         مــعــنی نـــور عــلـی نـــور ایـــن بود

نور حس یعنی نور چشم سر ما. وقتیکه نور حق متجلی شود و سوار شود بر نور چشم ما آنوقت آن نور حق تزیین کننده و زینت دهنده چشم ما ست. آنوقت این معنی نور علی نور میباشد. یعنی نوریست فوق نور.

1296      نـــور حـسّـی مـی کشـــد ســـوی ثـــری         نـــور حـقّش مـی بــرد ســـوی عُــلی

ثری( تلفظ میشود ثرا) یعنی زندگی مادی امروزی که ما داریم با آن خاکبازی میکنیم. همه کارهائی که در این دنیا میکنیم از نظر مولانا خاکبازیست. عُلی (تلفظ میشود عُلا) یعنی بالا. میگوید نور حسّی تو کارش اینست که تو را بسوی خاک بکشاند ولی اگر که نور حق در چشم تومتجلی شود آنوقت شما را بسوی بالا میرساند.

1297      زانکِ مـحســوســات, دونـتـرعـالـمیست          نور حق دریا و حس چون شبنمیست

محسوسات یعنی آن پنج حس آنسانها. میگوید که اینها متعلق بعالم پائین تر و پست تریست. نور حق در برابر این نور چشم انسان مثل یک دریاست در برابر یک شبنم. این شبنم در مقایسه با دریا اصلا قابل مقایسه نیست. مولانا توصیه میکند که عالم پائینتر را رها کنید و شبنم و قطره را هم رها کنید و بروید بطرف عالم بالا و هم  چنین بروید بطرف دریا.

1298      لـــیــک پــیــدا نـــیســت آن راکب بَــرو          جـــز بآ ثـــار و بـــگـــفـــتـــار نـــــکـــــو

در اینجا میگوید تو آن راکب که نور خداست و بر نور چشم تو سوار است را نمیتوانی ببینی. وقتیکه خودت را شایسته کردی و نفس اماره ات را ادب و تربیت کردی باز هم آن نور را نمیتوانی ببینی. تو فقط میتوانی آثرات آن نور را ببینی. آن اثرات عبارتند از صحبتهای نیکو که راهنمای تو بوده اند و بتو کمک کرده اند و بسیاری از آثار دیگر. خیلی از چیزها هستند که خودشان دیده نمیشوند و ما از آثار آنها پی بوجودشان میبریم. مثلا میگوئیم که اینجا آفتاب است. پس این آفتاب اثریست از وجود خورشید و  ما پی میبریم که خورشیدی هست و بزمین میتابد و ما لازم نیست که سرمان را بطرف آسمان بلند کنیم و بخواهیم خورشید را ببینیم.. خداوند را هم نمیتوانیم ببینیم. ولی از آثارش وجودت را روشن میکند و آفتاب حقیقت را در دل ما می تاباند و انوقت میتوانیم در دل خودمان او را درک کنیم.

1299      نــور حسـی کـو غــلـیظ اســت و گـران          هســـت پـــنـــهـــان در ســــواد  دیـد  گان

گران اینجا یعنی زیاد و انبوه. غلیظ یعنی متراکم و فشرده. مادیات متراکم میشوند. چشم شما نوری دارد. وقتی شما به یک جائی خیره میشوید, این نور چشم شما بر آن جا و یا چیز متراکم شده. با وجود اینکه این نور حس شما که از بدن شما, وادی هست و چشمتان مادی است و نورش هم مادیست, شما میدانید که با این نور شما می بینید ولی خود نور را نمیتوانید ببینید. آن نور در سیاهی چشمان شما پنهان است .سواد یعنی سیاهی.

1300      چــونکِ نــور حس نـمـی بـیـنی ز چشم          چــون بـبـیـنـی نـــورِ آن دیـــنـی ز چشــم

کلمه دینی در مصراع دوم هیچ ارتباطی با آئین و روش و هیچ مذهبی ندارد. دینی یعنی الهی و روحانی. وقتی تو نمیتوانی آن نور چشم خودت را ببینی چگونه میخواهی آن نور خدا که براسب نفس اماره ات افتاده ببینی؟

1301      نــورحس بـا ایـن غـلـیـظی مُـخـتـفـیست          چـون خــفـی نبـودضـیـایی کـان صـفــیست

مختفیست یعنی پنهان است. چون در مصراع دوم یعنی چرا. خفی یعنی مخفی. ضیائی یعنی یک نوری. کان یعنی که آن نور. صفیست یعنی پاک و صاف و مصفاست. میگوید نور حسّی چشم سرت را که مادی هست با وجود آن تراکمی که دارد تو قادر بدیدن آن نیستی. چگونه میخواهی نور خداوند را که لطیف و با صفاست و مخفی هم هست، ببینی؟ مصلم است که نمیتوانی ببینی. فقط از آثارش میتوانی بآن پی ببری وقتی تو میدانی که نفس اماره ات را تربیت کردی تو دیگر تمایلی به کارهای فساد آفرین نداری و تو دیگر آن علاقه قبلی را که به مادیات داشتی قبل از تربیت کردن نفس اماره ات, نخواهی داشت و نمیخواهی حسد بورزی. تا این احساس را کردی بدان که نفس اماره ات تربیت شده. این تغیری که در تو بوجود آمده یکی از آثار وجود خداوند است. تو نمیتوانی نور چشم خودت و آن نور الهی که سوار بر چشم بینائیت شده نمیتوانی ببینی, ولی اثراتش را میتوانی ببینی. پس در اینجا هم خدا را نمیتوانی مشاهده کنی ولی اثرات وجود خداوند را که میتوانی ببینی.

1302      این جـهـان چون خس بدســت باد غـیب          عــاجـــزی پــیـش گــرفــت و داد غـــیــب

باید دقت شود که مصراع دوم صحیح خوانده شود باین ترتیب. عاجزی یعنی یک عاجز. پیشِ یعنی نزدِ. گرفت و داد غیب یعنی داد و ستد غیب. میگوید این گونه تصور کن که این دنیا که تو در آن هستی خاشاکی بیش نیست و این خاشاک هم بدست باد غیب دارد حرکت میکند. باد غیب یعنی باد خداوند یعنی باد مشیّت خداوند و باد اراده خداوند و باد قضا و قدر خداوند. ما و هرکس دیگر در این دنیا مثل خس و خاشاکی هست بدست ما و ما یک عاجزی هستیم نزد آن داد و ستدهائیکه خداوند در غیب میکند. حالا چه جیزی از ما بگیرد و چه چیزی بما بدهد. ما توانائی نداریم و او هست که دارد اینکار را میکند. این دلیل این نیست که ما برویم و در کُنج خانه مان بخزیم و هیچ کار نکنیم. وقتی آن نور حق سوار میشود که ما نهایت کوشش و تلاش را در زندگی کرده باشیم. کسب و کارمان را از راه درست و از راه صحیح کرده باشیم. آنوقت با وجود این ما در دام خداوند هستیم. او هرکار بخواهد با ما میکند.گاهی اوقات سیل میاید و همه چیز ما را میبرد و گاهی با بارندگی خوب محصولات ما زیاد میشود. این داد و ستدهائیهست که خداوند با ما میکند. ما یک ناتوانی هستیم در برابر داد و ستدهای خداوند.

1303      گـه بـلــنــدش مــیـکـنـد گـاهـیش پســت          گــه درسـتش مـیـکـنـد گاهـی شـکـسـت

حالا که قرار شد ما در برابر قدرت و مشیّت خداوند خس و خاشاک باشیم, حالا گاهی ما را بالا میبرد و گاهی پائین میاورد. گاهی میسازدش و گاهی آن را میشکند

1304      گـــه یــمــیـنش مــی بــرد گـاهــی یسار         گــه گــلســتــانش کـنـد, گـاهــیش  خـار

یمین بمعنی راست است و یسار بمعنی چپ. حالا ما که مثل این ذرات خاک هستیم, گاهی ما را براست می برد و گاهی هم بچپ. گاهی ما را گلِ گلستان میکند و گاهی ما راخار صحرا میکند. ما نمیتوانیم بگوئیم چرا او اینکار ها را میکند برای اینکه کار خداوند, تو چرای آن را نمیتوانی درک کنی مگر در طریقت بمقامی رسیده باشی که آن اسرار برای تو فاش شده باشد و یا تو بانسان کامل رسیده باشی آنوقت جواب همه سؤالات خودت را پیدا میکنی.

1305      دســت پـنــهـان و قــلم بــیــن خط گـزار         اســـب در جـولان و نـــا پـیـدا  ســوار

خط گزار یعنی خط نویس. جولان در مصراع دوم یعنی تاخت و تاز. قدرت حقیقی ما در جهان هستی با این احساس ظاهری که میخواهیم همه چیز را با آن درک کنیم از این حد بیشتر نیست. شما میبینید که یک خطی دارد نوشته میشود ولی دستی که این خط را مینویسد نمی بینید. اسب دارد تاخت و تاز میکند و ما خیال میکنیم که این سوار کار است که این تاخت و تاز را میکند ولی ما سوارکار را نمی بینیم. بعضی اوقات ما میگوئیم که سر نوشت من این بود. آیا ما میدانیم که این سرنوشت را چه کسی نوشته است؟ قطعاً جواب منفیست.

1306      تــیــر پـــرّان بــیــن و نـا پـــیــدا کـمان         جـــانـهــا پـــیـــدا و پــنــهـان جانِ جان

جان جان خداوند است کسیکه بهمه ما جان داده است. شما مشاهده میکنید که تیری در هوا رها شده و پران است و در حال رفتن است ولی کمانیکه این تیر را پرتاب کرده پیدا نیست و شما نمی بینید. کمانش خداوند است. مثال دیگر, شما میدانید که جان دارید و حالا آن جانِ جانان که این جان را بشما داده کجاست. شما او را نمیبینید. این جان جانان خداوند است. بایستی که بآن معرفت ناب خاص برسی تا بتوانی او را ببینی.

1307      تــیـر را مشـکـن کـه آن تـیـر شـهـیست         نـیسـت پــر تــاوی, ز شصت آگهـیست

هر دو تا (ی) در کلمات شهیست و آگهیست یای وحدت هستند. تیر در مصراع اول تیر قضا و قدر خداوند است. مشکن یعنی ناراحتش مباش و شکایتش مکن. اول شرط طریقت تسلیم است. این تیر شاه است. پرتاوی منظور تیر پرتابیست. منظور اینست که شما یک تیر را بدون هدف پرتاب کنید و مقصدی نداشته باشد. این را تیر پرتابی مینامند. شصت یک قلاب مخصوصی بود که زه کمان را بوسیله آن میکشیدند و تیر را پرتاب میکردند. آگهیست یعنی این تیر از شصت موجود آگاهی پرتاب شده است یعنی خداوند. این آثار جان جان, اگر مطابق میلت نیست و آنها را دوست نداری اظحار نا رضایتی مکن. این تیری را که می بینی تیر خداونداست و بیحدف پرتاب نشده و حدفش توئی. وقتیکه به مشکلات و مسائل دنیا و زندگی برخورد میکنیم آنها ما راناراحت میکنند در حالیکه این مشگلی که برای ما پیش آمد این عنایت خداوند و توجه او بود. وقتی آن تیر بما میخورد ممکن است آن لحظه ما را اذیت کند ولی بعد میبینیم که خیلی هم برای ما سود آور بود. خداوند دشمن ما نیست که این تیر را انداخته و او دوست ما بوده است

1308      مـــا رمــیــت اذ رمــیـــت گــفــت حـق         کـــار حـــق بـــر کـار هـا دارد سَــبَـق

ما رمیتَ یعنی تو تیر نیانداختی. اذ یعنی آنگاه. رمیتَ یعنی انداختی. خداوند گفت که تو تیر نیانداختی وقتی که انداختی. تو خودت خیال کردی که تیر انداختی. این کار خداوند است و کار خدا بر همه کارها غلبه و پیشی دارد.

1309      خشـم خـود بشـکن تو مشکن تــیـــر را         چشـم خشـمـت خـون شـمـارد شـیـر را

مشکن گفته شد که یعنی نا راضی مباش. شیر در مصراع دوم یعنی شیر خوردنی. مشیت حق آنچه را که صلاح باشد انجام میدهد. هرگاه شیر غذائی بتو رسید, شکایت مکن. اگر شکایت بکنی مثل اینست که تیر خدا را شکستی. خشمگین هم مشو وقتی خشمگین شوی آنوقت حقیقت را نمیتوانی ببینی وانسان حقیقت بین ولی خشمگین به شیر نگاه میکند خون میبیند و یا برعکس بخون نگاه میکند ولی شیر میبیند.

1310      بــوســه ده بــر تــیــر و پــیش شــاه بر         تــیــر خـــون  آلـــود از خـــون تو تـر

اگر تیر قضا آمد و بتو خورد, بوسه بآن بزن, یعنی تشکر کن و راضی باش و قبول کن وپیش شاه ببر یعنی بخدا نسبتش بده و بگو این تیر قضای خداوند است و او برای من فرستاده و مثل خود خدا برایم محترم است. تو تیری را بپیش شاه میبری که بتو اصابت کرده و از خون تو خون آلود شده. این علامت تسلیم است.این در طریقت آسان نیست و مشکل است ولی غیر ممکن نیست. بسیاری از کسان این کار را کرده اند و چه زندگی راحتی داشته اند و چه آرامش روحی پیدا کرده اند. اگر کسی اینگونه فکر بکند بسیاری از مشکلاتش حل میشود و خودش هم از درون و روح آرام میشود.

1311      انــچِ پــیــدا عــاجــز و بســته و زبـون         وآنـچِ نــا پــیــدا چــنـان تــنـد و حَرون

آنچه پیدا یعنی عالم جسم و مادی. این عالم جسم و مادی عاجز است و کاری از دستش بر نمی آید. بسته است یعنی وابسته و مقید است. همه چیزهائی که ما داریم, مقید و وابسته است. زبون یعنی خوار و پست. اما آنچه که نا پیداست یعنی عالم الاهی بسیار حرون است. حرون یعنی نیرو مندوتند است یعنی خیلی خوب کار میکند. میگوید همه چیزهای دنیا که پیداست عاجز و بسته و پست است. هرکار با آنها بخواهی بکنی به مشکلات برخورد میکنی ولی آنچه که نا پیداست بسیار نیرو مند و تند است. آنها بسیار با قدرت و نیرومندی انجام میگیرند. کاری بکن که تو هم  از آن عالم نیرومندی و نه عالم زبون, نیرو بگیری.

1312      ما شـکاریم ایـن چـنـیـن دامی کِراسـت         گـوی چـو گـانـیـم, چوگـانی کـجـاست

ما شکار شدیم. این چنین دامی کراست یعنی این دام مال کیست و چه کسی آن را گسترده. در مصراع دوم میگوید که ما یک توپ میدان چوگان بازی هستیم. میدان چوگان بازی آن زندگی ماست. حالا این گوی چوگان را چوگان باز بهر طرفیکه میخواهد میزند. آن چوگانی کجاست؟ آن چوگانی، چوگان باز است و اگر تو او را نمیبینی دلیل نبودن او نیست. تو برای دیدن او باید آثار او را ببینی بشرط اینکه قدم در راه طریقت برداشته باشی.

1313      مــی درد, مــی دوزد, ایـن خــیـاط کو         مـی دمــد مـیســـوزد ایــن  نـفاط کـو؟

می درد می دوزد یعنی هرکاری که میخواهد میکند. یک خیاط آن کاری که میخواهد با پارچه اش میکند. می دمد یعنی جان می بخشد. میسوزد یعنی میسوزاند. یا بتو جان میدهد و تو را میسوزاند. نفاط از کلمه نفط . نفط را هم با ت مینویسند و هم با ط و هردو هم درست است. نفاط کسی بود که برای آتش زدن چیزی روی آن نفت میپاشید و بعد با کبریت آن را روشن میکرد. میگوید میبرد و می دوزد پس خیاط کو؟. جان بمن میدمد و من را آتش میزند پس این نفاط کو؟

1314      ســاعــتــی کــافِر کــنــد صـــدیق  را          ســاعـــتـی زاهــد  کـــنــد زنــدیـق  را

کافر کند یعنی نا باور کند. صدیق را یعنی آن باور مند را. زاهد کند یعنی پاکدامن کند. زندیق را یعنی نا باور و بدکار. اگر بخواهد در یک لحظه یک باورمند را به یک نا باور تبدیل میکند و هم چنین با راحتی یک پاکدامن را به یک نا باور و بدکار تبدیل میکند. مولانا در این بیت قدرت خداوند را توصیف میکند نه اینکه خدا نشسته هر روز یک عده را نا باور و یا بالاعکس عده ای را باور مند میکند.

1315      زانــکِ مــخــلص درخطر باشد زدام         تــا  زخــود خــالص  نـگـردد او تـمـام

مخلص یعنی آن کسیکه خلوص پیدا کرده و باور مند شده. زدام یعنی از خطر. یک کسیکه خلوص پیدا کرده و صفا پیدا کرده و اسب سر کشش را رام کرده, او کارش تمام نشده و دائما در معرض خطر است.اسبش ممکن است دوباره سرکشی کند. او باید کاملا و تماما خالص شود. یعنی تمام زشتیهایش را از خودش دور کند

1316      زانکِ درراهست و ره زن بی حداست       آن رهــد کــو  در  امــانِ ایـزد  اســت

این کسیکه خیال میکند که خلوص پیدا کرده ولی خلوصش ناب و خالص نیست هنوز در راه است و بآخر نرسیده و این را راه زن هم خیلی دارد مگر کسیکه در پناه خدا باشد و خداوند مواظب او باشد.

1317      هـــیــچ  آیـــیـــنه  دگـــر آهــن نشــد         هـــیـچ  نـانـی  گـنــدم  خِـر مــن  نشــد

میگوید وقتی آهن آیینه شد دیگر بصورت آهن بر نمیگردد بهمچنین وقتی که خِرمن را گرفتی و پاکش کردی و بصورت نان در آوردی این نان بصورت خرمن که بر نمیگردد. پس تو هم وقتی بکمال و خلوص رسیدی مثل نانی هستی که بصورت خرمن در نمی آئی.

1318      هـــیـچ انــگــوری دگـرغــوره نشــد         هــیــچ  مـیـوۀ  پــخــتــه با کــوره نشــد

با کوره یعنی میوه کال و نا رس. انگور خیلی طول میکشد تا پخته شود, زحمت باغبان میخواهد, آب میخواهد تا بعد از مدتی انگور شود. حالا که انگور شد دیگر غوره نمیشود. و بهمین توکن هیچ میوه رسیده و پخته شده ای دیگر کال و نا رس نمیشود. حالا تو هم برای اینکه خلوص پیدا کنی و این وجودت انگور شیرین ناب لذیذ بشود باید زحمت بکشی و صبر زیاد بکنی. در این قسمت هم مولانا از اول تا بآخر خارج داستان بود و به نصیحتهای عالی خودش ادامه داد.  دنباله داستان در قسمت چهارم.

Loading