38.2 فرمودن آن والی آن مرد را که آن خاری را که درراه مردم نشانده ای بر کن قسمت دوم

مولانا در قسمت اول این داستان سخن را باینجا رسانید که یک شخص باورمند قادر است با حمایت و راهنمائی یک انسان کامل آبی را که احتیاج دارد که با آن اتش درونی خودش را خاموش کند بدست بیاورد. و بعد حتی متذکر شد که اگر یک انسان باز بکمک انسانهای کامل بتواند بمرحله باورمندی دست یابد آنوقت آب رحمت هم در وجود خودش بوجود میاید و قادر خواهد بود که این آتش داخلی خودش را با این آب رحمت از وجود خودش آن آتشها را خاموش کند. حالا این آب رحمت را چگونه بدست آوریم و یا چگونه پیدا کنیم، بحث این قسمت خواهد بود.

1255      چشــمــۀ آن آبِ رحـــمـــت مـــؤ مــن اسـت         آب حــیــوان, روح پـــاکِ مــحســن اسـت

کلمه مؤمن عربی باور مند است. این مؤمن از کلمه ایمان است و ایمان عربی باور است. بنا براین وقتیکه میگوئیم مؤمن هیچ ارتباطی با مذهب خاصی ندارد. در همه مذاهب افراد باور مند و نا باور وجود دارند. اصولا راه عرفان با هر مذهبی جداست. در هر کیش و آئین و فرقه ای هرکس آن مبدأ را  باور داشته باشد, او مؤمن است یعنی ایمان دارد. محسن یعنی نیکو کار و نیک رفتار. مولانا میگوید آن شخص باورمند که یقین بدون شک دارد, چشمه و منبع و مخزن آن آب رحمت است و آن آب باور مندیست. آب رحمت را باید از آنجا گرفت و بر دل آتش جهنم درون ریخت. آّب باور مندی مثل آب حَیوان است. آب حَیوان یعنی آب زندگی. حَی یعنی زنده. این آب باورمندی مثل آب حیات است و حیات معنوی میدهد. این باورمندی باعث میشود که همیشه از نظر معرفتی باورمند زنده باقی بماند. مولانا آن آب حیات را نوشیده و بی مرگ دارد زندگی را ادامه میدهد. این آب حَیوان آن روح آن آدم نیکوکار است. این آدم نیکوکار در مقابل نیکوئی خودش هیچ پاداشی نمیخواهد و اگر هم چیزی باو بدهند او نخواهد گرفت. در تصوف و عرفان محسن بکسی گفته میشود که خداوند را مشاهده میکند. او خداوند را در دلش با چشم دل می بیند یعنی حضور خداوند را در دلش درک میکند. باین میگویند مشاهده درونی. و یا اینکه همیشه در این اندیشه و باور هست که خداوند او را نگاه میکند و دائم تحت مشاهده خداوند است.

1256      پس گـــریــــزان اســــت نــــفسِ تــــو از او         زآنــــکِ تـــــو از آتــشــــی او آبِ خـــــو

این ضمیر او که در آخر مصراع اول آمده اشاره است به باور مند است. نفس تو که طبع آتش دارد و جهنم را در تو آفریده از حقیقتی که همچو آب رحمت است میخواهد فرار کند, برای اینکه آتش از آب گریزان است. آتش میخواهد شعله بکشد در حالیکه آب آن را فرو مینشاند. اینست که کسیکه در درونش آتش است از باورمند میگریزد. برای اینکه تو از اتشی و او از آب.

1257      زآب, آتش زان گـــــر یــــزان مــــی شــود         کـاتشش از آب ویـــــران مـــــی  شــــــود

در اول مصراع دوم کاتشش یعنی که آتش او. میگوید علت و گریزان شدن آتش از آب اینست که وقتی روی آن میریزد آن شعله وری و سوزش و شعله اش خاموش میشود و آن آتش میمیرد. پس او را دوست ندارد و از او فرار میکند.

1258      حسّ و فـــکـــر تــو هـــمــه از آتش اســت         حسِّ شـیـخ و فـکــر او نــور خَـوش اسـت

میگوید که احساس و اندیشه درون تو از آتش است. آن حواس و افکاریکه تو را بدنیا و زندگی مادی غیر ضروری  فساد آفرین این دنیا مشغول میدارد همه آنها ناشی از آتش درون توست. ولی احساس آن انسان کامل که برتر و رئیس هست بر دیگران, او روحش و وجودش نورانیست و نور خوشی دارد.  شیخ در اینجا یعنی رئیس و بزرگتر. هر کسی نور لازم دارد در سراسر زندگیش در راه او بیافتد که بچاه نیافتد و بدره نیافتد و راه را اشتباه نرود.

1259      آبِ نــــور او چــــو بـــــر آتــش چـــکـــــد         چــک چــک از آتــش بــرایــد بــر جــهـد

آب نور او, متذکر شدیم که آبش مثل نور است برای اینکه آن نورش آتش درون دیگران را خاموش میکند. حالا وقتیکه نور آب مانند او بر آتش درون شما افشانده میشود و یا بقول مولانا چکیده میشود, آن آتش درون شما صدا میکند و چک چک میکند. این تجربه را شما هم کرده اید وقتی میخواهید یک آتشی را خاموش کنید و مقدار کمی آب روی آن میریزید، از آتش صدائی برمیخیزد. و اگر آب بیشتری روی آتش گداخته ریخته شود بعضی اوقات آن آتش یک حالت انفجار بخود میگیرد و بر میجهد. آن آب باورمندی بوسیله نور آن انسان کامل, وقتی بر آتش درون کسی چکیده میشود, آن اتش درون خوشش نمیآید و چک چک میکند و مضطرب میشود.

1260      چون کند چک چک تو گویش مرگ و درد         تـــا شـــود ایـــن دوزخِ نـــفسِ تـــو ســرد

وقتیکه این چک چک را شنیدید, احساس میکنید که آتش درونم دارد خاموش تر میشود. مثل اینست که من دیگر میتوانم مردم را کمی ببخشم و میتوانم یک کمی حسادت نکنم . این احساس شما همان چک چکهاست و شما باید باو بگوئید برو و اصلا خاموش بشو و برو و اصلا نباش و بمیر. وقتی این عمل تکرار میشود انوقت آن آتش نفس درون شما سرد میشود. وقتی سرد شد دیگر سوزشی ندارد و دیگر آتش نیست.

1261      تـــا نســــــوزد  او گــــلســــتـــــان تــــــرا         تــــا نســـــوزد عـــــدل و احســـــان تــرا

نسوزد یعنی آن آتش نسوزاند. گلستان تو را یعنی آن گلزار ایمان و باورمندی تو را و آن گلزار عدل و احسان تو و آن گلزار نیک رفتاری تو را. آگر به او مهلت بدهید آن آتش شما را میسوزاند.درون تو هم آتش جهنم است و هم گلستان عدل. ولی آن آتش زورش بیشتر است و هر چیزی که بان نزدیک شود کم کم آن را میسوزاند و برای اینکه نسوزاند باید خود آتش را خاموش کنی.

1262      بـعــد از آن, چــیــزی کــه کــاری بــردهد         لا لـــه و نســـرین و ســـیســـنــبَـــر دهــد

وقتیکه آن آتش را خاموش کردی بعد از آن هر تخمی را که در کشتزار وجود ت میکاری بر میدهد,  یعنی میوه میدهد. گل میدهد مثل گل لاله و نسرین میدهد و سوسنبر میدهد, نسرین گل سفید رنگیست بسیار معطر, از خانواده گل سرخی ها, سوسنبر میدهد بسیار خوشبو که از خانواده ریحان است

1263      بـــاز پــهــنــا مــی رو یـــم از راه راســت         بـاز گــرد ای خـواجـه راه مـا کـجـا سـت

باز پهنا میرویم یک اصطلاح هست یعنی از طول مسیر حرکت منحرف شدیم و داریم به پهنا میرویم و رشته سخن از دست ما رفته و از داستان خودمان خارج شدیم. برگردیم ببینیم داستان بکجا رسیده بود.

1264     آنــدر آن تــقــــریـــر بـــودیـــم ای حســـود         کـه خـرت لــنــگســت و مـنـزل دور زود

تقریر یعنی اقرار کردن و بیان کردن و حرف زدن. بآنجا رسیده بودیم که از حسود صحبت میشد. مولانا به کسیکه خدا را قبول ندارد و بکسی اعتقاد ندارد حسود میگوید. پس در اینجا حسود یعنی نا باور و منکر. مولانا باین دلیل که این نا باور بخداوند حسودی میکند او را حسود مینامد. حالا میگوید ای کسیکه منکر هستی باینجا رسیده بودیم که در باره تو صحبت میکردیم، خرت لنگ است یعنی بارت بآخر نمیرسد و تو نمیتوانی بمقصد برسی. منزل دور است یعنی تو مصافت زیادی داری که بآن برسی. سفر بسوی حق و حقیقت و خدا, خیلی مانده که تو بآن برسی. بعد میگوید زود, شتاب کن و در اینجا نمان.

1265      ســـال بــیـگه گشـــت وقــــت کشـــت نَــه         جــز ســـیـــه روئــی و فــعــل زشــت نـه

سال بیگه گشت یعنی آخرین فرصت را از دست داده ای و یا داری از دست میدهی و وقت کشت و زر گذشته و دیگر دیرشده و برای تو بجز سیاه روئی ازعمل زشتت چیزی باقی نمانده. زیرا اگر الان بذری بکاری تو هیچ محصولی درو نخواهی کرد.

1266      کــــرم در بــــیـــخِ درخـــتِ تـــن فـــتـــاد         بــایـــدش بـــر کــــنـــد و در آتش نــهـــاد

بیخ بمعنی ریشه است. میگوید درخت زندگی تو کرم گرفته و دارد از ریشه آن را میخورد. بنابر این تو در معرض نابودی هستی. تو هرچه زودتر بایستی آن کرم را بکنی و بآتش بیاندازی و آن را بسوزانی. تا دیر نشده این کار را بکن. اول شنونده باید قبول بکند که در درخت وجودش آفت کرم زدگی وجود دارد، ولی معمولا آن خودخواهی و تکبر انسان این را قبول نمیکند و این کرم زدگی درخت وجودش را بدیگری نسبت میدهد و معتقد است درخت او کاملا سالم و سرحال است و باخود میگوید من که آن کرمهای حسد و دروغ و نقشه کشیدنها و آن آز و حرصها  را ندارم و این چیزها در درخت وجود من نیست. پس وقتی فکر میکنی که نداری و کرمها آمدند آنها را نادیده میگری.

1267      هــیــن و هــیــن ای راه رو بــیــگــاه شد         آفـــتــــاب عـــــمــــر ســــوی چــــاه شــــد

هین کلمه هشدار دهنده است و وقتی دوبار میگوید یعنی تأکید میکند. ای راه رو یعنی ای کسیکه میخواهی سفر بسوی حق و حقیقت بکنی مواظب باش روز بپایان رسید و بیگاه شد و خورشید عمر تو رفت بچاه. در آن روزگاران پیشین مردم عوام فکر میکردند وقتیکه خورشید غروب میکند میرود داخل چاه و وقتیکه طلوع میکند دوباره از چاه بیرون میاید.مولانا هم مثالهائی میاورد که برای عامه ترین افراد جامعه قابل فهم باشد. 

1268      این دوروزک را کـه زورت هســت زود         پـــیـــر افشـــانـی  بـــکــــن از راه جـــــود

دو روزک یعنی این باقی مانه کوتاه عمرت را. زورت هست یعنی احساس میکنی قادر به کاری هستی و قادرهستی این کرمها را بگیری و در آتش بیاندازی, پیر افشانی بکن. این پیر افشانی درست شده خود مولاناست و در هیچ لغت نامه ای گیر نمی آید. و یعنی جنب و جوش و فعالیت در روزگار پیری و یا کوششی در روزگار پیری در راه رسیدن بحق و حقانیت. معنی دیگرش: افشاندن کهنه گیها و دست بکار تازه زدنها. کهنه ها را بیافشان, تو دیگر پیر شدی و همه صفات در تو کهنه شده, این کهنه ها را بدور بریز و در سن پیری، پیر افشانی کن. از راه جود یعنی از راه جوانمردی و سخاوتمندی. میگوید دست از این کهنه ها برداشتن و نو خریدن جود و سخاوت است, چه ارزشی برایش قائل است. در جای دیگر میگوید :         نوبت کهنه فروشان در گذشت        نو فروشانیم و این بازار ماست      بسیار جالب است که چیزی حدود هشتصد سال پیش مولانا چه اندیشه نو خواهی داشته است  آنهم در دنیای خفقان آور آن زمان که اجتماع آن روز پُر بود از تعصبات سیاسی, مذهبی, و اجتماعی.

1269      ایــن قـــدر تـخـمـی کـه مـاندســتـت بـبآز         تـــا بــــرویــــد زیـــن دو دَم غُـــمـــر دراز

تخم اینجا تخم احسان و نیکوکاریست. بباز یعنی در راه خدا و حق و حقیقت از دست بده. نثار و بذل و بخشش کن در راه خداوند. تخم احسانت و نیکوکاریت را وقتی سنت خیلی زیاد میشود در تو هم خاموش میشود و آن کمی هم که در تو باقی میماند, تا از دستت نرفته این را نثار مردم و نیازمندان کن. دو دَم یعنی دو نفس. درست است که از عمرت دو دمی بیش نمانده ولی تو در همین دو دم بذل و بخشش خودت را بکن تا در معنی عمر دراز بکنی.

1270      تــا نــمـــردســت این چـــراغ بــا گــهــر         هــیـــن فــتــیـــلش ســاز و روغن زود تـر

تا نمرده است یعنی چراغ خاموش نشده است. چراغ با گهر یعنی چراغ فروزان زندگیت.میگوید تا این چراغ هنوز فتیله و روغن دارد و هنوز روشن است روغن و یا نفت بآن اضافه کن و فتیله اش را نو سازی کن, تا تو بطور ناگهانی در تاریکی فرو نروی.

1271      هـیـن مگـو فــردا کـه فــرداهـا گــذشــت         تـــا بــــکلــــی  نــــگـــــزرد  ایــام کشـــت

هین دوباره یعنی آگاه باش و بدان. تو که داری حرفهای مرا میخوانی و یا گوش میکنی، مواظب باش مرتب مگو که من همه اینکارهائی را که برایم میگوئی از فردا انجام میدهم. چون این فردای تو هرگز نخواهد آمد. حالا دقت کن که این ایامی که برای کشت و کار مانده مثل احسان دستگیری انسانیت و کمک تخمی بکاروگرنه اگر بتعویق برای فردا بیاندازی, انوقت دیگر بسیار دیر شده است.

1272      پـنـد مــن بشــنوکــه تــن بـنـد قـــویســت         کـهــنه بیــرون کُــن, گــرت مـیـل نـویســت

بند یعنی حجاب. بند معانی خیلی مختلفی دارد. یک معنی آن اینجاست که یعنی حجاب.یعنی چیزیکه جلو چشم دل شخصی را بگیرد که آن شخص حقیقت را درک نکند. این خواسته های شیطانی و نفسانی تو یک حجاب بسیار قوی است. مگذار که این حجاب و بند در تن تو کهنه بشود, اگر که میخواهی زندگی نوئی پیدا کنی. اگر نو پذیر هستی مگذار که این حجاب کهنه شود.

1273      لــب بــبــنــد و کــفِ پُــر زر بــر گشــا         بُــخلِ  تــن  بــگــزار پــیـش  آور سخا

لب ببند یعنی از سخنان نا معقول زشت خود داری کن. کفِ پُر زر یعنی عمل صالح و کسیکه نیکوکار است. بر گشا یعنی باز کن. میگوید لبت را از زشتگوئی ببند و دست کمکت را بجلو بیار و باز کن. اگر چیزی میدانی که بدرد مردم میخورد مذایقه مکن و کمکت را بکن و به آنها دست پر زرت را بگشا. در مصراع دوم بخل اشاره است به دلبستگیهای زیاد به مادیات غیر ضروری و فساد آفرین. میگوید این بخل خودت را رها کن و سخاوتمندی را بپیش آر. سخاوتمندی یعنی گذشتن از لذتها و شهوتهای شیطانی فساد آفرین.

1274      تـرکِ شــهــوتـهـا و لــذتـهـا ســخاســت         هـرکه در شهـوت فــروشـد, بـرنخاست

این شهوتی که مولانا در اینجا نقل میکند شهوت جنسی نیست و اگر شهوت جنسی نباشد اصلا نسل بشر از بین میرود. این شهوت مال و مقام و زیاده خواهی از هر نظر است. دست از این شهوتها کشیدن سخاوتمندیست. هرکس در اینگونه شهوتها غرق شد, او هرگز بجائی نمیرسد و بقول مولانا بر نمیخیزد.

1275      این سخـا َشــاخـیســت از ســرو بـهشت         وایِ او کـز کف چــنـیـن شاخی بهـشت

دو کلمه بهشت در آخر مصراع اول و دم را مولانا جناس آورده با دو معنی مختلف. بهشت اول جائیست که همه میخواهند بعد از مرگشان بآنجا بروند. ولی بهشت دوم از مصدر هشتن است. هشتن یعنی گذاشتن.

1276      عــروةُ الــوُ ثـقی اســت ایـن تَـرک هوا         بـــر کشــد ایـن شــاخ, جان را بـرسمـا

عروه یعنی دستگیره. الوثقی یعنی محکم و استوار. ترکِ هوا یعنی ترک هوسها و شهوتهای دنیائی. برکشد یعنی تو را اوج میدهد و بالا میبرد. جان را بر سما یعنی جان تو را برآسمان.  فرو گذاشتن این شهوتهای غیر لازم و شیطانی مثل یک دست آویز بسیار محکمیست که تو بآن چنگ زدی و تو را از سقوط نجات میدهد. تو را برمیکشد و بالا میبرد تا اوج آسمانهای معنویت.

1277      تــا بــرد شــاخ ســخـا ای خوب کـیـش         مــر تــرا بــا لا کشـان تـا اصل خویش

خوب کیش یعنی ای کسیکه خوی و آئین تو نیک است. بهیچ کس خاصی نمیگوید چون مولانا همه آئینها و کیشها را نیک میداند. و بهمین دلیل است که طرفداراصل وحدت مذاهب است و هیچ تعصبی هم ندارد. بالا کشان یعنی در حال بالا بردن تا اصل خودش. این اصل ما کجاست؟ این اصل ما از بهشت است. مگر نمیگوئیم که ما همه آدمی زاد هستیم و آن آدم ابولبشر در بهشت بوده. میگوید این شاخ سخاوتمندی که مثل شاخه درخت بهشت است از دست مده. این دستگیره محکمیست که تو را بالا میکشد و میبرد تو را باصل خودت میرساند. یعنی تو را به بهشت معنویت میرساند یعنی یک زندگی آرام و آسوده و روشن.

1278      یوســف حُسنـی و, ایــن عالــم چو چاه         ویـن رَســن صـبر سـت بـر امــر اِلــه

رسن یعنی طناب. صبر هم شکیبائی و حوصله است. امر اله یعنی فرمان خدا. داستان یوسف و حسد برادرانش را همه میدانند. او را بچاه انداخته بودند. و یوسف بوسیله طناب یک کاروان رهگذر که دنبال آب میگشت از چاه تجات پیدا کرد. میگوید تو یوسف حسن و نیکوکاری هستی و این عالمی که در آن افتادی مثل چاه یوسف است. آیا تو نمیخواهی از چاه بیرون بیائی؟ اگر اینطور است باید مثل یوسف صبر کنی. این شکیبائی و حوصله ای که داری بخرج میدهی و فرمان خدا را بجا بیاوری که باورمند باشی و نیکوکار باشی و بخشنده و سخاوتمند باشی, بسیار کار مشکلیست ولی باید در مقابل همه سختیها صبربکنی و اجرای آن بسته به خواست خداوند است و او بموقع خودش طناب نجات را بداخل چاه میفرستد و تو را از چاه بیرون میکشد.

1279      یوسـفــا آمـد رَسـن  در زن دو دســت         از رَســن غــافــل مشــوبـیگه شدســت

ای یوسف ای مردمی که همه یوسف هستید طناب آمد. دو دستی طناب را بچسب و از این طناب غافل مشو, وقت گذشته و بیگه شده, و فرصتی نداری, بچسب این طناب را که تو را بطرف بالا بکشد. این طناب چیست که من را از این چاه ببالا بکشد؟

1280      حــمــدُ لله کـــیـــن  رَســـن  آویخــتــــنـــــد         فضل ورحـمت را بـهـم آمــیــخـتـنـد

حمدلله یعنی سپاس خدا را. فضل یعنی عنایت خداوند به بنده بیش از آنکه آن بنده لیاقتش را داشته باشد. رحمت هم که بخشش است. میگوید خدا را شکر که طناب را آویختند. چه طنابی، طنابیکه بهم بافته شده از فضل و رحمت خداوند. از عنایت خدا و بخشش خدا

1281      تـــا  بــبــیــنــی عـــالَــم  جـــانِ  جـــدیـــد         عـالـم بس آشــــکــــارِ نـــا پـــد یـــد

تا ببینی که دوباره دنیای جانت نو شده. جانت در یک دنیای نو رانی جدیدی قدم گذاشته. عالمی که آشکار است ولی پیدا نیست. این عالم مثل خدا میماند. صوفیان و عرفا میگویند خداوند از شدت آشکار بودن پنهان است. یعنی از زیادی معلوم بودن نا معلوم است. مثل خورشیدیست که در حال نور دادن بهمه دنیاست, شما نمیتوانید بخود خورشید نگاه کنید چون شما را کور میکند. فقط از آثار آن میفهمید که خورشید چقدر نورانیست.

1282      ا یـن جـهـان نــیســت چون هسـتــان شـــده         وآن جـهـان هسـت بس پـنهان شـــده

این هستی مجازی ما آنچه که داریم در این عالم هستی هر چه هست مولانا و دیگر عرفا میگویند حقیقی نیست و مجازیست. یعنی هرچیزیکه نبوده و پیدا شده مجازیست.  حالا این هستی که واقعا نیست که هستی بنظر میاید هستان شده مثل آن چیزهائی که باید هست شده. و آن جهان معرفت و معنویت و آن جهان برین که هست برای ما پنهان شده. این جهان برای ما نیست هست نما شده ولی دنیای حقیقت هست نیست نماست.

1283      خـــاک بــر بــادســت وبـــازی مــیــکــنــد         کـــژ نــمـایی, پــرده سـازی مــیکند

خاک یعنی این هستی ظاهری که ما ها داریم. باد بعالم حقیقت منظور شده و کژنَمائی و بازی و حرکت میکند. پرده سازی یعنی خیمه شب بازی میکند. میگوید این جهان ما و هرچه که داریم مثل خاک است. عالم حقیقت مثل باد است. این باد آنچه را که ما داریم مثل عروسک ها باینطرف و آنطرف میاندازد و با آن بازی میکند, درست مثل خیمه شب بازی هاست. و این حقیقت ندارد و این فقط خیمه شب بازیست. این حرکتی که این خاک میکند از خودش نیست از باد است.

1284      ایـنک بـر کارسـت, بی کارسـت و پوسـت         وآنکِ پنهـان است,مغزواصل اوست

آن حق و حقیقت و جهان معنائیکه کار بدست اوست, بنظر بیکار میاید. و مثل پوست میاید. و آنکه پنهان است و دیده نمیشود, اصل و مغز اوست. ما همه مغز را گذاشته وپوست را چسبیده ایم. 

1285      خـــاک هـــمـچــون آلــتـی در دســت بـــاد         بـاد را دان عـالی و عـــالــی نــــژاد

عالی نژاد یعنی صاحب اصالت و عقل. اصلش آن است.

1286      چشـــم خــاکــی را بــخــاک افــتــد نــظــر         بــاد بــیــن چشــمـی بَود  نوعی دگر

چشم مادی آن چشم سر توست که از ماده و خاک درست شده. و فقط خاک را میتواند ببیند و آچه که از خاک درست شده. مولانا میگوید این همه چیزهائی که در این دنیا میبینی همه از خاک درست شده و همه موجودات زنده هم از خاک درست شده اند. آن چشمیکه عالم حقیقت را می بیند آن چشم دیگریست و نه چشم سر تو. آن چشم جان یک انسان کامل است. آن چشم یک انسان باور مند است. چشم او دارد باد محرک این خاک را می بیند.

دنباله داستان در قسمت سوم.

Loading