36.2 کلوخ انداختن تشنه از سر دیوار در جوی آب

قبل از شروع تفسیر باید متذکر شد که مولانا وقتی داستانهای مختلفی را پشت سر یکدیگر میاورد, در معنی این داستانها هم پشت سر هم بهم پیوسته است. چون تکرار میشود که او قصه گو نیست و حدفش شرح ماجرای واقئه ای نیست بلکه او از طریق این داستانها سعی دارد که حرفهای متعالی خودش را به خواننده و یا شنونده برساند و قصد اصلی او ارشاد و راهنمائی افراد جامعه هست. لذا باید گفت که این قسمت هم در حقیقت دنباله معانی و محتویات قسمت قبلیست.

1194      بـــر لـــب جـــو بـــود دیـــواری بـــلــنـــد         بــــر ســـر دیـــوار تشــنــۀ درد مــــنـد

میگوید کنار یک جوی آبی یک دیوار بلند بود و یک آدمی بالای این دیوار نشسته بود که بسیار تشنه آب بود. البته این حالت سمبولیک دارد و این دیوار بلندی را که میگوید این موانعی وچیزهائی هست که مانع میشود از وجود انسانها در راه رسیدن به معرفت و حقیقت. آن آبی که در جوی پائین دیوار میرفت بمنزله آب معرفت و حقیقت است. ولی کسیکه در بالای دیوار نشسته دستش باین آب نمی رسید زیرا دیوار خیلی بلند بود و این دیوار مانعی بزرگ در راه رسیدن آن شخص که در بالای آن نشته بود میشد. بنابر این آنچه که در وجود ما هست که مانع رسیدن ما بحقیقت میشود مانند آن دیوار بلند است.

1195      مـــانـــــعش  از آب آن دیـــوار بــــــو د          از پــــیِ آب, او چـــو مـــاهی زار بــود

همانطور که گفته شد مانع رسیدنش بآب آن دیوار بود و او آنقدر تشنه آن آب بود و آنقدر به آن آب نیاز داشت بهمان اندازه که ماهی به آب نیاز دارد.

1196      نـا گــهـــان انــداخـــت او خشـــتی در آب         بـانگِ آب آمـد بــگوشش چـــون خطاب

ناگهان این شخص یک خشتی از سر دیوار کند و انداخت بجوی آب. صدای افتادن خشت در آب آمد و بگوش او مثل خطابی بود که از طرف آب باو رسیده بود. او فکر کرد که این خطاب از طرف خداوند است و با زبان بی زبانی میگوید من تو را بآرزوهایت رسانیدم.

1197      چــون خطـــاب یـــار شـــیـــریـــن لــذ یذ         مســت کــرد آن بـانــگِ آبش چون نبیـذ

یار شیرین لذیذ همان خداوند است. وقتی خداوند به تقاضای بنده اش جواب میدهد و لبیک میگوید، برای بنده  بسیار شیرین و لذت بخش است. شخص بالای دیوار از این صدائی که شنید مست شد درست مثل کسا نیکه با شراب مست شده اند. نبیذ یعنی شراب.

1198      از صــفـــای بـانـــگِ آب, آن مـــمـــتحـن         گشــت خشــت انـداز آنـجـا خِشــت کَــن

ممتحن یعنی کسیکه به محنت افتاده. البته معانی دیگر هم دارد ولی در اینجا یعنی شخص محنت کشیده. آن مرد بدحال محنت کشیده و تشنگی خورده که میخواست به این آب برسد از این صدای آب خوشش آمد و شروع کرد به کندن خشت های دیوار و آنها را باب انداختن.

1199      آب مــیــزد بـانـــگ یــعـــنـی هــی تـــرا         فــایــده چـــه زِیــن زدن خشـــتــی مــرا

آب داد و فریادش بلند شد و میگفت ای کسیکه بالای دیوار نشسته ای، برای تو چه فایده ای دارد که مرتب بمن خشت میزنی و مرا نا راحت میکنی؟

1200      تشــنــه گــفــت: آبـا, مرا دو فــایـده اسـت         مــن از یـن صـنـعت ندارم هـیـچ دســت

آبا یعنی ای آب. صنعت یعنی کاری که من دارم انجام میدهم. ولی در واقع یعنی راه وصول به حقیقت. مرد خشت انداز گفت ای آب, من از این کار دو فایده میبرم و دست از اینکار بر نمیدارم و این کار راه رسیدن من به آب است که خیلی تشنه هستم و این کار راه وصول من بحقیقت است.

1201      فـــایـــدۀ اول ســــمــــاع بــــانـــــگ آب         کــو بُــود مــر تشــنگآن را چون ربــاب

اول فایده اش شنیدن این صدای آب است که این صدای آب برای تشنه آنقدر لذت بخش هست که مثل اینست که دارد صدای رَباب را میشنود. رَباب یک آلت موسیقیست که اصل آن از کشور چین آمده و کم کم بطرف غرب حرکت کرد و تا بایران رسید و بالاخره حتی به اروپا سر درآورد و اولین سازیست که با آرچه نواخته میشد و در مغرب زمین به ویلون تبدیل گردید.

1202      بـانــگ او چـــون بـانــگ اسـرافـیـل شد         مـــرده را زیــن زندگــی  تــحــویــل شد

اسرافیل معروف است به فرشته بسیار نزدیک خداوند که در روز رستاخیز بامر پروردگار در شیپورش بنام صور میدمد و مردگان زنده میشوند و بر پا میخیزند. در اینجا مولانا میگوید همانطور که مردگان پس از شنیدن شیپور اسرافیل روح میگرفتند و زنده میشدند، این تشنگان هم با شنیدن صدای این آب مثل اینکه روح میگرفتند و از شادی مثل مرده ای زنده میشوند آنها هم زنده و بشاش میشوند. این تشنه از بالای دیوار میگوید صدای آب برای من مثل بانگ آن شیپور اسرافیل است که مردگان را زنده میکند یعین حالت دل مردگی و خمودی را از دل من میگیرد و بجانم طراوت زندگی می بخشد و مراد از این زندگی که مولانا میگوید زندگی روحانیست. یعنی من را از زندگی مادی منتقل میکند به زندگی روحانی.

1203      یـــا چـــو بـانــگِ رعــد ایـــام بــــهـــار         بــاغ مــی یــابــد از او چــنـدیــن نــگآر

چندین نگار یعنی چندین و چند از گلهای رنگارنگ. آن تشنه از بالای دیوار میگوید که این صدای تو که بگوش من میرسد مثل خروش آن رعد که در بهاران صدای آن بگوش میرسد و پشت سرش باران میبارد و رگبار ها میزند و طراوت و تازگی با خود میاورد و کشتزارها را پر از گلهای رنگارنگ میکند.

1204      یـــا چــو بــر درویـــش ایـــام  زکـــات         یـا چــو بــر مـحـــبـــوس پـیـغـام نـجـات

زکات مالی هست که پرداخت آن واجب است که هر مسلمانی در هرسال در موقع معین به مستندان بپردازد. مرد سر دیوار میگوید این صدای آب بمن همان لذتی را میدهد که مسکینان ایام ذکات میبرند و یا مثل لذتیست که یک زندانی موقع شنیدن خبر آزادی خودش را میشنود.

1208      فــایـدۀ دیـگـــرکـه هــرخشــتــی کـزین         بــر کــنــم آیــــم ســـوی مــاءِ مَــعـــیـــن

مَعین یعنی گوارا این کلمه با مُعین فرق دارد. فایده دوم اینکه من که این خشت ها و کلوخها را میشکنم و به پائین میاندازم, این دیوار دارد کوتاه و کوتاهتر میشود و منهم دارم با تو ای آب نزدیکتر میشوم. اگر از نقطه نظر سمبولیک بودنش  بخواهیم تفسیر کنیم، گفتیم که این دیوار برای ما حجاب است, حجاب کینه و حسد, دروغ , انتقام, نبخشیدن, نقشه کشیدن برای کسی و اینها همه سنگ و کلوخیست که در آن دیوار حجاب مانند وجود دارد و اینقدر این دیوار را بلند کرده است. من برای رسیدن به آن آب معرفت و حقیقت باید این خشتهای صفات بد را بکنم و بریزانم تا به آن آب حقیقت برسم.

1209      کــز کــمــیّ خشــت, دیــــوار بـلـــنــــد         پَست تــر گـــردد بــهــر دفـعـه کـه کــنـد

بهر دفعه که کند یعنی بهر دفعه کندن. در داستان آن آب آبیست که در جوب در جریانست و گواراهست و میشود نوشید ولی مولانا با آوردن این داستان پیام مهمی را میخواهد بما برساند و آن اینکه هرچند که ما این صفات خشت مانند را نابود کنیم و بدور اندازیم به آب حقیقت نزدیکتر میشویم.

1210      پســتی ِ دیـــوار قُـــر بــــی مـــی شود         فصــل او درمــانِ وصــــلــــی مــــی بُوَد

قرب یعنی نزدیکی. در مصراع دوم فصل یعنی کوتاهی و وصل یعنی پیوند. میگوید این کوچک شدن دیوار راهیست برای رسیدن و نزدیک شدن به آب و رسیدن بوصال. این نزدیک شدن که صحبتش میشود در حقیقت نزدیک بخداوند شدن است. آن کلمه قرب در عرفان یعنی نزدیک شدن به حقیقت تا بالاخره رسیدن به خود حقیقت که مرحله وصال است. در مصراع دوم فصل که در اینجا بمعنی جدا شدن است, در حقیقت جداشدن از صفات حیوانی و شیطانیست و کلمه وصل که بدنیال آن میاید یعنی هرچقدر ما از آن صفات نا خواسته جدا بشویم به حقیقت نزدیکتر و نزدیکتر میشویم تا اینکه بوصال برسیم. مولانا در جائی دیگر میگوید که:

                   قرب نه با لا نه پستی رفتن است          قرب حق از حبس هستی رستن است

آن قربیکه در تصوف گفته میشود یعنی از این زندان هستی رهائی یافتن است یعنی اینقدر خودمان را هست بدانیم و همه وجودمان را مشغول هستِ بودن خود بدانیم و ما هستیم و همه وجودمان را برای خودمان بدانیم. میگوید از این زندان هست بودنت بیرون بیا. از این قفس که بیرون میائی, آنوقت قرب پیدا کردی. آنوقت دیگر خودت را حس نمیکنی ودر مقابل خدا محو و فنا شدی.

                  گر مرا  ساغر کند  ساغر  شوم            ور مرا خــنــجر کـنـد خــنــجر شوم

میگوید وقتیکه از خودم بیخود شدم, من دیگر خودم نیستم و من دیگر دست خدا هستم و کار من کار خداست, حرف من حرف خداست یعنی من دیگر وصل بخدا شدم

                  گــر مرا چشــمــه کـنـد آبی دهم            ور مرا آتـش کــنـــد  تـــابـــی دهــم

                  گــر مرا باران کندخـرمــن دهم             ور مــرا نــاوک کـنـد در تـن جـهـم

                  گــر مرا ماری کـنـد زهر افکنم             ور مــرا یــاری کـنـد خـدمـت کـنـم

اینهائی که میگوید منظور اینکه من حالا دیگر تمام تسلیم امر خداوندم. اگر که آن قرب بحق پیدا بشود آن دیگر تسلیم شدن است

1211      ســجــده آمـــد کـــنـــدن خشــت لَــزِب           مـوجـب قُـربـی کــه وَاسـجـــد واقَــتَـرِب

لزب یعنی سخت چسبیده. در مصراع دوم وَسجد یعنی سجده کن و فروتنی کن. واقترب یعنی پس نزدیک شو. سجده معمولا این نیست که ما در جلوی محراب سجده کنیم. وقتی داریم سجده میکنیم که اصلا متوجه نباشیم که داریم سجده میکنیم. میگوید معنی سجده کردن کندن و دور انداختن آن خشت هاست که بسیار کار مشکلیست چون سخت بهم چسبیده اند. آن سجده واقعی را بکن و بآن حقیقت نزدیک خواهی شد. این کندن خشت و کلوخها سجده کردن است.

1212      تـا کـه ایــن دیـوار عــالی گــردنســت            مـــانـــع ایـــن ســر فــــرو آوردنســـت

عالی گردن یعنی برافراشته و بسیار بلند. میگوید تا وقتیکه این دیوار حجاب مانند خود بینی و تکبر و خودپسندی بلند و افراشته باشد، این بلندی مانع از سر فرود آوردن و سجده کردن میشود. یعنی تا وقتیکه دیوار جسم و تن ما با خشتهای اوصاف حیوانی پا بر جا و بلند است, مانع از تقرب بخداست.

1213      ســجــده نــتـوان کـــرد بـر آب حـیـات            تــا نــیـابــم زیــن تــنِ خـــاکــی نـجـات

آب حیات در اینجا منظورش پروردگار است زیرا پروردگار هم حیات بخش است. میگوید تا از تن خاکی خود نجات پیدا نکنم نمیتوانم سجده واقعی را بر خداوند حیات بخش بکنم. معنی این نیست که باید بمیرم تا بتوانم سجده کنم. میتوانم زندگی روزمره ام را بکنم ولی نباید این تن خاکی را که از خاک بی ارزش درست شده آنقدر پذیرا باشم که زمین و زمان را بهم بریزم و جنگ و خون براه بیاندازم که میخواهم تنم را بپرورانم و بهیچ کار دیگری نپردازم.

1214      بـــر ســـر دیـــوار هـــر کـه تشــنـه تـــر         زودتــر بـــر مــی کـنـد خشـــت و مَــدر

مدر بمعنی کلوخ است. میگوید: هرکس که تشنه تر باشد و بر سر دیوار نشسته باشد, آن خشت و کلوخ را زودتر میکند و به پائین پرتاب میکند. اگر آن خشت و کلوخ را نکند دلیلش اینست که تشنه نیست.

1215      هــرکـه عـا شــق تـر بُـوَد بـر بـانگ آب         او کـــلـــوخ زفــت تــر کَـنـد از حــجاب

مردی که سر دیوار بلند نشسته بود از صدای آب در جوب پائین دیوار بسیار لذت میبرد. حالا هرکس عاشقتر بر این آب باشد, خشت و کلوغهائی را که درشت تر و سنگین تر است را میکند و به پائین پرتاب میکند.

1216      او زبـــانــگ آب پُــــر مــی تــا عُـــنــق         نشـنـود بــیــگانه جـــز بـــانـــگِ بُـــلُــق

شخص بالای دیوار مرتب خشت ها را به پائین داخل آب مینداخت و صدای افتادن آنها را در آب می شنید و بوجد میامد مثل اینکه وجودش پر از می میشد و مست میگردید. عُنق یعنی گردن. ولی یک بیگانه که تشنگی نداشت فقط یک صدای برخورد خشت با آب را می شنید.بلُق صدای برخورد سنگ با آب است.

1217      ای خُــنُــک آنـــرا کـــه او ایّـــام پــیــش         مـــغـــتـــنــم دارد گـــزارد وام خـــویش

ای خُنُک یعنی ای خوشا بحالت. ایام پیش یعنی در ایام جوانی. مغتنم دارد یعنی قدر یک چیز با ارزش را دانستن. گزارد وام خویش یعنی قرض خودت را پس دادن و یا ادا کردن. این چه وامیست که باید ادا کنی؟ این وامیست که از خدا گرفته ای. از خدا چشم گرفته ای, گوش گرفته ای, مغز و دست و پا گرفته ای, روح و جان گرفته ای. اینها همه مفت نیست باید پس بدهی. گوشت را در راه درست ودستت را در راه درست و کمک بمردم, زبانت را در راه ارشاد مردم, جانت را در راه فدا کردن بمردم, پایت را در راه رفتن بسوی بی نوایان و مستمندان و دست گیری آنها، اینهاست وامهائی را که باید پس بدهی و ادا کنی وگرنه تو وام دار میمیری. بزرگترین عبادت ادا کردن اینگونه وامهاست و باز پرداختن آنهاست. در جوانی این کار را بکن و آینده خودت را بساز.

1218      انـــدر آن ایــــام کــش قــــــدرت بـــــود         صـــــحــــت و زورِ دل  و قـــــوت بود

کش یعنی که او را. او منظور کسیکه در اول بیت قبلی گفت خوشا بحال آن کسیکه در ایام جوانی اینکار را بکند. در ایامیکه آن شخص خوشبخت دارای قدرت, سلامتی, زور و شجاعت از خود گذشتگی هست.

1219      وآن جــوانـی هــمـچــو بــاغ سـبز و تـر         مـــی رســـانـد بــی دریغـــی بـــار و بـر

این جوانی همچون یک باغ بسیار باطراوت و سبزو خرم که بدون دریغ میوه های متنوع و فراوان میدهد.

1220      چشــــمــایِ قـــــوت و شـــهـــوت روان         ســبـــز مــی گــردد زمــیــن و تــن بدان

شهوت در اینجا تمایل جنسی نیست و در لغت بمعنای تمایل زیاد است. در جوانی میل بانجام کار زیاد است. هرچه که سن انسان بیشتر بشود بدنش رو بخاموشی میرود و بیشتر و بیشتر تمایل به آرامش و آسودگی دارد و تمایل به فعالیتی ندارد و شهوت آن فعالیت را ندارد. پس تا وقتیکه آن قدرت و تمایل و شهوت هست، در راه صحیح و درستش آن را بکار ببر و از آن استفاده بکن.

1221      خــانــۀ مـعــمــور و سـقــفش بس بـلـنـد         مــعــتـدل ارکــان و بــی تـخــلــیط و بـنـد

این خانه ای که میگوید, خانه وجود و بدن انسان است. معمور یعنی آباد. سقف بس بلند یعنی سقف بسیار محکم و استوار و بلند. در بیت دوم ارکان جمع رکن است و یعنی پایه های وجود. تخلیط در اینجا یعنی خراش. بند یعنی چوبهائی که بدیوارهای قدیمی و کهنه میزدند که آن دیوار قدیمی خراب نشود. مولانا خطاب به جوانان میگوید: بدن آباد و جوان شما با این ارکان چندگانه و معتدل و سالم و تندرست قدرش را بخوبی بدانید و آنچه در قدرت شما هست انجام بدهید نه تنها برای نان بدست آوردن بلکه برای آدم شدن و برای تحول اندیشه ای و مغزی هم.

1222      پــیش از آن کــه ایــام پـیـری در رســد         گـــر دنــت  بـــنـــدد  بحَــبــل مِــن مَسَـــد

حبل یعنی طناب و رشته. مِن یعنی از. مَسَد یعنی رشته هائی که درخت های خرما دارند. اعراب میامدند و این درختان خرما را می بریدند و این الیاف و رشته های آن را در میاوردند و با آنها طناب درست میکردند. عموی پیغمبر شخصی بود بنام ابولحب. از بس که او بد کرده بود اسمش را ابو لحب یعنی پدر آتش گذارده بودند. او و همسرش از بزرگترین دشمنان پیامبر بودند. آنها از هیچ اذیتی فرو گذار نمیکردند. روزی پیامبر اسلام گفت که این( اشاره به ابو لحب) آمده در طبق خدا. این زن ابو لحب را مثل اینکه از حبل مِن مَسَد یعنی آن طنابیکه از الیاف خرما درست شده بود به گردنش انداخته اند و دارند بسوی بد بختی میاورندش و او را بسوی جهنم میکشند. مولانا میگوید پیش از اینکه ایام پیری برسد و گردنت را بحبل من مسد  بیاندازند تو خودت را دریاب.

1223      خـاک شــوره گــردد و ریـزان و سُست         هــرگــز از شـوره نــبـاتِ خــوش نَــُست

خاک زمانی که شوره شود دیگر سختی خودش را از دست میدهد و با دست زدن بآن ریزان میشود. و از این خاک هم هیچ چیز رستن نمیکند و هیچ چیز در آن سبز نمیشود. نگذارید که خاک وجودتان شوره شود. تا این خاک شما حاصل خیز است ازش بهره برداری کنید و کاشته های خود تان را بکارید.

1224      آب زورو آبِ شـــهـــوت مــــنــــقـطــع         او ز خـــویش و دیــگــران نــا مُــنــتــفِع

آب قدرت و توانائی, آب تمایل به انجام کارها قطع شده. نا منتفع یعنی نا بهرهمند. وقتی سنش بالا رفته و کاری در جوانی نکرده, نه خودش بهره مند میشود و نه دیگران را میتواند بهرهمند کند.

1225      ابـــروان چـــون پــــالـــدم زیـــر آمــده         چشـــــم را نــــم آمـــــده تــــاری شـــــده

پالدم یک حلقه طنابی بود که عقب پالان خر می بستند و از زیر دم خر بیرون میاوردند و این طناب تا اندازه ای پالان خر را نگه میداشت. این پالدم اغلب بطرف پائین میافتاد. حالا مولانا ابروان یک انسان پیر را تشبیه میکند به پالدم و میگوید زیر آمده. آن چشمان زیبا و تیز بین حالا دائم اشک از آنها میاید و حالا دیگر بخوبی قدیم نمیبیند.

1226      از تشــنــج رو چـــو پشــتِ ســوســمار        رفــتـه نطـق و طـعـم و دنــدان هـا ز کــار

تشنج یعنی لرزیدن. میگوید روی او از تشنج مثل پشت سوسمار دارای چروک شده و حرف هم درست نمیتواند بزند و نطقش رفته. چشایشش هم از بین رفته و طعم غذا را هم دیگر حس نمیکند و دندانهایش هم از کار افتاده.

1227      روز بــیـگـــه, لاشـه لَــنگ و ره دراز         کــا رگــه ویـــران, عــمــل رفـتـه ز سـاز

روز بیگه ارتباطی به شب و روز ندارد و یعنی از یک طرف فرصت از دست رفته و از طرف دیگر لاشه لنگ شده و دیگر آنچنان حرکتی ندارد و راه هم دراز است و طولانی. کارگه آن خانه بدن توست که آن هم ویران شده. عمل رفته زساز یعنی شیرازه کارت از هم گسیخته شده. ساز یعنی نظم و ترتیب.

1228      بــیــخـــهــای خـــوی بــد مــحکـم شده         قــــوتِ بـــــر کــــنــــدن آن کــــم شـــــده

بیخ ها یعنی ریشه ها. خوی یعنی صفت. میگوید هرچه که از سن تو میگذرد این ریشها و پایه های صفات بد تو محکم تر و قویتر شده. کی میخواهی این ریشه های صفات بد را بکنی و بدور بیاندازی؟ هرچه دیر تر شود ریشه اش مستحکم تر میشود و از طرف دیگر زور و قوت تو هم کمتر شده و حالا دیگر قدرت کندن آنها را نداری. در قسمت بعدی در تأ ئید این مطلب داستان دیگری را شروع میشود.

Loading