35.2 گرفتار شدن باز میان جغدان به ویرانه قسمت دوم

1162      روشــنــی عـــقـــلــهــااز فـــــکــــرتــــم         انــفطـــار آســمــان از فطـــرتـــم

انفطار بمعنی شکافته شدن است و انفطار آسمان کنایه از گشوده شدن اسرار الهیست. فطرتم یعنی سرشت و خلقت من. باز الهی میگوید همه عقلهای خدای جو از اندیشه من روشنی میگیرند. توجه اینکه ما دو نوع عقل داریم یکی عقل خدای جو و دیگری عقل حسابگر این دنیائیست. هردفعه در تصوف و عرفان صحبت از عقل میشود منظور آن عقل حسابگر نیست بلکه منظور عقل خدای جو هست. باز میگوید همه عقلهای خدای جو از اندیشه من تابش و روشنی میگیرند. و گشوده شدن اسرار الهی در اثر خلقت من است. زیرا انسانیکه راه بخدا دارد یعنی مرد عقل, میتواند که امانت دار اسرار الهی باشد.

1163      بـازم و حــیــران شــود در مـن هُــمـا         جــغــد کــه بـــوَد تــا بــدانــد ســرّ مــا

هما اسم پرنده ایست افسانه ای و قدما عقیده داشتند که اگر این پرنده بر سر هرکسی سایه بیاندازد، او بسعادت و دولت و سلطنت میرسد. در مصراع دوم که بود را باید کبود بخوانید که آهنگ شعر میزان باشد. باز الهی میگوید من پرنده ای هستم که حتی پرنده خجسته ای مانند هما در وجود من سرگشته و حیران است. حالا این جغد شومِ و نا مبارک حقیر کیست که بتواند باسرار من واقف شود او لیاقتش را ندارد. هُما که مولانا آورده یک مثالی از اولیای حق است. انها در مرتبه ای از هستی بپرواز در میایند و جغد هائی که اسیر و گرفتار این زندگی مادی شده اند آن مرتبه بلند بالا را اصلا درک نمیکنند و حتی آن همای بلند پرواز هم از آنها شگفت زده میشود.

1164       شــــه بـــرای مــــن ز زنـــدان یـــاد کـــرد         صـــد هــــزاران بســـته را آزاد کــــــرد

شه اشاره به پروردگار است و زندان کنایه از این دنیای زندان مانند است. بسته در مصراع دوم کنایه از زندانی قیود بشریّت است. آنطوریکه وقتی کسی را زندانی میکردند او را می بستندش. اینجا کنایه از بسته شدن زندانی از قیود بشریست. باز ادامه میدهد که شاه برای وجود من از زندان خود یادی میکند و نتیجه آن اینکه صدها هزار زندانی را از زندان رها میکند. اشاره باینست که لطف پروردگار برای اینکه از رنج این انبیا و اولیا در میان این مردم دنیا پرست  بکاهد و کمتر مورد آزار نا آگاهان قرار بگیرند گاه میشود که زندانیان نا آگاه این جهان که با قید و بند های مادی در این دنیای زندان مانند گرفتار شده اند، خداوند عنایتی به آنها میکند و بوسیله نفس مردان حق نور هدایت را در دل آنها می تاباند و از زندان مادی آزادشان میکند, و وارسته شان میکند. یعنی خداوند این زندانیها را از زندان می رهاند و آنها را وارسته هم میکند.

1165      یـــکـــدمـــم بــــا جــغــد هـــا دمســـاز کـرد         از دَمِ مـــن جـــغــد هــــا را بــــاز کــرد

دمساز بمعنی هم نشین است. در مصراع دوم دَم بمعنی نفس است. جغد ها اشاره است به اسیران ویرانکده دنیاست. اینجا باز عالم راز و باز الهیست. مولانا دو مطلب را بموازی یکدیگر جلو میبرد, یکی باز پرنده است که در خرابه دچار جغدان شده و یکی هم باز الهی, مرد حق که در این دنیا گرفتار این دنیا پرستان شده. میگوید شاه دمی مرا هم نشین جغد ها کرد و بیمن نفس من جغد ها را به باز تبدیل کرد. این یک استحاله است, یعنی از حالتی بحالت دیگر رفتن. کنایه از اینست که خداوند که شاه حقیقی هست بازان بلند پرواز ارشاد و هدایت را به خرابه دنیا گسیل میدارد و میفرستد و آنها را مدتی در جغدستان دنیا نگه میدارد تا با نفس گرم خود اسیران ویران کده دنیا را به بازان تیزبالِ آسمان سلوک و طریقت و بازان عالم راز تبدیل بکند و این تغیر و تحولیست که پیامبران مأمورند با مشیّت حق بوجود بیاورند و جغدان را تبدیل به بازان بکند.

1166      ای خُــنُـک جــغــدی کـــه در پــــرواز مــن         فـــهـــم کــرد از نــیـک بـخــتـی رازمـن

ای خنُک یعنی ای خوش بحالت. در پرواز من یعنی در همپروازی با من. باز الهی میگوید خوشا بحال جغدی که بسبب خوش اقبالی و نیک بختی با من هم پرواز شد و باسرار من آگاه گردید. چه سعادتمنداست دنیا پرستی که همچنان مثل جغدان ویرانه هاست ولی از هم پروازی با مردان حق مبدل به شهباز عالم راز بشود.

1167      در مـــن آویـــزیـــد تـــا نـــازان شــــویــــد         گـــر چــه جـغــدانــیــد شــه بــازان شوید

در من آمیزید یعنی بمن بپیوندید. تا نازان شوید یعنی تا بخود تان بنازید. در مصراع اول باز الهی میگوید که بمن ملحق شوید تا در زمره بازان بلند پروازی شوید که بخودشان مینازند و باوج های آسمانها پرواز میکنند. اگرچه که شماها جغد هستید ولی اگر با من هم پرواز شوید آنوقت شما ها جزو شاه بازان خواهید شد

1168      آنـکِ باشــد بـا چــنــان شــــاهـی حــبــیـب         هـــر کـــجــا افــتـد چــرا بــا شــد غـریب

هر کسیکه با این شاه باعظمت  دوست باشد, در هرکجا که میخواهد فرود میآید و در هیچ جا غریب نخواهد بود. یعنی هرکس با شاه حقیقت دمساز باشد, در هیچ جمع و مکانی غریب و تنها نخواهد بود.

1169      هــــرکِ بـــــاشـــــد شـــــاه را دردش  دوا         گـــر چـــونـــی نـــالـــد نـــبــاشــد بی نوا

میگوید اگر شاه حقیقت درمان کننده دردها باشد, اگر که این از درد، در نی ناله بکند هیچ وقت بینوا نخواهد بود. عاشق واقعی شاه حقیقت اگر چه از نظر ظاهر  در دوری او بسر میبرد, ولی در حقیقت عشق بی پایان خدا را دارد. او همچو نی از درد زندگی مینالد ولی عشق خداوند باعث میشود که خودش را بی نوا حساب نکند.          

1170      مــالــکِ مُــلکــم نَـــیـــم مــن طـبــل خـوار         طـــبـــل بـــازم مـــیـــزنــد شـــه از کنار

مالک مُلک یعنی صاحب این جهان. انسانهای کامل هم مالکِ مُلک هستند زیرا بخداوند وصل شده اند. طبل خوار یعنی شکم باره. طبلِ باز یعنی طبلیکه برای برگشت باز زده میشود. این انسانهای کامل  و یا باز الهی میگوید: من نه تنها شکم باره نیستم بلکه مالک مُلکم و شاه برای برگشتنم دستور طبل برگشت را داده است و میگوید برگرد. انسان کامل میگوید من بی نیازم و تو حالا مرا شکم باره و یا مفت خورتصور میکنی؟ خداوند بی نیاز است و یکی از اسامی خداوند مستقنی است. آن انسان کامل هم اگرچه هیچ چیز نداشته باشد ولی احساس بی نیازی میکند.

1171      طـــبـــل بـــاز مــــن  نـــدای  اِرجــــعــــی         حـــق گــــواه مــــن بـــر غــــم مـــدّ عی

ارجعی یعنی برگرد و یا رجعت کن. برغم یعنی برخلاف میلت. مدّعی یعنی دشمنت و یا دنیا پرست. برغم مدعی یعنی بکوری چشم مدعی و یا بینی مدعی را بخاک مالیدن. میگوید خداوند دستور طبل برگشت مرا صادر کرده است و من بر میگردم بکوری چشم تو که مدعی هستی و نمیفهمی. خداوند در کلامش هست که ای بنده ای که از نعمتهای من راضی هستی و من از تو راضی هستم، بسوی من باز گرد.

1172      مـــن نــیـــم جــــنس شـــهـــنشه دور از او         لـــیـــک دارم در تـــجـــلــی نـــور از او

نـیم یعنی نیستم. دور از او یعنی نبادا که اینجور باشد. قبلا رئیس جغدان گفته بود که این باز میگوید که میرود و روی دست شاه مینشیند. این مرغ گم گشته کجا و دست شاه کجا؟. باز میگوید من که گفته بودم روی دست شاه می نشینم از جنس شاه نیستم و خدا نخواهد که من چنین فکری بکنم که از جنس شاه هستم. همینطور انسان کامل هم میگوید خدا نکند که من بگویم خدا هستم. تجلی کردن یعنی جلوه گری کردن. میگوید من فقط نور معرفت و معنویت و نور هدایت از او گرفتم. وقتی نور خداوند متجلی شده در دل من، من از تجلی او در دلم نور گرفتم ولی من او نیستم.

1173      نـیـســت جـنسـیّــت ز روی شــکـل و ذات         آب, جــــنسِ خـــآک آمـــــد در نـــبـــات

جنسیت یعنی مناسبت و خاصیت مشترکیست که دو چیز بیکدیگر دارند. کلمه زروی یعنی در ظاهر. شکل و ذات یعنی ظاهر. مثلا آب شکلش با خاک فرق دارد و ظاهرش هم با خاک فرق دارد ولی این آب و خاک وقتی داخل گیاه رفتند با هم مناسبت پیدا کردند و در حیات گیاهی با هم مناسب میشوند. بنا براین مناسبت لزوما  به شکل و ذات اجسام محدود نمیشود بلکه صفت و خاصیّت موجب مناسبت میشود. پس من اگر که از نور خدا نور گرفته ام من فقط با خدا مناسبت دارم و نه اینکه جسمم جنس اوست. حالا برای روشن شدن بیشتر چندین مثالهای مختلف میزند.                                                       

1174      بـــــاد  جـــــنس آتـش  آمـــــد  در قـــــوام         طـــبـــع را جـــنس آمـــدســت آخِر مـدام

قوام بمعنی نیرو دادن است. در مصراع دوم جنس آمدست یعنی مناسب آمده است. مُدام یعنی شراب. میگوید باد آتش را شعله ور تر میکند. باد هیچوقت با آتش هم جنس نیستند ولی وقتی مخلوط میشوند با همدیگر مناسبت پیدا میکنند در حالیکه باد و آتش دو چیز جدا گانه هستند ولی میتوانند با یکدیگر سازگاری داشته باشند. در مصراع دوم طبع را یعنی طبیعت ما را. جنس آمدست یعنی مناسب آمد است. مُدام یعنی کسیکه شراب میخورد. پس این شراب با طبیعت او مناسبت دارد و اگر با او مناسبت نداشت او راسرحالش نمیکرد. ولی اثر شراب در او باقی نمیماند واز او جدا میشود. حالا باد و آتش هم بعد از مدتی از هم جدا میشوند و با هم باقی نمیمانند.

1175      جــنس مــا چـون نیســت جـــنسِ شـــاه ما          مـــــای مــــا شــدبـــهـــر مــــای اوفــنـا

شاه ما یعنی خداوند. مای ما یعنی وجود ما. بهر مای او یعنی وجود او. میگوید از آنجائیکه ما با خداوند تجانس نداریم و وجود خاکی ما از جنس وجود پرورگار نیست در نتیجه وجود ما در وجود او فنا میشود.مولانا در بیت قبل از فوق نشان داد که بعلت هم جنس نبودن باد و آتش بالا خره هردوی آنها نا بود میشوند. در اینجا نتیجه میگیرد از آنجا که ما با شاه حقیقی و خداوند تجانس نداریم یعنی چون وجود خاکی ما از جنس وجود پروردگار نیست, محکوم به فنا هستیم. پس وجود ما در وجود او فنا میشود. ما باید فنا بشویم تا در وجود خداوند بقا پیدا کنیم و تا بقاء فی الللاه بشویم. این نه اینکه بمیریم بلکه در حالیکه زنده ایم و راه میرویم و با دیگر انسانها رفت و آمد داریم ما در خدا وند فنا شده ایم یعنی ما دیگر منیّت نداریم وآن وقت ما به بقای در خدا باقی میشویم. مهم آن فنا شدن است که کار هرکسی نیست.

1176      چـون فــنـــا شــد مــای مـــا او مــاند فـرد          پـــیــش پـای اســبِ او گـــردم چـــو گرد

اسب او یعنی مشیت او. گرد یعنی گرد و غبار یکه پشت کسیکه در حال تاخت و تاز است پدید میاید. مرد الهی یا انسان کامل در حقیقت میگوید چونکه وجود مجازی ما فانی شد در برابر خداوند نور ما مثل نور شمعیست که در روز روشن و آفتابی روشن باشد و دیگر کسی نور ما را نبیند چون نور خورشید در بالای آسمان درخشش میکند و نور شمع در آن فانی میشود. من کی هستم در برابر اسب اراده او که یک گرد و غبار بی ارزشی بیش نیستم.

1177      خــــاک شـــد جــان و نَــشـانــی هـــای او          هســـت بـــر خــــاکـش نشــــانِ پـــای او

وجود ما مجازیست پس حقیقی نیست. اگر حقیقی بود ما از بین نمیرفتیم.هر چیز که حقیقیست برای همیشه باقیست و هر چیزیکه از بین برود مجازیست. آنچه که بوجود آمده یک روز هم از بین خواهد رفت و فقط وجود خداونداست که حقیقیست زیرا نه بوجود آمده و نه از بین خواهد رفت. میگوید وجود ما در برابر وجود او فنا و خاک شد و جزئی از این جهان خاکدان شد ولی شاه جهان که از بین نرفته است مثل کسی میماند که دارد روی این خاک راه میرود و رد پایش روی این خاک میماند یعنی نشانی هائی و اثری از خداوند در خاک ما هم هست. مولانا میخواهد آن اصل عرفان را بگوید و بعقیده او نه تنها هر آدم زنده ای نشانی از وجود خداوند دارد, حتی وقتیکه مُرد و خاک شد، خاکش هم نشانی از خداوند دارد. بنابراین نه تنها در موجودات زنده این عالم از انسان و هر حیوان و گیاهیکه در نظر بیاورید, نشانی از خداوند هست بلکه در تمام موجودات غیر زنده هم نشانی از خداوند هست. اصلا مولانا تمام دنیا را زنده میبیند. این سنگ و خاک را هم زنده میداند. معتقد است که اینها بنده هستند و دارند با خدای خودشان راز و نیاز میکنند و بندگی میکنند. ما انسانهای معمولی نمیتوانیم اینها را درک بکنیم. آب و باد و خاک و آتش زنده اند. در بعضی از ضبطها میگوید:

                     آب و باد و خاک و آتش بنده اند          با من و تو مرده، با او زنده اند

با او زنده اند یعنی با او در ارتباط هستند.

1178      خـــاک پـــایش شـــو بـــرای ایـــن نشـان           تـــا شـــوی تـــاجِ ســــرِ گـــردن کــشان

خاک پا شدن یک اصطلاح است و یعنی فنا شدن. در حقیقت یک تعبیری از فنا شدن است. توجه اینکه فنا شدن مردن نیست بلکه فنا شدن باین معنیست که خود را در برابر خدا هیچ حساب کردن، خود را در برابر خدا ندیدن، و یا پرتو شمعی در برابرخورشید بودن است. برای این نشان یعنی همان رد پای خداوند,میگوید برای اینکه رد پای خداوند را در وجود خودت بیابی اعم از اینکه زنده ای و یا حتی مرده ای، خاک پایش شو. گردن کشان یعنی سر فرازان. اگر که تو اینکار را بکنی نه تنها خودت سرفراز میشوی بلکه تاج سر سر فرازان میشوی. نبادا فکر کنی که این فنا شدن تو را پائین میاورد, خیر تو را سر بلند و تاج سر سرافرازان میکند.

1179      تـا کــه نــفــریــبــد شــمــا را شـکــل مـن          نُـقــل مــن نــوشـــیــد پــیش از نَــقـلِ من

نفریبد یعنی فریب ندهد. نُقل من یعنی شیرینی معرفت من. نوشید یعنی بنوشید ای شاگردان من. نَقل اینجا الفاظ و کلمات است. مولانا در اینجا از خودش صحبت میکند و میگوید نبادا در مورد من گونه ای فکر بکنید که فریفته من بشوید. این شکل و ظاهر و سخن و لفظ من طوری نباشد که شما فریفته بشوید و بگوئید که این آدم برتر از همه هست و شیفته او بشوید. در اینصورت شما شیفته ظاهر من شده اید. شما باید شیرینی معرفتی را که میگویم بچشید. و این را قبل از اینکه از لفظ و کلام من خوشتان بیاید بشناسید

1180      ای بســـا  کس را  کـه صـــورت راه زد          قــصــد صــــورت کــــرد و بـــــر الله زد

ای بسا یعنی بسیار کسانی. صورت یعنی ظاهر. راه زد یعنی گمراه کرد. صد صورت کرد یعنی عاشق ظاهر شد. برالله زد  یعنی ره بخدا پیدا کرد. مولانا میگوید همیشه اینطور نیست که کسانیکه توجه بظاهر دارند از خدا دور بمانند. چه بسیارند کسانیکه توجه بظاهر دارند ولی در این دنبال ظاهر رفتن مشیت خداوند باعث بشود که اینها بخدا برسند. یعنی باز هم خودشان را دریابند مثل آن باز که بین جغد ها افتاد ولی خودش را باز یافت و خویشتن خودش را پیدا کرد. چه بسا کسانی هستند که عاشق شکل ظاهر میشوند ولی ممکن است که راه بخدا را پیدا کنند. منظور مولانا اینست که یک کسی واقعا در اعماق دلش خواست که حقیقت جو باشد ولی زرق و برقهای دنیا باو اجازه نمیدهد و خیلی ها هستند که در این مسیر زرق وبرق جوئی خدا جو شدند. بنابراین حالا که این احتمال هست نا امید نباید شد. نا امید بودن در عرفان اصولا گناه است. جه بسا این عشقهای مجازی تبدیل بعشق واقعی و حقیقی میشود و یا اینکه عشق باین دنیا تبدیل بعشق بخدا میشود. عشق مجازی پایدار نیست. عرفان میگوید عشق مجازی پلیست بسوی عشق حقیقی، بشرط اینکه از روی این پل گذر کنید. وقتی که این امید هست باید که دلگرم بود.

1181      آخــر ایـن جــان بــا بـدن پـیـوسـتـه است           هــیـچ ایـن جـان با بـدن مانـنـد هسـت؟

بدنباله مطلب فوق، ممکن است یک عده ای در مورد پیوند با خدا سؤال برایشان پیش بیاید که من با خدا چه پیوندی دارم که بزنم؟ من از ماده ساخته شده ام خدا که ماده نیست من ماده چگونه بخدائی که ماده نیست برسم. مولانا قبل از اینکه از او این سؤال را  بکنید جواب میدهد. اولا ما یک جسم داریم و یک روح. در حالیکه زنده ایم روح وجسممان بهم پیوسته است, ما این را میدانیم. آیا این روح ما با بدن ما هیچ تناسبی باهم دارند؟ جواب منفیست. حالا که اینطور هست خدای غیر مادی در بدن من مادی میتواند باشد. تفسیر بیت فوق اینست که این روح غیر مادی در بدن مادی پیوسته است در حالیکه این روح هیچ مناسبتی با بدن ندارد. پس از این مثال فلسفی سطح بالا بچند مثال قابل لمس تر دیگر دست میزند.

1182      تـاب نــور چشــم بــا پـیـه اســت جـفـت            نـــور دل در قطـــرۀ خـــونـی نـهــفـت

تاب نور یعنی تابش نور. پیه یعنی چربی. جفت یعنی همراه ( گرفته شده از ارسطو). قطره خون یک لکه سیاه کوچکیست در اعماق بطن قلب همه ما وجود دارد و بآن میگویند سویدای دل. سودا از کلمه اسود بمعنای سیاه است. بان حبتالقلب هم میگویند یعنی یک حب کوچک. عرفا معتقد هستند وقتی در قدیم میگفتند نور خدا در دل کسی میتابد باین معنی بود که نور خدا به سویدای دل میتابد. حالا مولانا در ردیف این باور قدیمیها  میگوید: در حالیکه نور چشم با سپیده چشم همراه باشد پس نور دل هم میتواند در نقطه سودای دل بگنجد و آنجارا نورباران کند.

1183      شــادی انــدر گـرده و غـــم در جــگـر         عــقــل چــون شـــمـــعــی درونِ مغز سر

گرده یعنی کلیه بدن. در بین مردم قدیم بود که اگر کلیه خوب کار بکند بدن انسان احساس راحتی میکند و برعکسش را بگیریم، اگر کلیه ها خوب کار نکنند بدن را  رفته رفته بمدت کمی مسموم میکند و این بدن نمیتواند شاد باشد. این هم عقیده ارسطوست. پس بنابر این شادی یک شخص بستگی دارد به عمل کرد کلیه ها. هم چنین اگر جگر انسان پر بشود از چربیهای مضر و جگر نتواند این چربیها را دفع کند آن شخس بسیار غمگین میشود. پس غم واندوه رابطه مستقیم با عملکرد جگر دارد. در حالیکه غم و اندوه یک حالتی است . چربی جگر یک چیز فیزیکیست. همینطور عقل مانند شمعیست در درون مغز سر و در حالیکه عقل خوب یا بد در مغز انسان یک حالت است در صورتیکه مغز انسان یک چیز فیزیکی است.

1184      ایـن تعـلـقها نـه بی کیـف اسـت و چون         عـــقـــلـــهـــا در دانشِ چـــونـــی,  زبون

میگوید این پیوند ها و تعلقها و رابطه ها بی کیفیّت و بدون چگونگی و بدون علت  نیست. ممکن است که تو علتش را ندانی  ولی اینها بی علت نیست. در مصراع دوم میگوید عقلها در دانش چونی و چگونگی نا توان هستند. شما این رابطه ها را میدانید و میگوئید ولی بدانید که این رابطه ها علت دارد

1185      جــان کــل بـا جـان جـزو آســیـب کرد         جــان از او درّی ســـتـد,در جــیـب کـرد

جان کل یعنی روح مطلق الاهی. اصلا خداوند روح مطلق هست. روحهائی که ما ها داریم روح جزویست. میگوید روح خداوند با روح ما انسانها تجلی کرد یعنی برخورد کرد. جان در اول مصراع دوم یعنی روح جزوی و یا انسانی. درّ یعنی مروارید معرفت. ستد یعنی گرفت. در جیب کرد یعنی در وجود خودش کرد. جیب در اینجا یعنی یخه و گریبان. نه جیبیکه در داخل آن چیزی میگذارید. منظور مولانا گریبان وجود است. موقعیکه روح کل با روح انسان تجلی و برخوردی کرد، و روح انسان از او مروارید معرفتی گرفت و از گریبان وجودش در درون خودش گذارد و با آن مروارید انسان هم معرفت پیدا کرد.

1186      هـمـچـو مـریـم جان از آن اسـیب جیب         حـا مـــلـــه شـد از مســـیــح دلــفـــریـــب

آسیب همان برخورد است و جیب یعنی یقه. میگوید روح کلی با روح مریم برخورد و تجلی کرد و مریم از این برخورد و تجلی، مسیح دلفریب را حامله گردید. چون عیسی از این برخورد روح کلی با مریم حامله شد پس عیسی را روح اللاه مینامند. اگر ما بظاهر عیسی و مریم و روح کلی نگاه بکنیم میبینیم که در ظاهر روح با عیسی و مریم هیچ هم جنسی ندارند ولی در شرائط مخصوصی آنها میتوانند بهم پیوند حاصل کنند. بهمین دلیل خداوند هم میتواند بوجود مادی تو پیوند حاصل کند اگر تو او را بوجود خودت راه بدهی و بخواهی.

1187      آن مسـیحی نـه که بـرخشک وتـراست         آن مسـیــحی کـز مســـاحت بــر تـر است

منظور از خشک زمین است و از تر دریاست. یکی از معجزات حضرت مسیح این بود که روی دریا راه میرفت. مولانا میگوید آن مسیح ایکه من از او صحبت میکنم آن مسیحی نیست که تو میشناسی که روی زمین و آب راه میرود. آن مسیحی که من میگویم برتر از اوست. او مسیحی ای است که از طول و عرض و مساحت که گستره جهان هستی هست هم بر تر است. من از این مسیح با تو صحبت میکنم. پهنای وجود او از پهنای گسترده عالم هستی گسترده تر است. شرح و توصیف او آنقدر بزرگ است که در این عالم اصلا نمیگنجد.

1188      پس زجانِ جان چـو حامـل گشت جـان         از چــنـین جــانـی شــود حــامــل جـهـان

جانِ جان خداوند است. چو حامل گشت یعنی ظاهر شد, فیض برد. حامل شد یعنی بارور شد. وقتیکه جان جان که روح خداوند است جان ما را که روح ماست بار ور کرد و بار معرفت باو داد حالا روح ما بارور شده و حامله است و میتواند آن معنویتی را که حامله است حمل کند و یدیگران برساند. در مصراع دوم میگوید: جانیکه معنویت در آن حامله شده همه جهان میتواند از آن فیض ببرند. خداوند که جان جانان است, بجان و یا روح مولانا برخورد کرده و آن را حامله معنویت کرده. وقتیکه روح مولانا از معرفت حامله شد ، حالا دارد خوانندگانش را و شاگردانش را از معرفت بار ور میکند. حالا اگر خواننده ای هم آن معرفت را حامله شود آن خواننده هم ممکن است که این معرفت را بدیگران منتقل کند.

1189      پس جـهـان زایــد جـــهـــان دیـگـــری         ایــن حَــشَـر را وانـــمـــایـــد مـــحــشری

حَشَر بمعنی مردم و جمعیت. وانماید یعنی پدید آورد. محشر یعنی دور هم جمع شدن. مولانا میگوید اگر این انتقال معرفت توسط آن افراد متمایل بمعرفت خداوند صورت بگیرد آنوقت این دنیای پر از گرفتاریها و رنج ها دنیای دیگری را پدید میاورد که پُر است از انسانها ئی که همه دارای معرفت الهی هستند. حالا مولانا میگوید وقتی یگ جهان میخواهد تبدیل بجهان دیگر شود حد فاصل بین این دو جهان یک قیامت است. این قیامت آنطور نیست که همه ما بمیریم و بعد زنده شویم وخداوند از ما حساب کتاب کند. ولی ما در حال زندگی کردن هر لحظه ما یک مردنیست و یک رجعتی, یک بر گشتنی. مرتب ما داریم میمیریم و بر میگردیم. بین این مردن و برگشتمان یک قیامت است. وقتیکه این رفتن و بر گشتن سریع انجام میشود ما متوجه نمیشویم. لذا این مردنهای ما و زنده شدنهای ما پشت سر هم است و با سرعت هم پشت سر هم است و ما متوجه نیستیم.

1190      تــا قــیـامـت گـــر بگـــویــم بشــمــرم         مــن ز شـــرح ایــن قــیــامـــت قـــاصرم

تا قیامت یعنی تا آخر این دنیا. قیامت در مصراع دوم قیامتیست که در تفسیر بالا ذکر گردید. میگوید اگر بخواهم در مورد این قیامت که ما بین این رفت و آمدهای ما هست توضیح بیشتر بدهم تا آخر قیامت طول خواهد کشید و من از شرح این قیامت بر نمیآیم و عاجزم.

1191      ایــن سـخـنها خود بــمـعـنی یاربـیست         حــرفــهـــا دامِ دَم شــــیـــریــن  لــبــیست

میگوید: این حرفهائی که من میزنم معنی آنها یک خدا گفتن است. در مصراع دوم میگوید این حرفهای من یک دامیست که گسترده ام برای اینکه نفس یک شیرین لبی را شکار کنم. آن شیرین لب خداست. وقتی یک بنده ای خدا را صدا میزند و میگوید (خدا) خداوند جوابش میدهد و میگوید لبیک.

1192      چون کـنـد تقصـیـر؟ پس چون تن زند         چــونــکِ لــبّــیــکش بــیــارب  مـی رسد

چون یعنی چرا. تقصیر یعنی کوتاهی و قصور. تن زدن یعنی خود داری کردن و امتناع کردن. لبیکش یعنی جواب خدا که میگوید بتو جواب دادم به یارب گفتن. میگوید وقتیکه منِ بنده یک یارب میگویم و خداوند بمن میگوید لبیک یعنی شنیدم و اجابت کردم چرا من از این یارب گفتن خودداری کنم؟

1193      هسـت لــبّـیــکــی کـه نــتوانـتی شـنـید         لــیــک سـر  تــا پـــای, بــتــوانــی چشید

میگوید این لبیکی که خداوند بتو میگوید لبیکی نیست که گوش تو بتواند بشنود ولی سراپای وجود تو میتواند مزه و طعم آن را بچشد یعنی کاملا درک بکند.

پایان این داستان.

Loading