در این قسمت و قسمت آینده ما شاهد یکی دیگر از داستانهای مولانا خواهیم بود که در این داستان هم طبق معمول, مولانا سعی خواهد کرد که طالبان حقیقت و خوانندهگان مثنوی معنوی را بطرف حق وحقیقت طلبی هدایت نماید.
1133 بـــاز آن بـاشد کـه بــاز آیـــد بشـــاه بـاز کــورست آنــکِ شـــد گـــم کــرده راه
باز اینجا باز شکاریست. باز آید بشاه، سابق بر این پادشاهان وقتی بشکار میرفتند, یک بازهای تربیت شده ای داشتند که روی دستشان میگذاشتند و با خوشان بشکار میبردند و شکار را که میزدند این باز از دست شاه بلند میشد و میرفت شکار را میگرفت و میاورد برای شاه و باز روی دست شاه مینشست. اشخاصی هم بودند که این باز ها را تربیت میکردند و به آنها باز یار میگفتند. مولانا میگوید باز واقعی آن بازیست که وقتی از روی دست شاه بلند شد دوباره برگرددبسوی دست شاه. ولی اگر که این باز راه را گم بکند معلوم میشود که این بازِ کوری هست. در مصراع دوم گم کرده راه, منظورش انسانهای کور دل است. همه اینها سمبولیک است و اینها همه تشبیه شده است بچیزهای خاص. اینجا انسانهای گمراه را به آن بازی تشبیه میکند که راه برگشتش را گم کرده است. و اینها بسوی حقیقت باز نمیگردند و یعنی این گم گشتگان بسوی حقیقت باز نمیگردند. بازهائی که بدست شاه برمیگردند آن بازهائی هستند که بدنبال حقیقت هستند و آنها هیچ وقت راه را گم نمیکنند. ولی آنهائیکه بیافتن حقیقت و یافتن معنویت تظاهر میکنند آنها گم کرده راه میشوند. اینجا بازهای واقعی اهل معنی و معرفت هستند. شاه هم که در این داستان آمده منظورش خداوند جهان است. و بازان کور هم کسانی هستند که تمایلی برای برگشتن بدست شاه را ندارند. و وقتی از دست شاه بلند شدند بجای برگشتن بدست شاه ترجیح میدهند بروند بدنبال هوا و هوسهای خودشان. پس در اینجا چند شخصیت در این داستان برابر هم هستند که یکی شاه وجود که خداوند است و یکی بازهای واقعی که باز معنویت هستند مثل انسانهای کامل و در اوج پرواز میکنند و وصل بخداوند هستند و یک عده هم گم کرده راه هستند.
1134 راه را گـــم کـــرد و در ویـــران فتاد بـــاز در ویـــران بـــرِ جـــغـــدان فــــتـــاد
راه را گم کرد یعنی آن اصل معنویت را در مسیر خودش گم کرد. باز در ویران بر جغدان فتاد یعنی این باز وقتی راه خودش را گم کرد در ویرانه ای افتاد که جغدان آنجا بودند. ایهامی هم دارد که ویرانه جغدان را باین دنیا تشبیه کرده برای اینکه هیچ چیزش پابر جانیست و مرتب در حال ویرانیست. در اول مصراع دوم این باز باز شکاریست که گرفتار جغدان شده. این جغدان دنیا پرستان هستند. یک دنیا پرست یعنی کسیکه این دنیا را آنگونه میپرستد که دیگران خدا را می پرستند. یعنی مبداء و محل پرستش او این دنیاست. البته با کلمه دنیا دوستی فرق میکند. در عرفان هست که دنیا دوستی در حد خودش خوب است و اصلاً با دنیا پرستی متفاوت است. برای اینکه کسیکه در این دنیا دارد زندگی میکند برای اینکه بتواند سر پرست خانواده خود باشد و بتواند فرزندان خودش را بثمر برساند و بتواند که کار و کوشش داشته باشد و بتواند هدف داشته باشد بایستی که این دنیا را دوست داشته باشد. و نمیتواند که از این دنیا متنفر باشد و اگر که متنفر باشد اصلاً چرخ این دنیا میایستد. این با دنیا پرستی فرق میکند. باز شکاری راه برگشت را گم کرد و میانه خرابه ای که جغدان در آنجا بودند فرود آمد. حتی دیده شده که بازهای واقعی هم گاهی اوقات در ویرانه جغدان گرفتار میشوند. حافظ بارها در دیوانش تذکر میدهد بآن جویندگان مبتدی و تازه کار و بی تجربه ای که بدنبال راه حقیقت هستند بانها هشدار میدهد که ظلمات است و بترس از این جهلِ و سیاهی که امکانا سر راهت هست و هشدار میدهد.
1135 او هـــمــه نـــوراســت از نـوررضـآ لــیــک کــورش کـــرد ســر هــنــگِ قــضـا
نورِ رضا اضافه تشبیهیست یعنی رضایت نور مانند. رضایتیکه درون و مغزش را روشن میکند. اینجا یک تذکری هست در باره کلمه رضا که در عرفان میاید. این کلام خداوند است که ببندگانش میگوید که بسوی من برگرد ای کسیکه از نعمتهای من راضی هستی و من هم از تو رضایت دارم. این بسوی من برگرد یعنی بیا بسوی حقیقت. مولانا از این هم ایهام گرفته. در مصراع دوم سرهنگ قضا یعنی مشیت الهی. میگوید وسط راه مشیّت الهی او را کور کرد. حالا چرا مشیّت الهی او را کور میکند؟ برای اینکه آن حقیقتی که باید در دل او باشد نیست و بیشتر تظاهر است تا واقعیت. بهمین دلیل خداوند او را به بی راهی سوق میدهد و همین بیراه انداختن او توسط مشیّت خداوند باعث میشود که او راهش را پیدا کند. و خودش را پیدا کند و دوباره خودش را اصلاح کند.
1136 خـاک در چشــــمش زد و از راه برد در مـــیــان جـــغـــد و ویـــرانش ســـپـــرد
تا آخر این داستان باید در نظر داشته باشید که ظاهرا باز است که راهش را گم میکند و در ویرانه گرفتار جغد ها میشود ولی این تشبیه انسانیست که دنبال حقیقت میگشته و راه خود را گم کرده و افتاده در ویرانه این دنیا و گرفتار دنیا پرستان شده. آن مشیت الهی خاک در چشم باز الهی که متمایل بدنیای فساد بود میریزد و در ظاهر ادعا میکرد که باز الهیست ولی تمایل باین دنیای فساد داشت. حالا بدست جغدان گرفتار شده و در ویرانه آنها افتاده است. معروف است باینکه جغد نه تنها در ادبیات فارسی بلکه در ادبیات بعضی از اقوام دیگر هم سمبل بد بختی و شوری و شومیست.
1137 بــر ســری جـغــدانش بــرســرمیزنند پـــر و بـــال نـــازنـــیـنــش مــی کـــنـــنــد
بر سری یعنی علاوه بر این و گذشته از این. پرّ و بال نازنینش میکنند یعنی او را سر زنش میکنند. علاوه بر اینکه این باز بلند پرواز شاه در میان جغدان گرفتار شده و آنها او را سرزنش میکنند حالا پر و بالش را هم میکنند که تو چرا اصلا باز هستی و چرا مثل ما جغدان نیستی.
1138 ولـــولـــه افــتــاد درجــغــدان کـه هـا بــــاز آمــــد تـــا بـــگــــیـــرد جـــای مــــا
وَلوله یعنی هیاهو و سر و صدا. ها کلمه هشدار دهنده است که مواظب باشید. این باز شکاری آمده تا مسکن ما را تصاحب کند و جای ما را بگیرد. این ویرانه گرچه برای دیگران یک جای بی ارزشیست ولی برای جغد بهترین جاست.
1139 چـون سـگـان کـوی, پُر خشم و مَهیب انـــدر افــــتـــادنــــد در دلــــق غــریــب
مهیب یعنی وحشتناک و ترسناک. دلق در مصراع دوم یعنی لباس. غریب همان باز است. حالا این باز لباسش همان پرو بالش است. و حالا این جغدان پر و بالش را میکنند. این جغدان مثل سگان ولگردیکه در کوچه ها ولگردی میکنند و اگر شخص از آنجا عبور کند بجانش میافتند و شروع میکنند باو حمله کردن و لباسهایش را پاره کردن، همانطوریکه این جغدان بجانِ آن بازِ راه گم کرده در ویرانه افتاده اند و مشغول کندن پر و بال او هستند. آن دنیا پرستان و آنهائیکه دنبال نفس اماره خودشان هستند, مانند سگانی هستند که بر سر غریبی که بر سر یک محله ای گرفتار سگهای ولگرد شده و دارند تن و لباسش را پاره میکنند بجان او میافتند و او را نا راحت میکنند.
1140 بــاز گـویـد مــن چـه درخوردم بجغد صــد چــنــیــن ویران فــِدا کـردم بـجـغـد
در خورده ام یعنی شایسته و لایق هستم. فدا کردن در زبان عرب یعنی یک شخصی پولی باو بدهد که از شرّ او خلاص بشود و یا یک شخص شری دیگری را اذیت و آذار بدهد تا او پولی بان شرور بدهد و از دستش راحت شود. مولانا در اینجا بمعنی آن در زبان عربی بکار میبرد. پس مصراع دوم یعنی من(باز) همه چیز خودم را باین جغدان میدهم تا از شر آنها راحت شوم. من شایسته و لایق این ویرانه نیستم و جای من در اوج بلند آسمانها است.
1141 مــن نـخـواهم بــود ایــنـجا, مــیـروم ســــوی شــــا هـــنشــاه راجـــع مـی شـم
راجع میشوم یعنی رجعت میکنم و بر میگردم. این معنی ظاهری این بیت است و معنی واقعی آن اینست که من در این ویرانه دنیا خودم را گرفتار نمیکنم و گرفتار این دنیای ویران نمیشوم و جای من اینجا نیست. من بسوی شاه حقیقت باز میگردم و بالا خره بوصل حقیقت میرسم. چون بسوی پروردگارم باز میگردم. برای اینکه خدای من بمن گفته است که تو که بنعمت من راضی هستی پس من هم تو را بسوی خودم میخوانم و بسوی حقیقت دعوت میکنم.
1142 خـویشـتـن مکُشـید ای جغدان که من نــه مـــقـــیـــمـــم مــی روم ســـوی وطـن
خویشتن مکشید یعنی خودکشی نکنید. نه مقیمم یعنی من اینجا باقی نمیمانم. میگوید ای جغدان بیخودخودتان را نا راحت و مضطرب نکنید. اینجا جای من نیست و من اینجا نمیمانم. من وطن اصلیم جای دیگریست و بآنجا باز میگردم و شما خیال نکنید که من آمده ام که شما را از اینجا بیرون کنم. ای دنیا پرستان من مثل شما نمیشوم و در بین شما هم نمیمانم. من اوج خودم را پیدا میکنم. این باز دارد راه خودش را پیدا میکند. چه بسا در زندگی قضا هائی برای ما میاید که خیلی برای ما نا خوش آیند است و خیلی برای ما سخت است. ولی عرفان میگوید که این قضا ها در نهایت برای ما سودمند است و باعث میشود که ما را از ره گم کردگی بیرون بیاورد و ما را هدایت کند.
1143 این خراب, آبـاد در چشــم شـمـاسـت ورنـه مـــا را ساعــدِ شـــه نـــاز جــاســت
این خراب یعنی هم این ویرانه ای که شما جغدان در آن ساکن شده اید و هم این دنیای خراب. هم به جغدانیکه در این خرابه منزل گزیده اند و هم برای انسانهای راه گم کرده که حالا بخودشان آمده اند دارد به دنیا پرستان میگوید. میگوید این دنیای خراب ارزانی شما باد. اینجا جای شماست وگر نه جای من اینجا نیست و جای من ساعد و بازو و دست پادشاه واقعی جهان است، یعنی من باید بروم و به حقیقت برسم, نه اینکه خودم را گرفتار تاریکی شما بکنم. جای اصلی من جائیست که من نوازش پیدا میکنم. شه ناز یعنی جای من روی دست شاهیست که دستش مرا نوازش میکند و بمن آرامش میدهد.
1144 جـغـد گـفـتا بـاز حـیـلـت مــی کـنـد تــا ز خـــان و مــــان شـــمــا را بـــر کـنـد
حیلت میکند یعنی دارد مکر و حیله بکار میبرد. خان و مان یعنی محلی که کسی زندگی میکند و اقامت میکند. سرپرست و رئیس جغدان بسخن آمد و گفت این باز دوباره دارد مکر و حیله میکند و حرفهایش را گوش نکنید زیرا این باز این حرفها را بشما میزند که شما را گول بزند و شما را بی خان و مان بکند. واقعاً این دنیا پرستان اینگونه تصور میکنند که در این دنیای خراب سعادت دارند. مولانا در چند قسمت قبل گفت که این دنیا پرستان در کمال بد بختی زندگی میکنند و خیال میکنند که سعادت مند هستند. درست همین چیزیکه برای این جغدان خرابه نشین پیش آمده.
1145 خـانـهـای مـا بگــیـرد او بــمـــکـــر بـــر کــنـــد مـــا را بســـالـــوسی زِ وَکر
برکند یعنی جدا سازد. سالوسی یعنی فریب دادن. آدمهای فریب کار را هم سالوس مینامند. وَکر بمعنی آشیانه و لانه است. این سرکرده جغدها به رفیقانش میگوید که حرف این باز را گوش نکنید. او با مکر و حیله میخواهد خانه و لانه ما را از دستمان بگیرد و خودش بیاید اینجا و آشیانه درست کند. آن دنیا پرستان هم وقتی بانسانهای کامل میرسند همانگونه فکر میکنند که جغدان در این خرابه تصور میکنند.
1146 می نـماید سـیری ایـن حـیـلت پرست والله از جـــمـــله حــــریصــــان بــتّـرست
می نَماید یعنی تظاهر میکند و نمایش میدهد. سیری یعنی بی نیازی. آن سرکرده جغدان میگوید این باز حیله گر برای گول زدن شما ها دارد خودش را سیر و بی نیاز نشان میدهد، ولی بخدا قسم از همه حریصان بد تر است.
1147 او خوردازحرص,طِین راهـمچودِبس دنــبــه مســپــاریــد ای یـــاران بــخــرس
کلمه طین بمعنی گِل دِبس یعنی شیره خرما و یا انگور. در زبان فارسی این شیره خرما و یا انگور را دوش آب میگویند. در مصراع دوم دنبه را به خرس نسپارید یک مثال است در اینجا منظور اینست که این لانه خودتان را باین باز نسپارید. آن نصیحت کننده جغدان میگوید این باز میگوید که من آدم سیری هستم ولی دروغ میگوید. او آنقدر حریص هست که از حرصش گِل میخورد ولی خیال میکند که دارد شیره انگور و خرما میخورد, او یک گِل خوار است. اصلااً در عرفان گِل خوار یعنی کسیکه چسبیده باین مادیات غیر ضروری فساد آفرینِ خاکی. او اصلا گرفتار بیماری گِل خوارگیست. شما هوشیار باشید این لانه و خانه را که مثل دنبه است بدست این خرس باز نما ندهید. این خرابه را محکم بچسبید و از دست ندهید. باین دنیای خراب بچسبید و به فسادهایش هم بچسبید و ترکش نکنید. بحرف آن کسانیکه میخواهند شما را از این ویرانه دنیا آزاد کند توجه نکنید.
1148 لاف از شــه مــیــزند وز دسـت شـه تــا بـــرد او مـــا سَـــلــیمـــان را ز راه
لاف از شه میزند یعنی ادعای نا وارد کردن. سَلیمان یعنی ساده دلان. سردسته جغدان ادامه میدهد و میگوید این باز که باینجا آمده ادعای باطل میکند که جای من روی دست شاه است. این لاف زدن است و دارد ادعای باطل میکند، برای اینکه ما آدمهای ساده دل را از راه بیرون کند و ما را گول بزند و خانه و کاشانه مارا تسحاحب کند و از دست ما بیرون کند.
1149 خـود چـه جــنس شــاه بــاشد مرغکی مشــنــوَش گـــر عــــقــل داری انــدکی
خود چه جنس شاه باشد یعنی این بازِ لاغر حقیر چه جنسیت و سنخیتی با شاه دارد که روی دست شاه بنشیند. او همه اینها را لاف میزند و ادعای باطل میکند. او یک مرغ حقیر لاغری بیش نیست که دارای اینهمه ادعاست. در مصراع دوم مشنوَش یعنی حرفهایش را باور مکن. میگوید اگر یک ذره عقل دارید حرفهایش را باور نکنید و گول حرفهای او را نخورید. دنیا پرستان بهمدیگر میگویند و یا به بقیه دنیا پرستان میگویند که این انسان کامل که میخواهد شما را هدایت بکند حرفهایش را گوش نکنید. این انسان کجا و خدا کجا و شما حرفهایش را نا شنیده بگیرید و آنقدر در گوش این دنیا پرستان میخوانند تا اینها را گمراه میکنند.
1150 جــنس شـا هست او و یا جـنس وزیر هـیـچ بــا شــد لایــق لـــو زیــنه ســیــر
میگوید که این چه دم از دست شاه میزند این جنس شاه است که بنشیند روی دست شاه؟ این جنس وزیر هم نیست. در مصراع دوم از جغد ها میپرسد و میگوید، من از شما میپرسم آیا سیر با آن بوی بدش لایق باقلوا هست؟ لوزینه یعنی باقلوای گردوئی. دوباره میپرسد آیا جای سیر وسط این لوزینه هست؟ اگر جای سیر وسط لوزینه هست پس جای این باز هم روی دست شاه است.
1151 آنـچِ می گـویـد ز مکـرو فـعـل وفـن هســت سلطــان بــا حشــم جـویــای مـن
1152 ایــنــت مــالــیــخــولــیــایِ نـا پـذیـر ایــنــت لافِ خـــام و دام گـــولـــگـــیــر
این دو بیت را باهم بخوانید. کلمات مکر و فعل و فن بمعنی فریب دادن است. حشم یعنی همه غلامان و امیران و سربازانیکه زیر دست شاه هستند. مالیخولیا یعنی خیال باطل. یک نوع بیماری روانیست. نا پذیر یعنی غیر قابل پذیرفتن.در تلفظ کلمه اینت دقت کنید که حرف (ن) صدای ساکن دارد و یعنی شگفتا و عجبا. لاف خام یعنی خودستائی بی اساس. گولگیر یعنی احمق. دام گولگیر دامی هست که ابلهانه گسترده شود و بجای اینکه حیوانی در آن بیفتد احمقها در آن بیفتند. سر کرده جغدان ادامه میدهد و بجغدان میگوید: هرچیزی را که بشما بگوید همه آنها برای فریب شماست. مطالبی را که گفت من از دست شاه بلند شدم و راه را گم کردم و سربازان شاه هم دارند دنبال من میگردند غیرو اینها همه اش ادعای باطل است. این باعث تعجب است که چنین ادعائی میکند. او گرفتار مالیخولیا شده و دیوانه است. حرفهائی که میزند غیر قابل قبول است و چه لافهای خامی میزند و چه خودستائی های بی اساسی میکند. او اصلا دام گسترده که احمقها را بدام بیاندازد. مواظب باشید که در دام او نیافتید. این همین دامیست که دنیا پرستان روی زمین انداخته اند و اینهمه دنیا پرستان را در دام انداخته اند. مولانا به این دنیا پرستان لقب ابلهی میدهد.
1153 هــرکه ایـن بـاورکند از ابـلـهیســت مــرغـک لاغر چه در خورد شهـیســت
1154 کـمترین جــغــد ار زند بــرمـغـزاو مـــر ورا یـــاری گــــری از شــاه کــو؟
میگوید اگر حقیر ترین شما بسر این باز بکوبید کی بدادش خواهد رسید؟ از طرف شاه هیچ کس بیاری او نخواهد آمد.
1155 گـفـت بـاز ار یک پَـرِ من بشـکـنـد بــیــخ جغــدسـتــان شــهـنشه بـر کــنــد
باز شکاری میگوید اگر یک پر از من کم شود، شاهنشاه اصل و بنیاد این جغدستان را بر میکند.
1156 جــغــد چـه بَود خـود اگـر بـازی مـرا دل بــر نــجــانـد کــنـــد بـــا مــن جــفــا
1157 شــه کـند تــوده بـهـر شــیـب و فـراز صــد هــزاران خِـرَمـن از سـرهـای باز
جغد چه بود یعنی جغد کی باشد. اگر بازی یعنی یک باز واقعی الهی ( یک انسان کامل) در بیت دوم خِرمَن درست است نه خَرمَن و یعنی توده زیادی از یک چیزی. از سر های باز یعنی سر های بازها. باز هم ادامه میدهد و میگوید چغد کی باشد اگر یک باز واقعی الهی دلش برنجد و بیاید و بر من جفا کند آنوقت شاه میاید ودر هر نشیب و فرازی صد هزار خرمن از سرهای باز هائی درست میکند که آمده اند و باز واقعی الهی را رنجانده اند چه برسد بشما ها که جغد هستید. حالا موقعی هست که این باز راه گم کرده خودش را پیدا کرده است. در این باز تحول پیدا شده و دیگر ره گم کرده نیست. مولانا عقیده مند است که در وجود هر انسانی, آن شایستگی حقیقت پذیری هست و بایستی در آن مسیر واقع شود و حالا این باز در آن مسیر واقع گردید و آن مشیّت بود که او را در مسیر درست انداخت.
1158 پـا ســبــان مــن عــنــایــات وِ یــست هــرکـجا کــه مــن روم شـه در پـیســت
پاسبان منظور نگهبان و عنایات یعنی توجهات. وی اشاره بخداوند است. باز شکاری میگوید آن توجهات خداوندیست که من را حفظ میکند و هرکجا که بروم شاه بدنبال من است. و یا هرکجا که من بروم خداوند در پی من هست و مرا تقویت و محافظت میکند.
1159 در دل سـلطـان خـیـال مــن مــقـــیــم بــی خــیــال مــن دلِ سـلطــان ســقــیــم
سلطان در اینجا اشاره است به پروردگار. مقیم یعنی دائماً. سقیم یعنی دردمند. باز ادامه میدهد و میگوید خیال و اندیشه من در دل شاه ماندنیست. آن شاهی که من روی دستش می نشینم، حالا که من نزد او نیستم از فکر من بیرون نمیرود و دنبال من هست که من را پیدا کند. آن شاه حقیقت هم از وقتیکه راهم را گم کردم و در دست شما گرفتار شدم از فکر من بیرون نمیرود. همان طوریکه آن پادشاه صاحب تاج و تخت که مرا گم کرده است و فکرش نا راحت است که من پهلویش نیستم، خداوند هم دلش برای من سقیم است.
1160 چــون بـپـّراند مـــرا شــــه در روش مــی پــرم بــر اوج دل چــون پَــرتوش
شاه اینجا خداوند است. روش اینجا یعنی رفتن و اسم مصدر رفتن است. چون یعنی مثلِ. پَرتوَش یعنی انوارش. باز الهی میگوید اگر که خداوند من را در رفتنم پرواز بدهد, من باوج دلها میروم و همراه خودم انوار خداوند را هم بدلها میرسانم و من هم مثل پرتو خداوند دلها را روشن میکنم.
1161 هــمــچــو مــاه و آفــتـابـی مـی پَــرم پـــرده هـــای آســـمـــانـــهـــا مــی درم
پرده های آسمان را دریدن یعنی پرده های راز ها را دریدن. اگر من را پرواز دهد همانند ماه و خورشید را که باوج رسانیده است, منهم بآنجا میروم و از لایه های حجاب مانند اسرار را پاره میکنم و از همه آنها میگذرم و برای خودم کشف میکنم. دنباله داستان در قسمت دوم.