32.2 حسد کردن حشم بر غلام خاص قسمت چهارم

1563      قصــــه شــــاه و امــــــیــــــران, وحســــد         بـــر غــلامِ خــاص و ســلطــان خــرد

1564      دور مـــانـــد از جــــــرِّ جــــــرارِ کــــلام         بـاز بـایــد گشــت و, کرد آن را تـمـام

مولانا در قسمت اول این داستان که حسد کردن حشم بر غلام خاص است سه بیت اول را صرف شروع این داستان کرد و از بیت چهارم از داستان خارج شد و بقیه قسمت اول و دوم وسوم را صرف مطالب عرفانی و صوفیانه کرد. حالا مولانا بیاد آورد که مدتیست از اصل داستان دور مانده و حالا میخواهد به داستان بر گردد, ولی باز هم چند بیت نگفته از داستان بیرون میرود و بحرفهای متعالی خودش میپرداز و همیشه در این موارد مثل سیلی اندیشه های پُر شور عرفانی بر سرش میاید و او را با خود میبرد و نمیگذارد که او بداستان سرائی ادامه بدهد ولی هرگز در مثنوی داستان را نیمه تمام نگذاشته منتها پیش آمده است که یک قسمت ازیک داستان در یک دفتر آورده و قسمت دیگر آن را در دفتر دیگری ادامه داده ولی آن را فراموش نکرده به پایان رسانیده است. در بیت اول سلطان خرد یعنی شاه بسیار خردمند. کلمه جرّ بمعنی کشیدن است و جرّار یعنی بسیار کَشنده و جرّار کلام یعنی کسیکه سخن خودش را ادامه میدهد و یا سخنش را بدرازا میکشاند. بنا به مثل عامیانه که میگوید حرف را حرف میاورد یعنی اینکه یک سخنی که شروع میشد مطالب گفتنی پشت سر هم میایند. مولانا میگوید که قصه ای را شروع کردیم و کارکنان دربار بغلامیکه بسیار خردمند بود و شاه او را برگزیده بود حسادت میورزیدند و سخن ما بطول انجامید و حالا بر میگردیم و سخن را ادامه میدهیم. توجه اینکه میخواهد و میگوید که ادامه میدهم ولی ادامه نمیدهد. در این قسمت از جمله نصیحتهائی که بما میکند، شناختن ارزش استاد و معلم است. او در قسمتهای گذشته بدو چیز اهمیت فراوان داد. یکی اینکه بروید در دل اجتماع با هر کسی نشست و برخاست و هم نشینی کنید و از هرکسی چیزی یاد میگیرید و شما حتما نباید که فقط با دانشمندان نشست و برخاست کنید تا اینکه درسی بیاموزید. مثلا اگر کسی با یک بدکرداری نشست و برخاست کرد، او از بد کرداری آن شخص خوش کرداری میاموزد یعنی برعکس بدکرداری آن شخص را فرا میگیرد. میگویند که از لقمان حکیم پرسیدند که ادب را از که آموختی؟ گفت از بی ادبان. دوم چیزی را که بما تذکر داد موضوع حسادت ورزیدن بود به نزدیکترین کسانش که حُسام الدین چلبی بود که کاتب و نویسنده این مثنوی معنوی بود و مولانا میگفت و او مینوشت، مولانا باو گفت که من بی ناخن شدم یعنی دیگر کاری نمیتوانم انجام بدهم زیرا من محوشده ام در شمس الدین. وقتی عرفا در وجود خدا و یا در وجود یکی از بندگان بر جسته خدا محو او میشوند ودر حالت محو دیگر نمیتوانند که کاری انجام بدهند و بحسام الدین گفت که تو باین مردم که نیاز به هدایت دارند آنها را هدایت کن ، اما بهمه برس مگر به حسودها. چون آنها در چاه عمیق و تاریک حسادت افتاده اند و تو نمیتوانی برای آنها کاری بکنی چون این چاه عمیق ظلمانی در درون آنهاست. این همان چیزی بود که سعدی میگفت که:

           توانم آنکه که نیازارم اندرون کسی           حسود را چه کنم کو برنگ خویش در است

 او دارد خودش را  رنگ میدهد و من نمیتوانم برای او کاری بکنم. مولانا این دو نصیحت را کرد و حالا تکیه دارد بارزش مربی, معلم, آموزنده و استاد و راجع به اینها صحبت میکند.            

1565      بـاغـــبـــانِ مُـلـــکِ بــا اقــبـــال و بـخــت         چـون درخــتـی را نـدانـد از درخـت ؟

باغبان مُلک اشاره است بانسانهای کامل و مربیان بسیار دانا و آنهائیکه اقبال و بخت بایشان روی آورده و آنها را در سطح بالائی از معرفت و عرفان جا داده است. اینها باغبان باغ اجتماع هستند. جامعه را مثل یک باغبان گرفته و هر فرد جامعه را بمثال درخت این باغ تجسم کرده و این مربی را مثل باغبان این درختان گرفته. چگونه میشود که این باغبان که باغ را در اختیار دارد و بر هر درختی تسلط کامل دارد نتواند ارزش هر درختی را از ارزش درخت دیگر تشخیص ندهد؟ این یکی دیگر از پرسشهای انکاریست که جوابش منفیست.حالا آن پادشاه که بر دربار خودش مسلط بود و میدانست کدام غلام را از مابین غلامان بر گزیند.

1566      آن درخـــتـــی را کـــه تـــلــــخ و رَد بـود         وان درخـتـی کـه یــکش هفـصــد بـود

1567      کـــی بـــرابـــر دارد انـــدر تــــربــــیـــت         چـون بــبــیــنــدشان بـچشــم عـاقــبـت

در بیت اول رد یعنی مردود. در بیت دوم و مصراع اول: کی برابر دارد یعنی آن باغبان به یک چشم به این درختان نگاه نمیکند. میگوید آن درختی را که میوه آن نا مقبول و تلخ است با یک درختی که یک میوه آن مطابق هفصد میوه درخت دیگرارزش دارد, این باغبان وقتی که بچشم عاقبت بین خودش مینگرد این دو درخت را یک جور نمیبیند و بدرختی که دارای میوه بیشتریست توجه بیشتری میکند.

1568      کـان در خـــتــان را نـهــایــت چـیســت بَر         گــر چــه یـکســانـنـد این دم در نظـر

کان یعنی که آن. بَر یعنی میوه و کوچک شده بار است. گرچه یکسانند این دم یعنی اگرچه که این دو درخت قبل از میوه دادن بنظر یکسان میایند.

1569      شــــیــــخ, کـــو یــنـظـــر بــنــور الله شــد         از نــهــایـــت  وز نـخســـت  آگاه شـد

شیخ در اینجا بمعنی سرور و یا بزرگتر است. کو یعنی که او. ینظر بنور الله یعنی کسیکه بمقامات بالای عرفان رسیده و نور خداوند راهنمای اوست و یا با نور خداوند نگاه میکند. و چون نور خدا با اوست هر چیزی را از پایان تا نخست آنطور که هست میبیند. پس یک معلم واقعی هم همین طور می بیند. البته در رشته تخصص خودش. حالا یک معلم واقعی که ینظر بنورالله میشود علاوه بر اینکه همه چیز را میداند روانشناس هم میشود. روانشناس وقتیکه نگاه بچشمان و طرز قیافه گرفتن شاگردش میکند متوجه میشود که این شاگردی هست که آیا میتواند حرفهای استادش را پذیرا باشد و یا اینکه حرفهای معلم را رد خواهد کرد و قبول نخواهد داشت.

1570      چـشــم آخُــربــیــن, بــبســت از بـهــرحق         چَشـــمِ آخـر بــیــن, گشــاد اندر سَـبـق

مولانا در این بیت دو کلمه آخُور بین و آخَر بین را متضاد هم آورده و خیلی این بیت را آهنگین کرده است. آخُور محلیست که در اسطبلها درست میکنند و در آن خوراک دام میریزند و اسب و الاغ و دیگر حیوانات از این آخور ها غذا میخورند. چشم آخُور بین چشم مردمیست که فقط گندم و جو علف را در این دنیا می بینند. . هیچ چیز دیگری را نمی بینند و تمام چشمشان بدنبال این مادیّات غیر زروریست که کجاست و بیشتر است  وبطرف آن میروند. این را چشم آخُور بین میگویند. مولانا این گونه افراد را تشبیه میکند به چهار پایانی که همیشه جلو آخُر ایستاده اند. اما چشم آخَر بین یعنی چشم عاقبت بین. گشاد یعنی این چشمش را باز کرد. گشاد اندر سبق یعنی پیش از خلقت ظاهریش چشم آخَر بینش باز شده بود. میگوید: آن معلم واقعی عرفانی کار آزموده  و آن رهبر حقیقی، برای اینکه مردم را بحق و حقیقت راهنمائی بکند خودش چشمش را بروی مادیات غیر ضروری فساد آفرین دنیا بسته است و چشم عاقبت بینش را گشوده و باز کرده است و این چشم آخَر بین را خداوند پیش از خلقت ظاهری باو داده است. هر کسی نمیتواند مربی بشود و هر کسی بقول مولانا شیخ و رهبر و هدایت کننده نمیتواند باشد. برای این کار استعداد خدا دادی میخواهد. و این استعداد را خداوند پیش از خلقت معلم و یا رهبر باو داده است. او هم در مسیری واقع شده که این استعداد در او پرورش یافته و حالا میتواند عاقبت بین بشود. عاقبت بینی یک چیزی ما فوق دور اندیشیست. دور اندیشی دارای زمان است ولی عاقبت بینی تقریبا انتها ندارد

1571      آن حســودان بَــد درخــــتـــان بـــوده اند         تــلــخ گــوهــر, شـور بـخـتان بــوده اند

آن حسودان اشاره است به غلامانی که به منتخب شاه حسودی میکردند و میگوید کلیه حسودان مثل درختان بدی هستند که میوه تلخ میدهند. تلخ گوهر یعنی اصل و نژاد و سرشت تلخ. شور بخت یعنی بد بخت. حالا هر معلم با تجربه در مورد این افراد کاری نمیتواند بکند. سعدی میگوید:

             درختی را که تلخ است وی را سرشت         گرش بر نشــانی به بــاغ بهشــت

             به بیخ انگــبـین ریــزی و شــهــد نـاب         ز کوسر روان سـازیش جوی آب

             سر انــجـــام   گــوهــر  بــبــار آورد؟         همــان مــیــوه تـــلخ بــبــار آورد

1572      از حـسـد جـوشـان و , کــف مــی ریختـنـد         در نــهـانـی مــکــر مـی انـگــیــخـتـنـد

از حسد جوشان یعنی در حال جوش و خروش و عصبانیت. کف، کسیکه آرام باشد و دهنش کف نمیکند. آنکسی دهنش کف میکند که فریاد بر میاورد و خروش میکشد که گرفتار خشم شده باشد. خشم غیر قابل کنترل آن چیزیکه همیشه در عرفان بعنوان یک صفت زشت بسیار بد یاد میشود و توصیه میشود که نحوه کنترل کردن این خشم را بیاموزند. در مصرع دوم میگوید آن حسد جوشان در نهان مکر و توطئه میکردند و از دست این غلام برگزیده شده فریادها میکشیدند و باعث ناراحتی او می شدند و خیال میکردند که شاه متوجه نمیشود ولی شاه همه این حسادتها را متوجه میشد.

1573      تـــا غـــلام خــــاص را گـــردن زنـنـنـد         بـــیــخ  او را  از زمـانـه  بـر کــنـنـد

در نهان مکر میکردند که بنحوی در نزد شاه آنقدر بد گوئی و شرارت  بکنند تا شاه  این غلام خاص را بکشد و بدینوسیله اصلا ریشه اش را از این دنیا برکنند.

1574      چـون شــود فـانـی, چـوجـانش شـاه بود         بـــیـــــخ  او در عصــمـــت الله   بـود

چون شود یعنی چگونه شود. فانی یعنی از بین رفته. چو جانش شاه بود اشاره است که روح و روان و هستیش همان شاه است. در اوایل داستان متذکر شدیم که موقعیکه شاه این غلام را انتخاب کرد، آنقدر از این غلام خوشش آمده بود و او را دوست میداشت، همانگونه که سلطان محمود ایاز را دوست میداشت و از غلامان خاص او بود. مولانا گفته بود که آنقدر پیوند این دوتا بهمدیگر محکم و نزدیک بود که مثل اینکه روحشان در عالم برین قبل از آفریده شدن بهم پیوند خورده باشد. در مصرع دوم بیخ او یعنی ریشه او . در عصمت الله بود یعنی در پناه و حصار خداوند بود و نمیشد از بین برد. کسیکه بر او حسادت میشود بخاطر صفت خوبیکه دارد، بخاطر همان صفتی که دارد در پناه خداوند است. عصمت معانی مختلفی دارد. یکی بمعنی پاکدامنیست یکی هم بمعنی حصار و پناه است. در هر عصر و زمانی بندگان خاص خداوند وجود دارند. حالا اگر این پادشاه را خداوند و این غلام را بنده خداوند فرض بگیریم، در هر عصری این بندگان وجود دارند و حسودان هم وجود دارند و بر آن افراد خاص حسادت میورزند ولی خداوند آنها را در پناه خودش حفظ میکند.

1575      شـــــاه از آن اســـرار واقـــــف آمــــده         هـــمــچــو بـــو بـکـر ربـابـی, تن زده

اسرار یعنی این رازهائیکه بقیه غلامان شبها می نشستند و تو طئه میکردند. شاه از این گردهمائیهای شبانه غلامان آگاه بود. در مصراع دوم رباب یکی از سازهای زهی موسیقیست. ربابی یعنی رباب زن. یک کسی بود که این رباب را خیلی خوب مینواخت و اسمش بوبکر بود. این بو بکر یک حالت عرفانی هم داشت و برای تنبیه و پاک کردن وجود خودش بمدت هفت سال روزه حرف زدن گرفت. تن زدن  یعنی خاموش بودن و ساکت ماندن. او رفته بود بسکوت و از مشایخ صوفیه و از بزرگان تصوف بود و معروف بود به بوبکر ربابی. شاه از این توطئه هائیکه غلامانش میکردند آگاه بود ولی مثل بوبکر ربابی حرف نمیزد و سکوت اختیار کرد که ببیند اینها آخر چکار میکنند.

1576      در تـــمــــا شــایِ دلِ بــد گــــوهــــران         مـی زدی خُـنـبک بـر آن کـوزه گـران

دل اینجا افکارو اندیشه است. بد گوهران یعنی نا بکاران و بد سرشتان. میزدی یعنی شاه میزدو خنبک یکی از سازهای کوبیدنیست که بان میکوبند. بآن دمبک هم میگویند. اما خُنبک زدن تنها بمعنی دمبک زدن نیست و دست زدن و کف زدن هم بمعنی خنبک زدن است. در اینجا یعنی اینکه مسخره کردن. دست زدن اصولا برای تشویق کردن یک نفراست ولی نه همیشه. یک وقت هست که شخصی یک حرف بیخودی میزند و شنونده برای مسخره کردن او دست میزند. حالا اینجا خنبک زدن شاه برای مسخره کردن بود. کوزه گران علاوه بر کسانیکه کوزه میساختند بافراد دیگری هم کوزه گر میگفتند و آنها کسانی بودند که یک تنگهائی بر میداشتند که دهانه آن خیلی باریک بود و بر دهانه این تنگها عسل و انواع شیرینی میمالیدند و این تنگها را در فضای آزاد میگذاشتند و زنبور ها و مگسها و پشه ها بعشق خوردن عسل می چسبیدند به این دهانه لوله مانند و چسبو میشدند و چون نمیتوانستند پرواز کنند میافتادند داخل آن تنگ. آن کسانیکه هم که در حال توطئه کردن برای از بین بردن غلام مخصوص شاه بودند مثل کوزه گرانی بودند که راه از بین بردن زنبور و مگس را کشف کرده بودند. شاه کاملا واقف بود که شبها چه میگذرد ولی در دلش برای آنها کف مسخره میزد و سکوت اختیار میکرد.

1577      مـــکـــرمــیســازند قــومـی حـیـله مـنـد         تـا کــه شــه را در فُــقــاعـی در کنـنـد

حیله مند یعنی حیله ساز و نیرنگ ساز. فقاع هم بمعنی آب جُو هست که اینجا معنی نمیدهد و هم بمعنی کوزه ای هست که در آن شربت میریزند. در کنند یعنی بیافکنند. در اینجا ی آخر فقاعی  ی وحدت است. آن غلامان در حال توطئه بودند که آن کوزه ای را که در بیت قبل گفت که برای زنبوران و مگسها بکار میرفت تهیه ببینند و غلام و شاه هردو را بداخل این فقاع شکار کنند البته شاه مواظب بود.

1578      پـــادشــاهــی بس عظــیــمـی بـی کران         در فُـقـــاعــی کی بـگـنـجـد ای خران؟

در این بیت هم ی اخر پادشاهی, عظیمی, فقاعی همه ی وحدت است. میگوید یک پادشاهیکه اینقدر عظمت دارد و جلال و شکوهش بی کران است یعنی حدی ندارد، کی میتواند در یک کوزه بی ظرفیت جا بگیرد. این برای هرکسی که تصور آن را بکند یک ابلهی واضح است.

1579      از بـــرای شـــاه, دامـــی دوخــــتـــنـــد         آخِـر ایـن تــدبـــیــر از او آمــوخـتـنـد

حسودان مشغول تهیه دامی برای خود شاه و غلامش بودند که شاه را گول بزنند و او را وادار بکشتن غلامش بکنند. دام دوختن یعنی دام تهیه کردن و تدبیر بمعنی چاره اندیشی است. میگوید: این غلامان راه و رسم چاره اندیشی را از شاه آموخته بودند و حالا میخواهند این چاره اندیشی را در جهت منفی و بدش برای خود شاه بکار ببرند. خداوند بزرگترین تدبیرکنندگان است . این شاه هم تدبیر کردن را به لشگریانش و امیرانش و غلامانش آموخته بود ولی نه تدبیری که در جهت منفی باشد که علیه خودش بکار ببرند. مولانا میگوید تدبیر را شاگردان از معلم خودشان یاد میگیرند و معلم یا راهنما بآنها میاموزد که چگونه در زندگی تدبیر و چاره اندیش باشید. البته با بار مثبت. حالا در نظر بیاورید این شگرد و این تدبیر کردن را که راهنما و معلمش باو یاد داده بصورت مخالف و منفی برای معلمش بکار ببرد. این کار یک کار بسیار بسیار زشت نا زیباست.

1580       نـحس شــاگـردی کـه بـا اســتاد خـویش         هــــمســری اغــــازد و آیـــد بـپــیــش

نحس یعنی نا خجسته و شوم و بدبختی آور. میگوید نا خجسته و شوم و نا مبارکست برای آن شاگردیکه خواسته باشد با استاد خویش برابری بکند (همسری یعنی برابری کردن.) و بخواهد خودش را برخ دیگران بکشد و یا فخر بفروشد.

1581      بـــا کــــدام اســـتـــاد, اســـتـــاد جـهـان         پــیــش او یـــکســان هــویدا و نـهـان

آن شاگرد نادان که میخواهد خودش را برابر کند با استاد خودش، با کدام استاد دارد بمقابله بر میخیزد. آیا با استادیکه همه اسرار جهان را میداند و آشکار و پنهان هردو برای او یکسانند و از همه چیزها و اسرارها باخبر است؟ اگر خواسته باشد با همچو آدمی برابری کند فقط یک کار نحسی انجام میدهد. این همسری یعنی هم برابری و هم سنگی. هم سنگی یعنی اینکه وقتی دو چیز را روی دو کپه ترازو میگذارید و کپه ها تراز ایستاده اند میگویند اینها هم سنگ هستند. حالا وقتی هم که یک زن و مرد ازدواج میکنند این زن و شوهر را همسر خطاب میکنند ولی اکثرا نمیدانند یعنی چه. اگر کسی سؤال شود  میگوید بآنها همسر میگویند برای اینکه موقع خوابیدن سرشان را روی یک بالش میگذارند. در صورتیکه آغاز مطلب این بوده است که اینها در اول ازدواج با هم بدانند که برابر هستند. اگر این همسری و برابری را بدانند بسیاری از از گرفتاریهائی که بعداً برای آنها پیش میاید پیش نخواهد آمد. ولی وقتیکه این تفاهم نباشد، بین آنها مجادله های زیادی پیش میاید. این میگوید برترم و آن میگوید من بهتر از تو میفهمم الی آخر.

1582      چشـــم او یـــنظـــــربـــنــور الله شـــده          پــــردهـــای  جـهــل را  خـارق  بُــده

میگوید چشم  استاد و معلم تو با نور خدا میبیند و تو میخواهی با او برابری بکنی؟ خارق یعنی پاره کردن. این استاد پرده های نادانی را از هم دریده و پاره کرده است و همه چیز ها را چه آشکار و چه پنهان میتواند ببیند و حالا تو می خواهی با او برابری کنی.

1583      از دلِ ســوراخِ چــون کـهــنـه گـلــیــم          پـــردۀ  بـــنــدد  بـــپـــیـش آن حکــیـم

گلیم آن فرشهای خیلی ارزان قیمت. مولانا میگوید این شخصی که میخواهد از معلم خودش تقلید کند مثل اینست که گلیم کهنه خودش را که سوراخ سوراخ شده را جلوی خودش بخیال غلط بصورت پرده ای گرفته که استادش او را نبیند. در حالیکه اگر گلیم او حتی سالم هم بود, استادش او را میدید و به ماهیت او پی میبرد.

1584      پـرده می خــنــدد بَـــرو بــا صــد هــان          هــر دهــانـی گشــتـه اشـکـافـی بـر آن

میگوید این گلیم سوراخ سوراخ با صد دهان به آن شاگردی که بخیال خود آن را پرده کرده است دارد میخندد و او را مسخره میکند و هر سوراخی در آن گلیم برای معلم  تبدیل به شکافی میشود که معلم از دل آن سوراخ تمام اسرار را می بیند. خنده آور است که او بخواهد از چنین پرده ای مانعی بسازد و این را جلوی خودش بگیرد. دید مرشد از اینها نافذ تر است همان گونه که دید یک بنده ای با آفریده خودش در مقام مقایسه اصلاً دیدی وجود ندارد. دید آفریده  همیشه نافذ تر است از دید یک آفریده شده. این داستان دارای یک قسمت دیگر است و بعد تمام میشود.

Loading