1103 ایـن مــعــانـــی راســت از چـــرخ نــهـــم بـی هــمــه طــاق و طــرُم طـاق و طـرم
معانی یعنی حقایق. راست یعنی را است. چرخ نهم اشاره است بعالم نا مکان و ارش اعظم، عالم معنی و عالم غیب. اینها همه بمعنی چرخ نهم است. بی همه یعنی بدون دخالت عوالم مادی این جهان.طاق و طرم مراد از آن سر و صدای ظاهری حاکی از شکوه و جلال و جلوه و عظمت نا پایداریست که خلق را فریفته خودش میکند. میگوید این حقایق الهی که در قسمت قبلی من گفتم اگر چه در این دنیا ظاهرا جلال و شکوهی ندارد ولی در جهان معنی و عالم غیب دارای شکوه و جلال هست. این حقایق الهی آوازه و شکوه و جلالی از پیشگاه حق دارد و این آوازه نیازی بعوالم مادی این جهان خاکی ندارد. بلکه معنویست و علاال دوام و بی نیاز از عالم مادیست.
1104 خــلــق را طــاق و طــــرم عــاریـــتســت امـــر را طـــاق و طـــرم مــا هــیـتســت
کلمه عاریت یعنی نا پایدار و ساختگی. کلمه امر یعنی عالم امر و عالم امریعنی عالم ملکوت و روحانیست و گرفته شده از عالم امر الهی. وقتی خداوند میخواهد چیزی را بوجود بیاورد امر میکند که باش و بلا فاصله آن چیز هست. ماهیت است یعنی ذاتی و اصلیست در برابر عاریت که اصلی و مال خودش نیست. مولانا میگوید که شکوه و جلال مردم نا پایدار ساختگی و موقتی و زود گذر است، هرچند که چشمها را فریفته زرق و برقها کند ولی نا پایدار است. ولی شکوه و جلال عالم روحانی ذاتی و اصلیست.
1105 از پــی طــاق و طـــرم خــــواری کشــنـد بـــر امــیــد عِـــز درخــواری خــوشــنـد
عِز یعنی عزت دنیا. مردم دنیا برای بدست آوردن شکوه و جلال دنیوی به ذلت و خواری تن میدهند و بامید آنکه بعذت دنیا برسند خود را در ذلت سعادتمند حس میکنند.
1106 بـــر امـــیـــد عــــزّ ده روزه خُــــدوک گــردن خـود کــرده اند از غــم چـو دوک
ده روزه یعنی کوتاه و زودگذر. عمر همه ما نسبت به عالم وجود حتی ده روز هم نیست. دوک یعنی پریشانی و پراکندگی خاطر از امور نا ملایم. میگوید: مردم دنیا بامید جلال و شکوه زود گذر دنیوی که پُر و آکنده از تشویش و پریشانی روحیست گردن خودشان را مثل دوک نخ دوزی لاغر و باریک میکنند و اشاره باین دارد که خوشی های دنیوی و لذت هائی که میبری و یک مقدار بسیار کم (ده روز) بیشتر نیست و این لاغری گردن هم کنایه از بدحالی و وخامت شرایط روحی و جسمی آدمیان حریص و آزمند است که با گردن زار و نحیف و لاغر چون دوک خودشان ثروتمندان را مدح و ثنا میگویند و تن بحقارت میدهند
1107 چــون نــمــی آیـنـد ایـــنــجــا که مــنــم کـــانــدریـــن عِــزّ آفــــتـــابِ رو شــــنــــم
چون که معانی مختلف دارد در اینجا یعنی چرا. اینجا که منم یعنی در مرتبه و مقامی که من هستم. در مصراع دوم عزّ عزت خداوند است. آفتاب روشنم یعنی خورشید روشنی بخشم. از این بیت و دوبیت بعدی مولانا از زبان هر کسی که در راه حق باشد سخن میگوید و خودش را در زمره و گروه آنان میداند و میگوید دلبستگان بشکوه و جلال ظاهری دنیا چرا بعالم ما نمی آیند و چرا مانند ما از عزت الهی برخوردار نمیشوند تا اینکه همچون آفتابی روشن و نوربخش باشند.
1108 مشـــرقِ خـــورشـــیـــدبُــرج قــیــرگون آفــــتـــاب مـــا ز مشــــرقــــهـــا بــــرون
خورشید در مصراع اول خورشید آسمان است. برج قیر گون یعنی فلک تیره و سیاه. آفتاب در مصراع دوم یعنی خورشید حقیقت. مشرق خورشید آسمان یک فلک تیره و سیاهیست اما خورشید عزت و عظمت ما که خورشید حقیقت است از مشرقها بیرون است. در مصراع اول از خورشید آسمان میگوید که وقتی میخواهد طلوع کند از یک فلک قیرگون و یا یک آسمان تاریک بیرون میاید. در مصراع دوم لفظ آفتاب که از خورشید حقیقت است, آن نور حق است و هیچ حد و مکانی ندارد یعنی مشرق و مغربی ندارد و از دایره محسوسات ما خارج است و از هر طرف میتابد و بر همه میتابد.
1109 مشــــرقِ او نســـــــبــــــــت ذرّات او نَـــی بـــرامــــد نـــی فـــرو شـــد ذات او
او اشاره است بخداوند. نسبت ذرات او یعنی در رابطه او با اجزاء عالم. خورشید آسمان از مشرق طلوع میکند ولی تابش نورخورشید حقیقی یعنی خداوند, مشرقی ندارد بلکه در رابطه با آفریده های او که همچو ذره ای در برابر او هستند مشرق بنظر میرسد. او بر همه اجزاء عالم هستی همیشه میتابد و خدا نه طلوعی دارد و نه غروبی. نه مشرقی و نه مغربی.
1110 مـــا کــه واپس مـــانـــدِ ذرّات ویـــیــــم در دو عـــالــم آفـــتـــابــی بــی فَـــیـــیــم
ما یعنی ما مردان حق. او بگروه مردانی مثل خودش اشاره میکند. واپس ماند یعنی حقیر ترین و کمترین. فییم بمعنی سایه است. بی فییم یعنی بی سایه ایم. میگوید با اینکه ما مردان خدا نا چیز ترین ذراتی هستیم که نور خدا بر ما میتابد با این حال در هر دو جهان بمنظله آفتابی هستیم که همواره میتابیم و هیچ چیز نمیتواند بر ما سایه بیفکند و نور ما را کِدر بسازد. بعبارت دیگر با اینکه ما مردان حق پیامبر نیستیم با این حال از فیظ انوار آنها خورشیدی شده ایم که پردوام میتابیم
1111 بـــاز گِــرد شـــمس مــیــگـــردم عجب هـــم ز فـــرّ شـــمس بــاشد این ســبـب
شمس اینجا ذات حق و خورشید حق است. فرّ بمعنی شکوه و جلال. در مصراع دوم هم شمس یعنی خورشید حق. میگوید شگفتا, من که یک ذره نا چیز مطلق هستم, درخشان ترین جلوه نور حق بر من میتابد. من که در اصل یک ذره ناچیزی بیش نیستم باز گردا گرد خورشید حقیقت میچرخم و وصل آن خورشید را میجویم. سبب این کار نیز همانا شکوه و جلال خورشید حقیقت است. سبب این کار ذات الهیست که این ذات الهی ذرات خودش را گرد خودش بگردش در میاورد مثل خورشید که ذرات را دور خودش بگردش در میاورد.
1112 شــمس بــاشــد بـــر ســـبـــبــها مطّــلع هـــم از و حَـبـلِ ســـبـــبــها مُــنـقـطع
شمس در اینجا یعنی ذات حق. حَبل یعنی رشته و ریسمان.ذات حق بر جمیع سببها و علتها مطلع است یعنی او میتواند سبب هر عملی را فراهم کند و حتی گاهی بسبب او منقطع هم میشود. خداوند هم سبب ساز است و هم سبب سوز بنا بر مشیتی که دارد. این سبب سوزی در حقیقت قطع امید کردن از او نیست بلکه قطع امید کردن از بعضی از قیودات است که این هم عین حکمت اوست.
1113 صـــد هــزار بــار بـــبــریـــدم امــیــد از کـه؟ از شمس ایـن شـما باور کنیـد
شمس اینجا عنایت حق است. میگوید صد ها هزاربار من امیدم را از شمس قطع کردم، آیا شما باور میکنید؟ این یک پرسش انکاریست که جوابش منفیست ویعنی نه. نومید شدن منهم کار اوست و چون فعل حق است و پیوند من را از او گسسته نمیکند.
1114 تــو مــرا بــاور مــکــن کــز آفـــتــاب صــبـردارم مـــن , و یا مـاهی ز آب
آفتاب اینجا خورشید حقیقت است. بعد از اینکه آن پرسش را کرد میگوید تو هرگز این را باور مکن که من بر فراق خورشید حقیقت خداوند و جدائی از او سخت ِابا میکنم. تو باور مکن که ماهی میتواند جدائی از آب را تحمل کند. همانطور که ماهی بآب زنده است و حیاطش به آب وابسته است، حیات معنوی من هم بخورشید حقیقت وابسته است.
1115 ور شـــوم نـــومــیــد, نــومــیــدی من عـــیــن صــنــع آفـــتـابسـت ای حَسن
صنع یعنی کار و حرفه. آفتاب هم خورشید حقیقت است و حسن یعنی نیکو مرد. ای نیکو مرد که خواننده این ابیات هستی, اگر فرضاً نا امید هم بشوم، این نومیدی عین فعل آفتاب حقیقت یعنی مشیّت ذات حق هست که احتمالا میتوان گفت که منظور از این حَسن، ممکن است که حُسام الدین چلپی باشد.
1116 عـیـن صُـنع از نَـفسِ صانع چون بـُرَد هـیـچ هســت ازغـیـرهسـتی چون چرد؟
عین یعنی ذات. صُنع بمعنی آفریده است در اینجا. خدا صانع هست و ما آفریده ها صُنع هستیم. و عملش صنعت است. چون برَد یعنی چگونه ببرد. هست اینجا یعنی موجود. هستی وجود مطلق حقیقی بمعنی خداوند است. چون چرد یعنی چگونه فیض ببرد. میگوید: چگونه ذات آفریده میتواند از آفریدگار خودش جدا شود. و چگونه یک مجود میتواند بجز از وجود مطلق هستی که خداوند هست فیظ ببرد؟
1117 جـمـلـه هسـتـیها از ایـن روضـه چَرند گــر بُــراق و تـازیان ور خـــود خـرنـد
هستیها یعنی موجودات. روضه یعنی باغ و در اینجا یعنی باغ الهی. چرند یعنی فیض میبرند. براق یعنی اسب تیز رو. تازیان در اینجا بمعنی اسبهای مرغوب عربیست. میگوید: همه موجودات از باغ فیض ربانی فیض میبرند, خواه اسب مرکب پیامبر اسلام باشد و خواه اسب مرغوب عربی باشد و یا الاغ باشد. بدین معنی که هر موجودی برحسب استعدادش و لیاقتش غذا را از باغ الویت میگیرد چه براقی که در بهشت است و چه اسبهای عربی که در دنیا هستند و چه خران. یعنی چه آنان که چون براق و اسبهای تازی که مقبول هستند و نیک سیرت و پسندیده صفاتند و چه گروهی که چون خران شهوت پرستند و با کاه و جو مست میشوند. همه و همه اینها از باغ الهی و فیوضات خدا سهم دارند و فیض میبرند. براق و اسب عربی و الاغ اشاره است به مردم که از حیث تفاوت روحی با یکدیگر متفاوت هستند. بنا بر این منظور اینست که همه مردمان, نیکوکار و بدکار, منافق و ساده، همه اینها از رحمانیت و وسعت وجود حق برخوردارند برای اینکه رحمتش بسیار بزرگ است.
1118 لــیــک اســب کـــور کـــورانـــه چرد مـی نــبــیـنـد روضـه را, زان اســت رد
لاکن افرادی در اجتماع هستند که کور کورانه از نعمتهای خدائی بهره میگیرند آنها باغ خداوندی را که از سر آنها زیاد است نمی بینند.
1119 وآنــک گــردشــهــا از آن دریـا نــدیـد هـر دَم آرد رو بــمــحـرابـی جــــد یــــد
گردش ها یعنی کار ها. دریا منظور دریای حق. میگوید آنکس که همه کارها و افعال را از دریای ذات خدا نمی بیند, چنین شخصی هر دم رو بمحراب جدیدی میکند و رو بکسی میاورد ولی از هیچ راهی بخدا نمیرسد.مولانا اغلب خدا را بدریا تشبیه میکند و این تشبیه اصولا در عرفان رایج است. انسانیکه از وجود خدا غافل هست, آفریده ها را وجود حقیقی تصور میکند و بنده و اسیر این آفریده ها میشود
1120 او زبــحــرِعَـــذب, آبِ شــور خَـــورد تـا کـه آب شــــورُ او را کــــور کــــرد
عذب بمعنی شیرین و گواراست و کنایه از همان دریای حق است که بر خلاف سایر دریا ها شور نیست. میگوید چنین کسیکه استدعداد بهره برداری از دریای شیرین و گوارای حق را ندارد ، آب شور مینوشد تا اینکه آب شور چشمانش را کور میکند. بعبارت دیگر آنان که عاقلند, از دریای گوارای وحدت آب هدایت و سعادت مینوشند و آنانکه غافلند گرچه این دریای گوارای حقیقت هست ولی آب شور ذلالت و گمراهی میخورند و این آب شور گمراهی آنان را کور میکند.
1121 بــحـــر مـیـگـوید بِدسـت راســت خَور زآبِ مــن ای کــــور, تــا یـابی بصـر
1122 هسـت دسـت راست اینجـا ظنّ راسـت کــو بـدانـد نـیک و بـد را کـز کجاست
بحر همان دریای حق است. بَصَر بینائی چشم دل است. کسیکه طالب آب است و میخواهد از دریای حق آب بنوشد، دریا باو میگوید از دست راستت آب بنوش تا ای کور دل بینائی باطن بدست بیاوری. در بیت دوم مراد از دست راست، اندیشه نیکو داشتن به پروردگار است و این اندیشه نیکوست که منشأ نیکی و بدی را میداند. کسیکه نسبت به پروردگار اندیشه نیکو دارد, بخدا راه پیدا میکند و کسیکه این اندیشه نیکو را ندارد بخداوند راه پیدا نمیکند.
1123 نـیــزه گــردانــیســت, ای نـیـزه که تو راســت مـیگردی گهـی , گـاهـی دو تو
دو تو یعنی کج و خمیده. میگوید ای نیزه یک نیزه گردانی وجود دارد که تو گاهی راست میشوی و گاهی خمیده. بدان که خودت راست و خم نمیشوی. یعنی ای کسیکه از فاعل حقیقی غافل هستی, تو در دست فاعل مطلق که خداست مثل یک نیزه هستی و خم و راست شدنت یعنی افعال و اعمالت از خداست تو آن را که بر تو فاعل است بشناس واز حضورش آگاه باش.
1124 مـا زعشـق شـمس دیــن بـی نـاخـنـیـم ورنـه مــا نـه ایـن کور را بــیــنـا کنـیم؟
بی ناخنیم یعنی ما عاجز هستیم. یعنی کسیکه ناخن ندارد نمیتواند یک خار را از بدن کسی بیرون بیاورد. این مرشدان چشم باطن کور دلان را با دریای معرفت جلا میدهند و بآنان که بی نور مانده اند روشنی ببخشند. اما اینکار برای مرشدان در حال بقا و هوشیاری میسّر میشود و در حال فنا و مدهوشی ممکن نیست. در اینجا مولانا میگوید من در اثر عشق شمس تبریزی مغلوب و فانی شدم والّا چگونه آن کور دل را بینا میکردم. این مرشدان وقتی در حال فنا میروند دیگرهوشیار نیستند که کسی را راهنما باشند. حالا مولانا هم میکوید من از عشق شمس الدین تبریزی فنا شدم و بهمین جهت نمیتوانم این کور دل را بینا بکنم.
1125 هان ضـیـاءُ الحق,حَسام الدین تو زود داروَش کُـــن , کــوری چشــم حسـود
حُسام الدین شخصی بود که شبها تا نزدیکی صبح نزد مولانا مینشست و اشعار مولانا را مینوشت. او همان کسی بود که بوجود آوردن مثنوی معنوی را به مولانا پیشنهاد کرد. او برای مولانا شخصی بسیار مهم, دوست داشتنی و بسیار نزدیک او بود. اسم واقعی او ضیاءُالحق بود. میگوید ای حُسام الدین تو بیا و داروی شفا بخش به این شخص کور دل بده و بکوری چشم حسودان او را نور باطن ببخش و هدایت کن. علت اینکه میگوید بکوری چشم حسود اینست که چون وی نزد مولانا مقام بسیار ارجمندی داشت و از نزدیکترین دوستان مولانا بود و بهمین دلیل شاگردان مولانا و مردم نزدیک به محل درس مولانا به حُسامالدین حسادت زیاد داشتند
1126 تـــو تـــیــایِ کــبــریــای تــیــز فـعـل داروی ظــلــمـــت کُشِ اســـتـــیـــز فــعـــل
توتیا اکسید روی بود که عده ای بان سرمه میگفتند . این سرمه را به پلک چشم میکشیدند و میگفتند که بینائی را زیاد میکند. حقیقت این بود که چشم را زیبا میکرد. مصرف کنندگان به بهانه اینکه چشمان به تقویت احتیاج دارد این اکسید روی را بچشم میکشیدند و در حقیقت چشمشان را زیبا میکرد. بعضی وقتها زیاد این سرمه را بچشم میکشیدند و آنوقت کور میشدند, برای اینکه این اکسید روی سم بود و میبایستی با دقت بکار میرفت. کبریت یعنی بزرگی شخصیّت. تیز فعل یعنی زود اثر. ظلمت کُش یعنی درمان کننده کوری. استیز فعل یعنی کسیکه با جهل و تاریکی پیکار میکند. کلمه استیز یعنی پیکار و جنگ کردن علیه جهالت. میگوید ای حسام الدین دارو و درمان کننده کور دلی را تو داری و تو دارای شخصیت بسیار با نفوس و تأثیر بخشی هستی. تو تاریکیها و ظلمت ها را میکُشی و از بین میبری. تو با عمل جاهلانه ستیزه میکنی، پس تو این کسانی را که احتیاج به درمان دارند درمان بکن.
1127 آنــکِ بـــر چشــم اعـــمــی بــر زنــد ظــلــمــتِ صـــد ســالــه را زو بـــر کــنــد
آنکه یعنی آن داروئی که. اعمی یعنی کور و در واقع کوردل. ظلمت هم یعنی کور دلی. میگوید ای حسام الدین دارو و دوای روشن کننده دل کور دلان را تو داری پس چشمشان را روشن کن. داروئی که اگر بچشم کور صد ساله هم بمالی چشمش را روشن میکند باو بده. البته منظور چشم سر نیست و منظور چشم دل است. و تو هر کور دلی را که سالها و سالهاست که در کوردلی بسر میبرده میتوانی دلش را روشن کنی. وقتیکه من در حال محو هستم، تو این کار رابکن و این کور دلان را دوا کن.
1128 جــمـله کــوران را دوا کــن جـز حســود کــز حســودی بــر تــو مـی آرد جُـحـود
جحود یعنی انکار کردن و قبول نداشتن. همه کور دلان را درمان کن و جان تازه بآنها ببخش و دلشان را روشن بکن, مگر حسود را. برای اینکه این حسود از روی حسادت تو را انکار میکند و تو را قبول ندارد و اصلا تو را منکر است. بینائی باطن بدون ایمان نمیشود و بایستی این حسود ایمان داشته باشد تا باطنش با کمک تو بینا بشود.
1129 مــر حســودت را اگـــر چــه آن مـــنـــم جـان مـده تـا هـمـچـنـیـن جان مـیـکـنـم
میگوید اگر آن کسیکه بتو حسادت میکند حتی من باشم و بتو حسادت میکنم، بمن جان تازه و روشنی دل را مبخش و بگذار که در کوری جان بدهم و بمیرم.
1130 انـــکِ او بــاشـــد حســــود آفــــتـــاب وانـکِ مــیــرنــجـــد ز بـــود آفـــتـــاب
1131 ایـــنـــت درد بــی دوا کــــوراســت, آه ایــنـت افــتـــاده ابــد در قـــعــــر چــاه
این دو بیت را باید با هم خواند. آفتاب در اینجا خورشید حقیقت است. بود آفتاب یعنی وجود آفتاب. اینت در اینجاعلامت تعجب است. میگوید آنکس که رو شنی و نور حقیقتت را نتواند ببیند و آن کسیکه حتی میرنجد اگر خورشید حقیقتی وجود داشته باشد، خیلی بد بخت است و این جای تعجب است و درکش بی دواست. آه و ناله و فغان برای او ست. این شخص خودش را در ژرفای چاه نا دانی و جهالت انداخته.
1132 نـــفـــی خـــورشــیــد ازل بـــایســت او کـــی بـــر آیـــد ایـــن مـــراد او بـــــگو
تفسیر این بیت روشن است و بقیه داستان در قسمت چهارم.