1004 شــاه بــا او در ســخـــن ایــنــجــا رســیــد تــا بــدیـــد از وی نشـــانی نــا پـــدیــد
نشانی نا پدید یعنی نشانیکه ظاهر نبود و مخفی بود. شاه در اثر گفتگوئی که با این غلام کرد یک صفات خوبی را در او دید که ظاهراً پیدا نبود. میگوید چون این صفات را خودش پنهان کرده بوده است ما نمیتوانیم که این صفات را باز کنیم. هر کسی باید صفات خودش را خودش باز کند.
1005 گــر بــدیــد آن شـــاهِ جــویــا دور نــیسـت لــیـــک مــا را ذکــرِ آن دستور نیست
شاه جویا یعنی شاه جستجو گر. شاه این دو غلام را جستجو میکرد که بافکار آنها پی ببرد. دور نیست یعنی بعید نیست. این بعید نبود که شاه با این مذاکراتیکه با آن دو نفر کرد به صفات آنها پی ببرد ولی من نمیتوانم آن صفات را بَــر بشمارم و آنها باید خودشان صفات خود را بیان میکردند.
1006 چـــون ز گــرمـــابــه بــیا مـــد آن غـــلام سوی خـویشــش خـواند آن شــاهِ هُــمام
آن غلامیکه بسیار زیبا روی بود و خوش سخن بود از حمام برگشت. شاه همام یعنی شاه بزرگ و بلند همّت او را صدا کرد و نزد خودش خواند.
1007 گــفـــت صُـــحّـــاً لَـــک, نــعـــیـــمُ دایــــمُ بس لطــیــفـــی و ظــریــف وخوب رُو
صُحاً یعنی برای تو صحت باشد و یا عافیت باشد. لَک یعنی برای تو. نعیم یعنی نعمت همیشگی. شاه باین غلام گفت از حمام آمدی, عافیت باشد و خداوند نعمت همیشگی بتو بدهد. تو یک فرد بسیار لطیف هستی و ظریف و در عین حال بسیار هم خوب روی هستی.
1008 ای دریــغـــا! گر نـــبــــودی در تـــــو آن کـــه هـــمـــی گـــویــد بـرای تـو فلان
ای دریغا یعنی افسوس، حیف. فلان اشاره است بغلام زشت رو. بغلام از حمام برگشته میگوید تو دارای محسنات بسیار خوب هستی ولی حیف, یک چیزهائی که آن یکی غلام پشت سرت گفته کاشکی نمیداشتی. شاه عین حرفهائی که به آن غلام گنده دهان زد برای این یکی غلام هم زد.
1009 شـــاد گشـــتــی هـــرکِ رویـــت دیـــدیــی دیــدنـــت مُــلــکِ جـــهـــان ارزیـدیـی
(ی) آخر هردو مصراع ی استمراریست یعنی همین طور ادامه دارد و دائم هست. شاه گفت هرکس که رویت را میدید شادمان میشد ای غلام زیبا روی. چهره تو آنقدر قشنگ است که بهمه دنیا میارزد ولی حیف که این صفات بدی را که هم قطار تو گفت که داری ای کاش نداشتی.
1010 گـفــت : رمــزی زآن بـــگـــو ای پـــادشاه کــز بــرای مــن بــگـفــت آن دین تباه
این غلام خوب روی به پادشاه گفت: ای پادشاه یک اشاره ای و رمزی از این گفته های دوستم که در پشت سرم بمن گفته برای من بگو. دین تباه یعنی یک آدم بی دین و اشاره است بغلام زشت روی زیبا صفت. غلام بشاه گفت ای پادشاه چند کلمه ای که این بی دین پشت سر من بشما گفته بمن بگو ببینم در غیاب من چه چیزی بشما گفته است. یک کمی بمن بگو. ای خواننده مثنوی شما خودتان از همین جا مقایسه ای کنید بین این دو غلام و دو عکس العمل کاملا متضاد این دو غلام. بسیار شگفت انگیز است. این عکس العمل غلام خوب روی که هنوز نمیداند دوستش در پشت سر چه گفته بلا فاصله او را بی دین نامید و خشمگین کرد. این همان چیزی هست که نباید باشد. این همان چیزیست که مولانا سفارش میکند که اینجور نباشید. و این همان چیزیست که یکی از هدفهای بزرگ عرفان است که طالبانِ عرفان را اینگونه بسازد. هدف عرفان اینست که بطالبان عرفان تأمل و خویشتن داری بیاموزد و این یکی از اصول عرفان است.
1011 گــفـــت: اول وصــفِ دو رویـــیــت کــرد کـاشــکـــا را تــو دوائــی خُــفــیه درد
شاه باو گفت اول وصف دو رو بودن تو را کرد. کاشکارا یعنی که آشکارا و روبرو. شاه ادامه داد و گفت وقتی کسی با تو روبرو میشود تو در پیش رو خودت را دارو نشان میدهی ولی در حالیکه تو خودِ درد هستی
1012 خُـبـث یــارش را چــو از شـه گـوش کـرد در زمـان دریای خشــمش جـوش کرد
خُبث یعنی بد تینتی، بد گوهری، بد سرشتی. آدمی که بد سرشت هست میگویند او یک شخص خبیثی است. وقتیکه این غلام زیباروی این بد سرشتیها را که هم قطارش در باره او بشاه گفته بود شنید, در زمان یعنی فوراّ خشمش بجوش آمد و بسیار ناراحت و عصبانی گردید.این درست برخلاف آموزش مولاناست. بسیاری از مردم اینطور هستند و علتش هم اینست که عادت کرده اند. بمحض اینکه یک کلمه حرف نا خوش آیند در مورد خودشان میشنوند بدون اینکه فکر کنند که آیا این راست است یا راست نیست و بدون اینکه فکر کنند که آیا این صفت را دارند یا ندارند, دفعتا بخشم میایند و شروع به ناسزا گفتن هم میکنند. در صورت امکان روی طرف دست هم بلند میکنند. آنها در اصل دارند شلاق به خودشان میزنند و گرفتاریهای آنها از همین جا شروع میشود.
1013 کـــف بــرآوردآن غـــلام و ســرخ گشــت تــا کــه مــوجِ هـجــو او از حد گذشت
یک انسان که خیلی عصبانی بشود و فریاد زیاد بکشد کف بدهان میاورد و این نشانه عصبانیت شدید است. سرخ گشتن صورت هم علامت عصبانیت فراوان است. هجو یعنی بد گوئی و زشت گوئی. این غلام خوب روی پس از شنیدن صحبت شاه در جا فوق العاده عصبانی گشت و کف بدهان آورد، صورتش سرخ شد و شروع کرد بفحش دادن و بد گوئی کردن. آنقدر بد و بیراه گفت تا اینکه موج بد گوئی او از حد گذشت.
1015 چـون دمـا دم کـرد هــجـوش چـون جـرس دســت بر لــب زد شـهنشــاهش که بس
دمادم یعنی پشت سر هم و لحظه بلحظه. هجوش یعنی بد گوئی کردنش. جرس یعنی زنگ بزرگ مثل زنگ کلیسا. این غلام هم مثل زنگ بزرگی شده بود که پاندول عصبانیتش بحرکت آمده بود و دمادم فحش و نا سزا میگفت. وقتی کارش باینجا رسید شاهنشاه دست بر لب او زد و گفت دیگر بس کن و بیشتر مگو.
1016 گــفــت: دانســـتــــم تــــرا از وی بِــــدآن از تو جان گـنـده است و ازیارت دهان
شاه گفت دانستم و من تو را از وی باز شناختم. وی اشاره است به غلام زشت روی گنده دهان نیکخو. بدآن یعنی بوسیله آن پرسشهائی که کردم. رفیق تو گنده دهان است و تو گنده جان. شما ها مثل هم نیستید. گفته شاه این بود که گنده جان خیلی بد تر است از گنده دهان. گنده دهان را میتوان معالجه کرد و گنده جان یا علاج پذیر نیست و اگر باشد بسیار سخت است. مولانا میگوید آنچه که مهم است باطن شخص و سیرت اوست و صورت و ظاهر نیست, زیبائی رخسار نیست. این غلامیکه زود عصبانی شد بسیار زیبا روی بود و خوش گفتار ولی باطن بسیار کوچکی داشت. بنا بر این نتوانست که خودش و عصبانیتش را کنترل کند.چون زیبائی درو نداشت. زیبائی درون خویشتن داریست.
1017 پس نشــیـــن ای گـــنــده جان از دور تــو تــا امـــیـــر او بـاشد و مــأ مـــور تـــو
پس نشین یعنی از من دور شوای کسیکه جانت گندیده است. از من دور بنشین. من شما را برای کاری خریداری کرده بودم. حالا آن غلام گنده دهان را امیر میکنم و تو را مأمور یعنی تو را زیر دست آن غلام زشت رو میکنم. کلمه امیر یعنی کسیکه امر صادر میکند و مأمور کسیست که امر را اطاعت میکند
1018 در حــدیــث آمــد کــه تســبــیــح از ریــا هــمچــو سـبزۀ گـولــخـن دان ای کــیــا
در حدیث آمد یعنی گفته اند. تسبیح یعنی نیایش کردن و خداوند را بپاک یاد کردن. این از کلمه سُبحان الاه است. سُبحان یعنی پاک وقتی یک نفر میگوید سبحان الاه در هر دین و مذهبی، لازم نیست که حتماّ مسلمان باشد, آن کلیمی هم بزبان عبری میگوید, بخدای خودش میگوید خدایا تو پاک هستی از هر زشتی و پلیدی, از هر آلودگی و زشتی. این را میگو یند تسبیح گفتن. حالا میگوید که اگر این راز و نیاز خودت را از روی ریا بکنی، و یا این نیایش را از روی دو روئی بکنی و زبانت یک چیز بگوید و دلت یک چیز دیگر بگوید ای بزرگوار تو مثل سبزه ای هستی که در کنار گلخن روئیده باشد. کیا یعنی بزرگوار. مولانا کلمه گلخن را زیاد مصرف میکند و یعنی محل سوزاندن ذباله که برای گرم کردن خزینه حمامهای عمومی در زیر خزینه آن حمام در قدیم میسوزانیدند که بسیار جای گندیده و کثیفی بود.
1019 پس بــدان که صــورت خــوب و نـــکــو بــا خصـــال بـــد نـــیــرزد یــک تســـو
تسو یعنی کمترین واحد پول در قدیم میگفتند یک پول سیاه که بسیار کم ارزش بود. مولانا که در حال پند و اندرز خودش است میگوید بدان که اگر تو صورت زیبائی داری و شکل و اندامت بسیار رعنا و خوش آیند است, مغرور نباش و بخودت نناز و فخر مفروش. اینهائی که تو داری و فکر میکنی خیلی مهم هستند اینها یک پول سیاه هم نمی ارزند. چون اینها همه ظاهر است و آن چیزی که ارزش دارد درون است. اگر درون زیبائی داری آنوقت میتوانی بنازی که من این درون زیبا را دارم.
1020 ور بود صــورت حـقـــیـــر و نــآ پــذیـر چــون بـود خُلــقـش نـکــو در پــاش میر
ور یعنی و اگر. صورت بمعنی چهره و یا ظاهر است. نا پذیر یعنی نا پسند. خلقش یعنی ضمیر او جان او و باطن و اخلاق. اگر کسی حقیر و یا زشت رو و یا حتی گنده دهان هم بود ولی دارای ضمیر عالی و نیکو و باطنی پر از صفا و نیکوئی بود آنوقت تو پای یک همچون آدمی میتوانی در صورت لزوم حتی بمیری.
1021 صـــورت ظـــاهر فـــنـــا گـــردد بـــدان عــــالــــم مــعـــنـــی بــمانـــد جـــاودان
آن صورت ظاهر هر چقدر زیبا و جذاب باشد بالاخره یک روزی از بین میرود. این زیبائی و جذابی فانی شونده است و این را باید بدانی. تو باید بروی بعالم معنی و عالم درون و آن خلق و خوی نیکو هست که اگر داشته باشی برای همیشه جاودان باقی میمانی.
1022 چـــنــد بازی عشـــق بـــا نــقشِ ســـبـــو بـــگذر از نـــقشِ ســـبـــو, رو آب جو
سابق براین مردم آب را در کوزه ها نگه داری میکردند و کوزه گرها روی این کوزه ها نقاشی میکردند و کسانیکه ثروت بیشتری داشتند روی کوزهایشان نقشهای زیبا و قشنگتر از مردم عادی نقش بسته بود. مولانا میگوید تو حالا عاشق این نقش سبو شده ای؟ از نقش کوزه بگذر و ببین داخل سبو چیست. اگر کوزه ات خالی بود برو دنبال آب و آن را پُر کن از آب و نقش را فراموش کن.
1023 صــورتش دیـــدی ز مــعنـــی غــافــلی از صــدف دَرّی گــزیـــن گــر عـاقلــی
در این بیت هم صورت و معنی یا ظاهر و باطن را در مقابل هم آورده. میگوید وقتی تو بظاهر چیزی نگاه میکنی و نقش ظاهر توجهت را جلب میکند از معنی آن چیز غافل میشوی و از بطن درون آن بی خبر هستی. بدان که مروارید داخل صدف است, تو چرا دنبال صدف قشنگ هستی. اگر عاقل هستی برو و صدف را باز کن و مروارید آن را بیرون بیاور. تو باید بروی و مروارید معرفت و عرفان بدست بیاوری هم چنین مروارید دانش و نیک رفتاری، حسن خلق و خویشتن داری کسب کنی چون اینها در زندگی تو مروارید اصل هستند که تو را در میان جامه ات زینت میبخشند و سر افرازت میکنند.
1024 ایــن صــدفــهـــای قـــوالــب درجـهـــان گــرچه جـملــه زنـده انـد از بــحــرِ جان
1025 لــیــک انـدر هـــر صــدف نَبوَد گـــهـــر چشــم بــگشــا, در دل هـــر یـــک نگـر
1026 کـان چــه دارد؟ وین چـه دارد مـیگـزین زآنــکِ کـــمـــیـابســت آن دُرّ ثـــمـیــن
این سه بیت را باهم باید تفسیر کرد. در بیت اول قوالب جمع قالب است یعنی قالبها و بدنها. مولانا این بدنهای ما را میگوید قالبها. روح در این قالبهاست. اگرچه این قالبها به برکت دریای روح زنده اند. تو خیال میکنی که این بدنت فقط بخاطر غذائی که میخوری زنده است ولی اینطور نیست زیرا روح هم تو را زنده نگه میدارد. اگر زنده روح باشی آنوقت زنده تن هم خواهی بود. عده ای هستند که این غذا ها را میخورند و دائم مینالند و میگویند مریض احوال هستم و همه جای بدنم درد میکند و.. و…ولی اگر روحت قوی باشد آنوقت بدنت هم قوی و سالم خواهد بود. روح مثل مرواریدیست که در صدف جان توست و تو باید بآن برسی. در بیت بعدی میگوید در هر صدفی هم مروارید و یا گوهر که (همان مروارید است) وجود ندارد. پس تو چشمت را باز کن و وسط هر صدف را باز کن و نگاه کن و کنجکاو باش. و بالاخره در بیت سوم ادامه میدهد و میگوید صدفها را نگاه کن و ببین این چه دارد و آن چه دارد نه اینکه نسنجیده هر صدفی را که دیدی انتخاب کنی. وقتی دیدی یک صدفی دارای مروارید هست آنوقت آن را انتخاب کن.در مصراع دوم بیت سوم کلمه ثمین یعنی بسیار گرانبها. بدان که آن مروارید گرانبها بسیار کم یاب است و به سادگی پیدا نمی شود. مروارید دانش و معنویت در قالب هر کسی نیست و خیلی زود بدست نمی آید.
1027 گـــر بصـورت مـیــروی کـوهی بشَـکل ور بـزرگــی هست صــد چـنــدانکِ لعل
برای جور شدن قافیه کلمه شِکل را باید شَکل بخوانیم که با لعل جور شود.میگوید اگر چشم تو بظاهر کسی یا چیزی باشد و هر چیز بزرگی را دنبال کنی مثل کوه باین بزرگی آیا تو لعل باین پر ارزشی را رها میکنی و بدنبال کوه باین بزرگی میروی؟ باید بدانی که دنبال چه چیزی هستی و چه را خواهانی.
1028 هـــم بصـــورت دســت و پـــا و پشم تو هســت صــد چـنـدانکِ نــقشِ چشــمِ تــو
بصورت یعنی بظاهر. وقتی بظاهر توجه داری, دست و پای و چشم تو اینها همه ظاهر هستند. مولانا این چیزهای ظاهر تو را با نقش چشمت مقایسه میکند و میخواهد بداند کدام یک از این اعضاء بدنت با ارزش تر هستند. تو باید ارزش شناس باشی و ببینی کدام یک پر ارزش تر هستند
1029 لــیـک پـو شــیـده نــبــاشــد بـر تـو این کــز هــمـه اعضــا دو چشــم آمَد گُـزیــن
میگوید این برتو مخفی نباشد و من بتو میگویم بین این همه اعضای بدنی که تو داری، دوتا چشمت از همه ممتاز تر هستند و امتیاز دارند بر همه اعضای دیگر. برای اینکه چشمانت می بینند و وقتی چیزی را دیدی آنوقت تو را باندیشه وادار میکند و آن اندیشه است که تو را بهر سو میکشد. حالا یا اندیشه نیک و یا اندیشه بَد. پس شروع اینکه تو حرکتی بکنی از این چشم است. پس مهم آن چشم است. همه در این دنیا دارند بدنبال اندیشه شان کشیده میشوند مثل سیلی که افسار گسیخته دنبال اندیشه هایشان اینطرف و آنطرف میروند بدنبال اندیشه های زشت و زیبا. این اندیشه ها از کجا آمده؟ این اندیشه ها از مغز انسانها میاید چون چشمشان دیده است و مغزشان درک کرده و دلشان خواسته است که حالا دنبالش میروند. این را بابا طاهر که عارف بسیار عالی مقام است خیلی با زبان ساده لری این مطلب را بیان کرده و گفته است:
بدست دیده و دل هردو فریاد که هرچه دیده بیند دل کند یاد
بابا طاهر دارای کتابهای بسیار سطح بالائی در عرفان دارد. ولی متأسفانه مردم شناخت دقیقی از وی ندارند. حالا بعداً میرسیم که مولانا بدنبال این اندیشیدن که از چشم پیدا میشود میگوید چه جور ممکن است که این اندیشه خوب باشد و چگونه میتواند بد باشد و چقدر این اندیشه مهم است:
از یک اندیشه که آید از درون صد جهان گردد به یک دم سرنگون
اگر یکی اندیشه بد داشته باشد یک دنیائی را بآتش میکشد. در تواریخ ملل جهان نوشته شده و ما خودمان هم بچشم دیده ایم که یک اندیشه بد چگونه یک جهانی را بآتش میکشد. بقول مولانا:
خلقِ بی پایان ز یک اندیشه بین گشته چون سیلی روانه بر زمین
این خلق بی پایان همه دنبال اندیشه های خودشان میروند. بهمین دلیل است که مولانا برای اندیشه اش بسیار ارزش قائل است و لذا میگوید:
ای بـرادر تو هـمــان انــدیـشه ای مابـقی را استـخـوان و ریشه ای
گر گل است اندیشه ات تو گلشنی گر بود خاری تو همان گلخنــی