895 بـــر لـــبِ جـــو, بـــخـــل آب آن را بُــوَد کـــو ز جـــویِ آب نــــا بـــیـــنـــا بــود
میگوید: شخصی را در نظر بگیرید که کنار جوی آبی ایستاده و آب در جوی روان است. یکی از راه میرسد و میگوید یک لیوان آب بمن بده و آن که کنار جوایستاده آب باو نمیدهد و می ترسد که آب جوی کم شود. و برای اینکه آب این جوی کم نشود حتی یک فنجان و یا جامی از این آب را حاضر نیست که بکسی بدهد. این ترس کم شدن است. اگراو میدانست که آب جوی تمام نمیشود و همیشه آب در آن روان است، دیگر بخل آب نداشت.مولانا مثل بسیار خوبی زد و گفت که آین کسیکه در کنار جوی آب حاضر نیست که یک فنجان آب بکسی بدهد مثل اینست که او اصلا چشمش این جوی آب را نمی بیند. اگر که میدید چنین بخل و خصلتی نمی داشت.
896 گــفــت پـیـغـمـبـــر کـه هــر که از یقــیـن دانـــد او پـــاداشِ خـــوددر یــــومِ دیــن
897 کــه یـــکـی را دَه عـــوض مـــی آیـــدش هـــر زمــان جـــودِ دگـــرگـــون زایدش
این دو بیت با هم تفسیر شده است. کلمه یقین یعنی باور یدون شک. یوم یعنی روز و دین یعنی قانون و داوری. رویهم رفته یعنی روزی که در باره آدمیان داوری میشود. در بیت دوم: که یکی را یعنی یک نیکی را. ده عِوض یعنی دَه تا پاداش. جود یعنی سخاوت و بخشش. زایدش یعنی از او پدید میاید. میگوید که پیامبر میگوید اگر کسی باورمند است و یقین دارد که یک آفریدگاری هست که بوجود آورنده نعمتهاست, او از بخشش و جود خود داری نمیکند و میداند که اگر هم نیکی را در اینجا بکند, در روزیکه داوری میشود, چندین برابر عِوضش را دریافت میکند. مثلا اگر یک نیکی کرده باشد ده تا عوض میگیرد. اگر این باور را داشته باشد که من نیکی میکنم، پاداش و عوضش را میگیرم, او حتما جود و سخاوت دارد و یا یک آدم سخاوتمند میشود. آنوقت دیگر ترسی ندارد که آب جو تمام میشود. در اینجا ممکن است یک کسی با خود بگوید که من در این دنیا نیکی بکنم و بروم و عوضش را در روز رستاخیز بگیرم؟ خیر اینطور نیست یعنی خداوند در انتظار نمیگذارد و اگر کسی نیکی کرده باشد پاداش نیکی خود را بهر ترتیب در عمرش میگیرد. آنچه در روز رستاخیز باو میدهند پاداش معنوی خواهد بود. او در این دنیا پاداش مادی میگیرد و در آن دنیا پاداش معنوی.
898 جــودِ جــمــلـــه از عــو ضــهـا دیـدنست پس عِـــوض دیــدن ضــد ترســیــدنست
جمله یعنی همه مردم. عوضها یعنی پاداشهائی که خداوند میدهد. ترسیدن در مصراع دوم یعنی ترسیدن از ذوال و کم شدن مال است. در اصطلاح صوفیه و عرفان جود و سخاوت یک بخششی هست که بدون اینکه کسی از شما بخواهد شما باون شخص نیازمند میدهید. نه اینکه شما صبر کنید کسی دستش را دراز کند و آنوقت باو بدهید. اگر بدهید آن اسمش جود نیست. از طرف دیگر وقتیکه شما نعمت را به نیاز مند رسانیدید آنوقت انتظار ده برابر پاداش را نداشته باشید و یا بعبارت دیگر این کمک را برای خاطر پاداش گرفتن نباید کرد و اگر کسی بکند این دوباره اسمش جود نیست.
899 بُــــخـــل, نـــا دیـــدن بُــود اَعـــواض را شـــــاد دارد دیـــــــدِ درّ, خَـــــواض را
بُخل یعنی بخیلی. اعواض جمع عِوض است یعنی این پاداشها. درّ یعنی مروارید. خواض کسیست که در دریا میرود که مروارید را شکار کند و بیاورد. میگوید اگر این خواض فکر میکرد که مروارید شکار نمیکند خودش را بخطر نمی انداخت و در دریا فرو نمی رفت. حالا کسیکه عوضها را نمیداند مثل آن کسی هست که میتواند در دریا شنا کند ولی نمیرود و فکر میکند مرواریدی نیست که من بروم و شکار کنم. اگر بداند که مرواریدی هست و شنا هم بداند آنوقت بدریا هم میرود وگرنه او یک آدم بخیلیست. پس بخیل کسیست که یا از ترسش بدریا نمیرود و یا نمیداند که مرواریدی در دریا هست.
900 پس بعـــالم هـــیــچــکس نبوَد بـــخــیــل زانــکِ کس چــیزی نــبــازد بــی دلـیـل
دلیل در آخر مصراع دوم از بدل است و بدل یعنی پاداش. مولانا از بیت قبلی نتیجه میگیرد که در دنیا هیچ کس بخیل نیست اگر بداند که مالش را نمی بازد و یا اگر بداند که این نیکی که میکند و حتی بدون درخواست کسی هم هست عوض دارد و جائی نمیرود و یا ده برابر پاداش میگیرد, انوقت دیگر بخیل نیست. این شخص چشم دلش نا بیناست درست مثل آن شخصیکه کنار جوب آب ایستاده بود و میترسید که یک لیوان آب به یک تشنه لبی بدهد.
901 پس ســخــا از چشــم آمــد نَــه ز دست دیـــد دارد کـــار جــز بــیـــنــا نَـــرَست
سخا یعنی سخاوتمندی و در مصراع دوم دید یعنی چشم و اینجا چشم باطن و چشم دل است. دارد کار یعنی کار از چشم باطن ساخته است و کار چشم باطن مهم است. بینا یعنی کسیکه بصیرت و چشم باطن دارد. نباید آن را با چشمیکه اجسام رابا آن می بینیم اشتباه کنیم. نَرست یعنی رستگار نمیشود. فقط کسانیکه چشم باطن دارند رستگار میشوند. نتیجه میگیرد که سخاوتمندی از چشم باطن است چون این چشم می بیند که نعمت خداوندی تمام شدنی نیست ولی چشم سَر این را نمیبیند.
902 عـیـب دیـگـــر ایــنکه خود بین نیست او هســت او در هســتـیِ خــود عــیــب جو
آن غلام گندیده دهان ادامه میدهد که این دوست من عیب دیگرش اینست که او خود بینی ندارد. و مرتب میگردد در وجود خودش عیوبات خودش را پیدا کند و از بین ببرد. او یک همچنین آدمیست پس هرچه در باره من گفته درست است.
903 عـیـب گوی و عــیـب جویِ خود بُدسـت با هــمــه نـیـکــو و بــا خــود بد بُــدِست
این رفیق من که رفته است بحمام یک عیب دیگر هم دارد که عیب کسی را نمیگوید و اگر بخواهد عیب کسی را بگوید عیب خودش را میگوید و با همه هم نیکرفتاری میکند ولی با خودش بَد است یعنی خودش را یک آدم خوب نمیداند و هرچه هم نیک رفتاری بکند باز خیال میکند که کم است.
904 گفــت شه: جَـلــدی مــکن در مــدح یـــار مـــدح خـــود در ضـــمــنِ مـدح او میار
جَلدی یعنی زرنگی. شاه بان غلام زشت روی گنده دهان گفت که تو در ستایش و تعریف رفیقت زرنگی نکن و سعی نکن که با تعریف کردن از دوستت مقام خودت را نزد من بالا ببری. تو میخواهی بمن بگوئی که یک آدم برتری هستی. با من این حرفها را نزن و اگر بیهوده گفته باشی بعداً شرمنده میشوی.
905 زانــکِ مــن در امـــتـــحـــان آرم وَرا شـــــرمســــاری آیـــــدت در مــــــا ورا
ورا یعنی او را و منظور آن غلامیست که بحمام رفته. در ما ورا یعنی بعد از آن که من امتحانت کردم.
906 گــفــت : نه, والله و بـــالله الــــعظــیـــم مـــالک الـمـــلــــک و بِـرحمــن و رحیم
این غلام حاضر شروع کرد بقسم خوردن از طُرقِ مختلف و گفت نَه بخدا که او خدای با عظمت است و مالک این جهان هستیست و او بخشاینده و مهربان است قسم میخورم.
907 آن خـــدائـــی کــه فــــر ســتــاد انــبــیـا نـه بــحــاجـــت , بل بفــضـل و کــبــریا
انبیا جمع پیامبران است منظور همه پیامبران در ادیان مختلف. حاجت یعنی نیاز و احتیاج. بل یعنی بلکه. فضل یعنی نعمت پروردگار و لطف خداوندی بیش از آنکه بنده هایش شایستگی داشته باشند. کبریا یعنی با عظمت. گفته میشود که خداوند بی ریاست ولی کبریاست. گفته میشود که خداوند کبریاست یعنی عظمت دارد. یعنی در بخشش و نعمتهایش به بندگانش عظمت دارد و حتی در قهر و تسلط عضمت دارد. عظمت مطلق. وقتی عظمت مطلق دارد آنوقت باو کبریا گفته میشود. بخداوندی که پیامبران را فرستاد در حالیکه او احتیاجی نداشت که آنها را بفرستد. فرستادن پیامبران از فضل خداوند بود که آنها را از میان خود مردم بر گزید و از این طریق به بندگانش شخصیت داد. این از فضل خداوند و از عظمت اوست.
908 آن خــداونـــدی کـــه از خـــاک ذلـــیــل آفـــریـــد او شـــهســــوارانِ جــــلــــیــــل
ذلیل یعنی پست. جلیل یعنی بزرگوار. شهسوار در لغت بسوارکارانی گفته میشود که در سوار کاری خیلی مهارت دارند ولی نه در اینجا و در اینجا اشاره دارد به پیامبران که آنها به سوار کاران ماهر تشبیه شده اند برای اینکه آنها سوار بر مأموریت خودشان هستند و مأموریت خودشان را با مهارت انجام میدهند. این غلام میگوید من به آن خدائی قسم میخورم که از خاک بی ارزش پیغمبرانی شهسوار و بزرگوار خلق کرد.
909 پـــاکشـــان کـــرد از مـــزاج خـا کـیان بـــگـــذرانــیـــد از تــگ افـــلا کــــیـــان
مزاج یعنی سرشت و طبیعت. بگذرانید یعنی فراتر برد. تگ یعنی میدان اسب سواری. افلاکیان آن فرشتگانند که در افلاک زندگی میکنند. آن غلام هنوز مشغول قسم خوردن است و میگوید بآن خدائی که یک نفر از میان شما انتخاب کرد و سرشت او را از آن زشتیهائی که خاکیان دارند پاک کرد و وقتیکه سرشت او پاک شد, آنقدر او را بالا برد که از میدان اسب سواری فرشتگان هم بالاتر برد یعنی از اوج فلک هم بالا تر رفت. نه اینکه میدان اسب سواریی برای فرشتگان در اوج فلک باشد و فرشتگان در آنجا با اسبهای خود تاخت و تاز بکنند، مولانا این صحنه را برای مثال آورده است و کاملا سمبولیک میباشد. در حقیقت میخواهد بگوید که این پیامبران ارزششان از فرشتگان هم بیشتر است. البته یک غلام گنده دهانی زشت رو که نمیتواند این حرفهای متعالی را بزند، این مولاناست که دارد بازبان آن غلام حرف میزند.
910 بــر گــرفت از نــارو نورصاف ســاخت وانـــگـــه او بـــرجــملــه آنـوار تـاخت
نار یعنی آتش. این کلمه آتش را برای این در اینجا آورده برای اینکه خداوند دارای صفات جلالی و صفات جمالیست. صفاتی که در آنها لطف و خوبی و خوشی واقعی باشد آنها را میگویند صفات جمالی و صفاتی که در آنها قهر است بآنها میگویند صفات جلالی و عظمت. حالا این نار و یا آتش یکی از صفات جلالی خداوند است. نور صاف عقلِ خدای جو هست. وانگه یعنی بعد. بر جمله انوار تاخت انوار یعنی روح پیامبران. این عقل خدای جو را بر روح پیامبران تاخت یعنی تابانید. یعنی خدائی که از آتش، نور و عقل خدای جو درست کرد و بعد آن را بر روح برگزینندگان (پیغمبران) خودش تابانید. من باین خدا قسم یاد میکنم.
934 حـــقّ آن نـــورو حـــق نـــورانــــیــــان کــاندران بــحرنـد هــمـچون مــاهـیان
قسم ها ادامه دارد. بحق آن نور صاف و عقل خدای جو و بحق نورانیان یعنی آن کسانیکه آن عقل خدای جو را دارند که در درجه اول پیامبران و انسانهای کامل هستند که در دریای نور مثل ماهیان شناورند.
935 بــحــر جــان و جــانِ بـــحر ارگــو یمش نــیســـت لایــق, نــامِ نــو می جویمش
آن غلام میگوید من نمیتوانم وقتی بخدا قسم میخورم آن خدا را تعریف کنم. بحر جان یعنی دریای جان یعنی جانهای حقیقت جو که مجموعش میشود دریای جان. جانِ بحر یعنی هستی مطلق خداوند. میگوید قسم باین دریائی که پُر است از جانهای حقیقت جو و قسم بان دریائی که جان آن دریای نور وجود مطلق خداوند است هرچه که میگویم, در مورد آن خداوند, حق مطلب را ادا نکردم. من دنبال یک اسم نوی هستم و میخواهم یک کلمه نوی پیدا کنم و برایش بگویم. این الفاظ کافی و توانا نیستند درگفتن صفات خداوند.
936 حـــقّ آنـــی که ایـــن و آن از اوســــت مــغــز هــا نسبــت بدو بـاشـنــد پوست
آن در ادب فارسی و در عرفان یعنی یک صفت قشنگی و زیبائی که نشود آن را توصیف کرد. میگویند این شخص آن دارد یعنی صفتی دارد که به بیان نمیآید. بنده طلعت آن باش که آنی دارد. بنده طلعت کسی باش که جذبه و کششی دارد. خداوند هم جذبه و کششی دارد و بندگان خودش را بخود جذب میکند. کلمه این اشاره است به بحر جان. این غلام میگوید بحق آن کششی که خداوند دارد و بحق آن دریای جانهای حقیقت جوی که خداوند آفریده و بحق آن نور و اندیشه و خردی که آفریده و مغزهای ما آدمیان در برابر او پوست بحساب میایند.
937 کــه صــفــاتِ خــواجــه تــاش و یار مـن هسـت صـد چـنـدان که این گــفـتـارمن
این غلام تمام قسمها را خواند که بگوید صفات هم قطار من که قبلا در باره اش گفتم که راستگو چنین و چنان است او صد برابر این صفات خوب را داراست. ای پادشاه تو قبول کن. این دنیا عجب گلستانی میشد اگر همه ما پشت سر هم اینطور حرف میزدیم. ( البته باز بعنوان یاداوری باید متذکر شد که این گونه صحبت کردن و فکر کردن از یک غلام زشت و گنده دهان نیست. این ها تمام صحبتهای خود مولانا ست که از دهان هنر پیشه ایکه خودش خلق کرده بزبان میاورد)
938 آنــچِ مــیــدانـم از وصـــفِ آن نَــــدیـــــم بــاورت نآیـد, چــه گــو یــم ای کـریـم
ندیم یعنی هم نشین اشاره است به غلامیکه بحمام رفته است. کریم یعنی بزرگوار. این غلام زشت روی نیکخو پس از اینهمه قسم خوردنها گفت آنچه که از صفات یار و ندیمم و هم نشینم گفتم میدانم که باور نمیکنی ای پادشاه کریم. من نمیدانم چه بگویم زیرا هرآنچه بگویم تو باور نمیکنی.
939 شــاه گفت: اکــنــون از آنِ خــود بـــگــو چــــنــــد گــــوئـــی آنِ ایــن و آنِ او؟
شاه گفت: حالا تو از صفات خودت برایم بگو. در مصراع دوم, آن کیفیت وصل نا پذیر و این پروردگار و آنِ او یعنی صفات آن کسیکه بحمام رفته. تو چقدر از اینها حرف میزنی، تو قسم خوردی که خداوند آن دارد و جذبه و کشش دارد که نمیشود تعریف آن را کرد و مرتب از صفات خوب او صحبت کردی.
940 تـــو چـــه داری و چـــه حـا صـــل کردۀ از تـــــک دریــــا چــــه دُر آورده ای؟
تو چه داری یعنی چه کمال و فضلی داری و تا بحال چه چیزی کسب کرده ای. در مصراع دوم مروارید یعنی مرواریدهای معنویت. میگوید بگو ببینم از ته دریای معنویت چه مرواریدی بیرون آورده ای و کسب کرده ای, در باره خودت حرف بزن و بگو تو چه دانشی داری.
941 روز مـــرگ ایــن حسّ تــو بــاطــل شود نـــورِ جـــان داری کــه یارِدل شـــود؟
حسّ تو یعنی این حواس پنجگانه تو. وقتیکه میمیری این حواس پنجگانه ات که اینقدر بآن مینازی تمام میشود. بگو ببینم آیا نور روح داری که بعد از آن یار دل تو بشود؟
943 آن زمــان کــه دســـت و پـایــت بــر دَرَد پَــر و بــالت هست تــا جــان بــر پَرَد؟
دست و پایت بر درد یعنی دست و پایت متلاشی بشود و از بین برود. پرّ و بال یعنی پرّ و بال کمال و معنویت. جان بمعنی روح. بَر پرد یعنی پرواز کند. میگوید وقتیکه جسم تو متلاشی میشود و از بین میرود آیا پر و بال کمال و رشد روحی داری؟ آیا اینها را بدست آورده ای که بوسیله آن پر و بال معنویت روح تو را پرواز دهد و باوج برود و بخدا برسد؟
944 آن زمان کــیــن جانِ حــیــوانی نــمـــانــد جــان بــاقی بـایــدت بـــر جــا نشــانـد
این جانی که تو از دست میدهی جانیست که هر حیوان هم دارد و وقتی میمیری این جان حیوانیت هم با تو میمیرد. پس تو یک جان ماندنی لازم داری که جایگزین آن جان از دست رفتنی بکنی. آن چه جانیست؟ جانیست که از دست رفتنی نباشد. این جانیست که بخداوند ارتبات پیدا کرده باشد. آن روحی هست که پاک و منزه شده و بخدا ملحق میشود. آیا آن را داری؟
946 جــــو هــــری داری ز انسان؟ یا بَــری؟ ایـن عَرَض ها که فـنـا شد,چون بَـری؟
جوهر آن چیزیست که متکی بخودش باشد. عَرَض چیزیست که متکی بجسم دیگری باشد و متکی بخودش نباشد. این در فلسفه بحث بسیار مفصلی دارد ولی اینجا سعی خواهد شد که مختصراً برای خوانندگان توضیح داده شود. روح ما متکی بچیزی نیست. معنویت هم بچیزی متکی نیست و معرفت هم متکی بخودش است. پس این روح و این معنویت و این معرفت جوهر هستند. اما سایه آیا متکی بخودش است؟ البته که نه سایه متکی بان ابر است. اگر ابر باشد دیگر سایه ای وجود ندارد و یا اگر دیواری جلو نوری را بگیرد سایه بوجود میاید پس سایه متکی بخودش نیست. پس این عَرَض است. حالا شاه میگوید گوهری داری زانسان؟ آیا این جوهر شأن انسانیت را داری؟ یا از آن بَری هستی؟ بری یعنی عاری, بدون, خالی. این عرضهائی که تو داری که متکی بچیزهای دیگر است و از بین رفتنیست تو چیزی داری که با خودت ببری؟
947 ایــن عَرَضـــهـــای نــــمــــاز و روزه را چــونـکِ لایــبــقی زَمــانـیـن, اِنــتــفـــی
میگوید این نماز و روزه ای هم که داری اینها هم عرض است یعنی باقی نمیماند و از بین میرود. در مصراع دوم: چونکه لا یبقی یعنی چونکه باقی نمیماند. زمانین یعنی در دو زمان، یعنی زمانیکه زنده ایم و زمانیکه در دوران روحانیت هستیم باقی نمیماند. توجه اینکه این نماز و روزهائی را که میگوید فقط مال مسلمانان نیست در هر فرقه و دینی نماز و روزه به یک شکلی وجود دارد. باقی نمیماند چون عرض است. انتفی یعنی منتفی میشود یعنی از بین میرود.
948 نـــقـــل نــتـوان کــرد مَـــر اعـــراض را لــیــک از جـوهـر بَــرَنــد امـــراض را
اعراض جمع ارض است. میگوید ارض ها را نمیتوان باخود بآن دنیا ببری. تنها چیزیکه از انسان باقی میماند روح انسان است و آن جوهر است. امراض در اینجا یعنی اعمال نا پسند. میگوید تو نماز و روزه ای را که در مسجد و کلیسا و کنیسا و دیگر جاهای عبادت کردی اینها را باخودت منتقل نمیتوانی بکنی. این عبادتهای تو مثل اینست که مریضی از بدن کسی میرود, نا پسندیها و زشتیها را از روح تو میبرد. البته بشرط اینکه عبادتت درست باشد. چون روحت باقیست ( چون جوهر است و بخودش متکیست) بنا براین آن روح باقی پاک شده و آنوقت آن پاکی ها میرود و منتقل میشود. خود این عبادتها منتقل نمیشود ولی نتیجه این عبادتها که پاک شدن روح است منتقل میشود. همچنانکه بیماری از بدن بیرون میرود, زشتی هم از روح از بین میرود.
949 تــا مـبــدل گشــت جــوهـــر زین عـرض چـون ز پرهـیــزی که زایل شـد مــرض
تا یعنی وقتیکه. مبدل گشت یعنی دگرگون شد و تبدیل شد. جوهر اینجا یعنی روح. عرض این عبادتهاست که از بین میرود. میگوید باید ببینیم که تبدیلی انجام گرفته یا خیر و آیا چیزی در روح تو دگرگون شده در وجودت یا خیر. آیا این عرضها و عبادتها در روحت اثری گذاشته؟ همچنان که وقتی بیمار میشوی و پرهیز میکنی مرض و بیماریت از بین میرود.
دنباله داستان در قسمت چهارم