26.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت دوم

865        آن غـــلامـــک را چـــو دیـــد اهــــل ذُکــا          آن دگــــر را کــرد اشـارت که بــــیــــا

ذکا از کلمه ذکاوت بمعنی هوشیاریست. شاه چون غلام اولی را امتحان کرده بود و فهمیده بود که بسیار هوشیار است و ذکاوت دارد, بغلام دومی گفت که حالا تو بجلو بیا تا ببینم که تو چگونه هستی.

866       کــافِ رحـمت گفـتـمش, تصـغــیـر نـیســت          جَد گُوَد فــرزند  کـــم تــحــقــیــر نیست

در اول بیت قبلی گفت غلامک. این کافی که در آخر بعضی کلمات میاید, در دستور زبان فارسی چند معنی دارد. در یکجا معنی تصغیر یعنی کوچک کردن را میدهد. در جائی ممکن است معنی تحدید باشد وجای دیگر بمعنی علاقمندی و عزیزی باشد. حالا در بیت فوق میگوید وقتی گفتم غلامک,  نخواستم که او را کوچک کرده باشم. این کاف مرحمت و محبت بود. بعنوان مثال پدر بزرگ بنوه اش میگوید فرزندکم, او نمیخواهد نوه اش را تحقیر کند برعکس میخواهد دوست داشتن نوه اش را برساند.

867       چـــون بـــیــآمــد آن دُوُم در پــــیش شــــاه          بـود او گـــنــده دهـــان, دنـــدان ســـیــاه

وقتی غلام دوم نزد شاه آمد برعکس غلام اولی که بسیار خوش رخسار بود این غلام اصلا خوش رخسار نبود و دهانش هم بوی نا خوش آیندی میداد و دندانهایش هم سیاه بود.

868       گـر چه شـه نــا خوش شــد از گــفــتــار او          جُســت و جــوئی کــرد هم از اســراراو

ناخوش شد یعنی از سخن او خوشش نیامد زیرا وقتی صحبت میکرد بوی نا خوش آیندی از دهان او بیرون میآمد. با وجود این تصمیم گرفت که او را امتحان کند, چون همه اینها ظاهر بود و شاه میخواست درون او را دریابد.

869      گـفـت: بایـن شــکـــل و ایـن  گــنــدِ  دهان          دوُر بـنـشــیــن , لــیـک آنسـو تــر مران

آنسوتَر مران یعنی خیلی از من دور مشو. شاه گفت چون دهانت بودار است آنطرفتر بنشین ولی خیلی دور نرو که صدایت بمن برسد.

870      کــه تــو اهــــلِ  نـــامــه و رُقـعــه  بُـــدی          نَـه جــلــیس  و یــار و هــم بُـقعـــه بُـدی

رُقعه بمعنی نامه است. جلیس یعنی هم نشین, از جلوس کردن و مجلس است. هم بُقعه یعنی هم اطاق. شاه میگوید چون دهانت بد بو هست دور تر بنشین و من از طریق نامه و رقعه با تو تماس میگیرم. در اینجا این بیان مولانا یک گوشه زدن بکسانیکه از حضور در پیشگاه شاه حقیقت که خداوند است بیگانه هستند میباشد. آن شاه بود که با این غلام صحبت میکرد و حالا بندگانیکه میخواهند با شاه حقیقت که خداوند است تماس بگیرند. آنها فقط میخواهند با کلمات و الفاظ و با خواندن کتاب دعاو اینها با خداوند تماس بگیرند. میگوید درست مثل اینست که اینها اهل رُقعه هستند و دارند برای خدا نامه مینویسند. با خدا صحبت کردن لفظ و کلام و دعا یاد گرفتن و از روی کتاب خواندن نمیخواهد. ارتباط بنده با خداوند از دل و جان اوست وگرنه وقتیکه دارد دستهایش را بسوی آسمان بلند میکند و فکر میکند که خدا در آسمان است, اینطور نیست خداوند در درون انسانهاست و آنوقت بایستی که با او با گفتار درونی و انیشه ای که میکند با او صحبت کرد, وگرنه چقدر بیهوده میشود که با خداوند با کتاب دعا و نوشتن و از روی چیزی خواندن بخواهیم با او صحبت کنیم. معروف است که بایزید از کوچه ای میگذشت و دید یک شخصی دارد بلند بلند  با یکی صحبت میکند. بایزید باو گفت اینجا که کسی نیست و با کِی صحبت میکنی؟ آن بایزید بسطامی که بزرگترین عارف قرن سوم که ستون و اساس عرفان ایرانی و اسلامی هست. آن شخص در جواب بایزید گفت دارم با خدای خودم صحبت میکنم. بایزید گفت اینقدر بلند صحبت مکن و اگر آهسته هم صحبت کنی خداوند میشنود و لزومی ندارد که اینقدر بلند حرف بزنی. این همین بیانیست که مولانا  در این بیت گذاشته است.

871      تـــا عـــلاج آن دهــــان  تــو  کــــنــــیــــم          تــو حــبــیــب و مـا طــبــیــب پُـر فـنـیـم

حبیب بمعنی دوست است و آن را با طبیب آورده که بریتم شعری جور در بیاید. پُر فن یعنی ماهر. میگوید این برای من مهم نیست که تو گنده دهان هستی. من میتوانم با طبییبانی که دارم تو را درمان کنم چون من تو را دوست داشتم که تو را خریدم و برای این بوی بد دهانت تو را دور نمی اندازم.

872      بــهــر کــیــکــی, نـو گـلــیــمـی سوخـتــن          نــیســـت لایـــق از تــو دیــده دوخـــتــن

کیک همان هشره ایست که بنام کَک معروف است. این کک بعلت زندگی انگلیی که دارد بالهایش را از دست داده است و قادر به پرواز نیست. در عوض دارای پاهای بزرگتری از دستانش است و بنا براین موقعیکه میخواهد حرکت کند جستن میکند. این کَک معمولا در شکاف چوبها و درز لحاف ها و در لباسها زندگی میکند و دنبال اینست که از شخصی و یا کسی خون بمیکد. میگوید حالا اگر ما یک گلیم نوی را خریده ایم و در لا بلای این گلیم کَک باشد, ما این گلیم را که بدور نمی اندازیم بخاطر یک کَک. نیست لایق یعنی سزاوار و شایسته نیست تو را هم اگر گنده دهان داری شایسته نیست که کنار بگذارم. و از تو رو بگردانم و از تو دیده دوختن شایسته نیست.

873       بـا همه بـنـشـیــن دو ســـه دســتـان بــگــو          تــا بــبــیــنــم صــورت عــقــلــت نـکــو

با همه بنشین یعنی با همه عیبی که داری بنشین و دو سه تا داستان تعریف کن. صورت یعنی چگونگی و وضع و اندازه عقلت. نکو یعنی بخوبی در یابم که چقدر عقل و فهم داری.

874      آن ذکــی را پس فــرســـتــاد  او بـــکـــار          ســوی حــمّــامــی که رو خـود را بــخار

آن ذکی یعنی آن غلام اولی را فرستاد بحمام و گفت برو وخودت را تمیزکن و چرکهای بدنت را از خودت دور کن. در ضمن میخواست که با غلام دومی بتنهائی و بی پرده و در نبودن غلام اولی صحبت کند.

875     ویــن دگــر را گـفـــت: خِـه تــو زیرکــی          صَــد غـلامـی در حـقــیــقــت , نه یکــی

کلمه خِـه یک کلمه تحسین است یعنی خوشا, آفرین, مرحبا. شاه به غلام گنده دهان گفت آفرین بر تو , چقدر تو دانا هستی و زیرک. تو باندازه یک غلام نیستی بلکه خیلی بیشتری, تو بندازه صد غلامی.  شاه میخواست از این طریق او با اطمینان از خودش حرف بزند و ترسی از شاه نداشته باشد.

876      آن نــه  کـان خــواجــه تــاشِ تــو نَـمـــود          از تــو مـا را ســرد مــیـکــرد آن حسود

خواجه تاش یعنی همکار و همقطار و یا چند نوکر که زیر دست یک ارباب هستند. وقتی میگوید خواجه تاش تو یعنی آن غلام اولی که او را بحمام فرستاد. تو نَمود یعنی آنطوریکه تو را معرفی کرد و تو را نمایش داد. او ما را از تو دل سرد میکرد و او حسود بود و با تو داشت حسودی میکرد. البته در حقیقت اینطور نبود و آن غلام در باره غلام اولی صحبتی نکرده بود. شاه با این وانمود میخواست این غلام را امتحان کند و این یک نوع وسیله تحقیق است.

877      گفــت : او دزد و کـــژســت و کـژ نشین           حــیــز و نا مــرد و چـنانسـت و چـنیـن

آن خواجه تاش تو گفت که تو آدم نا درستی هستی و تو دغلی و قابل اطمینان نیستی. او گفت تو حیزی یعنی یک مرد زن نمائی و نامرد هم هستی و چنانی و چنینی.

878       گفـت: پــیــوستـــه بُـدســت او راســتــگو          راســت گــوئــی  مــن ندیدسـتـم چــو او

این غلام گنده دهان بشاه گفت: آن غلامیکه در باره من این حرفها را زد, همیشه یک آدم راستگوئی بوده و من هیچ راستگوئی را باندازه او راستگو ندیده ام. او راستگوترین راستگو هاست. او هرچه در باره من گفته است راست گفته و من شک ندارم که عیوباتی را که در باره من گفته است راست گفته است.

879      راســت گوئــی در نهــادش  خـلــقـتـیست          هرچـه گـویـد من نگــویم : آن تهـی ست

راستگوئی یعنی صفت راست گوئی. در نهادش یعنی در سرشت و وجودش. خلقتیست یعنی ذاتیست. تهی است یعنی خالی از حقیقت است. این غلام بشاه گفت: راست گفتن در نهاد و سرشت او همیشه بوده است و آنچه را که بگوید من نمیتوانم که بجز حقیقت بپندارم. نه اینطور نیست و این آدمی که من میشناسم همیشه راست میگوید.

880      کـــژ نـــدانـــم  آن نـــکــــو انـــدیش را          مُـــتـــهـــــم دارم  وجــــود خــــویش را

کژ ندانم یعنی من او را کج رفتار نمیدانم. نکو اندیش یعنی دارای اندیشه نیکو. اگر او در باره من این چنین و آن چنان گفته است راست گفته و تقصیر از من است که اینطور هستم. من او را متهم نمیکنم بر عکس وجود خودم را متهم میکنم, چون من اینطور بوده ام ولی خودم نمیدانستم.

881       باشــد او در مــن بــبــیـــنـد عــیــب ها          مــن نــبــیــنـم در وجــودِ خـــود  شـــهـا

باشد یعنی چه بسا اتفاق بیافتد که همین جور باشد. میگوید ای شاه ممکن است که در وجود من خیلی از از این عیبها باشد و من این عیبها را نمیتوانم ببینم و ممکن است که راست گفته باشد.

882       هــرکسی کـوعـیــب خود دیدی زپـیـش          کی بُدی فـارغ خـود از اصلاح خویــش؟

هر کسی کو یعنی هرکسی که او. عیب خود دیدی زپیش یعنی هر کسیکه که او عیوب خودش را پیشا پیش ببیند, پیش از آنکه دیگران این عیوب را ببینند خودش آنها را ببیند, کی تو فارغ بودی از اصلاح کردن خودت؟ این یک پرسش انکاریست و جوابش اینست که هیچ وقت.

883     غــا فــلــنــد این خــلق از خـود ای پدر          لا جَـــرَم گــو یـــنــد عــیــب هــمــدگـــر

غافلند یعنی بی خبرند. لاجرم یعنی نا گزیر و نا چار. مولانا بخواننده مثنوی میگوید مردم عیوب خود را نمیدانند و بی خبر هستند و بهمین علت هست که بعیب گوئی و عیب جوئی یکدیگر میپردازند. هر چه از دیگران بیشتر عیب جوئی کنند نشانه اینست که از عیب های خودشان بیشتر بی خبرند.

884       مــن نـبــیــنـم روی خــود را ای شَـمَن          مـــن بــبــیـــنــم روی  تـو, تـو روی من

روی خود در اینجا یعنی رخسار خود و چهره خود, همچنین میشود گفت ذات خود. شَمَن یعنی بت پرست. پت پرست کسیست که حقیقت را نمی پذیرد و قبول ندارد و خیال میکند یک تیکه چوب و یا سنگی را که ساخته و دارد عبادتش میکند از سرامیک ساخته و یا از طلا و تصور میکند این است که دارد حکومت میکند و سامان دهنده کارهای دنیا اینست و لذا این بت پرست غافل است و بی خبر. این شَمَن است. هر کس که بجای دیدن عیب خودش, عیب دیگران را می بیند شبیه یک بت پرستی هست که بجای نثار جان خودش, بحقیقت دارد این بت را می پرستد. یک بت بی جان که خودش یک سازنده ای دارد و خلق شده از یک انسان دیگر است. آنوقت مولانا بخوانندهایش خطاب میکند و میگوید ای بت پرست من روی خودم را نمی بینم بلکه روی تو را می بینم و تو هم روی خودت را نمی بینی و روی من را می بینی. وقتیکه روبروی هم قرار میگیریم فقط چهره های یکدیگر را می بینیم و روح همدیگر را نمی بینیم. حالا چرا همه را شمن خطاب میکند, برای اینکه می بیند همه پول و مقام و زرق و برقهای دنیوی و شهرت را پرستش میکنند پس بنا براین, این پرستش خداوند نیست بلکه پرستش بت است.

885      آنـکســی  که او بــبــیـنـد روی خویش          نــور او از نـــورِ خــلـــقــا نســت بــیـش

اگر کسی بتواند بدون آیینه روی خودش را ببیند, این روی را که میبیند ذات خودش و اندیشه خودش را مشاهده میکند.  نور او نوری نیست که از چراغ و یا خورشید است. نور او از خداست. اگر کسی بتواند خودش را بشناسد و ببیند, ان چیزیکه باعث میشود آن را ببیند آن نور خداوند است. نور او از نور خلقانست بیش, نور خلقان نوریست که از چراغ و شمع و خورشید پیدا میشود, ولی آن کسیکه بتواند درون خودش را ببیند, نوری بر او تافته که آن نور خداوند است و او ینظور بنور الله شده, یعنی با نور خداوند با چشم باطنش نظاره میکند.

886       گــر بــمــیــرد, دیــد او بـــاقـــی بــود          زآنــکِ  دیـــدش  دیـــدِ خـــلا قـــی بُــود

دید منظور دید باطن است. دید خلاقی بُود یعنی دید او منسوبِ بخداست. حالا چنین شخصیکه با نور خدا می بیند, مولانا میگوید اگر هم بمیرد چشم باطنش هنوز هست. بعبارت دیگر چشم باطن همیشه وجود دارد برای اینکه چشم باطن با نور خدا می بیند, بقول مولانا خلاقی است. چون خدا نمی میرد و همیشه وجود دارد, آنکسی هم که دیدش مربوط و وصل دید خداست, آن دید باطنش از بین نمیرود. بشرط اینکه قبل از مردن بنور خدا وصل شده باشد آنوقت آن چشم باطن و گوش باطن او همیشه وجود دارد.

887      نــورِ حسًی نَـــبــوَد  آن نـوری که  او          روی خــود مــحســـوس بـیـنـد پــیش رو

در مصراع دوم, روی خود یعنی ذات خود و یا اندیشه خود. محسوس یعنی آشکارا. این دیدی که چشم سَرِ ما دارد این دید حِسی هست که یکی از حس های ماست و وقتی این چشم ما یک چیزی را می بیند ما داریم آن چیز را حس میکنیم. میگوید آن نوریکه آدمی میتواند ذات و یا صفات خودش را ببیند با چشم سر نیست, با چشم باطن است که میتواند ذات خودش را آشکارا در جلوی خودش ببیند. یکی از هدفهای عرفان اینست که آن چشم باطن را در اشخاص باز کند. در همه آن چشم و گوش باطن و وجدان هست منتها در بسیاری از ما پوشانده شده بوسیله حجابهای کینه, شهرت بیجا, ثروت نا مناسب و مقام نا لایق و امثال این چیزها.

888       گــفــت اکنون عــیــب هـــای او بــگو          آنـچــنـــانــکِ گــفــت او از عـتیــبِ تــو

شاه بآن غلام نیکخوی گنده دهان رو کرد و گفت, حالا تو عیبهای رفیق خودت را بگو و بگو ببینم رفیقت چه عیبهائی دارد.

889      تــا بــدانــم کــه تــو غــمــخوارِ مــنی          کــد خـــدای مُــلـــکـــت و کــار مـــنـــی

کدخدا یعنی کار گذار و پیشکار. ملکت هم بمعنی مملکت است و هم بمعنی سلطنت. تو حالا عیبهای رفیقت را بگو تا من بدانم که تو خیر خواه من هستی و غم خوارو کار گذار و پیشکار من هستی. میخواهم کارهای بزرگ مملکتم را بدست تو بدهم.

890      گـفــت : ای شه مـن بـگویــم عیبهاش          گرچه هست او مرمرا خوش خواجه تاش

آن غلام گفت بسیار خوب ای شاه من. من هم اکنون عببهای او را میگویم اگر چه اویک همکار خوب من هست.

891       عـــیــب او مــهــر و وفــا و مردمـی          عـــیـــب او صـــدق و ذُکــا و هــمــدمــی

مردمی یعنی مردمداری. صدق یعنی راست گوئی. ذُکا یعنی هوشیاری و همدمی یعنی سازگاری. آن غلام گفت عیب آن غلام مهربانی, وفاداری, مردمداری و راستگوئیست بعضافه هوشیاری و سازگاری. مفهوم این بیت که پیام مولاناست اینست که: هر کسیکه دلی پاک, قلبی بی آلایش و درون و باطنی منزّه باو عطا شده نیکی را در همه جا می بیند. اگر کسی فقط بدی را میبیند بدانید که منشأ و دلیل این بدیها خودش است و بد بینی در وجودش هست. و میگوید کسیکه پاک دل شد و نیک دل شد بجز نیکی نمی بیند و هر آنچه می بیند برای او نیکوست و چقدر آرام و راحت هست.

892       کــمــتـریــن عـیبش جوانمردی و داد          آن جـــوانــمـــردی کــه جان را هــم بداد

جوانمردی یعنی بخشندگی و فتوت. یعنی ایثار باین معنی که وقتی نعمتی باو میرسد دیگران را بر خودش مقدم بشمارد. یعنی از خودش بگیرد و بدیگران بدهد. داد بمعنی دادگستری. میگوید ای شاه, کوچکترین و کمترین عیب این رفیق من ایثار و بخشندگی و دادگریست تا حدی که اگر قرار باشد جان خودش را هم در این راه فدا کند و ایثار کند، میکند. باز مولانا پیامی دارد که بنظر آدمی که صاحب کمال است نه تنها از نظر دانش بلکه بکمال خداوند کامل شده و اثری از کمال خداوند در او هست، آن چیزی را که در خودش می بیند و مردم از آنها تعریف میکنند او همه اینها را عیب می بیند. هر صفتی که خوب است و او دارد، این آدم صاحب کمال همه آنها را عیب میداند چون این صفات خودش را با صفات خداوند مقایسه میکند و انوقت میگوید آیا این صفات مرا خوب میدانی؟ در برابر صفات خداوندی اصلا عیب است و هیچ قابل مقایسه نیست. تعجب ندارد که این غلام در حالیکه دارای صفات خوب هست خوش بزبان میاورد که اگر همکار من عیوبات مرا بر شمرده است او حتما راست گفته و این صفات من در برابر صفات خداوندی حتما عیب است. ای کاش بجائی برسیم که آن چنان که مولانا میخواهد ما هم فکر و اندیشه کنیم.

893      صــد هزاران جــان خـدا کـرده پدید          چــه جــوانــمــردی بُود   کــانرا نــدیـــد؟

چه جوانمردی بود یعنی آن کدام جوانمرد هست. مولا نا میگوید خداوند تعداد بیشماری جان پدید آورده. آن جوانمردی که این خلق کردن ها را نبیند او چه جور جوانمردی هست؟ او اصلا جوانمرد نیست و اگر میبود داوری و قضاوتش درست میبود. این بیت تناسبی دارد با بیت بالائی. در بیت بالا گفت: او بجائی میرسد که آنقدر بخشنده است که حتی جان خودش را هم ایثار میکند. در این بیت میگوید خداوند که جان کم نمی آورد، اگر جان خودش را در راه دیگری ایثار بکند, آن خداوندی که بی نهایت جان بوجود آورده دو باره باو جان می بخشد و او بی جان نمیماند. حالا این جان همان روح است. همیشه گفته شده که مولانا بجای روح کلمه جان را بکار میبرد. اگر کسی روح حیوانی و انسانی خودش را در راه کسی خواسته باشد فدا بکند روح او وصل است بروح خداوند. پس معلوم میشود که به مقامی از کمال رسیده است که روح او پیوسته بروح خداست میگوید کسیکه روح الهی را نمیبیند و فقط روح را حیوانی میداند و روح الهی را نمیبیند، این آدم خیلی بخیل است. حالا این همه روح بخشیده و بوجود آورده مثل خورشیدی که این همه نور میده، بعد یک کسی در برابر خورشید بگوید این نور نیست, او خیلی آدم بخیلی هست. وقتی یک نوزادی متولد میشود روحش فقط روح حیوانیست زیرا او فقط یک چیزی میخواهد ولی بتدریج قسمتی از روح حیوانی او تبدیل میشود بروح الهی. وقتی قسمت بیشتر روح حیوانی او به روح الهی تبدیل شد آنوقت است که دیگر بکمال رسیده. حالا وقتیکه خداوند اینهمه جان آفریده و ما بگوئیم میترسیم که جانمان را فدا بکنیم آنوقت ما خیلی بخیل میشویم.

894       ور بــدیــدی کِی بـجـان بُخلــش بُدی          بَهرِ یک جان, کِی چنـیــن غمگـین شدی؟

میگوید این آدم بخیل است و نمی بیند این جانهائی که خداوند خلق کرده ببیند، و اگر میدید کِی میترسید که این جان حیوانی  و یا روح حیوانی خودش را فدا بکند. بهر یک جان بی ارزش حیوانی چرا اینقدر غمگین میشود؟ برای اینکه این آدم نمیتواند ببیند خلاقیت و جان آفرینی خداوند را و نمیتواند قبول کند که اگر این جان حیوانیش بمیرد و جسمش هم فاسد بشود و برود روحش باقیست و آن روح جزئی از خداست و آن روح همیشه پایدار است اگر او این را قبول کند دیگر آزاد میشود و غمگین نمیشود. دنباله این داستان در قسمت سوم

Loading