25.2 امتحان پادشاه به آن دو غلام که خریده بود قسمت اول

در این قسمت مولانا داستان جدیدی شروع میکند که خلاصه آن را بنظر خوانندگان محترم میرساند. پادشاهی دو تا غلام از بازار غلام فروشان میخرد و این غلامها را مورد امتحان خودش قرار میدهد و از آنها پرسشهائی میکند تا شخصیت آنها را آنچه که هست دریابد. مولانا از این موضوع بهره برداری زیاد میکند و این دو شخصیت مختلف را در برابر هم قرار میدهد و در باره هریکی توصیف میکند و آخر سر نتیجه گیری میکند. این داستان را در چهار قسمت خواهید خواند و همانطور که خوانندگان محترم به سبک مولانا آشنا هستند در این داستانها کمتر از داستان میگوید و بیشتر حرفها متعالی و عرفانی خودش را میزند. در این داستان و حتی داستانهای دیگر هم فقط چند سطر در باره داستان میگوید و از داستان خارج میشود و بعضی اوقاط هم شاید دوباره یک مختصری بداستان بر گردد ولی باز خارج میشود. این کار او برای اینست که او داستان سرا نیست. مولانا حدفش در سراسر مثنوی معنوی برای خوانندگان خود نصیحت و پند و اندرز گفتن است که همه اندرز های او یک جنبه عارفانه و صوفیانه وحکیمانه دارد.ضمن اینکه در این شش دفتر مولانا همه جوانب زندگی آدمیزاد را از سن بلوغ تا مرگ بیان کرده است. پس از این مقدمه کوتاه بداستان میپردازیم.   

844       پــادشـــاهـــی دو غـــلام ارزان خـــرید          بـا یـکــی زان دو سـخـن گـفــت و شـنـیـد

کلمه ارزان یعنی چیزیکه بقیمتش می ارزد ولی امروزه مردم بمعنی قیمت زیر ارزش کالا بکار میبرند. در هر حال پادشاهی دو غلام بقیمتی که می ارزید خرید و اول یا یکی از آنها شروع بسخن گفتن کرد و سؤالهائی میکرد و جوابهائی می شنید.

845       یـافتش زیــرک دل و شـیـریـن  جــواب          از لــب شــکر چـــه  زایـــد  شـــکـر آب

زیرک دل یعنی هوشیار دل و با درک باطنی ولی امروزه با بار منفی آن بکار میبرند در حالیکه در بیت فوق با بار مثبت آورده شده. شیرین جواب یعنی شیرین سخن و هرچه که از او میپرسید او با شیرینی جواب میداد. از لب شکر یعنی از لب شیرین. شکرآب یعنی شربت. شاه این غلام را وقتیکه از او سؤال میکرد و پاسخ می شنید, او را بسیار باهوش و  با ادراک و شیرین سخن یافت. در مصراع دوم مولانا سؤال میکند که از لب شیرین چه چیزی حاصل میشود و خودش جواب میدهد که از لب شیرین شربت حاصل میشود.

846       آدمــی  مـــخـــفـــیســت  در زیـرِ زبـان          ایـن زبـان پــرده اســت بـر درگاه جــان

درگاه به آستانه درب منزل میگویند. و پرده بمعنی حجاب است. در منازل قدیم پشت درب خانه پرده ای آویزان میکردند که وقتی درب خانه باز میشود داخل منزل پیدا نباشد. حالا مولانا میگوید جان هم مثل خانه است و این زبان پرده درگاه خانه دل است. اگر آدمی حرف نزند شخصیت باطنی او پنهان است یعنی طرفی که او را از قبل نمیشناخته, نمیتواند بحقیقت باطنی او پی ببرد و ببیند که درونش چگونه است. گفته شده که زبان ترجمان درون آدمیست. این زبان اندیشه باطنی آدم را ترجمان میکند و بدیگران میشناساند و نشان میدهد که ما در خانه دلمان چه داریم. پس این زبان اندامیست که باید بسیار با دقت و حوصله, تأمل و تفکر بکارش ببریم.مثلی است که میگوید اول اندیشه وانگهی گفتار. یعنی وقتی که میخواهیم حرفی بزنیم اول باید فکر کنیم و بعد حرف بزنیم. اگر اول فکر نکنیم و حرفی را بزنیم, بسیاری از چیزهائی که در درون ماست و نباید ظاهر شود ظاهر میشود. اگر سرًی, فاش میشود و اگر نادانی و بیدانشیست آنهم اشکار میگردد. 

847      چــونــکِ بــادی پــرده را درهم کشـیــد          سِرّ صــحـن خــانـه شــد بــرمــا پـد یــد

در هم کشید یعنی پرده را پس زد. پس اگر بادی بیاید و پرده را پس بزند کسانیکه در کوچه هستند دارند داخل خانه را می بینند. این زبان هم وقتی تکان میخورد مثل پرده در اثر بادی هست که ازش بیرون میاید و انسان دارد با آن زبانش را تکان میدهد و از این طریق حرف میزند و آنچه در خانه جان است آشکار میشود.

848       کــانـدر آن خــانه گــهــر یـا گـنـدم است          گـنـج و زر یــا جـمـله مـارو کـژدم است

گهر یعنی جواهر. همین که این پرده زبان را آن باد سخن تکان بدهد آنوقت آشکار میگردد که در این خانه چیست. آیا جواهر است یا گندم است. آیا گنج و طلاست و یا پر از مار و عقرب است. خیلی از خانه های دل هست که در آنها مار و کژدم هم هست.

849      یــا درو گــنــجســت مـاری بـــر کَـــران          زآنــکِ نَـبـوَد گــنــج زر بــی پــا سـبان

در افسانه ها معروف بود که هرکجا گنج هست یک ماری هم هست که آن را حفاظت میکند. حالا میگوید خانه دل هم همین طور است, یا ممکن است که در خانه دل گنجی باشد از معنویات ومعرفت و از دانش یا اینکه در کنار این گنج معنویت که مثل طلا و گوهر ارزنده است مار هم داشته باشد. بر کَران یعنی در کنار آن و گنج زر بی پاسبان نمیشود. منظور مولانا اینست که یک انسان کامل از کلام گوینده بدرون آن شخص پی میبرد و در میابد که آیا در خانه دل گوینده گنج معارف و معنویتهاست و برای حفظ و نگهبانی این گنج معرفت هست که ماری در کنارش هست. چگونه میشود که معنویت داشته باشد و این مار را هم داشته باشد. همه این مار را دارند. این مار چیست که همه دارند. این مار نفس اماره است. این انسان کامل هم یک انسان است و اگر نفس اماره خودش را کشته و بی حالش کرده, هر لحظت ممکن است که این مار جون بگیرد و زنده شود. بدین ترتیب این خزانه اسرار را که در دل آن دانا هست این مار دارد پاسبانی میکند. از آشکار شدن گنج بر همه جلوگیری میکند زیرا نفس اماره از ظاهر گشتن معنویات مانع میشود. برای اینکه این معنویات را نمیشود بهر کسی گفت. بسیار از کسان هستند که اگر این گنج اسرار را برای آنها فاش بکنی یا گمراه میشوند و یا فتنه ایجاد میکنند. برای اینکه درک معنویات شایستگی و لیاقت میخواهد. درست است که این شخص درون خانه دلش پر از معنویات و گنج معنا و معرفت است ولی بهرکسی نمیتواند آنها را بگوید و باید که با اهل دلش صحبت کند. باید باکسی که میخواهد صحبت کند اول او را آماده کند و آن شایستگی را باو بدهد. این کاریست که آن مراد و مرشد میکند و بعد آنوقت در معنویات را برویش باز میکند. برای دسترسی باین گنج باید که این مار را کشت و برای گنج معنویات هم باید که نفس اماره را کشت.

850      بــی تــأ مـل او ســخـن گـفـتـی چــنــان          کـــز پسِ  پـــانصـــد  تــأمــل  دیــگران

او غلام اولیست که پادشاه نشسته بود و با او صحبت میکرد. بی تأ مل یعنی بی درنگ. بدون اینکه جواب را در مغزش بپروراند و بگوید, اصلا جواب را آماده داشت. آن غلام شیرین گفتار چنان بی تأمل و بی تفکر سخنهای نیک و آماده را میگفت که دیگران که همان سخنان را بگویند باید پانصد تا تأمل بکنن.

851      گــفــتــیــی در بــاطنـتش  دریـــاســتـی          جــمــلــه در یـــا گــوهـــرِ  گـــویــاستی

گفتیی یعنی گویا اینکه و مثل اینکه. در مصراع دوم آن گوهری که آمده یعنی مروارید. گویا یعنی سخن گو. گوئی که در درون این غلام دریائی پُر بود ازمروارید. مرواریدها همه مروارید های معانی بود ند و در ذهن غلام نهفته شده بود و بر زبانش میامد و زبانش را گویا میکرد. مثل اینست که آن مروارید وجودش است که بزبانش آمده و دارد صحبت میکند.

852      نــور هــر گــوهــر کــزو تــابـان شدی          حــق و بـــاطــل را ازو فُــرقـان شـدی

هر گوهر در اینجا یعنی هر کلام مروارید مانند. در مصراع دوم کلمه فرقان از فرق است. فرقان یعنی جدا کننده و فرق گذارنده درستی از نادرستی و فرق گذارنده حق از باطل. مولانا میگوید کلامی که این غلام صحبت میکرد مثل گوهر هائی بود که این گوهربگوهر معرفت و گوهر معانی جوری میطابد که فرقان است, یعنی برای ما کمک میکند که فرق بگذاریم ما بین خوب و بد, یا درستی و نادرستی.

853      نـــور فــرقــان فَـــرق کـــردی بـهـر ما          ذرّه  ذرّه حــــق  و بـــاطـــل  را جـــدا

هرکجا که گوهر معرفت باشد, و نور ذات خداوند باشد و گوهر معانی و معرفت باشد آن گوهر تابش پیدا میکند و وقتی تابش پیدا کرد اطرافش را روشن میکند و وقتی روشن کرد آنوقت فرق حق را با باطل و زشت را از زیبا را آشکار میکند تا ما راه درست را بتوانیم تشخیص بدهیم. اصطلاحاً در عرفان میگویند ینظور بنور الله میشود. یعنی نظاره کننده بنور خدا میشود. آنکس که ینظور بنورالله میشود قادر است بهر چیزیکه نگاه میکند بیرون و درون آن جیز یا آن نفر را می بیند.

854      نـــور گــوهــر نــور چشـــم مــا شــدی          هـــم ســؤال وهــم جــواب  از مـا بُـدی

نور گوهر قرار شد باشد نور گوهر معرفت. نور ذات خداوند. اینجا چشم ما منظور چشم دل ماست. ما انسانها با چشم سرمان خیلی چیزها را میبینیم ولی قدرت فهم آن چیزها را نداریم و نمیدانیم آنها چی هستند. بعد سؤال میکنیم. وقتیکه آن نور ذات خداوندی بر دل ما تابش پیدا کند آنوقت آنچنان نوری میدهد که همه چیز برای ما آشکار میشود. حالا میتوانیم جواب آن سؤال و سؤالهای دیگر را هم خود ما یدهیم.

855      چشــم کـژ کـردی دو دیـدی قـرص مـاه           چــون سؤالســت  ایـن نظـر در اشتباه

چشم را کژ کردن یعنی چشم را لوچ کردن و دوبین کردن. میگوید تو چشم باطنت را لوچ کردی بهمین دلیل است وقتی بقرص ماه نگاه میکنی یک ماه را تو دوتا میبینی. بعد سؤال میکنی که چرا امشب ماه دوتا شد و این دو بینی تو را بشک و تردید میاندازد در نتیجه برایت سؤال پیش میاورد.

856      راســت گــردان چشــم را درمــاهـتـاب          تــا یــکی بـیـنی تـو مـه را نَک جـواب

تو حالا بیا و چشم باطنت را راست کن تا درشب تو ماه را یکی ببینی. حالا این جواب تست.

857      فــکــرتــت کـه: “کـژ مـبـیـن نـیـکو نگر”      هســت هــم نــور و شــعـاعِ آن گــهـــر

فکرت یعنی فکر کردن. میگوید وقتیکه تو در فکرت داری می اندیشی  و با خودت میگوئی کج نگاه مکن وچشمت را لوچ مکن و خوب بیاندیش , این فکری که تو میکنی برای تو هم نور حقیقت است و هم شعاع و اشعه و تابش آن گوهر حقیقت است. اینکه اندیشه میکنی که راست ببینی و کج نبینی, خود این اندیشه هم از آثار نور حق در باطن تست. همین که بفکر این بیافتی که کج نبینم و باید راست ببینم معلوم میشود که خداوند نور معنویتش را در تو انداخته که این فکر در تو پیدا شده. بیخود هر کسی باین فکر نمی افتد. اصلا هرکسی قبول ندارد که دارد کج میبیند. همه فکر میکنند که راست و درست هستند. اگر کسی باین فکر بیافتد که من دیگر نباید کج ببینم میگوید همین نوریست که خداوند بدل تو انداخته.

858      هــر جــوابــی کان ز گــوش ایـد بــدل          چشــم گــفــت : ازمـن شــنـوآنـرا بـهـل

چشم منظور چشم باطن است. بهل یعنی بگذار رها کن, ول کن. حالا از این بیت تا پنج بیت بعدی که میآید علم اهل ظاهر و علم اهل معنی را با یکدیگر مقایسه میکند. علم اهل ظاهر علمیست که در مدارس تدریس میکنند. این علم با باطن ما کاری ندارد و ما مثل کامپیوتر عمل میکنیم. علم باطن و علم معنی علمیست که آن چیزی را که گوش شنیده, چشم دل میگوید من قبول ندارم و من باید خودم ببینم و خودم درک بکنم و آنچه را که تو از گوش سر شنیدی رها کن و بان تکیه مکن.

859      گـوش دلاله اسـت وچشــم اهـلِ وصـال         چشم صا حب حآل و گوش اصحاب قال

دلاله کسیست که وسیله میشود که ازدواجی و یا یک دادو ستدی بین دونفر دیگر انجام پذیرد و پس از ازدواج یا انجام معامله به این دلاله پولی و یا مزدی میرسید. ولی این چشمت اهل وصال است و میخواهد بوصل برسد. در مصراع دوم چشم یعنی چشم باطن صاحب حال است. او باید حال داشته باشد و نه قال. قال و حال همیشه در عرفان مولانا کنار هم میایند. قال یعنی حرف که گوش ظاهر میشنود وبعد هم تمام میشود. تو اهل قال هستی و اهل حال نیستی. بعد از قال باید یک حالی هم در درون شخص پیدا شود. و یا یک تحولی در درونت پیدا شود. تحول یعنی از حالی بحال دیگر و معمولا اینجا از حالی بحال شدن

بهتر است. باید اهل حال بود و نه اهل قال. آنهائی که اهل قال هستند با واسطه چیز یاد میگیرند, با واسطه معلم و با واسطه کتاب. ولی آنهائیکه اهل حال هستند, بی واسطه یاد میگیرند. بدون اینکه واسطه ای داشته باشند در دلشان نوری پیدا میشود که کشف میکنند و حقیقت را میبینند. آنها از طریق کشف و شهود یاد میگیرند اگر خودش کشف کرد این دیگر علم تقلیدی نیست و او از نویسنده کتاب تقلید نکرده. او شخصا کشف کرده و حقیقت را پیدا کرده.

860      در شــنــودِ گــوش  تــبــدیــلِ صـفـات          در عــیــان دیـــد هــا تـــبـــد یـــلِ  ذات

شنود یعنی شنیدن و گوش منظور گوش سر است. عیان یعنی دیدن. دیدها دیدیست که چشم دل میکند. ذات یعنی وجود. وقتیکه چیزی از دانش میشنوید موجب دگر گونی صفات شما میشود. ولی اگر چشم باطن شما چیزی ببیند و شما کشف و شهود بکنید آنوقت کل وجود شما را تغییر میدهد و ذات شما را یا کل وجودتان را عوض میکند در جهت بهتر.

861       ز آتش ارعـلمــت یـقـیـن شد در سُـخن          پـخــتــگی جُـو در یـقـیـن مــنـزل مـکُـن

زآتش یعنی از آتش. ار یعنی اگر. علمت یعنی دانش تو. یقین در عرفان یعنی یک باوری که هیچ گونه شک و تردیدی در آن نباشد. اما از نظر صوفی یک چیزی بالاتر از این است. یعنی مشاهده حقیقت با چشم دل بدون واسطه و استدلال و دلیل و برهان. عرفا میگویند برای درک حقیقت سه مرحله وجود دارد. یکی علم الیقین و دومی عین الیقین است و سومی حق الیقین است. این سه تا باید بدنبال هم دیگر بیایند. بعنوان مثال در یک جائی چشم شما را بسته اند و آتش را هم همان نزدیکی گذاشته اند شما وقتی حرارت آتش را احساس کردید متوجه وجود آتش میشوید و این را علم الیقین میگویند. چون شما در اثر احساس آتش یقین پیدا کردید که اینجا آتش است. حالا شما اگر چشمتان را باز کنید و آتش را با چشم خودتان دیدید آنوقت این میشود عین الیقین چون شما با چشم خودتان آن را دیدید. اگر شما از این مرحاله هم بگذرید و بروید در آتش و بسوزید آنوقت میشود حق الیقین. آنوقت آن یقین عرفانیست که بالاترین است.

862       تـا نســوزی نـیـست آن عـین الـیـقــیـن          ایـن یــقــیـن خـواهـی؟ در آتش در نشین

تو درست است که رسیدی به عین الیقین وبا چشمت داری میبینی. مولانا میگوید اینهم درست نیست. از این هم بگذر و برو در آتش عشقِ یافتن حقیقت. اگر حقیقت خداست, در آتش عشق بخدا باید بسوزی. یکی که عاشق است دیگر خودش را حس نمیکند و فقط معشوقش را حس میکند. اگر تو باین مرحاه رسیدی آنوقت این حق والیقین است.

863      گــوش چــون نــافــذ بُــود دیــده شــود          ور نـه قُــل در گــوش پــیــچـــیــده شود

اگرگوش نافذ باشد یعنی بدل شخص نفوذ کند آنچه را که میشنود گوش دلش هم بشنود آنوقت باچشم دل هم دیده میشود. وگرنه آن قال یعنی سخن در گوش و سر و کله ات پیچیده میشود و هیچ وقت با چشم دلت هیچ چیز نمی بینی.

864      ایــن ســخـن پــا یـــان ندارد بـاز گـرد          تـا کـه شـه بــا آن غــلامــانش  چــه کرد

وقتی باینجا میرسد میگوید این سخن پایان ندارد و بقول خودش مثنوی هفتاد من کاغذ شود. من در اینجا این سخن را کوتاه میکنم و دنباله داستان را خواهم گفت که ببینیم شاه با غلامانش چه کرد.       بقیه داستان در قسمت دوم. 

Loading