24.2 ملامت کردن مردم شخصی را که مادرش را کشت قسمت دوم

811      مـن نـدیـدم  در جــهــانِ جُســت و جــو          هـیـچ  اهــلــیــت  بـه از خــوی  نــــکو

جهان جست وجو یعنی دنیای کسب و کار و کوشش. اهلیت یعنی لیاقت و شایستگی. خوی نکو یعنی نیک رفتاری. مولانا میگوید در دنیائی که همه در تلاش بدست آوردن چیزهائی هستند که مطلوب آنهاست من در این دنیا هیچ لیاقت و شایستگی را بهتر از نیک رفتاری ندیدم. منظورش اینست که بهترین چیزیکه به مردم شایسته داده شده اخلاق نیکوست. ما خیلی بسادگی از کلمه اخلاق میگذریم در حالیکه یک کلمه مهمی است. اخلاق جمع خلق است و خلق هم بمعنی رفتار است. پس وقتیکه میگوئیم فلان شخص اخلاقش خوب است یعنی میگوئیم تمام رفتار هایش خوب است و آنکسیکه رفتار های خوب باو داده شده واقعا از نظر مولانا اهلیت و شایستگی و لیاقت دارد.

817      هــر کـه را خــوی نــکو بـاشد بــرست           هــر کسـی کـوشـیـشـه دل باشد شکشت

برست یعنی رهائی پیدا کرد. رستگار شدن یعنی از بدیها نجات پیدا کردن. وقتی یک کسی خوی های زشت داشته باشد, این خوی های زشت او پیامد های نا گوار دارد که آن نتایج باعث زیان او میشود. بر عکس اگر کسی نیک رفتار باشد, از این پیامدهای زشت سیرتی رهائی پیدا میکند. در مصراع دوم, هر کسی که او شیشه دل باشد, شیشه دل یعنی زود رنج و کسی که نازک دل است, نا پایدار است و تحملش کم است و وقتی تحملش کم باشد مثل شیشه است و زود میشکند. پیام مولانا اینست که سعی کنیم در زندگی مقاوم باشیم و یا شیشه دل نباشیم.

822      زآن  کــه هــفصـد پــرده دارد نـورحق          پــردهـای نــور دان چــنــدیــن  طــبــق

کلمه هفتصد در عرفان مفهوم عددی ندارد. پرده یعنی حجاب و آن چیزیکه مانع شود که نور بتابد. نور حق, نور حقیقت الهی است. پرده های نور دان یعنی آن حجابهائی که جلو نور حقیقت را گرفته است را بدان که چندین طبقه هستند. حالا مولانا این پرده ها را طبقه بندی میکند که چه کسی پشت کدام یکی از این پرده هاست. چه کسی پشت پرده آخرین است و چه کسی پشت پرده های وسط و چه کسی پشت پرده اول است.

823       از پـــس هـــر پـــرده  قـومی  را مُقام          صـف صـف اند این پـرده هـاشان تا امام

مُقام یعنی اقامت گزیده. صف صف اند یعنی ردیف ردیف هستند. امام در اینجا اشاره است به معنی کلمه امام در عرفان و تصوف و ارتباطی با امام های شیعیان ندارد. در عرفان و تصوف به قطب که مرشد مرشدان است امام میگویند. میگوید در پشت هر حجابی گروهی جای دارند و همین طور پرده پشت پرده جای دارند تا برسند بآن قطب که از همه پرده اش جلوتر هست. یعنی فاصله اش تا منبع نور خیلی کم است. در واقع سخن از مراتب کمال انسان است تا جائی که بتواند آن نور حق و حقیقت را ببیند. آنقدر کمال پیدا کند تا اینکه خودش بتواند بدون واسطه آن حق و حقیقت را درک بکند. در عرفان و تصوف هم تکامل است باید که یک سالک راهش را طی کند تا بکمال برسد. در مسیر این سیر تکامل یکی یکی این حجاب ها از جلوی چشمش برداشته میشود. هرچه که جلوتر برود یک حجاب از جلو چشمش برداشته میشود. در پایان این مسیر او دیگر تکامل یافته و مستقیما جلو نور قرار گرفته است. این گروه بندی جویندگان حقیقت بر اثر تکامل روحیست و آن روح سالک است که تکامل پیدا میکند. مولانا باین نکته اشاره دارد که نزدیکی بحق و حقیقت بر حسب متناسب این تکامل روحیست. هرکس که تکامل بیشتری پیدا کرده باشد در صف های جلو تر است و هرکسیکه تکامل کمتری پیدا کرده باشد در صف های عقب تر است.

824       اهـلِ صـفّ آخریـن از ضـعـف خویش          چشــمشـان طـاقــت نـدارد  نــورِ پـــیش

ضعف خویش یعنی از ضعف بینائی. میگوید کسانیکه در صفهای آخرین قرار دارند در اثر ضعف چشم دلشان طاقت دیدن نور پیشتر از خودشان را ندارند. صف ما قبل آخر چگونه است. این صف یک مقداری نور را میبیند اگر چه این نور زیاد نیست. ولی صف آخری طاقت این نور جلو خودش را هم ندارد. برای اینکه او تازه اول شروع تکامل را میگذراند.

825      و آن صــفِ پـیش ,از ضعـیفـی بصـر          تــــاب نـــارد رو شــنــائــی   پـیـشــتـــر

صف پیش یعنی صف جلو صف عقب. تاب نارد یعنی طاقت ندارد. روشنائی پیشتر یعنی روشنائی صف جلو خودش را تاب دیدن ندارد. پس خلاصه میکنیم که هر صفی جلوتر باشد از صف پُشتی خودش یک نوری را میبیند ولی صف پُشتی این نور را نمیبیند و شاید نور کمتری میبیند. حالا همین صفی هم که نوری را میبیند نور صف جلوی خودش را نمیتواند ببیند.

826       روشـنــیـی  کـو  حــیــاتِ اول اســت          رنــج جـــان و فـتـنـه ایــن احــــول اسـت

روشنیی یعنی نوری که. کو یعنی که او. حیات اول منظور جلو ترین صف و صف اول. فتنه یعنی عذاب. احول یعنی آدم لوچ و دوبین. میگوید آن کسیکه در صف اول است نور حقیقت را میبیند و این نور دارد زندگی معنوی باو میبخشد. ولی همین نور برای گروهی که در صف آخر هستند نه تنها نمیبینند و زندگی معنوی بآنها نمی بخشد, بلکه باعث رنج و عذابش هم میشود. چون نمیتواند چیزی را درک کند. میخواهد نور حقیقت را ببیند ولی نمیتواند.

827       اَحـولــی هــا  انــدک انــدک کـم شود          چـون ز هــفصــد بـگــذرد او یَــم  شـــود

این ضعف دیدها بتدریج دراثر پیشرفت تکامل کم میشوند. یَم یعنی دریا. وقتیکه از همه این حجابها بگذرد و بصف اول برسد آنوقت بدریا میرسد. خداوند را تشبیه میکنند به دریای وحدت الهی. مولانا میگوید وقتیکه از هفتصد بگذرد آنوقت خود سالک بدریا تبدیل میشود. یعنی نمیگوید که این حقیقت را درک میکند بلکه خود حقیقت میشود. این اتفاق قطره بدریاست فقط شرطش اینست که ازاین هفت پرده با تکاملی که پیدا میکند یگذرد.

828       آتــشـی کـاصــلاح  آهـن یـا زراســت          کِــی صــلاحِ آبــی و ســیــبِ تــــر اســت

مولانا طبق شیوه پسندیده خودش بعد از اینکه یک مطلب را مطرح میکند, شروع میکند بگفتن مثالهای متعدد. کاصلاح در اینجا یعنی نرم کردن شکل دادن. آهن را اول در کوره داغ میکنند و یعد با پتک و چکش آن را بشکلی که میخواهند در میاورند. در مصراع دوم کی صلاح یعنی کی در خورِ پا کی مناسب. آبی یعنی بِه. میگوید آهن و یا طلا را باید حرارت بدهی تا نرم شود و بعد بتوانی آن را شکل بدهی. این بِه و یا سیب که بدرخت است اول کال است و نا رسیده و باید برسد. برای رسیدن حرارت لازم است آیا همان حرارتی که بآهن میدهند همان حرارت را به سیب و به میدهند؟ البته که نه. بایستی اینها هرکدام متناسب با قدرت روحی خودشان حرارت معنوی را ببینند. آن حرارت و آتش معنویت باید مناسب تکامل روحی خودشان باشد.

829      ســیـب و آبــی، خــامـیـی دارد خفیف          ـــ نَـــی چو آهــن ـــ تـابشی خواهد لطیف

میوه سیب و میوه بِه یک خامی کمی دارند نه مثل آهن و اینها با حرارتی متعادل پخته میشوند. همان حرارتی را که از خورشید دریافت میکنند برایشان کافیست.

830      لـیک آهن را لطـیـف آن شعله هاست          کــو  جَـذ وبِ  تــابــشِ  آن  اژد  هــاست

شعله ها یعنی شعله های قوی که از کوره میاید. جذوب یعنی جذب کننده. تابش اینجا یعنی شعله. آن اژدهاست یعنی مثل آتشی که از دهان اژدها بیرون میاید. میگوید برای آهن آن شعله های قوی که از کوره میاید لطیف است برای اینکه او این شعله هائی که مثل شعله دهن اژدهاست را جذب میکند و سرخ و داغ و نرم میشود. دشواری ها و سختی کشیدن در راه تصوف برای پیدا کردن یک تکامل روحی هم واقعا رنج دارد و باید تحمل آن سختیهای و یا آتش ها را بکند. برای جوینده راه طریقت این عذابهائی که میکشد برایش ناراحت کننده نیست و برعکس این رنجها برای او لطیف هستند. برای اینکه میداند آخر سر بمقصودش میرسد و میداند که آخر سر بوصال حق که بعد از آخرین پرده است دست پیدا میکند.

831       هــست آن آهـن ، فــقـیرِ سـخـت کش          زیرِ پــتــک و آتش است او سـرخ و خَوش

فقیریعنی فقیر روحانی و عرفانی یعنی کسیکه فقط بخدا نیازمند است و نه هیچ کس دیگر. یا کسیکه فقط خدا را می بیند و نه هیچ کس دیگر. سخت کَش یعنی ریاضت کش. کسیکه مقاومتش در مقابل دشواریها زیاد است. حالا این آهن را تشبیه میکند مثل یک فقیریکه دارای مقاومت زیاد است و سختی ها را براحتی و خوبی تحمل میکند زیرا آهنگران دارند بسرش پتک و چکش میزنند و آتش هم باو میدهند و با وجود این, این آهن خوش است برای اینکه در حال نرم شدن است. نرم شدن دلخواه همه است و اگر کسی در حال سختی کشیدن است چون میداند که در آخر در اثر این سختیها نرم شدن است پس خوشحالست.

832       حــاجـــبِ آتــش  بُود  بــی واســـطه          در  دلِ   آتـــش   رود    بــی   رابـــطــه

آن کسیکه مقام صف اول را دارد او همان سخت کشیست که مولانا میگوید یعنی او نزدیکترین بآن نور الهیست. آتش در اینجا یعنی آتش تجلی نور الهی. تجلی یعنی جلوه کردن. خداوند وقتی در یک جائی جلوه میکند مثل اینکه در آنجا آتشیست. بی واسطه یعنی مستقیما در دل آتش تجلی خداوند میرود بی وسیله و خود بخود.

833      بــی حـجــابــی آب و فــرزنـدان آب          پــخــتــگـی  زآتــش نــیــابــنــد  و خــطاب

بی حجابی یعنی بدون واسطه. فرزندان آب در اینجا یعنی هر چیزیکه از آب درست شده باشد. پختگی یعنی کمال و خطاب اینجا یعنی سخن روی در روی شنیدن. حالا مولانا میخواهد بگوید که این آب میخواهد حرارت ببیند. آب بدون حجاب و بدون واسطه نمیتواند حرارت ببیند. آب را باید در یک ظرف فلزی ریخت و زیر آن را با آتش حرارت داد. این ظرف فلزی حجاب و یا واسطه آب است برای گرم شدن. آب نمیتواند خودش بتنهائی با آتش روبرو شود و واسطه لازم دارد.

834      واســطه دیـــگی بــود یــا تــابه یــی          هــمچــو پــا  را  در روش  پـاتــابــه یـــی

واسطه آب همان دیگ یا تابه است . پاتابه یک نوار پارچه ای بود که در سابق و مناطق سرد سیر مردم بپای خود می بستند که انگشتانشان یخ نزند. در روش یعنی در راه رفتن. میگوید همانطور که پا برای راه رفتن در برف و یخ پاتابه یا واسطه لازم دارد, همانگونه هم آب برای گرم شدن به دیگ و یا تابه لازم دارد.

835       یــا مـــکــانــی  در مـیـان  تــا آن هــوا          مــی شود ســوزان و مــی آرد بــه مـا

مکانی در میان یعنی مکانی میان آب و آتش. سوزان یعنی خیلی گرم. ما اینجا یعنی آب. در عربی ماء یعنی آب و در بیت فوق همزه ماء را انداخته بخاطر قافیه شعری. در بیابانها یک گودالهای کوچکی هست وقتی باران میبارد آب باران در این گودال ها جمع میشود و خورشید هم میتابد.وقتی خورشید می تابد آب این گودالها شروع میکند به بخارشدن. معلوم میشود که آب داخل گودال گرم شده. این گرم شدن آب مستقیما نبوده زیرا اول هوا گرم شده و بعد آب گرم میشود. پس اینجا واسطه هواست.

836      پس فـقـیـرآن اسـت کو بی واسطه است          شــعـله هـا را بـا وجودش رابـطه است

هرچه و هر که را در نظر بگیرید واسطه میخواهد. ولی آنکسیکه در صف اول هست که باو گفتیم فقیر معنوی که بجز خدا هیچ چیز دیگر را نمیبیند, او بیواسطه است و او میتواند از گرمای خداوند گرم شود و گرمای حقیقت را درک بکند. آن شعله های تجلی خداوند و شعله های تجلی حقیقت با او مربوط شده است و با او ربط پیدا کرده.

837      پس دلِ عــالم وی اســت  ایــرا که تـن          مـی رسـد از واسطۀ  ایـن دل بــه فــن

دل را مولانا در اینجا و بعضی جاهای دیگر بمعنی روح بکار میبرد. ایرا که یعنی زیرا که مولانا حرف ز را برداشته و الف بجای آن گذارده. فن یعنی کار و فعالیت. میگوید این فقیه معنوی روح عالم است. اگر روح در تن ما نباشد که ما فعالیتی نمیتوانیم داشته باشیم و چون روح هست میتوانیم حرکات مختلف داشته باشیم. حالا عالم را یک تن در نظر میگیریم. این تن هم روح لازم دارد. آن فقیر معنوی روح تن این آدم است. این فعالیتهائی که در تن این عالم صورت میگیرد بعلت وجود آن روح است. ابن عربی یکی از بزرگترین پیشوایان تصوف و عرفان میگوید این انسان کامل مانند روح است و عالم مانند تن. پیام مولانا اینست که اگر این انسانهای کامل و فقیران معنوی وجود نداشته باشند,عالَم مفهوم و ارزشی ندارد. عالَم مثل جسم و تن بی روح است. اینها هستند که در عالم هستی پیدا میشوند و دیگران را ارشاد میکنند و واسطه هستند که دیگران هم گرمای معنویت پیدا کنند. واسطه هستند که دیگران را صف بصف و طبقه طبقه و پرده به پرده جلو ببرند تا بآن حقیقت برسانند.اگر آنها نباشند این تکامل روحی اصلا صورت نمیگیرد.

838      دل نـباشد تـن چـه  دانــد  گــفــت و گو          دل  نـجـویـد تـن چـه داند جـست و جو

اگر روح نباشد تن چگونه میتواند با خدای خودش راز و نیاز و گفتگو بکند. کسانیکه در گوشه تنهائی خودشان با آن خدائی که میشناسند دارند راز و نیاز میکنند, بعلت روح آنهاست. روح آنها دارد اینکار را میکند. در مصراع دوم اگر دل حقیقت و معرفت حق را جستجو نکند, اصلا تن نمیداند جستجو چیست. پس همینطور که بجسممان غذا میدهیم که زنده بمانیم باید به روحمان هم غذا بدهیم که این یاری ها را بما بکند. روح ما محتاج غذای معنویت و معرفت است

839      پس نــظر گــاه شـعـاع آن آهــن اســت          پس نــظر گــاه خــدا  دل، نه تـن است

نظرگاه شعاع یعنی نظرگاه آن تابش و اشعه حقیقت که مشغول تابش است حدفش کیست و چیست. آن شعله ایکه از کوره بیرون میاید دارای هدفی است و آن هدف آن آهن است. پس نظرگاه خداوند هم دل است و دل همان روح است.

840       بـاز ایـن دلهـای جُزوی چون تن اسـت          بـا دلِ صـاحـب دلـی  کــو معـدن است

دل گفتیم روح است. حالا دلهای جزوی روحهای جزوی هستند. روحهای جزوی یعنی روحهای تک تک افراد. آن کسیکه در جلوتراین صف قرار دارد و نور حقیقت را بدون واسطه می بیند او روح کلیست.حالا میگوید روح های جزوی در مقابل آن روح کلی مثل تن هستند. در گذشته گفته شد که تن ارزشی ندارد و حالا همه روحهای جزوی آدمها در مقابل آن روح کلی بی ارزش هستند. با دل صاحب دلی, این صاحب دل همان فقیر معنوی است. با دل و یا روح صاحب دلی که او معدن حقیقت و اسرار الهی است و این روح جزوی ما در مقابل این معدن مثل تن است و ارزشی ندارد.

841       بس مـثـال و شــرح خـواهـد ایـن کلام          لـیـک تــرسم تــا نـلــغــزد وَ هـم  عــام

بس یعنی خیلی فراوان. مولانا در اینجا میگوید این حرف و بحثی که من دارم میکنم بسیار شرح و طول و تفسیر دارد. ولی میترسم تا خیال مردم عامی مبادا بلغزد و خطارود و یا  آنها خسته شوند.

842      تـــا نــگـردد نـــیــکویــیِ مـــا  بـــدی          ایـن  کـه گــفـتم هـم نـَـبـدجـز بی خودی

تا یعنی مبادا, نکند.نیکوئی یعنی نیت خیر من. میگوید من این حرفها را با نیت خیر دارم با شما میگویم نبادا اشتباه بکنید و چیز دیگری برداشت کنید و بخطا روید این نیکوئی من تبدیل به بدی شده.میترسم که خدای ناکرده خوب برداشت نکنند. پس دیگر بس میکنم و تا اینجا هم که حرف زدم از خودم بیخود بودم که گفتم. بیخودی گفتم و از خویشتن خودم بیرون بودم.

843      پـای کــژ را کـفشِ کــژ بــهـتــر بُــود          مـــر گــدا را دســـتــگه  بــر در  بـــود

اگر کسی پای کج دارد نباید باو کفش راست داد و برای او کفش کج بهتر است. گدا هم جایگاهش پشت در خانه هاست. در این سه بیت آخر هم ایهامیست که باید توجه کرد و آن اینکه نباید هر حرفی را با هرکسی در میان گذاشت زیرا یا او بکلی نمیفهمد و یا بخطا خواهد رفت و لذا هر حرفی را باید متناسب با شنونده آن حرف گفت.

Loading