740 آن غـریبی خانه می جُست از شتـاب دوستی بـردش سوی خانۀ خراب
یک شخص غریبی بشهری وارد شده بود و برای سکونت خودش با عجله دنبال جائی میگشت. بر حسب اتفاق یک دوستی باو برخورد و باو گفت با من بیا و من خانه ای را بتو نشان میدهم. آن دوست این شخص را بخانه خودش برد.
741 گـفـت او: این را اگرسـقـفی بُـدی پَهلویِ مـن مر ترا مسکـن شدی
این دوست بمرد از راه رسیده یک خانۀ خرابه ای را که یک اطاقش سقف نداشت نشان داد. البته خودش در اطاق دیگری که سقف داشت مسثقر بود. او گفت اگر روی این اطاق سقفی بود آنوقت تو میتوانستی در این اطاق مسکن کنی و با من همسایه اطاق باطاق بشوی.
742 هـم عِـیال تـو بــیـاســودی اگـــر در مـیانـه داشـتـی حُـجـره دگـر
عیال بمعنی زن و فرزندان است. در میانه داشتی یعنی اضافه داشتی. حجره هم بمعنی اطاق است. آن دوست ادامه داد که اگر این خانه اطاق دیگری داشت تو میتوانستی زن و فرزندان خودت را هم باینجا بیاوری و به آسودگی زندگی بکنی.
743 گــفــت آری پَــهــلــویِ یــاران خـوشسـت لـیـک ای جـان در اگـر نـتـوان نشســت
مرد غریب باین دوست گفت: همه این حرفهائی که تو میگوئی درست است و من هم خیلی دوست دارم که در همسایگی دوستان زندگی بکنم ولی اینکه تو اگر, اگر میگوئی من اطاقی میخواهم که در آن زندگی بکنم و یا اگر نمیتوانم زندگی بکنم. این داستان در همین جا بپایان میرسد و مولانا بقیه این قسمت را صرف نصایح و حرفهای متعالی خودش میکند.
744 ایـن هـمــه عــالــم طــلــب کــارِ خـوشــنـد وز خـــوشِ تــــز ویــــر انـــر آتشـــنــد
همه عالم یعنی همه مردم دنیا. وز خوشِ تزویر یعنی خوش حالی ای که در آن خوشی واقعی نیست و فقط ظاهرا بنظر خوشی میاید. چیزیست که شاد میکند ولی خیلی زودگذر است و موقتیست و بیشتر وقتها بعدا بدنبال خودش ملال هم میاورد. این همه کسانیکه در این دنیا بدنبال خوشی هستند و طلب میکنند بگفته مولانا همه اینها خوشی تذویر یعنی غیر حقیقی و دروغیست.
745 طــالـبِ زر گشـتــه جـــمــله پــیــر و خـام لــیـک قـلــب از زر نــدانـد چشــمِ عــام
پیر و خام یعنی پیر و جوان یعنی همه مردم. در مصراع دوم قلب یعنی طلای تقلبی. زر اینجا طلای خالص. چشمِ عام یعنی چشم مردم عامی. در این بیت میگوید همه مردم خواهان طلا هستند. ولی چشم عامه مردم نمیتواند که طلای خالص ناب را از طلای تقلبی تشخیص بدهد. پیام مولانا اینست که همه در پی حقیقت هستند و هر کسی میخواهد حقیقت را در یابد. ولی اینها نمیتوانند حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند. مگر عده معدودی از مردم در اجتماعات هستند که حقیقت را از مجاز تمیز میدهند. مجاز یعنی غیر از حقیقت. بطور کلی مردم تصور میکنند آنچه را که حقیقت میشناسند واقعا حقیقت هست ولی بیشتر تصورات آنها حقیقت نیست.
746 پــر تــوی بــر قــلـب زد ، خـالص بــبـیـن بی مِـحَـک، زر را مـکُـن از ظن گـزین
مولانا از یک محکی سخن میگوید که آنچه را که در راه حق و حقیقت است تشخیص بدهد. میگوید طلای ناب یک تابشی بر طلای تقلبی افکنده. مبادا بدون محک زدن و فقط بخاطر ظن خودت و تصور خودت که این طلای خالص است آن را انتخاب بکنی, تو باید حتما محک بزنی تا اطمینان حاصل کنی که طلای خالص است. در مورد مسائل اجتماعی بیشتر مردم نمیتوانند این محک را بزنند. پس چکار باید بکنند که حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند؟ در بیت بعدی جواب این سؤال را میدهد.
747 گـر مِـحَـک داری گُـزین کُـن , ور نـه رَو نــزد دانــا خــویشـــتــن را کُــن گـرو
گزین کن یعنی انتخاب کن. دانا اینجا انسان کامل است یعنی کسانیکه خودشان بحق پیوسته هستند. کُن گرو یعنی کاملا خود را در اختیار آنها بگذار. میگوید اگر که خودت وسیله تشخیص داری که حقیقت را از مجاز و خوب را از بد تشخیص بدهی, این کاررا بکن و اگر نداری برو نزد این انسانهای واصل کامل و خودت را بانها بسپار و آنگونه که آنها میگویند رفتار کن و آن چیزی که آنها میگویند انتخاب کن. این انسانهای کامل و واصل در جان خودشان محک دارند یعنی از اول نداشتند ولی در اثر پیشرفتیکه در معرفت و معنویت و عرفان پیدا کردند این محک در درون آنها پدید آمده و میتوانند حقیقت را از مجاز تشخیص بدهند. پس اگر با اینگونه افراد در مورد گزینشهای خودتان مشورت کنید خیلی کمتر تصمیم نادرست خواهید گرفت.
748 یــا مِــحَـک بــایــد مـیـــانِ جــان خـــویش ور نــدانــی ره, مــرو تـنــهـا تــو پیش
درمیان جان خویش یعنی در وجود و باطن خودت. تو برای اینکه حقیقت را از مجاز تشخیص بدهی, نیاز به بینش داری و نیاز بمحک دانش و معنویت داری و باید در راهی قدم برداری که این محک در وجودت پیدا شود. آن راه, راه جستن معنویت است تا بتوانی راه درست را بروی و اگر که راه را نمیدانی بتنهائی جلو نرو, تو بتنهائی نمیتوانی پیش روی برای اینکه راهی را که نمیشناسی, دچار سرگشتگی و حیرانی میشوی و بعد گمراه میشوی و وقتی خیال میکنی که داری بمنزلی نزدیک میشوی, هرچه جلوتر بروی, داری دورتر میشوی و هیچگاه بمقصد نمیرسی وقتی متوجه میشوی که خیلی دیر شده است. و بایستی تکیه کنی به ارشاد و راهنمائی دانایان.
749 بــانــگِ غـــولان هســت بــانــگِ آشـــنـــا آشـــنـــایــی , کــه کَشــد ســوی فــنــا
در مصراع دوم کلمه آشنائی یعنی یک آشنا. غول یک اصطلاح است و چیزی نیست که وجود مادی داشته باشد ولی در افسانه ها آمده که غولی در بیابان هست و این غول مسافران و کاروانها را گمراه میکند و این غول سمبل و نمادِ گمراهیست. این غول وجود فیزیکی ندارد بلکه در وجود آدمیان است. در وجود آدمهاست و خود آن آدم را گمراه میکند. حالا در این بیابان زندگی غولهائی پیدا میشوند و اینها جنبه های فریبنده دارند. این غولها عبارتند از زرق و برقهای فریبنده فساد آفرین غیر زروری که توجه ما را جلب میکنند و ما بسوی آنها کشیده میشویم و میرویم بطرف فساد و گمراهی و اسیر زرق و برق آنها میشویم. این غولیکه در بیابان زندگیست صدایش انقدر نزدیک بتوست که اصلا خیال میکنی که یک آشنا و دوست توست که دارد تو را راهنمائی میکند. ولی چه دوستی و چه آشنائی؟ دوستیست که زندگی تو را تباه میکند و بفنا میرساند. وقتی کسی بسوی این زرق و برقهای زندگی کشیده میشود و برای بدست آوردن آن بهر قیمت و بهر کاری دست میزند و فقط میخواهد آن را بدست بیاورد ناگزیر برای بدست آوردن بکارهای نا درست و غلط هم کشیده میشود, این شخص متوجه نیست که آن کسیکه بگوشش میگوید برو وبرو این کار را انجام بده آنقدر بگوشش آشناست مثل اینکه یکی از دوستان نزدیکش باو میگوید. ولی این دوست دلسوزی برای او نیست و بالا خره او را بفنا و نابودی میکشاند.
750 بــانــگ مــیــدارد کـه : هــان ای کـاروان ســوی مــن آیــیـــد, نــک راه و نشــان
هان یعنی آگاه باشید. نک یعنی اینک. در رابطه با آن غول افسانه بیابانی میگوید این غول شما ها را صدا میزند و میگوید ای کاروانیان و یا ای آدم های پیاده رو ئی که دارید بطرفی میروید بیائید بطرف من و من راه را بشما نشان میدهم. این غول بجز عوامل فریبنده ایکه موجب گمراهی میشود چیز دیگری نیست و راه یافتن نیست و برعکس راه گم کردن است.
751 نــام هــر یــک مــیــبــرد غـــول ای فلان تـــا کُـــنـــد آن خــواجــه را از آفِــلان
آن خواجه را یعنی هر شخصی و یا آقائی و یا هر کسی. آفلان یعنی افول کنندگان و غروب کنندگان. حالا این غول آدمها را صدا میکند حتی با نامشان درست مثل یک دوست و یاهمسایه و آشنا و تنها سعی و کوشش اینست که آن شخص را در ضمره غروب کنندگان در آورد.
752 چـون رسـد آنجا بـبـیــنــد گــرگ و شـیــر عـــمـــر ضــایـع راه دور و روز دیــر
ضایع یعنی تباه و روز دیر, بدو مورد گفته میشود. یک مورد بمنظور گذشتن است و روزی باقی نیست و دیگری روز دیرشدن بمعنی ملول شدن و دلتنگ شدن است. مولانا کرارا در مثنوی متذکر میشود که سعی کن که روزت دیر نشود یعنی ملول نشوی. وقتی آن شخص گول این غول درون را میخورد وبراهنمائی او عمل میکند ناگهان متوجه میشود آن شادیها و قشنگی هائی که غول میگفت اصلا نیست و مواجه میشود با گرگ و شیر درنده که میخواهند او را بدرند. دفعتا میبیند که از مقصود و مقصدش دور افتاده و راه دوری آمده و خسته شده و زمانی هم برای برگشتش نیست و چاره دیگری هم نیست و پر میشود از اندوه و نگرانی.
753 چــون بُوَد آن بــانــگِ غــول ؟ آخـر بـگو مـال خـواهــم, جـاه خــواهــم و آبِ رو
میگوید: آن غول باطنت چه میگوید. آن میگوید من مال و پول زیاد میخواهم, منصب و مقام میخواهم, و میخواهم جلال و حیثیت و آب رو داشته باشم. آب رو چیز بسیار خوبیست بشرط اینکه واقعا آبرو باشد. این آبروئی که با صیلی صورت را سرخ نگه داشتن باشد که آبرو نیست. این آبروئی که تو میخواهی آبرو نیست. این آبروبدبختیست. آب روی واقعی بدنبال عمل نیک, اندیشه درست حاصل میشود و نه در پی زرق و برقها و خواهشهای دل رفتن. جلال و حکمت ظاهری, مقام موقتی زودگذر, مالیکه از راه نادرست بدست آمده اینها واقعا چه ارزشی میتواند داشته باشد. اگر یکی لذت این گونه مال را ببرد, لذتش زود گذر و توأم با نگارانی است. برای اینکه یک چیزی در همه هست بنام وجدان, این وجدان را نمیتوان هیچ وجه گول زد. اینکه میگویند فلانی بی وجدان است آنها نمیدانند, منتهی بعضی اوقات آن غول روی این وجدان را میپوشانند و نمیگذارد که آن وجدان کارش را انجام بدهد. ولی این وجدان گول خوردنی نیست. آن کسیکه در حال دزدی کردن است خودش خوب میداند که مشغول ربودن مال کسی است. آن کسیکه رفته در یک مقام و مرتبه ای نشسته خودش میداند که لایق این منسب نیست ولی هزارقدم نا شایست برداشته که باین منسب رسیده.
754 از درون خــــــویش ایــــــن آوازهــــــا مــنــع کــن تـا کشـــف گـــرددرازهـا
این آوازها کنایه است به وسوسه های غولها که ازدرونش میشنود. منع کن و این صدایش را خاموش و سا کتش کن تا رازها و حقیقتها بر تو کشو بشود. وگرنه هیچوقت به حقیقت پی نخواهی برد.
755 ذکـر حـق کـن ، بــانـگ غـولان را بسـوز چشــم نــرگس را از ایــنکـــرکس بدوز
ذکر حق کردن این نیست که تسبیحی برداری و پشت سر هم خدا خدا بگوئی.این ذکر را ذکر جلی میگویند. ذکر درست ذکر خفیست و یعنی در دلت خدا را داشته باش و توجه دلت را از خدا بر نداری. این ذکر خفی باعث میشود که صدای غولها را ساکت کنی. چشم نرگس در اینجا یعنی چشم باطن و چشم دل و چشم جان است. کرکس یک پرنده خیلی زشتیست و در اینجا بزشتی های این دنیا تشبیه شده. در مصراع دوم میگوید چشم دلت را به این زشتیهای این دنیا ببند. زیادیخواهی ها و هوس بازیهای این دنیا درست مثل آن کرکس پرنده بسیار زشت هستند که تو باید بآن نگاه نکنی.
756 صــبــح کــاذب را ز صـــادق وا شــنــاس رنـگ مــی را بــازدان از رنـگ کـاس
در صبح زود فبل از طلوع آفتاب اول افق برای مدت کوتاهی روشن میشود و دوباره خاموش میشود. انسان خیال میکند که صبح شده است ولی این صبح, صبح کاذب است و بعد از چند دقیقه تاریکی دوباره کم کم روشن میشود و این صبح صادق است. مولانا میگوید همان طوریکه تو صبح کاذب را از صبح صادق تشخیص میدهی, در زندگانیت هم صبح هائی هست غیر از طلوع خورشید است. سعی کن که آن صبحهای صادق را از صبحهای کاذب خوب بشناسی. در مصراع دوم قدیم ها بجام شراب کاس میگفتند. حالا اگر این کاس رنگی مثلا قرمز باشد و شما داخل آن شراب سفید بریزید, وقتی از پشت شیشه بکاس نگاه میکنید خیال میکنید که داخل آن شراب قرمز است. این قرمزی از جام است و شما باید رنگ واقعی شراب را آنچه که هست تشخیص بدهی.
757 تــا بُـود کــز دیــدگـــانِ هــفـــت رنـــگ دیـــدۀ پــیــدا کـــنــد صــبـــر و درنگ
تا بود یعنی شاید, بلکه. دیدگان هفت رنگ منظور این چشمهای ظاهری ما آدمیان است که فقط همان هفت رنگ را میبیند و دائم خیره شده بچیزهای مادی این دنیا. غیر از اینها رنگ دیگری هم هست و آن رنگ حقیقت است. تو ذکر خدا را داشته باش, و دلت را از خدا دور نکن, و چشم ظاهریت را بروی کرکسها ببند, باشد که, شاید که این دیدگان هفت رنگ تو تبدیل شود بدیدگان یکتا بین و آن یک رنگ, رنگ حقیقت است.
758 رنــگـــهـــا بــیـنــی بــجــز ایـن رنـگـهـا گـــو هــران بـیـنــی بـجــای ســنــگــها
اگر آن کاری را که من میگویم بکنی, غیر از این هفت رنگی که در این دنیای تو هست رنگهای دیگری هم خواهی دید. در مصراع دوم میگوید اگر بحرف من عمل کنی بجای سنگها اعم از باقیمت و یا بی قیمت, گوهران دیگری هم خواهی دید و اصلا خودت گوهر خواهی شد. تا بتوانی با چشم دلت حقیقت را دریابی
759 گـوهـری چــه؟ بــلـکِ در یـا ییـی شوی آفـــتـــابِ چـــرخ پـــیــــمـــایــی شـــوی
من گفتم گوهر میشوی ولی گوهر چیست, تو اصلا یک دریا میشوی, دریائی که همه گوهر ها داخل آن است. آفتاب یعنی خورشید. در مصراع دوم میگوید تو بالا تر میروی و خورشیدی میشوی که تمام افلاک را چرخ میزنی وچرخ پیما و افلاک پیما میشوی.
760 کـــار کـــن ، در کــارگـه بــا شـد نـهـان تــو بـــرو در کـــارگـــه بـــیـنش عـیـان
کارکن یعنی کسیکه کار میکند. اگر میخواهی او را ببینی باید بروی در کارگه. در اینجا اشاره است به پروردگار چون همه کارها را او انجام میدهد. حالا کارگه خدا در عدم و نیستی است. این نیستی صد در صد بار مثبت دارد و آن هست نیست نماست. وجود دارد و دیده نمیشود و میگویند نیست. آن کارکن, خداوند در عدم است و کارگه او هم در عدم است. اگر میخواهی او را ببینی باید بعدم قدم نهی و تو او را در کارگه او که کارگاه آفرینش است خواهی یافت. تمام موجودات زنده محصول این کارگاه هستند. حالا برای بعدم رسیدن باید درون خویشتنت را پاک کنی و نفس زیاده طلبت را بکشی, آن کرکس و غول را در وجودت از بین ببری و در آنصورت است که تو احساس میکنی در عدم هستی.
761 کـــار چــون بــر کـــارکُـن پـــرده تــنـیـد خـــارج آن کــار نــــتــــوانــــیش دیـــد
در بیت فوق گفته شد که کارکن یعنی خداوند و محل او در کارگه اوست و کارش هم آفریدن کلیه موجودات. در این کارگه آنقدر محصول تولید شده فراوان است که همه چیز را پوشانده و حتی خود کارگر را هم پوشانده. این باین معنیست که آین آفریده ها آنقدر رنگ و وارنگ و متنوع و زیاد هستند که چشم ما را پر کرده اند بطوریکه ما خود کارکن را نمیتوانیم ببینیم. در صورتیکه دل از این آفریده ها بکنیم آنوقت است که آفریدگار را خواهیم دید. این بدین معنی نیست که دست از دنیا بکش تا خدا را ببینی فقط کافیست خواسته های دلت را محدود کنی بآنچه مورد احتیاج تو است.
762 کـــارگــه چـون جــای بــاشِ عــامـلســت آنـکِ بـیـرون اســت از وی غــافــلست
جای باشِ یعنی جای بودن. عامل عمل کننده و همان آفریدگار است. میگوید این کارگاه آفرینش که جای عمل هست جای آفریدگار است و بنابراین هرکس که بیرون از این کارگاه آفرینش است, او از حقیقت بی خبر و غافل است. باید سعی کنی که در درون کارگاه باشی و خودت را حس نکنی.
763 پس درآ در کـــارگــه، یــعـــنـــی عـــدم تـــا بـبـیـنــی صُــنــع و صــانِـع را بـهم
پس درا یعنی داخل شو. در مصراع دوم صُنع یعنی آفریده و صانع یعنی آفریدگار. میگوید پس داخل کارگاه عدم شو تا ببینی که تو که آفریده هستی با آفریدگار هردو یکی شده اید و این اشاره است به اصطلاح قطره و دریا که قبلا مرور شده است جائی و زمانیکه آفریده و آفریدگاریکی میشوند
764 کــارگــه چـون جـای روشن دید گـیســت پس بــرون کــار گـه پــوشـــیـــد گیست
چون آن کارگه آفرینش جای روشن بینی و حقیقت بینی است بنابر این بیرون کارگاه هرچه که هست تاریکی و پوشیدگیست یعنی چشم انسان نمی بیند و در تاریکی است. بعبارت دیگر اگر کسی در بیرون آن کارگاه عدم باشد حقیقت بر او پوشیده است و وی قادر بدیدن آن نیست.
765 رو بــهســـتــی داشــت فــرعــون عَـنـود لا جَـــرَم از کـــارگـــاهش کــــور بـــود
رو بهستی داشت یعنی توجهش بعالم مادی بود و توجه بعدم نداشت. عنود یعنی سرکش و لجباز. تمام توجه این فرعونِ لجباز به قدرت لا یتناهی بود. در طول تاریخ از این فرعونها بسیار بودند و شاید همین الان هم هستند. اینها توجهشان فقط بعالم هستیست و آنها اصلا توجهی به آن کارگاهی که مولانا میگوید ندارند. لاجرم یعنی ناگزیر. کارگاهش یعنی کارگاه خداوند. در مصراع دوم میگوید ناگزیر این فرعون لجباز از کارگاه آفریدگار کور بود یعنی بی اطلاع و بیخبر بود.
766 لا جَــرَم مــیــخـــواســـت تــبــدیــلِ قــدَر تــــا قضـــــارا بـــــاز گـــــردانـــد ز در
قدَر در اینجا یعنی مقدار. قضا یعنی مشیت الهی. باز گرداند یعنی دگرگون کند. روزی بفرعون گفتند یک شخصی میاید بنام حضرت موسی که میاید و تو را از تخت میکشد پائین و سرنگونت میکند و زیر و زبرت میکند و بکلی تاج و تختت را واژگون میکند. دستور میدهد هر فرزند ذکوریکه بدنیا میاید او را بکشند. مأ مورین دستورش را باجرا گذاشتند در حالیکه او نمیدانست حضرت موسی در خانه خودش دارد بزرگ میشود. او فکر میکرد که میتواند قضای خداوند را بگرداند و عوض کند ولی غافل که حضرت موسی در خانه خودش است.
767 خود قضــا بــر سَبـلــتِ آن حــیــله مــنـد زیــر لــب مــیــکرد هــر دَم ریش خــنـد
زمانیکه حضرت موسی در خانه فرعون در حال بزرگ شدن بود این قضا داشت بسبیل آن حیله گر میخندید و او را مسخره میکرد. (سبلت یعنی سبیل او). زیر لب یعنی مخفیانه. این قضا مخفیانه فروعون را ریشخند و مسخره میکرد.
768 صـد هــزاران طـفـل کُشـت او بی گــنـاه تــا بـــگـــردد حــــکـــم و تـقـــدیــر اِلــه
بگردد یعنی بگرداند و یا دگر گون کند. حکم یعنی دستور و امر. تقدیر هم یعنی مشیت خداوند است. این فرعون تعداد زیادی از بچه های بیگناه را کشت که نبادا یکی از آنها بیاید و او را بکشد.
769 تـــا کــه موســـیّ نَـــبــی نــایــد بُـــرون کــرد در گــردن هــزاران ظــلـم و خون
این بچه های بیگناه را کشت تا موسی پیامبر ظهور نکند. حالا این همه کودکان را کشت پس خون این بچه ها بگردنش افتاد
770 آن هـمـه خـون کــرد و موسی زاده شــد وز بــــرای قـــــهـــــر او آمــــاده شــــد
قهر اویعنی بر او غلبه یافتن و مغلوب کردن. پیام مولانا اینست که اگر مشیت خداوند در باره چیزی, کسی بر اراده او قرار بگیرد, این اراده آفریدگار است و آفریده ای که ما انسانها هستیم نمیتوانیم اراده آفریدگار را عوض کنیم و تغیرش بدهیم. ما آفریده هستیم و او آفریدگار است.