720 مــعـــنـــی تو صـــورتســت و عـــاریــت بــر مــنــاســب شــادی و بــر قــافـیـت
کلمه معنی در اینجا منظور حقیقت است. تو صورتست و عاریت یعنی آنچه را که تو حقیقت میپنداری آن حقیقت نیست و آن ظاهر است و عاریت بتو عاریه داده شده و چیز عاریه را باید روزی پس بدهی و یا از تو گرفته میشود. تو باید دنبال چیزی بروی که مال خودت باشد و قرض از کسی نگرفته باشی. بر قافیت همان قافیه هست و آن کلماتی هست که از نظر آهنگ در ردیف باشند. میگوید آنچه را که قافیه دارد و تواز آن خوشت میاید چه شعر باشد و چه نثر باشد و از یکی میشنوی که خیلی سخن ور است و تو خوشت میاید اینها همه ظاهریست وعاریت است. تو باینها دل خوش کردی. تو بچیزهائی دلشاد میشوی که مثل لفظ ها قافیه دارند و مناسب با طبع تو اند. مثل یک شعر با قافیه و وزن ولی هیچ معنائی نداشته باشد.
721 مــعــنــی آن باشـــد کـه بســـتـــانــد تـرا بـــی نـــیـــاز از نــقش گــردانـــد تــرا
نقش در مصراع دوم یعنی ظاهر. میگوید معنی بمعنای واقعی آنست که تو را از توئی خودت بگیرد و یا بستاند. یعنی این قدر توئی یا منی نداشته باش. وقتی توانستی این منیت و توئی را بشکنی و از خودت دور کنی آنوقط طلسمت شکسته شده و اگر بدنبال حقیقت بروی شاید چیزی دستگیرت بشود. وقتی این طلسمت را شکستی, این شکستن تو را از ظاهر بی نیازت میکند. آن کلام, دَم آن بحث و جدال مدرسه ای, اینها همه اش ظاهر است و قتی تو ستانده شدی, تو دیگر نیازی بهیچ کدام از اینها نخواهی داشت.
722 مــعــنــی آن نــبــود که کــور و کــر کـنـد مــرد را بـرنــقش,عـــاشــق تــرکــنــد
کلمه مرد یعنی ای انسان, در این کلمه مرد, جنسیت مطرح نیست. میگوید در واقع معنی آن نیست که انسان را و یا آدمی را در باره فهم حقیقت کور و کر بکند. و بر این معنی نیست که یک انسان را بر ظاهر عاشق تر بکند. برای اینکه وقتی تو از کلمات و جملات قشنگ خوشت بیاید و از شنیدن جملاتی که کلمات هم وزن را پشت سر هم میاورند و تو لذت میبری, پس تو عاشق این ظاهر شده ای و بهمین خاطر است که از شعر قافیه دار خوشت میاید و تو آنرا حفظ میکنی. ولی ممکن است که اصلا به معنی آن پی نبری
723 کــور را قســمت خــیــالِ غـــم فـــزاســت بــهــرۀ چشــم, ایــن خَیـــالاتِ فـناسـت
قسمت یعنی بهره و نسیب. بهرۀ چشم منظور چشم دل است و چشم سر نیست. خیالات فنا یعنی خیالات تباه کننده غم انگیزو اندیشه های نا راحت کننده, تباه کننده و فاسد کنندهِ بد. میگوید آدمیکه چشم دلش نمی بیند در واقع کور است و ما باین مرد میگوئیم کور دلست. آین آدم کور دل اسیر نقش ظاهر است. گرفتار این ظواهر دنیویست. آنکس که چشم سر ندارد و کور است, اگر شما یک چیزی را باو بدهید آیا تصور او از این چیز چیست. آیا واقعا همانطوری تصور میکند که شما دارید میکنید؟. شما چشمتان می بیند و دقیقا از این چیز تصور درست دارید ولی او کور است و اگرشرح این جسم را باو بگوئید او فقط یک چیزهائی در ذهن خودش در مورد این چیزیکه باو داده اید تصور میکند. و آن چیزیکه او تصور میکند با آن چیزیکه شما می بینید مسلماً فرق میکند. اینها در ذهنش خیالات است. آنچه چشم ظاهر شخص بینا هم, و چشم بینای خود شما هم وقتی که ظاهر بین شد مثل کوری هست که بدون اینکه ببیند چیزهائی تصور میکند و یک چیزهائی در ذهن خودش خیال میکند واین چیز ها خیالی است و چه بسا غم انگیز هم هست. این گونه خیالات همه فنا پذیر هستند و دوامی ندارند. چشم ظاهر در دیدن حقیقت همان حالتی را دارد که کوردارد زیرا او در مورد چیزهائی که باو میدهید فقط تصوراتی دارد.
724 حــرفِ قــران را ضـر یـران مـعـدن انــد خــر نـبـیـنـنـد و, بــپــالان بــر زنــنــد
این کلمه حرفِ قران یعنی کلماتیکه در قران بکار رفته. ضریران یعنی کور دلان. میگوید این کور دلان از جملات شیرین قران خوششان میاید و آنها معدن این حرفهای قران هستند و اصلا حفظ هم کرده اند و تمام مِثل آدمی میمانند که خری داشته وخره پالانش را انداخته و خودش رفته و اینها بجای اینکه بروند و خرشان را پیداکنند, به پالان سیخ میزنند که یالا تو برو واضح است که پالان راه نمیرود. تو اگر از قران لذت میبری و آنها را خفظ کرده ای و یک کلمه هم عربی نمیدانی پس بنا بر این تو خرت را گُم کرده ای.
725 چو تـو بینـائـی , پــیِ خـر رَو کـه جَســت چــنــد پــالان دوزی ای پــالان پرسـت
جَست یعنی فرار کرد. پالان دوزی هیچ ارتباطی در اینجا به پالان الاغ ندارد. یک اصطلاح هست که بکسیکه حرف زیاد و بیخودی میزند میگویند. یعنی این آدم دارد حرفهای بی ارزش میزند. کسیکه مرتب حرف میزند و نمیداند که چه میگوید مثل آن پالان دوزی هست که دارد پالان الاغ میدوزد. ای پالان پرست یعنی ای کلمه پرست, و ای الفاظ پرست. میگوید آن شخص کور خرش رفته و چیزیکه از آن خر مانده پالان آن خراست. این نا بینا نمیداند که خرش رفته است و چون پالان را هنوز دارد, هی به این پالان شلاق میزند که چرا نمیروی. حالا تو که کور نیستی هرچه زودتر بدنبال خرت برو که گریخته است. ای کسیکه تو فقط میخواهی حرفهای بی ارزش را بزنی و کلمه ها را مرتب حفظ بکنی و بعد بیان بکنی و معنی آنها را نفهمی, این گفتن های تو چه ارزشی دارد؟ سوال اینست که آیا این کتابهای آسمانی آمده اند که فقط خوش بخوانید و خوشتان بیاید؟ هرگز چنین چیزی نیست. این کتابها آمده اند برای راهنمائی ما و فهم و درک ما و نهایتا برای بهتر زندگی کردن ما. متاسفانه روال مذهبیون این بوده است که مفهوم کلمات و جملات کتابهای آسمانی را بما ها نگویند. حالا یا نمیدانستند که بگویند و یا میدانستند و نمیخواستند بگویند ولی اصرار و فشار که آنها را حفظ کن.
726 خــر چـو هســت , آیــد یقــیـن پـالان تـرا کـم نـگــردد نان, چـو با شــد جـان تـرا
خر چو هست کنایه از معنی است. یقین پالان ترا یعنی آن الفاظ و کلمات که مثل پالان روی خر برای تو خواهد آمد. مولانا در باره مثال برای حرفهایش بسیار بی پرواست او فقط میخواهد که خواننده اش را خوب بفهماند و برای اینکار شجاعانه مثال میاورد.در مصراع دوم مثال دیگری میگوید, مثل اینست که تو نان را پیدا کردی و حالا دنبال جان هستی در حقیقت اگر تو جان داشته باشی قطعا نان هم خواهی داشت. اگر تو معنائی در ذهنت داشته باشی و معنی معنویت را فهمیده باشی خواه نا خواه آن را بیان خواهی کرد ولی اگرظاهر کنی و بیان کنی بدون اینکه از معنی چیزی بدانی گفتارت سودی نمی بخشد.
727 پشــت خــر دکــان و مــال و مَـکسـبسـت دُرّ قـلـــبـــت مــایـۀ صــد قـــالَــبســت
پشت خر اشاره است به پالان. تا بحال بنا به آنچه گفتیم پالان کنایه از ظاهرو لفظ و کلام است. مَکسب جا و محل کسب و کار. در قلبت یعنی قلب مروارید مانندت, یا درون و ظمیریکه گوهر مانند و مروارید مانند است. مایۀ یعنی سرما یۀِ. قالَب یعنی جسم و تن ما. میگوید: در ابیات قبل در مورد اینکه خر نمیبیند و دارد به پالان میزند در اینجا معنا را تشبیه کرده و مثال آورده بخر و لفظش را بآن پالان. حالا در این بیت میگوید وسائل زندگی تو, اینها همه پالان هاست و تو باید بدنبال حقیقت زندگی بروی وآنرا پیدا کنی.اگر که تو محل کسب داشته باشی چیز هم پیدا میکنی و نانت را هم بدست میاوری. تو قلبت باید گوهر و مروارید معنی را, و آن شایستگی را داشته باشد. هر وقت که قلبت هم مثل مروارید از نا خالصی پاک و منزه شد آنوقت قلب مروارید مانندت مایه صد تا از این جسم ها میشود یعنی اینکه نه تنها برای این جسمی که تو خیال میکنی سرمایه است بلکه برای صد ها جسم دیگر هم سرمایه است. یعنی تو که معنویت پیدا کردی اولا خودت را نجات داده ای بلکه صد نفر دیگر را هم نجات میدهی.این دقیقا کاریست که مولانا بآن مشغول است و میخواهد قالب های ما ها را نجات بدهد.
728 خــر بـرهـنـه بـر نشیــن ای بــوالفضول خـر بـرهـنـه نَـه کـه راکـب شــد رسول
برهنه یعنی بدون پالان. بوالفضول یعنی ای یاوه گو و ای نادان بیهوده گو که فضل فراوان نشان میدهی و میگوئی که من خیلی فاضل هستم. راکب شد یعنی سوار شد. میگوید این ظواهر را بدور بیانداز, توخرت را بدون پالان سوار شو. یعنی بدون ظواهر. قرار شد در این مثل خر آن معنی باشد و قرار شد که پالان یک چیز ظاهری باشد. کلاً یعنی سوار بر معنویت باش و نه سوار بر ظواهر.سوار بر معنویت بودن یعنی همیشه سوار بودن و سوار بر ظاهر ها بودن, موقتی است. در مصراع دوم خر برهنه نَه که یعنی مگر اینطور نبود که, مگر نه که. رسول اینجا اشاره است به پیامبر اسلام. پیغمبر اسلام خیلی از مفاهیم را عملا بیارانش نشان میداد و یا خر را بدون پالان سوار میشد. برای اینکه میخواست بیارانش بیاموزد که شما ها باید ظواهر را دور بریزید و اصل را بچسبید. وقتی تو سوار هستی, تو سوار پالان(ظواهر) هستی. تو باید سوار خر بشوی و نه پالان. تو باید سوار بر معنویت وحقیقت بشوی.
730 شــد خَــرِ نـفس تــو بــرمـیــخــیش بــنــد چــنــد بــگـــریزد زکـار و بار؟ چــنـد؟
کلمه شُد در اینجا یعنی رفت. خَرِ نفس تو در اینجا غیر از خریست که در بیت بالا بآن اشاره کردو بر میخش بند یعنی این خر نفس خودت را مهار کن و به میخ ببند. کار وبار اینست که در هر مذهبی که باشی طبق دستورات مذهبت تکالیفی داری که از تو خواسته شده بآنها عمل کنی. آن تکالیف برای این نیست که تو را خسته کند و برای اینست که بتو باورمندی و پاکی و منزه شدن بدهد. این کار و بارست. حالا آن کارو بار منزه شدن و پاک شدن را تا بحال خر نفس تو میکشید و حالا این خر نفس تو فرار کرد و رفت. این نفس تو باید این بار طاعت تو را بکشد. این بار بندگی را خر نفس تو باید بکشد. مثل اینکه بگوید من زیر بار بندگی تو نمیروم. مثل اینکه خری داشته باشی بگوید ای صاحب من, من نمیگذارم بار بارِ من بکنی. تا بگذاری لگد میاندازم و بارم را بزمین میانذازم. طاعت یعنی فرمانبرداری از حق و حقیقت. اگر خواسته باشی که این بار طاعت و فرمانبرداری را به پشت خر نفست بگذاری, اول میخواهد فرار بکند. پس تو این خر نفست را با این میخ بندگیها و فرمانبرداریها و اطاعتها محکم ببند و باو اجازه فرار را نده.
731 بــارِ صـبـر و شــکــر, او را بـردنیسـت خواه درصـد سال و خواهی سی وبیست
این بندگی و طاعت مشگل است و مثل یک بارسنگین است باید نفس تو عادت کند که صبر و شکیبائی داشته باشد. بردنیست یعنی می باید ببرد. مثل اینکه معلمی بشاگردش بگوید که این تکلیف را تو باید بکنی. پس نفس تو این بار بندگی را باید بکشد. نفس تو میپرسد من این بار را تاکی باید بکشم و جواب تو اینست که تا آخر عمر این را باید بکشی. اگر عمرمن صد سال است تاصد سال و اگر بیست و یاسی سال است تو هم باید این بیست یا سی سال این بار را بکشی.
732 هـیـچ وازِر, وِزرِ غــیــری بــر نداشــت هــیـچ کس نَدرود تــا چـیــزی نـکــاشت
وازِر یعنی حمل کننده . وزر یعنی باری که حمل میشود. ندرود یعنی درو نکرد. میگوید هیچ حمل کننده ای نیست که بار دیگری را حمل بکند. هرکس باید بار خودش را حمل بکند. این درست مثل اینست که هیچ کس تا چیزی را نکارد, درو هم نخواهد کرد.
733 طَـمـع خـامسـت آن, مخورخام ای پســـر خـــام خــــوردن عـــلّـــت آرَد در بشـــر
734 کآن فــلانـی یافــت گـنـجــی نـا گـهـان مـن هـمان خـواهـم, مَـه کـارو مَـه دکـان
در مصرع دوم بیت اول, علت آرد یعنی موجب بیماری میشود. کلمه علت یعنی بیماری. در مصراع دوم بیت دوم مَه کارو مَه دکان یعنی نه کارو نه دکان. در بعضی جا ها ن و میم جای یک دیگر میایند بدون اینکه در معنی اثری بگذارند, مثل کلمه نکن و مکن, نخور و مخور و یا مرو و نرو. طمع خام آن فکریست که کسی در مغز خودش میکند و هیچ وقت هم پخته نمیشود و براه حل هم نمیرسد. با توجه به بیت بالاتر طمع خام مثل اینست که کسی چیزی را نکاشته باشد و بخواهد درو کند. این طمع خیلی کارهای زشت دیگر را باعث میشود مثل اینکه صاحبش را وادار کند که برود کشت و کار دیگری را درو کند و حاصل ان کشت را بدزدد. میگوید این طمع خام مثل غذای خام است. تو اگر غذای خام بخوری مبتلا بدل درد و مریضی میشوی. در بیت دوم این غذای خام را بیشتر تو ضیح میدهد. میگوید که آن فلانی کار نکرد و ناگهان دارای گنجی شد و منهم همین را میخواهم, نه حاظرم دکانی داشته باشم و نه کاری.
735 کــار بخــتســت آن و آن هــم نـادرست کســب بـایــد کـــرد تــا تــن قــادرســت
میگوید که این گنج پیدا کردن کار بخت و اقبال است. آیا توئیکه نه میخواهی دکانی داشته باشی و نه کاری, آیا این بخت و اقبال گنج پیدا کردن را داری؟ تو باید تا زمانیکه قدرت داری و تنت بتو اجازه کار کردن را میدهد کار بکنی
736 کسـب کـردن گـنـج را مـــانـع کِــیَسـت پـا مکش از کـار, آن خـود در پــی است
آن در مصراع دوم اشاره است بگنج. در پی است یعنی دنبالش میاید. میگوید اگر تو گنج میخواهی برو وکار کن. کار کردن که مانع گنج پیدا کردن نمیشود. پا مکش از کار یعنی برو دنبال کار. از کار کردن دست مکش و اگر تقدیر شده که تو بگنجی برسی, این گنج خودش میاید.
737 تــا نـــگـــردی تـــو گــرفـــتــارِ ا گــر کــه اگــر ایـن کــردمــی یـــا آن دگـــر
تا که در اول بیت آمده یعنی مبادا. میگوید مبادا تو گرفتار کلمه اگربشوی که با خود بگوئی که بنشینم بامید گنج, کار نکنی و بد بخت هم بشوی, گنج هم پیدا نشود و بعد بگوئی اگر اینکار را میکردم و آن کار را نمیکردم فلان طور میشد. شاعر دیگری میگوید:
اگر را با مگر تزویج کردند از آنها بچه ای آمد کاشکی نام
738 کــز اگـــر گـفــتــن رســولِ بــا وِفـــاق مـنـع کــرد و گـفــت آن هست از نـفـاق
با وفاق یعنی با مهربانی و نقاق یعنی دو روئی. از اگر گفتن خود داری کن چون پیغمبر مهربان اسلام مردم را از اگر گفتن باز داشته است چون اگر گفتن نشانه نفاق و دو روئیست.
739 کان مــنــافــق در اگــر گــفــتــن بـمـرد وز اگـــر گـفــتــن بـجــز حســرت نـبـرد
منافق یعنی دو رو. آن دو رو و منافق در حال اگر گفتن مرد و از این اگر گفتن خودش بجز حسرت چیز دیگری با خودش نبرد. این منافق در حال حسرت خوردن بود که چرا زمانیکه میتوانستم کار نیکوئی نکردم و آخر سر هم با همان حسرت خوردن از دنیا رفت.
دنباله و این داستان در قسمت هفتم.