20.2 تعریف کردن منادیان قاضی مفلسی را گرد شهر قسمت پنجم

701      هـر چـه  مــحســوس اســت , او رد مـیـکــنـد          وانـچ  نــا پــیــداســت, مســنــد مــی کند

آنچه محسوس است یعنی آنچه مربوط به عالم ماده است. او, منظور شخص معنویت پیدا کرده و نجات پیدا کرده است. شخصی که بمعنویت رسیده است, هرچه را که در این دنیا میشود آن را با حواس پنج گانه حس کرد، آن را رد میکند. و برعکس آنچه را که نا پیداست و یا نمیشود حس کرد را قبول میکند و تأیید میکند و بآن تکیه میکند.

702       عشـــقِ او پـــیــدا و مــعشــوقـش   نـــهـــان          یـــار بـــیـــرون فـــتـــنــۀ او در جـــهـــان

یار بیرون یعنی یار بیرون از این عالم ظاهراست. یار او در جهان لامکان است ولی فتنه او در این دنیا وجود دارد. فتنه او عبارتست از مبتلا بعشق شدن. یعنی شخصی را در نظر بگیرید که عاشق شده ولی معشوقش در عالم برین است. عشق او پیداست ولی معشوقش که خدا باشد پیدا نیست چون در عالم برین است.

703      ایـن رهــا  کــن  عشـــقـــهــای  صـــورتـــی          نـیســت بـر صــورت, نه بر روی ســتی

این رها کن یعنی این تصور را از ذهن خودت بیرون کن. عشقهای صورتی یعنی عشق های ظاهری. ستی باین معناست که در هند مردان که میمیرند بدنشان را میسوزانند. زنهای آنها هم میروند و خودشان را بآن آتش میاندازند و میسوزانند. این عمل را ستی میگوفتند. ولی بعدا این ستی بهر زنی گفته میشد  میگوید این عشقهای ظاهری را رها کن چون عشق واقعی نه بصورت است و نه عشق به زن.

704       انــچِ مــعشــوقســت , صــورت نـــیســت  آن          خـواه عشـق این جـهـان,خـواه آن جـهـان

میگوید معشوق واقعی ظاهری نیست که بتوان آن را دید. وقتی یک مردی بعنوان مثال عاشق واقعی یک زنی میشود معشوقش این چشم و ابرو و قد و قامت این زن نیست واین مرد عاشق روح این زن شده است و نه عاشق شکلش و چشم و ابرویش. حالا مولانا میگوید عشق واقعی چه این جهانی باشد و چه آن جهانی هردوی آن مثل یک دیگرند.

705       انــچِ  بـــر صــورت تـــو عـــاشــق  گشــتــۀ          چـون بـرون شــد جـان چــرایش هشـتۀ؟

وقتی تو بظاهر عاشق زنی شده ای بخاطر چشم و ابرو وقد و قامت او. حالا وقتیکه این زن پیر بشود و قبل از تو بمیرد تو دیگر نمی خواهی او را ببینی و حتی بجسد او هم دیگر نگاه نمیکنی.

706      صورتش بـر جـاســت این سـیـری ز چیسـت          عـاشـقــا واجــو کـه مـعشــوق تو کـیست

ظاهرش برجاست چرا ازش سیر شدی. ای عاشق جستجو کن و بفهم که معشوق واقعی و حقیقی  تو کیست.

707      آنچِ مـحســوس اســت, اگر معشــوقـه  اســت          عـاشقســتــی هــر کــه او را حِسّ هست

در این بیت مولا نا میگوید این حس های پنج گانه ما نمیتواند واسطه عشق و عاشقی حقیقی باشد. در بیت دوم میگوید  اگر میتوانست باشد تو بایستی عاشق تمام زنهائی باشی که دارای چشم و ابروی زیبا هستند.

708      چــون  وفــا  آن عشــق افــزون  مِیـــکــنــد         کِـی وفــا صـورت دگـرگون می کـنـد

میگوید عاشق و معشوق نسبت بیگدیگر وفا دارند و هرچه هم عشقشان بیشتر طول بکشد وفاداریشان نسیت بیک دیگر بیشتر میشود. وفا هم عشق را طولانی میکند.ولی وفا نمیتواند که شکل ظاهر را دگرگون بکند. تو که نسبت باین زن تا لحظه ای که مُرد وفادار بودی و عاشقش بودی و تا این لحظه ای هم که مُرد در عشق و عاشقی وفادار بودی حالا چطور شد که تغییر کردی. این وفا که مربوط بعشق است اگر تو واقعا عاشقش بودی, وقتی هم که مُرد تو عاشقش میماندی و باز هم از درون جسم تو بیرون نمیرود و باز هم در عالم خیال باو عشق میورزی و بعد از او عشق دیگری را قبول نمیکنی. وفا اگر واقعی باشد با شکل و ظاهر تغییر نمیکند.

709      پــر تــوِ خــورشــیــد  بــر دیــوار تــافـــت          تــابشِ عــاریّــتـــی   دیـــوار یـــافــت

پرتو خورشید نور خورشید است که بر دیوار میافتد و دیوار را روشن میکند. دیوار هم قشنگ میشود. آیا این قشنگی مال دیوار است؟ نه. این قشنگی متعلق به نور خورشید است. اگر این دیوار قشنگ شد این قشنگی دیوار عاریتیست و زود گذر. منظور اینکه سر چشمه همه عشقها خداوند است.در این بیت مولانا بدن انسان را به دیوار تشبیه کرده و خداوند را هم بخورشید تشبیه کرده و همانطور که نور خورشید بدیوار میافتد و آن را روشن میکند همانطور هم آن پرتو نور الهی هم میافتد روی جسم آدمها و آن آدمها را عاشق میکند.

710       بــر کـلوخــی  دل چـه بــنــدی ای سَـلــیــم          وا طــلب اصـلــی  کـه تا بَـد او مـقـیـم

میگوید آن دیواریکه آفتاب بر آن تابید واینقدر بنظر تو قشنگ و دوست داشتنی بود, حالا وقتیکه خورشید غروب کرد و آفتاب رفت می بینی یک سنگ و کلوخی بیش نیست. تو چرا دل بسنگ و کلوخ می بندی؟ واطلب یعنی طلب کن اصلی را و حقیقتی را که تابش آن دائم و مقیم باشد. دنبال خورشیدی باش که همیشه میطابد و نه خورشیدیکه روز میتابد و لی شب نمیتابد. این اصلی را که میگوید طلب کن همان خورشید حقیقت است که جاودانه هست و همیشه میتابد.

711       ای  که تو هــم عــاشــقی بَر عـقـل خـویش          خـویش بـرصورت پـرسـتان دیده بیش

712      پـــر تـــو عـــقـــلســت  آن  بــر حسِّ  تــو          عــاریــت مــیـــدان  ذَهــب بـرمس تو

بعضیها هستند که عاشق عقل خودشان هستند. مولانا میگوید حالا که تو عاشق بر عقل خودت شدی, خودت را بر صورت پرستان بیشترو برتر می بینی. میگوید ای آدم که تو خیال میکنی عقلت از صورت پرستان بیشتر است این عقل, عقل تو نیست این عقل کل خداوند است که بر عقل تو تابیده. در بیت دوم پرتو عقلست منظور عقل کل است. عقلهائی که ما داریم عقل جزوی است. آن عقلیکه در فلسفه عقل اول میگویند و یا نور اول, نخستین آفریده خداوند است. این عقل را اولین صادره از خداوند میگویند یعنی اولین چیزی که از خداوند صادر شد عقل بود و این بمعنای اینست که ای آدم تو هنوز نبودی و عقل بود. پس عقل از آدم بر تر است. پس در بیت دوم میگوید پرتو عقل کل بر حسّ تو تابیده و اگر پرتوش را بردارد تو آنچنان عقلی هم نداری. درست مثل اینست که ذهب یعنی طلا فقط روکشیست عاریتی  بر روی مس وجودت. این طلا عاریتیست. حالا این عقل کل هم مثل روکشی آمده و روی عقل تو را گرفته و این دلیل نمیشود که تو اینقدر از خودت متشکر باشی و خودت را برتر بدانی.

713      چــون زرانــدود اســت خــوبــی در بشــر          ورنه چــون شــد شــاهـدِتــو پـیـره بر

در این بیت دوتا چون هست. چون اول یعنی همهانطور و همانگونه. و چون دوم یعنی چرا. میگوید زیبائی های بشر همه اش زر اندوداست مثل آن مسی که روی آن آب طلا داده اند. حالا که اینطور است که زیبائی های بشر واقعی نیست و مثل آب طلا کاریست, پس قدرت و زیبائی از آن خداوند است و اینها همه اش پرتو زیبائی خداوند است و نه اصل زیبائی. اصل زیبائی نزد خداوند است. اگر اینطور نیست پس چرا معشوق زیبای تو وقتیکه پیر شد بقول مولانا پیره بر شد. بَر یعنی پهلو, کنار, قسمتی از بیرون بدن. شاهدِ تو پیر بر شد یعنی معشوقت پیر شد. اگر عشق تو واقعی میبود, حالا هم که پیر شده عاشقش بودی.

714       چــون فــرشـتـه بــود هـمــچـون دیــو شــد           کـآن مَـــلاحـــت انــدرو عـــاریــه بُد

فرشته خیلی زیباست برعکس دیو.میگوید اول که معشوقت را دیدی بنظرت فرشته آمد ولی بعد از سالیان دراز همان فرشته بنظر تو مثل دیو شد. ملاحت یعنی نمکی بودن. علت اینکه اینطور شد این بود که زیبائی اول او عاریه ای بود و حالا که پیر شده و دیگر آن ملاحت را ندارد مثل دیو شده.

715      انـدک انـدک مــی ســـتـانــنـــد آن جــمــال          انـدک انـدک خشـک می گـردد نـهـال

فاعل فعل  می ستانند خداوند است. جمال یعنی زیبائی. میگوید خداوند کم کم آن زیبائی را که داده بود میستاند و این قانون طبیعت است همانطور که یک نهال تازه رسته ای که اولش چقدر زیبا و قابل انعطاف میرسد  بصورت یک درخت زیبا در میاید و کم کم خشک میشود و از بین میرود.

716      رَو نـــعَـــمِّـــرهُ نُــــنَـــکِسّــــهُ بــــخــــوان          دل طـلـب کـن دل مــنـه بـر استخوان

در مصراع اول نعمِّرهُ یعنی عمردراز دادیم. نُنکسهُ یعنی کاستی و نقصان دادیم.چکسی این حرفها را میزند؟ خداوند. این کلامیست از خداوند که در قرآن هست و میگوید برو و بخوان و ببین چی گفته. متذکر باید شد که چون در قران گفته, دلیل این نیست که در کتابهای آسمانی دیگر نگفته باشد. هر کسی بکتاب آسمانی خودش صحبت میکند و مولانا هم با کتاب آسمانی خودش که قران است حرف میزند. حالا که میبینی زیبائی ظاهری پایدار نیست برو و دل طلب کن و دل باستخوان منه. تو که بر قد و قامت این زیبا روی دل نهاده بودی در حقیقت بر استخوان عاشق شده بودی. برو و بر دل عاشق بشو.

717      کآن جـــمـــالِ  دل  جـــمــالِ  بــاقــیســت          دو لــتش از آبِ حَــیــوان ســـاقــیست

کان یعنی که آن. جمال دل یعنی زیبائی معشوق معنوی و زیبائی روح. دولتش یعنی توجهش و عنایتش. آب حیوان یعنی آب زندگی ( حی یعنی زنده). میگوید تو برو وعاشق دلهای پاک بشو و عاشق روح بشو برای اینکه آنها زیبائیی دارند و زیبائی آنها برای همیشه باقیست و جاودان و پایدار است. عنایت و توجه حق باعث شده که خداوند ساقی بشود و آب حیات را در وجود آن انسان کامل بریزد. خداوند این آب حیات را در جام وجود انسانهائی میریزد که او اندیشه شیطانی نداشته باشد و همه افکار شیطانی را از وجود خودش پاک کرده باشد.

718     خـود هــمـو آبسـت و هـم ســاقـیّ و مســت          هـرسه یک شـد,چون طلسمِ توشکست

همو یعنی هم او و او منظور خداوند است. طلسم یعنی اگر تو بیک جادوگر معتقد باشی و برای علاج دردی که داری تقاضا کنی که وردی بخواند و این درد تو را در یک محدوده ای زندانی کند که دیگر شرش بتو نرسد و بعدا بنا بدلیلی بخواهی این طلسم را بشکنی میروی پهلوی جادوگر دیگری و از او درخواست میکنی که طلسم مرا بشکن.حالا اینجا هم مولانا از این کلمه طلسم استفاده میکند و میگوید تو طلسم شده ای و تو طلسم شده طمع و خودپسندی خودت شده ای. اگر طلسم خودت را بشکنی آنوقت خواهی دید که خداوند هم آب حیات دارد و هم ساقیست و هم خودش مست است. یعنی این ساقی و این آب حیات و مستیی که دارد هر سه با هم یکی شده اند. در عرفان اصلی هست که کار باید بآنجا برسد که عاشق و معشوق و عشق هر سه با هم یکی بشوند. از بایزید بسطامی که یکی از عارفان مشهور قرن پنجم بود پرسیدند  که کلمه وحدت وجود یعنی چه. بایزید بسطامی جواب میدهد که یعنی من هم شراب خواره هستم و هم شرابم و هم مستم. من هر سه هستم.

719      آن یــکــی  را  تــو نـــدانـــی  از قــیــاس           بـنـدگـی کُـن, ژاژ کم خـا نـا شــناس

آن یکی یعنی آن وحدت خداوند. تو با قیاس نمیتوانی استدلال کنی و ثابتش کنی. خداوند استدلالی نیست او درک کردنیست. در فلسفه قیاس و استدلال یک وسیله کار کن خیلی خوبیست و در دنیای خاکی ما بسیار بدر بخور و خوبست ولی در دنیای متا فیزیک اصلا کار نمیکند و باید خیلی مواظب بود که این موضوع را خوب درک کرد. مولانا میگوید اولین کسی که قیاس را آورد شیطان بود که گفت من از نور هستم و این آدم از خاک است پس من از او برترم و او را سجده نمیکنم.  در بیت فوق میگوید برای اینکه حقیقت را بشناسی برو و بندگی واقعی بکن. تو حقیقت را میشناسی پس هر چیز دیگری بگوئی داری بیهوده میگوئی. ژاژ یک گیاه خاری هست که در بیابانه پیدا میشود و خیلی سخت است حتی شتر هم نمیتواند بخورد. خائیدن یعنی جویدن. اصطلاح ژاژ خائیدن یعنی بیهوده گفتن. برای اینکه این ژاژ بدرد هیچ کس نمیخورد و اگر شتر هم بزور بخورد هیچ خاصیتی برایش ندارد. در مصراع دوم میگوید ای نا شناس ای کسیکه فهم نداری, شناخت نداری و نمیخواهی آن حقیقت را بشناسی.

دنباله داستان در قسمت ششم.

Loading