02.2 التماس کردن همراه عیسی و زنده کردن استخوانها از عیسی

تفسیر  :

مولانا این داستان را از از الهی نامه عطار گرفته که آنهم بصورت شعر است و تغیراتی در اشعار داده است که بتواند در ضمن این داستان حرفها ی متعالی خودش را هم بیان کند. برای مثال چند سطر از اصل داستان در الهی نامه را درج میکنیم:

 زعیسـی ابلهی درخواست یک روز                 مـــــرا نــام مـــهـــیـن حــق در آمـــوز

 مسیـحش گــفت تــو ایـن را نشائــی                 چـــه خواهــی آنچه با آن بــر نــیــائــی

  بســـی آن مــرد سوگندش همــی داد                کــه مـــی بــاید از ایــن نامــت خبر داد

  چو نام مـهتــرش آخــر در آمـوخت                 دلش چون شمع ازآن شادی برافروخت

در دنباله این ابیات فوق داستان تا دوازده بیت دیگر ادامه دارد که در طول داستان میگوید این مرد ابله در بیابانی گذر میکرد و در گودالی مقداری استخوان دید و چون اسم اعظم را از عیسی یاد گرفته بود بفکرش گذر کرد که با کمک این اسم خداوند این استخوانها را زنده کند. این کار را کرد و چون استخوانها متعلق به شیر درنده ای بودند پس از زنده شدن, شیر باین ابله حمله برد و کمر او را شکست. حالا میپردازیم به همین داستان از قول مولانا:

141      گشــت با عیسســی یــکــی ابــلــه رفــیق          اسـتــخــوان هــا دیــد در حــفـــرۀ عمیق

کلمه رفیق در اینجا بمعنی همراه است و نه بمعنی دوست و رفیق. در یک راهی یک ابلهی همراه عیسی شد. در سر راه در یگ گودالی مقداری استخوان از مردگان جمع شده بود و آنها دیدند

142     گـــفـــت ای هـــمـــراه, آن نــــامِ سَـــنـــی          کـــه  بـــدان تـــو مـــرده را زنـــده کـنـی

ای همراه منظور حضرت عیسی. نامِ سَنی یعنی منظور اسم اعظم خداوند است

143     مـــر مـــرا آمــــوز تـــا احســان کـــنـــم          اســتـخــوان هـــا را بـدآن بــا جــان کــنـم

آن مرد ابله که همراه حضرت عیسی شده بود به عیسی گفت آن اسم اعظم را که با آن مرده را زنده و معجزات دیگر میکنی بمن بیاموز تا اینکه من هم بتوانم یک کار خوب بکنم و از جمله این استخوتنهائیکه در گودال می بینی زنده کنم. معروف است که حضرت سلیمان اسم اعظم خداوند را میدانست و این اسم بر روی نگین انگشتر حضرت سلیمان حک شده بود و سلیمان بوسیله دانستن این اسم اعظم میتوانست با همه پرندگان و حیوانات صحبت کند و آنها همه در تحت فرمان آن حضرت بودند. پس در میان مردم معروف شده بود که اگر کسی اسم اعظم خداوند را بداند میتواند کارهاو معجزات نه تنها حضرت سلیمان بلکه دیگر پیغمبران را هم انجام دهد. بهمین مناسبت بود که آن ابله که همراه حضرت عیسی شده بود از وی در خواست کرد که این اسم اعظم را باو بیاموزد. البته لازم است که گفته شود که یک انسان فقط با دانستن اسم اعظم نمیتواند بر طبیعت خداوندی تسلتی داشته باشد. اسم اعظم زمانی کاربری خواهد داشت که یک شخص سالها سعی و کوشش کند که کل وجودش را از خصلتهای زشت مثل منیّت، کبر و خودپسندی، حرص بزیاد داشتن مال دنیا، حسادت و امثال اینها را بکلی پاک کند و بجمع انسانهای کامل تبدیل شود که در آن صورت بخداوند ملحق شده وآنوقت خداوند بعضی از قدرتهای خودش را باو میدهد و این درست مثل دانستن اسم اعظم هست.

144     گفــت خامُش  کن کـه آن کــار تو نیسـت          لایــق انــفـــاس و گـــفــتـــار تــو نــیست

حضرت عیسی بآن همراه گفت ساکت باش که این کاری را که تو میخواهی بکنی کار تو نیست و از تو بر نمیآید. انفاس جمع نفس است وحضرت ادامه داد و گفت این حرفها را مزن و تو لیاقت و شایستگی مرده زنده کردن و از این قبیل کارها را نداری لذا اصلا صحبتش را هم مکن چون تو در خور آین کار نیستی.

145     کان نَفَس خـــواهـــد  ز باران پــاک تــر          وز فــــر شـــــتــــه در روش دَرّاک تـــــر

عیسی گفت یک چنین کار نفسی میخواهد که از آب باران پاکتر باشد. از باران پاکتر یعنی نفست باید دارای رشد معنوی داشته و با خداوند رابطه روحانی و قلبی داشته باشد و در تو یک همچین نفسی نمیبینم. در مصراع دوم از فرشته در روش دراک تر یعنی نفس تو از لحاظ درک باید از فرشتگان هم  درک بیشتری داشته باشد و من این را هم در تو سراغ ندارم.

146      عــمـــر هـــا بــایســت تــا دَم پـــاک شد          تـــا امـــیــــنِ مـــخــــزن افـــــلاک  شـــد

دم یعنی نفس و امین در مصراع دوم یعنی مَحرَم. مخزن یعنی گنجینه. مخزن افلاک یعنی گنجینه اسرار خداوند. مولانا میگوید زمانهای زیاد وتلاشهای زیادی لازم است تایک نفر دارای نفس پاک شود و بتواند با گنجینه اسرار الهی دست پیدا کند. وقتی بآن مقام رسید آنوقت میتواند به گوهر های داخل آن گنجینه  دست بیابد و این همان چیزی هست که بآن اسم اعظم میگویند.

147      خود  گرفـتی این عصا در دسـت راست          دســتــرا دســـتــانِ موســی از کــجــاسـت

خود گرفتی یعنی گیرم که تو هم عصای موسی را بسیار محکم و استوار در دستت بگیری. در دست راست یعنی محکم و استوار. حالا دستان موسی را از کجا میاوری. این عصا فقط اگر از دست موسی بزمین زده شود تبدیل به اژدها میشود و مارهای کوچکتر درگاه فرعون را می بلعد. مولانا کوشش میکند که بخواننده مثنوی کاملا تفهیم نماید که اگر چیزی از خدا میخواهیم باید فکرکنیم که آیا این چیزی را که از خدا میخواهیم در لیاقت و در خور فهم ودانش ما هست یا خیر. اگر که خودت را خوب بشناسی خواهی گفت که این چیزیرا که از خدا خواستم در لیاقت من نیست. یکی از فلسفه های مهم عرفان خود شناسیست

148     گـفــت اگـر مــن نـیســتــم اســرار خوان          هـــم تــو بـر خــوان نــام را بـر استخوان

اسرارخوان یعنی اسرار اسم اعظم. کلمه نام در مصراع دوم هم بهمین معنی است. آن مرد ابله به عیسی گفت اگر که من لیاقت دانستن اسم اعظم را ندارم پس تو اسم اعظم را بگو و این استخوانها را زنده کن.این سماجت و لجاجت این مرد ابله عیسی را رها نمیکند.

149     گفـت عـیسـی یـارب ایـن اَسرار چـیـست           مـیـل ایــن ابـلــه دریــن بــیـگار چـیسـت

عیسی از خداوند پرسید که سرّ سماجت این مرد چیست و چرا این مرد در مورد خواسته خودش اینقدر اصرار میورزد. در مصراع دوم بیگار یعنی بیهوده و کار بدون نتیجه. عیسی ادامه داد که خدایا او چرا این کار بیهوده و بی ثمر را میخواهد انجام بدهد؟ او بجای این درخواست ابلهانه خودش باید سعی بر این کند که از من کمک بگیرد و خودش را اصلاح کند و بجای این درخواست نابجای خودش باید بمن بگوید که ای عیسی مرا نصیحت کن و راه درست را بطرف حقیقت بمن نشان بده و سعی او براین باشد که خودش را بمرحله بالاتری از فهم و درک برساند.

150     چون غــم خــود نــیسـت این بـی مـار را          چــون غــم جــان نـــیســت این مُردار را

چون در هردو مصراع یعنی چرا؟. میگوید که این مرد اصلا بیمار است و حتی خودش مثل مرده متحرک است. مردار مثل حیوانیست که مرده باشد. او نفس میکشد, غذا میخورد و راه را هم میرود ولی در واقع مرده است.

151     مـــرده خـــود را رهــــا  کـــــردسـت  او          مـــــرده بـــیــگــــانـــه را جــو یــد رَفــو

مرده خود یعنی شخص و روان خودش. رفو کردن یعنی عیبی را اصلاح کردن ولی در اینجا رفو کردن یعنی زنده کردن آن استخوانها. این ابله در اندیشه وجود همچون مردارخودش نیست چون او یک مرده متحرک است. او خودش را رها کرده و بفکر زنده کردن استخوانهای مرده دیگریست. قلبش و روحش آلوده شده از زنگار و گرد گناه و خطا و گمراهی و از من نمیخواهد که این صفات زشت را از او پاک بکنم. او فقط میخواهد که استخوانها را برایش زنده کنم. عیسی با خدای خودش حرف میزند و میپرسد که خدایا این جهالت از چیست و چرا یک نفر اینطور منحرف میگردد.   

152     گــفــت حــق ادبــار گــر ادبــار جــوست          خـــار رویــیــده جــــزای کشـــت اوســت

حالا خدا جواب عیسی را میدهد. ادبارگر یعنی بخت برگشته. ادبار یعنی بد بختی و کنیه از کسیست که خودش موجب بدبختی خودش شود. مولانا بما میاموزد که اگر ما انسانها بد بختی و یا مشگلی داشته باشیم بهیج وجه حاضر نیستیم که علت ناراحتی خودمان را در خودمان بجوئیم و همیشه مقصر اصلی را دیگران میدانیم ولی برعکس باید اول خودمان را مقصر بدانیم و علت مشگل را در وجود خودمان بر رسی کنیم و غافلیم که همیشه علت اصلی بدبختی ما در وجود خود ما هست و نه دیگران. در بیت فوق مولانا میگوید این ابله در پی چیزیست که برایش زیان دارد و وقتیکه در پی چیزی میرود که برایش زیان دارد، طبعا آنچه را میکارد جز خار نیست. او زمانیکه دنبال کار زیان آور میرود بدون اینکه بداند در حال کاشتن خار است. حالا که نتیجه کشتش که بدبختی و زیان است مثل خاریست که در دست و بالش فرو میرود وهنوز نمیداند که این خار نا راحت کننده نتیجه کشت خودش است.

153     آنــکِ تــخــمِ خـــار کــــارد در جـــهــان          هــان و هــان او را مــجــو در گـــلستــان

تخم خار کارد یعنی زشتیها مرتکب شود و یا در جامعه ایجاد فساد بکند. هان و هان یعنی کاملا آگاه باش.کسیکه در جامعه و یا در محیطی که در آن زندگی میکند کارش خار کاشتن باشد, او را نمیتوان در گلستان پیدا کنی زیرا او همیشه در خارستان زندگی میکند.

154     گــر گــلـــی گــیــرد بکــف, خـاری شود          ور ســـوی یـــــاری رود, مـــــاری شــود

کسیکه کارش خار کاشتن باشد اگر روزی یک گل در دستش بگیرد، آن گل بنظر او یک خار میاید یعنی نحوست تمام وجودش و اندیشه اش را آنچنان فرا گرفته که اگر گل هم بدستش بدهی او خیال میکند که خار است. وقتی هم که یارش بشوی او خیال میکند که تو یک ماری هستی که قصدت نیش زدن بتوست. یکی از عواقب اینطور اندیشیدن کج اندیش شدن است برای اینکه او در باطن سیاه دل است و گمراه. او معجزات پیغمبران را میخواهد برای اینکه اولا از دیدن آن معجزات خوشش بیاید بعد برود اینجا و آنجا تعریف کند و یا بنویسد تا برخ دیگران بکشد. او حدفش برخ کشیدن است و نه درس گرفتن.

155     کـیــمـــیـــای زهر و مـارسـت آن شــقی          بـــر خـــلافِ  کــــیــــمــیــــایِ مـــتـــقـــی

کلمه شقی و متقی متضاد یکدیگر هستند و مولانا در این بیت بصورت تضاد و مقابله بکار برده. شقی یعنی بد بخت ولی در اینجا بصورت فساد آفرین و تبه کار آمده است، بکسی میگویند که در راه حق و حقیقت نیست.  آن ابله که میخواست با عیسی برابری بکند و مثل عیسی مرده را زنده کند باو شقی میگویند.  در مقابل متقی یعنی پرهیزکار کسیست که از همه آلودگیهای اخلاقی و رفتاری خودش را دور نگه بدارد.  مولانا میگوید وقتیکه این انسان تبه کارکه کارش خار کاری هست، او هم کیمیائی دارد که همه چیز را بجای بهتر کردن تبدیل به زهر میکند و تبدیل بمار میکند. در واقع عکس کیمیا عمل میکند و هر چیز خوبتر و بهتری را او تبدیل بزهر و مار میکند بر خلاف آن کیمیائیکه انسان متقی دارد. این آدم متقی و پرهیزکار دارای کیمیائی هست که آدمهای گمراه را براه راست میاورد و یا کج اندیشان را راست اندیش میکند. اوست که عنصر پائین تر را به یک عنصر بالاتر تبدیل میکند. او دارای کیمیای واقعیست و اوست که مس وجود اشخاص را تبدیل بطلای وجود میکند. حالا اگر آن شقی بر حسب اتفاق علمی پیدا بکند وآگاهیهائی پیدا بکند و یا دانشهائی بدست بیاورد, همه اینها را وسیله گمراهی و شرارت و رنج و آزار مردم قرار میدهد. او با یک کمی دانش پیداکردن و کمی آگاه شدن ها در خارستان درست کردن مشغول میشود و نه در راه گلستان درست کردن.   پایان این قسمت.

Loading