15.2 فروختن صوفیان بهینه مسافر را جهت سماع قسمت سوم

564      مـــرا مـــرا تــقــلـیـــدشـــان بـربـاد داد         کـه دو صـد لـعـنـت بـر آن تـقـلیــد بــاد

این صوفی خر از دست رفته گفت تقلید کردن از اینها من را بر باد داد و بعد نفرین میفرستد بر این تقلید کردن. مولانا یک بحثی دارد در مکتب خودش که میگوید که تقلید تا آن موقعی ادامه دارد که آینه  دل صاف و پاک نشده. اگر دل یک شخصی پاک و درخشان و آینه مانند بشود آن غبار زشتیها و آن غبار آلودگیهای اخلاقی و شیطانی از قلبش برود دیگر تقلید برایش اتفاق نمی افتد. در این داستان باید توجه کرد که این صوفی غبارها از قلبش بیرون نرفته برای اینکه گفت خوشم آمد که هوس پیدا کردم که من هم باآنها دم بگیرم. این هوس از آن چیزهائیست که باید از دلش پاک شود. تا در دل شخصی هوس هست تقلید هم هست. یکی میرود و یک کار و کسبی شروع میکند, یکی دیگر بهوس میافتد که او هم همین کار رابکند. دیگر فکر این را نمیکند که کسیکه این کار را شروع کرده و موفق شده لیاقتش و کاردانیش  را هم داشته است. فقط چون میبیند وضع زندگیش خوب شده او هم بهوس میافتد و میرود سرمایه اش و عمرش را میگذارد آخر سر نه تنها چیزی نمیبرد بلکه سرمایه اصلیش را هم از دست میدهد. همه تقلید های دیگر هم از هوس سرچشمه میگیرد و این هوس از مشاهده کارهای دیگران سر چشمه میگیرد. حالا بد تر از اینها اینست که شخصی از کسانی تقلید بکند که آنها هم خودشان شخصیتی نداشته باشند وانسانهای با ارزشی نباشند. در این داستان حاضر صوفی مسافر خواست از صوفیانیکه نا صوفی بودند تقلید بکند. اگر این ها صوفیان واقعی بودند که خر این صوفی را نمیفروختند و از پولش غذا تهیه نمیکردند.

565      خـاصــه تـقــلیـدِ چـنـیــن بـی حاصلان          خشـــم ابـــرا هــــیــــم  بـــا بـــر آفِلان

بی حاصلان اشاره است بهمین صوفیان نا صوفی. صوفیان بی ارزش. خشم اینجا بمعنی روی گردانیدن است. نفرت کردن و کراهت کردن است. همان روی گردانیدنی که حضرت ابراهیم کرد. او بدنبال خدای خودش بود و میخواست که خدای خودش را پیدا کند. باسمانها نگاه میکرد و با خود گفت آن که از همه درخشان تر است خورشید است پس این خدای منست و باید از این خورشید پیروی کنم. ولی وقتی غروب شد دید این خورشید افول کرد. رویش را گردانید و نفرت کرد و گفت من این خدای غروب کننده را نمیخواهم. خشم ابراهیم را بر آفلان. آفلان یعنی غروب کنندگان. حضرت ابراهیم گفت من چیزیکه غروب میکند بآن تعظیم نمیکنم. بعد رفت و خدای واقعی خودش را پیدا کرد. کسانیکه تقلید میکنند متوجه نیستند که دارند تقلید کسانی میکنند که آنها هم بی ارزشند. حالا اگر تقلید از شخص ارزشمندی بود باز بهتر میبود. مولانا میگوید اگر بخواهید تقلید ازبی حاصلان و بی ارزشان بکنید آن دیگر بد از بدتر است. پس چه باید کرد؟ باید بجای تقلید روی بر گرداند همانطوریکه ابراهیم رویش را از خورشید گردانید و گفت تو خدای من نیستی. خیلی از مردم در زندگی غروب کننده هستند و ما غروب کردن آنها را نمیبینیم و خورشید بودنشان را در نظر میگیریم و میخواهیم تقلید کنیم و بگفته مولانا خودمان را بر باد میدهیم.

566      عــکس ذوقِ آن جـــمــا عـت مـیـزدی          ویـن د لـم زان عـکس ، ذوقی مــیشدی

عکس در اینجا یعنی بازتاب. در آخر مصراع دوم ذوقی میشدی یعنی بهوس می افتادی. صوفی خر از دست رفته گفت آن شور و حالی که در گروه این صوفیان دیدم یک بازتاب و انعکاسی در دلم پیدا شد و دل من هم ذوقی شد و بهوس افتاد که همان کار را بکنم بدون اینکه متوجه بشوم که چکار دارم میکنم.

567      عــکس چـنـدان بـایـد ازیـارانِ خَــوش          که شوی از بـحــر بـی عــکس آب کش

عکس در اینجا یعنی انعکاس معانی و بازتاب معرفت. چندان یعنی آنقدر. یاران خَوش یعنی انسانهای کامل و صوفیان و عارفان حقیقی و واقعی. بحر بی عکس, بحر در اینجا یعنی دریای هستی خداوند. بی عکس آبکش شوی یعنی بدون بازتابی تأثیر بگیری از آنها. مولانا میگوید: ای کسیکه طالب حقیقت هستی, از یاران حقیقیِ صادقِ ناب که هوسهای نفسانی در وجودشان نیست, آنقدر بایستی که تقلید بکنی و بکنی تا روح تو انعکاس و تأثیر خداوند را بخود بگیرد. وقتیکه تأثیر خداوند را در خودش گرفت آنوقت تو استغنا پیدا میکنی و بعد از آن نیازی پیدا نخواهی کرد که از کسی تقلید بکنی. آنوقت بدون واسطه ازآن دریای معرفت الهی آب معرفت میکشی. آب حقیقت را فقط میشود از دریای حقیقت الهی گرفت.

568      عــکس کـاوّل زد ،تــو آن تـقــلــیــدان          چــون پـیـا پــی شد، شـود تــحـقـیـق آن

آن تأثیر و انعکاسی که از اول در وجودت میزند این تقلید است ولی اگرپشت سر هم انعکاس میزند دیگر تقلید نیست و آن دیگر تحقیق است.

569      تــا نشـد تــحــقــیـق از یـــاران مــبُــر           از صدف مـگسَـل نـگشـت آن قطره دُر

تا و قتیکه بآن تحقیق نرسیدی از آن یارانِ صادق و از آن انسانهای کامل ارطباتت را قطع مکن. میخواهد بگوید که تو یک انسان کامل  یا یک پیامبر و یا یک امام پیدا میکنی و از وی تقلید میکنی, همه   انعکاسهائی که از او میگیری تقلید است ولی از باطن آن رهبر بی خبری تو فقط در حال تقلید کردنی ولی توصیه میکند که از او نبر و ادامه بده و آنقدر ادامه بده تا اینکه متوجه بشوی که دیگر بدون تقلید مطالب آن رهبر خود بخود بتو وارد میشود و تا اینکه این احساس را نکردی از آنها نبر. در مصراع دوم, مگسل یعنی ارطباتت را قطع مکن. دُر هم مروارید است.این اشاره ایست به باور ارسطو. ارسطو اینطور می اندیشید که این مرواریدهائی که در درون صدف ها پیدا میشوند, اینها قطرات باران هستند که در درون صدف میروند و کم کم صدف آنها را پرورش میدهد و آنها را به مروارید تبدیل میکن. البته این تصور ارسطو بود و در حقیقت اینطور نبود ولی اصطلاح آن هنوز در ادب فارسی باقی مانده است. مولانا میگوید تو هم اینطور فکر کن که قطرات معنویت را گرفته ای ولی هنوز مروارید نشده و زمانی طولانی لازم است که مروارید بشود پس تو هم صبر صدف را داشته باش.

570       صـاف خـواهـی چشـم و عـقـل و سمع را          بــر دَران تــو پـــردهــایِ طـــمــع را

سمع بمعنی شنیدن است و مولانا بجای گوش بکار برده است. مولانا میگوید تو باید صافی بشوی تا مروارید حقیقت در تو بوجود بیاید. صافی بشوی یعنی پاک بشوی و پالایش پیدا بکنی از آن آلودگیها. چشم و گوش و عقلت باید پالایش پیدا کند. تو باید طمع را از بین ببری وطمع مثل پرده ای هست که روی چشم و گوش و عقل تو را گرفته است و برای تو حجابی شده و باید این حجاب را از میان بر داری. وقتی همه اینها پالایش پیدا کرد آنوقت تو صافی پیدا کرده ای.

571      زانـکِ آن تـقــلــیــدی صــوفـی از طَـمـع          عــقــلِ او بــر بســت از نـور و لُـمَـع

لمع جمع لمعه هست بمعنی روشنائی و درخشش. آن صوفی مسافر طمع داشت. او طمعش این بود که این غذاهای لذیذ را بخورم و در شاد بودن مثل آن صوفیان ناصوفی شاد بشوم و مثل آنها آن آهنگ خر برفت را با آنها همراهی کنم و با آنها برقصم. این طمع این صوفی بود که چشم و گوش و عقل اورا پوشانده بود و صبح روز بعد او را دچار بی خری کرده بود. حالا آن کسانی را در نظر بگیرید که آن طمع, چشم و گوش و عقلشان را میبندد و دیگر در زندگی خر ندارند که سوار بشوند و جلو بروند و زمین گیر میشوند, یعنی وسیله ایکه آنها را در زندگی جلو ببرد و آنها را در زندگی پیش ببرد ندارند یعنی زمین گیر میشوند.

572      طـمـع لــوت طـــمــعِ  آن ذوق و ســـمـاع          مـــانـــع آمــد عــقــلِ  او را ز اطلاع

در واقع تفسیر این بیت در بیت قبلی آمده است و این بیت مکمل بیت قبلیست و احتیاجی به تکرار آن نیست.

573     گــر طَــمَــع در آیـــنـه  بــر خـــاســـتــی          در نـــفــاق آن آیــنــه چــون مــاســتـی

نفاق یعنی دوروئی. میگوید اگر طمع در آینه نشان داده میشد. چون ماستی یعنی او هم مثل ما بود. مولانا داوری و قضاوت درست را بکار آینه تشبیح میکند. میگوید اگر بآینه نگاه کنی میبینی که این آینه خیلی درست قضاوت میکند و درست آنچیزیکه جلو او میاید دقیقا همان چیز را بدون کم وکاست نشان میدهد. حالا اگر خوب دقت کنیم پی میبریم که علت صادق بودن این آینه نداشتن طمع اوست. آینه طمع ندارد. اگر آینه طمع میداشت تو را دقیقا مثل خودت نشان نمیداد و عکس تو را در خودش نگه میداشت و عکس دیگران راهم در خودش نگه میداشت. آنوقت این کار آینه دو روئی میشد. بنابر این آینه طمع ندارد و بنابر این نفاق هم ندارد.  

574      گــر تـــرازو را طـــمــع بـودی بـــمــال          راســت کِی گـفــتی ترازو وصـفِ حال

مثل دیگر اینکه ترازو هم طمع ندارد چون وزن هر چیزی را درست همان است که نشان میدهد چون طمعی بان چیزی که در آن گذاشتی ندارد. اگر این ترازو طمع میداشت کی میتوانست که مقدار وزن ها را آن چنان که هست بدرستی بیان بکند. چون طمع ندارد پس واقعیت را نشان میدهد پس حقیقت و واقعیت در نداشتن طمع است.

575      هــر نــبــیّـی گــفــت بــا قــوم از صـفـا          مـن نــخـــواهــم مــزدِ پــیغــام از شــما

هرنبیّی یعنی هر پیغمبری. همه پیغمبران با قوم خودشان از صفای باطنشان هیچوقت برای این پیامهائی که از خداوند میاوردند مزدی درخواست نداشتند. پیغمبران از صفای باطن کارشان را انجام میدهند و مزدی از پیروانشان هر گز نخواستند.

576      مــن دلــیلــم ، حــق شمــا را مشــتــری          داد حـــق دَلّالـــیـــم هــــر دو ســـــری

دلیل بمعنی راهنما و واسطه است. دنباله بیت قبلی میگوید من برای شما یک راهنما و یک واسطه هستم. تا صحبت از واسطه میاید پس معلوم است که یک معامله ای هم در کار است. این پیغام آوردن از خداوند به یک معامله تشبیه شده. این پیغمبران میگویند که من دلالیم را از هردوسرمیگیرم. هر دو سر یعنی هم از طرف مشتری و هم از طرف شما مردم و شما متوجه نمیشوید. وقتی شما بمن میگروید من همانجا دلالیم را از شما گرفته ام.  اینجا مشتری خداوند است. خداوند مشتری چه چیز است؟ او مشتری دلهای پاک انسانهاست, او مشتری صفا و حقیقت آدمهاست وگرنه برای ما توسط پیغمبرانش پیغام نمی فرستاد. حالا مزد و دلالی من از طرف شما اینست که شما مرا بپذیرید و بمن ملحق شوید و دلالی من از خدا اینست که خوشنودی او را با ملحق شما ها بمن بدست بیاورم. مزد من مادی نیست. دلالی من معنویست.

577      چــیســت مـــزد کـــار مـــن؟ دیـدار یار          گـرچه خـود بـو بکـر بـخشـد چـل هزار

دیدار یار اینجا منظور دیدار خداوند است. بوبکر کوچک شده ابوبکر است که یکی از نزدیکترین اصحاب پیغمبر بود و او بسیار ثروتمند بود. وقتیکه پیغمبر اسلام ظهور کرد او به پیغمبر گروید و اسلام را پذیرفت. ابوبکر برای پیشبرد احداف پاک و مقدس اسلام چهل هزار درهم به پیغمبر پرداخت کرد. یعد پیغمبر از مکه به مدینه حجرت کرد و ابو بکر هم بهمراه پیغمبر به مدینه رفت. در این بیت گفته پیغمبر است که میگوید: مزد کار من چیست؟ مزد من دیدار خداوند است اگر چه ابوبکر چهل هزار درهم برای کار من بخشش کرد. چهل هزار درهم او کجا و دیدار یار کجا. من به چهل هزار درهم او کاری ندارم.

578      چـــل هـــزار او نـــبـــاشد مـــزد مــــن          کِــی بُــود شِـــبــه شَــــبـــه درّ عَــــد ن

شِبه یعنی نظیر و مانند. شبه یک سنگ برّاق سیاه بسیار سخت است که در جواهرسازی بکار میبرندو در یعنی مروارید. عدن که یک محلیست در یمن بهترین مرواریدها را داشته و دارد. درّ عدن همیشه بسیار معروف بوده و هست. میگوید این سنک سیاهی که اسمش شَبه هست چه ارزشی در برابر دُرّ عدن داشته باشد. یک تکه سنگ سیاه است, حالا جواهر سازان برای اینکه رنگها را با هم جور کنند یک تکه سنگ سیاه بکار میبرند. میگوید این سنگ سیاه آیا همردیف آن درّ عدن است؟ البته که نیست. و این چهل هزار درهمی هم که ابوبکر داده مثل این سنگ سیاه بی ارزش است در برابر عدم وصال یار است برای من.

579      یـک حکــایت گـویمــت، بشـنـو بـهـوش          تــا بـدانـی  کـه طـمـع  شــد بـنـدِ گـوش

بند یعنی سد. بند گوش یعنی سدی که جلو گوش جان را میگیرد و مانع شنیدن سخن حقیقی میشود.  میگوید یک داستانی برایت نقل میکنم و تو باید این داستان را با گوش جان بشنوی تا مفهوم و پیامی را که در این داستان هست دریابی که من چه میگویم. بدان که طمع و آز جلو راه گوش جانت را میگیرد و مثل یک سد عمل میکند. یعنی نه حرف من را میشنوی و نه حرف پیامبرت را میشنوی و نه حرف خدا را میشنوی. فقط گوش سرت جلویش باز است. گوش سرت هم که باز است حالا حرف هر کس و ناکس را میشنوی. ولی گوش جانت که باید حرف هر کس را نشنود و وفقط حرف کسانی را بشنود که دارند پیام معنویت و حقیقت را می آورند طمع جلو آن را میگیرد.

580      هــر کــرا بــاشــد طَــمـع اَلــکــن شــود          بـا طَـمـع کِی چشــم و دل روشـــن شود

الکن از کلمه لکنت است. معنی مصراع اول اینکه  کسیکه لکنت زبان دارد درست نمی تواند حرف بزند. الکن شود یعنی اصلا سخن درست نمی تواند بگوید و حتی حرف حق را هم نمیتواند بیان کند. قضاوت و داوریش هم صحیح نیست, حتی حرفی را هم که از اندیشه اش سر چشمه میگیرد صحیح نیست این ناتوانی کلام را چه کسی باعث شده است؟ باعث این, طمع است. مصراع بعد پرسشی است که جواب آن منفیست و یا هیچوقت.

581      پـــیــش چشــــمِ او خـــیـــالِ جــآه و زر          هــمچـنــان بـاشد که مــوی اندر بصــر

او اشاره است به طمع کار.خیال جاه و زر یعنی اندیشه به مقام و ثروت. مولانا نمیگوید اصل جاه و زر و میگوید خیالِ جاه و زر.بصر یعنی چشم. حالا موی در چشم یک چیز ناراحت کننده و زننده ای هست و اصلا ممکن است شخص را کور هم بکند و اگر کور نکند او را بسیار زجر میدهد. مولانا میخواهد بگوید که این خیالکه من میخواهم مثل آن شخص پولدار پول داشته باشم. بسیار خوب حالا بان پول رسیدی, آیا کار تمام شد؟ نه برای اینکه هم طمع هست و هم شخص دیگر پولدار تر. حالا میخواهم ثروتم به آن شخص پولدار تر هم برسد, بسیار خوب حالا بآن شخص هم رسیدی حالا بعد از این چی؟ حالا تا آخر عمرت دائماً پی پول بیشتر و مقامهای بالا تر هستی و این خواستن های تو باعث رنج و درد تو هستند وشب تا صحر تو را بفکر فرو میبرند و خواب و استراحت را ازت میگیرند و آخر سر هم عمرت کفاف نمیدهد و هیچ بهره ای نبرده از دنیا خواهی رفت. قبل از رفتن از دنیا تو دائم در حال نگرانی هستی که چیزهائی که بدست آورده ای ممکن است دزد بیاید و ببرد و از طرفی هم چشمت بدنبال کسانی هست که از تو بیشتر و بیشتر دارند و نمیدانی چه بکنی که بپای آنها برسی. پس کی از مالت استفاده میکنی و لذت میبری؟ جواب اینکه هیچ وقت. تو مثل آدمی میمانی که مو در چشم دارد و نتوانسته تا بحال آن را از چشم خارج کند. لذا تو بالاخره کور خواهی شد.

582     جُـز مــگــر مســتـی که از حـــق پُر بُوَد          گــر چــه بِدهــی گــنــجــهــا اوحُـر بود

میگوید یک نوع آدمهاهستند که مست حقیقت الهی هستند. از حق پُر بود یعنی از خدا پُر شدند و سراپای وجودشان حقیقت است و شور حقیقت سراپای وجودشان را گرفته و جز حقیقت چیز دیگری نمی بینند و چیز دیگری نمی خواهند. هر گنجی که بآنها بدهی نمیخواهند. حُر یعنی آزاد در برابر بنده. اگر که مثل آن آدمها  نباشی پس یک بنده ای هستی. بنده چی و کی میشوی؟ بنده پول و پولداران میشوی. وقتی تو دنبال پول میدوی مثل غلامی هستی که بدنبال اربابش میدود. همیشه اون جلوتوست و تو عقب او میدوی. برعکس آن کسیکه پر شده از حقیقت الهی برای همیشه آزاد است و بدنبال هیچ کس نیست.

583      هـــر کـــه از دیـــدار بــرخـوردار شــد          ایــن جــهـــان در چشــمِ او مــردار شد

هر کس از دیدار خداوند ازلی برخوردار شد و بملاقات خدا رسید نه اینکه باچشم سرش ولی باچشم دلش او را دید او دیگر خدا را ملاقات کرده و باو رسیده است. انوقت کل این دنیا برایش مثل یک لاشه مرده است (مردار یعنی لاشه مرده). او کسیست که هیچوقت مو بچشم نخواهد داشت. نباید تصور کرد که دنبال مادیات نباید رفت زیرا ما انسانها بمادیات محتاجیم و لازم داریم. ما نباید بدنبال مادیات زیاده از حد و فساد آفرین باشیم 

584      لـیـک آن صــوفــی زمســتی دور بــود          لاجَــرَم  در حـــرص او شـب کـور بود

این صوفی مسافر ما از مستی عشق خداوند دور بود و هنوز خدا را نه ملاقات کرده بود و نه شناخته بود. لاجرم در حرص او شبکور بود یعنی حرص و هوس داشت و حسابگر نبود و با خدا هم فاصله داشت. بناچار باید گفت که او مثل شبکور بود. شبکور یعنی خفّاش که فقط شبها و در تاریکی پرواز میکند. آدمهای مقلد کار هم مثل خفاشند وچشمشان در نور حقیقت نمیتواند باز شود و هیچوقت نور حقیقت را نمیتوانند بببینند.

585      صــد حکـایـت بشـنـود مدهـوشِ حرص          در نــیآ یـد نــکــتـۀ در گـــوشِ حــرص

مدهوش حرص یعنی کسیکه بیخود شده از حرص و آز, اگر یک همچو کسی صدتا داستان و نکته و تذکر و مثال بیاوری که حرص یک خسلت بد و ضرر آوریست حتی یک نکته  یا یک کلمه از آنها بگوشش نمیرود. 

Loading