مولانا در قسمت اول این داستان در حالیکه داستان صوفی مسافر و خانقاهی که بآن وارد شد را تعریف میکرد بحث جالبی را پیش کشیده بود و موضوع این بحث بود تقلید و, مقلد در مقابل تحقیق و محقق. این یک بحث بسیار مهمیست در هر جامه بشری که اگر افراد آن جامعه و خود جامعه بآن توجه نداشته باشند و در رده مقلد بودن بمانند هیچ گونه پیشرفتی در زندگیشان نخواهند داشت. مولانا در این قسمت دوم هم این اصل بد بودن تقلید و مقلد بودن را دنبال میکند البته در لا بلای ادامه داستان. مولانا اصلا داستان سرا و یا قصه گو نیست. او برای گفتن نصایح بسیار با ارزش خودش به خوانندگان مثنوی از این داستانها را به بهترین نحو استفاده میکند و بهمین دلیل وقتی داستانی را شروع میکند پس از دو یا سه بیت یک مرتبه داستان را بکلی رها کرده و پس گفتن حرفهای متعالی دوباره به داستان بر میگردد. نکته بسیار مهمی را که در آخر قسمت اول در باره قضا صحبت کرده بود و مثال آورد که آن صوفی مسافر وقتی وارد خانقاه شد اول خر خودش را به آخُر برد و او را کاملا تیمار کرد قدری آب و علف دادو پالانش را برداشت و سعی کرد که الاغ خودش را کاملا به استراحت و غذای خوب خوردن برساند و بعد از اینکه خیالش از او راحت شد آنوقت بداخل خانقاه رفت و بصوفیان ملحق شد. ولی دیدیم که قضا طوری پیش آمد کرد که صوفیان گرسنه خر او را فروختند و باپولش بمهمانی و پایکوبی و سماع پرداختند و آخر سر هم با دم گرفتن میخواندند خر برفت و خر برفت. بعد بما گفت که صوفیان در بعضی از خانقاهها خصلت های نا خوشایند خودشان را به حیواناتی که تا اندازه ای پست هستند تشبیه میکنند مثل سگ و روباه و خوک و خر و دیگر حیوانات. آنها با دم گرفتن های مختلف در رقص و پای کوبی از بین رفتن آن حیوان را که معرّف یکی از خسلتهای بد آنها ست دم میگیرند و این را ادامه میدهند تا دیر وقت و بجائی میرسند که در حقیقت احساس میکنند که آن خسلت بد از آنها دور شده است. آن شب در خانقاهی که صوفی مسافر آمده بود و همه به هیجان فوقالعاده درآمده بودند دم خر برفت را میخوانندند, آنها منظورشان خر صوفی بود که دیگر وجود نداشت ولی صوفی مسافر چون زیاد تحت تأثیر قرار گرفته بود بتصور اینکه منظور از خر برفت از بین بردن یک خسلت بدیست او هم بدم خر برفت وارد شد و همراه دیگران میگفت خر برفت و خر برفت در حالیکه روحش هم خبر نداشت که این خری که رفته خر خودش است. اینجاست که مولانا مضرات تقلید را نشان میدهد زیرا صوفی مسافر با تقلید از دیگرا ن دم گرفته بود که خر برفت در حالیکه هیچ اطلاعی از خر خودش نداشت. از طرف دیگر نا پدید شدن خر یک قضا بود و همیشه این قضاها بار منفی ندارند و در بعضی اوقات بار مثبت هم دارند. مولانا بما پند داد که اگر قضای منفی بما برسد بشرط اینکه ما صبر بکنیم خداوند قضای خوبش را هم بما میرساند. با این مقدمه بدنباله تفسیر ابیات بعدی میپردازیم و میخوانیم:
539 از ره تــقــلــیــد، آن صــوفــی هــمــیــن خــر بــرفت آغــاز کـــرد انــدر حَــنــیـن
حنین یعنی بدینگونه و بدینسان. همین هم یعنی ناله و فریاد. این صوفی مسافر هم از روی تقلید شروع کرد به داد و فریاد کردن و خواندن خربرفت و بی خبر بود از اینکه واقعا خرش رفته و فرداصبح که میخواهد بسفر ادامه دهد خر نخواهد داشت.
540 چون گـذشت آن نـوش وجـوش آن سماع روز گشــت و جــمــله گـفــتــنــد الوداع
نوش یعنی گوارائی و نوش جان کردن. آن جوش یعنی آن هیجان و جوش و خروشی که داشتند. آن سماع و آن رقص سماع که کرده بودند. وقتی صبح شد همه آن جوش و خروشها و رقص ها و دم گرفتنها تمام شده بود و همگی با خدا حفظی گفتن هرکدام براه خودشان رفتند.
541 خــا نـقـه خــالـی شــد و صــوفـی بمــاند گَـــرد از رخــت آن مســآفــر می فشـاند
رخت معانی مختلف دارد اینجا بمعنی لباس و جامه هائی که بر تن داشت.در خانقاه کسی نماند چون همه رفتند و آن صوفی مسافر که لباسش پر از گرد و خاک شده بود شروع کرد بتکاندن لباس و گردها را می فشاند و تمیز میکرد.
542 رخــــت از حُــــجــره بُــــرون آورد او تــا بــخـــر بـــر بــنــدد آن هــمـــراه جو
رخت در این بیت تنها لباس نیست بلکه کلیه وسائلیست که آن مسافر با خود داشت. این مسافر بی خبر از همه جا تمام وسائلی را که در خورجینش شب قبل بداخل حجره خودش آورده بود از حجره بیرون آورد تا اینکه روی خرش ببندد و راهی ادامه سفرش بشود و با خود گفت باید زودتر بروم و کسی را که میتواند همراه خوبی باشد پیدا کنم که تنها نباشم.
543 تـا رســد در هــمـرهـان، او می شـتافت رفــت در آخُــر، خــر خــود را نــیــافت
برای اینکه بهمراهان برسد چون از این شهر بشهر بعدی فاصله زیاد بود واینها حوصله اشان سر میرفت با عجله به استبل رفت که همراهی گیر بیاورد و وقتی باستبل رسید دید خرش نیست.
544 گــفــت: آن خـــادم بآبش بُـــرده اســت زآنـکِ آب او دوش، کـمـتـر خورده است
این صوفی با خودش گفت احتمالا خادم خانقاه خر من را برده که آب باو بدهد. شاید دیشب من باندازه کافی باو آب نداده ام.
545 خــادم آمـد گفـت صـوفی: خـرکجاست؟ گفـت خـادم ریش بین، جـنـگی بخـاســت
آن خادم از راه رسید و صوفی پرسید خر من کجاست؟ خادم در جوابش گفت ریش بین. کلمه ریش بین یک اصطلاحی بود. و وقتی یک کسی میگفت یک جنبه مسخره کردن داشت. اگر مرد بود باو میگفتند ریشش را ببین و اگر زن بود میگفتند گیسش را ببین. این خادم هم بعنوان مسخره گفت ریش بین چه آدم ابله و ساده ای هست. در اینجا بین این خادم و صوفی جنگ برخواست.
546 گـفــت:مــن خــر را بــتـو بســپــرده ام مـــن تـــرا بــر خــر مُـــوکــــل کــرده ام
کلمه موکل را با مُوَکِل اشتباه نباید کرد. موکِل وکیل است که مردم برای دعواهای قانونی خود استخدام میکنند ولی موَکّل کسیست که موکل را استخدام میکند و یعنی کسیکه وکالت باو داده شده. صوفی به خادم در حالت پرخاش گفت من خرم را بتو سپردم و تو را مسئول او کردم یا بعبارت دیگر تو را وکیل خودم کردم که از خر من نگه داری کنی.
547 بـحــث با تــوجــیـه کــن حُـجّــت میار آنـــچِ بســـپـــرده ام تـــرا واپس ســـپـــار
بحث با توجیه کن یعنی توضیح خودت را با دلیل و مدرک بکن بروشنی بمن توضیح بده خرم کجاست. برای من حجت میار یعنی برای من عذر و بهانه میار. آنچه بتو سپرده ام بمن واپس سپار. یعنی آن خری که بتو سپردم بمن پس بده.
548 آز تــو خـــواهــم آنـــچ مــن دادم بـتـو بـــاز ده آنـــچِ فــــرســــتــــادم بــــتــــو
فرستادن معانی مختلف دارد و در اینجا معنی سپردن دارد. میگوید ای خادم من آن چیزی را که بتو دادم حالا از تو میخواهم و بمن پس بده. در اینجا فراموش نشود که مولانا میخواهد بگوید وقتی تو تقلید میکنی ببین چه گرفتاریهائی برایت پیش میاورد. این صوفی فقط تقلید کرد و ندانسته خرش را در استبل ول کرد و رفت برای استراحت کردن و خوش گذراندن. اگر گاهی سری به طویله میزد که و حال خرش را جویا میشد, انوقت خیلی زودتر متوجه میشد. او از خرش غافل شد و طبیعتا عواقب بدی هم بدنبال داشت.
549 گـفـت پـیغمبر کـه:دســتـت هـرچه برد بــایــدش در عـــاقــبــت واپــس ســـپـــرد
اشاره به یکی از گفته های پیغمبر اسلام است که میگوید: هرچه دست تو چیزی را از یک جائی برد و یا کسی چیزی بدستت داد تو موظف هستی که آن چیز را بوی پس بدهی.
550 ورن نــه از ســر کشــی راضـی بدین نَـک مــن و تـــو خــانــه قـــاضــیِّ دیــن
ور نه ای یعنی اگر نیستی. از سر کسی یعنی از قلدری و زور گوئی راضی نیستی که پس بدهی, هم اکنون من و تو روانه منزل قاضی دین بمعنای حاکم شرع خواهیم شد. صوفی به خادم گفت اگر تو بخواهی بمن زورگوئی بکنی و راضی نیستی که این حرف من را قبول کنی که تو باید خر من را بمن پس بدهی پس من و تو میرویم پهلوی حاکم شرع و ببینیم که او چه میگوید.
551 گــفــت : من مـغـلوب بــودم صـوفیان حـــمـــله آوردنــد و بـــودم بـــیـــمِ جـــان
خادم گفت . من مغلوب صوفیان که عده شان زیاد بود و آنها حمله آوردند و چون من یک نفر بودم چاره ای بجز تسلیم شدن بانها نداشتم چون ترس از جانم داشتم و آنها بزور خر تو را از من گرفتند و بردند.
552 تــو جــگــر بـنـدی مـیــانِ گـر بـگـان انـــدر انـــدازیّ و جـــو یـــی زان نَشـــان؟
جگر بند بهمه آن چیزهائی که درون شکم گوسفند است گفته میشود. قصابها اصطلاهی دارند میگویند تو دلی. خادم به صوفی میگوید این صوفیان بسیار گرسنه بودند. تو حالا جگر بندی را میان گربگان گرسنه میاندازی و دوباره میخواهی از آنها پس بگیری؟ در اینجا پیام مولانا اینست که اگر یک چیزی تو داری باید آن را حفظ کنی. تو در هرجا زندگی میکنی گربگان زیاد هستند. نباید خرت را در شهری غریب در طویله ای که شناخت روی آن نداری همین طور ول بکنی و بی خیال بعشرت و پایکوبی بپردازی. اگر هم بگوئی بامید خدا گذاشتم و رفتم داخل خانقاه اینهم درست نیست. پیغمبر اسلام رفت در مسجد که نمازش را بخواند. یک عرب چادر نشین وارد مسجد شد. وقتی پیغمبر او را دید فهمید که این عرب اهل این شهر نیست و غریبه است. پیغمبر باو گفت برای چی باینجا آمدی؟ گفت آمده ام که مشکلی که داشتم که میخواستم ازت بپرسم. پیغمبر گفت پیاده آمدی؟ مرد عرب گفت نه با شتر آمده ام. پیغمبر گفت شترت را دم مسجد گذاشتی؟ گفت خیر وقتی خواستم وارد شهر بشوم همان جا شترم را بخدا سپردم و باو توکل کردم. پیغمبر جواب داد توکل کردی کار خوبی کردی و تنها توکل کافی نیست تو میبایستی اول پای شترت را می بستی و بعد بخدا توکل میکردی. ِیعنی قبل از توکل کردن پای شتر بستن است. خداوند بتو عقل و هوش داده پدر و مادر داده تو باید از همه اینها یاد میگرفتی. این توکل کار بسیار خوبیست ولی در امور زندگی توکل تنها کافی نیست. شما اول محکم کاری خودتان را بکنید و آنچه کوشش میتوانید بکنید و بعد نتیجه اش را بخدا توکل کنید.
553 در مـــیـــان صـد گــرســنــۀ گِرده یی پـــیشِ صــد ســگ ، گــربۀ پِـــژ مرده ای
گرده یی یعنی یک قرص نان. سابق براین یک نوع بیشتر نان نبود و آن بشکل گرده بود. پژمرده یعنی ناتوان و مردنی. میگوید در نظر بیاور که صدتا سگ گرسنه و مدتها غذا نخورده یک جا ایستاده اند و تو یک گربه ناتوان مردنی برایشان پرت میکنی معلوم است که تا بخودت بیائی گربه را تیکه پاره کرده اند و او را خورده اند. حالا اگر صد تا آدم گرسنه هم باشند و تو یک گرده نان برایشان پرت کنی آنها هم بسر و کول هم بالا میروند بلکه یک لغمه از آن را بچنگ بیاورند. در این دو مورد تو آیا میتوانی گربه را از دست سگان و گرد نان را از گرسنگان پس بگیری؟
554 گـفــت: گـیـرم کز تو ظـلـمـاً بسـته اند قاصـــد خـــونِ مـــنِ مســکـــیــن شــدنـــد
ظلماً یعنی با زور. قاصد یعنی قصد کننده. قاصد خون من شدند یعنی قصد جان من را کردند. مسکین یعنی فقیر بی نوا. صوفی مسافر گفت گیرم که خر من را با زور از تو گرفتند. اما آنها در واقع قصد جان من بیچاره کرده بودند. برای اینکه من اگر خر نداشته باشم نه جائی دارم و نه کاری در این شهر هست که بکنم و برای همیشه هم نمیتوانم در خانقاه بمانم.
555 تـو نــیــابــی و نـــگـــوئی مــر مــرا کــه خــرت را مــی بــرنـــد ای بـــی نــوا؟
تو همانجا بتماشا ایستادی و نیامدی بمن بگوئی که ای بی نوا اینها دارند خرت را میبرند و تو چه نشسته ای.
556 تـا خـر از هــرکـه بُــوَد من واخـرم ورنـــه تــــوزیــعــی کــنــنــد ایشــان زَرم
اگر بمن گفته بودی من خرم را از او پس میخریدم. وگر نه این صوفیان که عده ای بودند پول رویهم میگذاشتند و من میرفتم یک خر دیگری را میخریدم.
557 صــد تـدارک بود چــون حاضــر بُـدند ایـن زمـان هـــر یـک بـاقــلــیمــی شــدنــد
وقتیکه اینها هنوز نرفته بودند و حاضر بودند اگر من میدانستم که میخواهند خرم را ببرند من میتوانستم صد تدبیر بکنم و یا صد راه حل بوجود بیاورم و فکر کنم. ولی حالا هر یک از این صوفیان به اقلیم و دیار خودشان رفته اند و دست من بآنها نمیرسد. باز پیامی در اینجا هست که میگوید تدبیر کردن و چاره اندیشیدن وقت معینی دارد و اگر آن وقت را از دست بدهی دیگر کاری ازت ساخته نیست. پس مواذب باش چون تشخیص زمان برای حل یک مشگل فوقالعاده مهم است. شخص باید خطر را بموقع تشخیص بدهد و بموقه راه حل پیدا مند.
558 مــن کـــرا گـیـرم ؟ کـــرا قــاضی بـرم ایــن قضــا خــود از تـــو آمــد بــر سَرم
حالا من گریبان کی را بگیرم و چه کسی را نزد قاضی و حاکم شرع ببرم. میگوید این حادثه ناگواریکه بر سر من آمده, همه اش تقصیر توست و مسئولش توئی.
559 چــون نـیآیــی و نـگــو یـی ای غــریب پـیش آمــد ایــن چنـِیـن ظــلـمی مــهـیـب
چون در اینجا یعنی چرا. مهیب یعنی ترسناک و ترس آور. صوفی مسافر ادامه داد که چرا نیامدی و بمن نگفتی که صوفیان دارند چه میکنند. در اثر سکوت تو این چنین ظلم ترسناک و جبران نا پذیر بسر من آمده است.
560 گـــفـــت: والله آمـــدم مـــن بـــار هــــا تــا تــو را واقف کــنــم زیـــن کــــار هـــا
واقف یعنی آگاه. خادم گفت بخدا قسم من بارها آمدم تا تو را از جریان و کار این صوفیان بتو اطلاع بدهم
561 تـو هـمی گــفـتی که :خـررفت ای پسر از هـــمــه گــویـــنـــدگــان بــا ذوق تـــر
هرچه آمدم در گوشت بگویم خرت را دارند میبرند و تو با شوق و ذوق فراوان و حتی خیلی بیشتر از صوفیا داری بمن میگوئی خر برفت.
562 بـاز مـیـگشـتـم که او خود واقـف است زیـن قضـا راضـیســت، مردِ عــارف است
واقف یعنی آگاه. قضا اینجا یعنی حادثه بد. عارف یعنی آگاه و دانا.
563 گـفـت: آنـرا جـمـله مــیـگـفـتـنـد خَوش مـــر مـــرا هـــم ذوق آمـــد گــفـــتــنــش
صوفی بخادم گفت اگر هم آمدی و خواستی در گوشم بگوئی من متوجه نشدم. دیدم صوفیان دم بسیار خوبی گرفته اند که بسیار دلنشین بود و من از آن خیلی خوشم میامد. (اینجا خوش نوشته میشود ولی برای رعایت قافیه شعری آن را خش میخوانیم). منهم بشوق آمده بودم و خیلی لذت میبردم و ذوق این را پیدا کردم که مثل آنها دم بگیرم و بگویم خر برفت و خر برفت و خر برفت. بنا براین یک نتیجه میشود گرفت و آنهم اینکه این صوفی تازه وارد نیاندیشید و ندانسته شروع کرد بتقلید کردن. از چیزی خوشم میاید و یا اگر چیزی را دوست دارم, این نباید مبدأ تصمیم گیری برای من باشد. تصمیم گرفتن برای انجام هر کاری باید از روی تحقیق باشد. این داستان ادامه دارد و در قسمت سوم باتمام میرسد.