481 زاَبــرِ گــریــان شــاخ ســبــز و َتــرشود زانکِ شــمـع از گــریــه روشن تــر شـود
زابر گریان یعنی از ابری که میبارد. سبز و تر شود یعنی گیاهان سبز میشوند و همه جا از آب باران تر و تاز میشود. در مصراع دوم میگوید که شمع هم گریه میکند و این گریه شاید باعث شود که شمع روشن تر شود. علتش اینست که وقتی مواد سوخته شده شمع در بالای شمع جمع شد آنوقت نخ وسط شمع سوخت بیشتری دارد و شعله اش کشیده تر میشود و لذا نور بیشتری را بوجود میاورد. شمع دل ما انسانها هم از گریه جانمان روشن تر میشود. همین طور که درختان و گیاهان از لطافت باران ابر بهاری تراوت خودشان را پیدا میکنند, ما هم بخاطر بدست آوردن معنویت گریه درونی بکنیم تراوت ما بیشتر میشود.
482 هــر کــجــا نـوحه کـنـنـد ، آنـجـا نـشیـن زانــکِ تـــو اولــی تـــری اندر حَــنـــیــن
اولی تری یعنی سزاوار تری.حنین یعنی زاری کردن و شیون کردن است. میگوید هرکجا که میبینی مردم نشسته اند ودارند گریه میکنند تو هم آنجا باش و از این گریه کردن درس بگیر و بیاد بیاور که تو برای گریستن از آنها سزاوار تر هستی. ببین آنها گریه میکنند و بخودت بگو که من از آنها سزاوار ترم که گریه بکنم. برای اینکه آنها برای چیزی گریه میکنند که فانیست و از بین رفتنیست. یا برای مالیست که از دست داده اند و یا برای مالیست که ندارند و میخواهند داشته باشند. تو آنها را ببین و همه خواستنیهای آنها فانیست و تو برای چیزی گریه کن که باقیست مثل معرفت و معنویت و حق. اگر که معنویت خالص و واقعی خداوند بتو بدهد تو پیوند با حق پیدا میکنی و پیوند با خدا یعنی جاودانگی برای اینکه خدا جاودان است.
483 زانــکِ ایشـــان در فِـــراق فـــانـــی انـد غــافــل از لــعــلِ بـــقــایِ کـــا نــی انــد
لعل یک سنگ قیمتیست که در معدن پیدا میشود. کان یعنی معدن. لعل بقا یعنی آن بقای لعل مانند با ارزش. یک گوهری هم هست که گوهر جاویدان است. تو بر کسی گریه میکنی که در نبود و کم بود و دوری و فراق چیزهای دنیوی گریه میکند. این کس بی خبر و غافل است از اینکه یک گوهری هم هست که از معدن معنی و حقیقت است و چه خوب است که برای آن گریه بکند که خداوند آن را برایش ارزانی بدارد. اگر که آن ارزانی بشود آنوقت همه چیز ارزانی شده است. عرفان میگوید ما از ماده ساخته شده ایم و به ماده احتیاج داریم ولی اگر تمام زندیگیمان و وجودمان برای بدست آوردن این ماده باشد آنوقت چه امتیاز و تفاوتی بین ما و حیوان وجود دارد؟.
484 زانـکِ بـردل، نـقش تـقـلـیــد اســت بـنـد رَو بآبِ چشــــم، بـــنـــدش را بـــرنـــد
مولانا بارها در مثنوی از تقلید ایراد میگیرد و از مقلد شکایت میکند.حالا این یکی از جاهائیست که از تقلید ایراد میگیرد. در مصراع دوم کلمه بند یعنی سد. کلمه برند یعنی رانده کنند. رندیدن یعنی خراش دادن و رنده کردن و خراب کردن. دربیت قبل مولانا گفت مردم برای چیزهائی بیقراری میکنند که نا پایداراست. در این بیت دلیل آن را میاورد که مردم چرا اینکار را میکنند. میگوید برای این اینکار را میکنند که آنها اسیر تقلید هستند. دیده اند که دیگران این کار را میکنند و آنها هم از دیگران تقلید میکنند. حالا که نقش تقلید بر دلت نشسته پس آن تقلید یک سدی برایت میشود که نتوانی حقیقت را در دلت احساس کنی.اگر باین حقیقت پی بردی اولین کارت اینست که بروی و آن سد را بتراشی و نا بود کنی. هرچه آن سد کوچکتر و تراشیده تر بشود آن حس تقلید تو کمتر میشود.
485 زانکِ تـقــلـیـد ، آفــت هـــرنـیـکــویست کَـه بــوَد تـقـــلـیـد، اگــر کـــوهِ قــویســت
کَه کوچک شده کاه است. مولانا معتقد است که انسانها باید محقق باشند و نه مقلد. حتی اگر یک کار نیکی را انجام میدهی چون دیده ای که شخص دیگری هم میکند, تو نباید انجام بدهی چون داری تقلید میکنی.شخصی که ارزش دارد محقق است و نه مقلد. مقلد اصلا متوجه نیست که چکار دارد میکند. در مصراع دوم میگوید اگر که این تقلید یک کوه قوی بنظر برسد باز هم یک تیکه کاه بیش نیست.
486 گـر ضـریـری، لَمـتُـر ســت و تـیـزخشم گوشت پاره اش دان چو اورا نیست چشم
کلمه ضریر یعنی کور و نا بینا. در اینجا کنایه از مقلد است چون کور کورانه تقلید میکند. گر ضریری یعنی اگر یک مقلدی. لَمتُور یعنی خیلی چاق و تنومند و فربه. تیز خشم یعنی عصبانی و خشمناک. میگوید تقلید مثل کوری هست چاق و فربه وخشمناک ولی هیچ کاری از دستش بر نمی آید چون کور است. وقتی این مرد کور باشد و خیلی هم چاق باشد و خیلی هم عصبانی هم باشد کاری نمیتواند بکند و تو او را یک تیکه گوشت پاره تصور کن. چون او کور است, منظور کور دل است. اینجا مولانا تمثیلی آورده برای آنان که مدعی هستند و ادعا میکنند بمعرفت و حقیقت در حالیکه هیچ معرفت و حقیقت را هم نمیشناسند و فقط ادعا میکنند. در واقع اینگونه افراد کور دل هستند و بقول مولانا ضریر هستند و چشم باطن ندارند و بهره ای هم از معرفت ندارند. آنهائیکه دلشان از همه کور تر است ادعایشان هم از همه بیشتر است.
487 گــر ســخــن گـویــد، زمــو بــاریک تر آن ســرش را زان ســخن نَــبــوَد خــبــر
سخن از مو باریکتر یعنی سخنهای خیلی خیلی ظریف و نکته های از مو باریکتر و دقیق. در اول مصراع دوم کلمه سرش, باید مینوشت سرّش یعنی سرّ او. در این بیت بخاطر آهنگ شعر تشدیدش را برداشته. یعنی باطنش, قلبش, روحش. میگوید این شخص زبانش مشغول گفتن آن سخنان ظریف هست ولی روح و ضمیرو باطنش هیچ خبری از این حرفهائی که بزبان میاورد ندارد.
488 مســتــیی دارد ز گـفـت خود و لـــیــک از بَـرِِ وی تــا بـه مـی راهیســت نــیــک
گفت خود یعنی سخن خود. راهیست نیک یعنی راه دراز و پر مصافت تا مقصد. میگوید این آدم مقلد که ادعا میکند از حرفهای خودش سر مست شده ولی از می و شراب فرسنگها فاصله دارد. از بر وی یعنی از پیش او تا بمی و شراب راه خیلی درازیست.
489 هـمـچـو جـو یســت او، نه او آبی خُورد آب از او بـــر آب خــــوران بُـــگــــذرد
آبخواران یعنی تشنگان و جویندگان آب. شخص مقلد بدیگران وعظ و سخنوری میکند, حرفهای دقیق میکوید در حالیکه خودش هم نمیداند که چه میگوید. مثل جوُی آبیست که آب ازش میگذرد ولی این جوی خودش از این آب استفاده ای نمیکند. این آب سرازیر است بطرف تشنگان آب و آب نوشندگان. حرفهای این مقلد هم همینطور از دهان او جاریست ولی خودش هیچ استفاده ای از ای حرفها نمیکند.
490 آب در جُـــو زآن نــمــی گـــیـــرد قرار زانکِ آن جُو نـیســت تـشـنه و آب خـوار
زان یعنی باین دلیل. آب خوار هم تشنگان آب. میگوید علت اینکه این آب در جو نمیماند و روان است برای اینست که این جوب تشنه آب نیست و نوشنده آب نیست. اینست که آب معانی و معارف از وجود جوی مانندِ مقلد میگذرد و بعمق وجودش فرو نمیرود چون این مقلد تشنه معرفت و نوشنده آب معرفت نیست. ولی از وجودش این کلمات بنحو تقلیدی میگذرد. او این کلمات را یا از دیگرا شنیده و یا از کتابی حفظ کرده. او اینکار را برای مرید جمع کردن و از مردم احترام گرفتن کرده.
491 هــمــچـونـــایــی نالـه ای زاری کـــنــــد لـیـک پـیـــکـــارِ خـــریـــداری کـــنـــد
حرف ی در سه کلمه در این بیت ی وحدت است. پیکار کردن در اینجا یعنی تلاش کردن و کوشش کردن. خریدار یعنی ستایشگر. میگوید این مقلد مثل نی میماند. نی مینالد و زار میکند و آدمها ر ا بگریه میاندازد, ولی در واقع برای خودش نیست. دارد این نغمه را میدهد برای اینکه خریدار پیدا کند.
492 نــو حــه گـر بــاشد مُــقــلِّــد در حدیـث جــز طــمــع نَــبــود مــراد آن خــبــیـث
نوحه گر یعنی آن گریه کننده با چشم سَر.حدیث یعنی سخن و خبیث یعنی بد نیت و بد سرشت و بد ذات. میگوید برای مثال مقلد ضمن آنکه از روی تقلید وَعض و نصیحت میکند و از انسانهای کامل تقلید میکند خیلی هم با سوز و گداز این کار را میکند بدانید که منظورش جز طمع هیچ چیز دیگری نیست. او طمع دارد که دیگران را بسوی خودش جذب کند و بهره های مادی از آنها ببرد.
493 نـوحــه گــر گـویـد حـدیـثِ ســوزنـاک لـــیــک کــو ســـوز دل و دامـــانِ چــاک
دامان چاک کردن یعنی دلسوزی کردن. میگوید آن کسیکه دارد شما را بگریه و زاری میرساند و حدیث سوزناک میگوید کجاست آن سوز دل و دامان چاک او؟.
494 از مــحَـقِــق تــا مُـقــلــد فــرقــهــاست کـیـن چو داوداسـت و آن دیگر صَـداست
معروف است که حضرت داود یکی از پیغمبران بنی اسرائیل که دلنوازترین نغمه ها را داشت. در آخر مصراع دوم صَدا یعنی انعکاس صوت. اگر حضرت داود در مقابل یک کوه بلند بایستد و آوازی بخواند و یا ندائی سر دهد, این میرود میخورد بکوه و برعکس آن عینا برمیگردد باین میگویند صَدا. آیا این کوه میداند که حضرت داود چه میگفت و چه میخواند؟ البته جواب منفیست. کوه فقط کارش انعکاس دادن ندا هاست. حالا حضرت داود که آن آوای قشنگ و دلنواز را بکوه میرساند مثل محقق است و بوجود آوردنده صَدا که کوه است مثل مقلد. محقق بمعنی کسیت که در طریقت و حقیقت پیش رفته وحتی در علوم دنیائی هم تحقیق کرده و خودش بچیزهائی رسیده است که از بدست آورده های خودش است ولی مقلد حرفهای محقق را در جائی شنیده و بمردمی که از همه جا بی خبرند میگوید آنطوریکه اینها همه از خودش است.
495 مـنــبــع گــفـــتــار ایـن، ســوزی بــود وآن مُـــقــلّـــد کــهــنــه آمـــوزی بُــو د
گفتاراین در مصراع اول یعنی محقق. و کلمه ( آن) در مصراع دوم یعنی مقلد. کهنه آوازی بود یعنی این مطالب کهنه قدیمی پیش پا افتاده را یاد گرفته و مرتب برای دیگران میگوید. اگر در مجلسی یک سری ازاین حرفهارا میزند و اگر در ده مجلس بنشیند باز هم همان صحبتها را تکرار میکند. مثل دستگاه ظبط صوتی که پر شده و حالا دارد خالی میشود.او از پیش رفت این دنیا گویا بی خبر است ولی او هرجا میرود ظبط صوت خودش را روشن میکند. ای مقلد تو باید بمقتضای پیش رفت جهان با مردم صحبت کنی و باید ببینی گرفتاری مردم این زمان چیست, کج رفتاریهایشان چطور شده, و تو یک کاری بکنی که گرفتاریهای مردم گشوده بشود و راهی جلوی پای آنها بگذاری. ولی تو کهنه آموزی.
496 هــیــن مَشو غــرّه بِدان گــفــتِ حــزین بآر بَر گـــاو ست و بر گــردون حــنــیـن
هین یعنی آگاه باش. غّره یعنی گول خورده و فریب خورده. گفت هزین یعنی سخن اندوه ناک و گریه آور. در مصراع دوم گردون منظور گاریست. حنین هم یعنی ناله. ای شنونده سخنان مقلد آگاه باش مبادا گول سخنان اندوه ناکش را بخوری و دلت را بسوزاند و جذبش بشوی. برای مثال گاری را در نظر بگیر گاری را گاو میکشد بار کلان هم روی گاری گذاشته شده. گاو این بار را میکشد ولی چرخ این گاری درارد جیغ جیغ میکند.کار اصلی را گاو میکند ولی چرخ گاری دارد ناله میکند. مولانا میگوید این گونه مقلدین درست مثل چرخ گاری هستند و تو ناله آنها را در نظر مگیر.
497 هــم مُـقــلد نـیســت مــــحروم از ثـواب نــوحــه گــر را مــزد بــاشد در حسـاب
میگوید این کسیکه دارد وعظ میکند مقلد است و تقلید میکند از انسانهای کامل و یا کتابهائی که خوانده است. ولی با وجود این از ثواب و اجر خداوند هم خیلی محروم نیست. زیرا بالا خره مقداری حرفهای خوب هم از مردان کامل نقل میکند و مزدی هم باو میدهند. پس گوش کردن بصحبتهای او بدون اشکال است ولی بدان که حرفهای او در مقایسه با یک محقق فرق بسیار است.
498 کــا فِــرو مـؤمـن خـدا گـویــنـد، لــیک در مـیــان هــر دو فــرقــی هســت نـیـک
فرقی هست نیک یعنی فرق بزرگیست. کافِر یعنی خدا نشناس بر عکس مؤمن یعنی خدا شناس در هر آئین و کیش و مذهبی. میگوید: آن کافر و آن مؤمن هردو دارند خدا خدا میکنند ولی اینها خدا گفتنشان یکسان نیست. شخص کافِر خدا خدا میکند برای اینکه خداوند یک چیز دنیائی باو بدهد و یا یک مادیاتی بدست بیاورد. ولی آن شخص مؤمن و باورمند برای نان شبش خدا خدا نمیکند. او میگوید آب و نان معرفت را بوجود من برسان. او خوب واقف است باینکه همینجوری نمیشود که انسان دارای معرفت بشود و باید خداوند کمک کند. او برای این خدا خدا میکند.
499 آن گــدا گــوید: خــدا از بــهـــرِ نـــان مُــتــقـی گــو یــد: خــدا از عــیــنِ جــان
متّقی یعنی پرهیزکار یعنی دوری کردن از هرچه زشتی و پلیدی و اخلاقی و رفتاری. مثل دوری از دروغ گفتن, دوری از مال مردم خوردن, دوری از دل شکستن و مردم آذاری و بالاخره دوری ازحسد. اگر از همه اینها و چیزهای شبیه اینها دوری کنی آنوقت میشوی پرهیزکار. عین جان یعنی از اعماق جانش و اعماق قلبش. میگوید: شخص گدا خدا خدا میکند برای نان شبش ولی شخص پرهیزکار از اعماق قلبش خدا خدا میکند و میگوید خدایا بمن کمک کن که من هرچه بیشتر دلم روشن بشود و بمعرفت بیشتری برسم. او این معرفت را برای این میخواهد که باو آرامش بدهد و میخواهد آرام باشد ولی آن نا باور برای بدست آوردن آرامش باید به الکل پناه ببرد و یا داروهای مخدرکه او را در سرازیری بد بختی بطرف قهقرا سوق میدهند پناه ببرد.
500 گـر بـدانســتـی گــدا از گـفــت خویش پـیش چشــم او نَـه کــم مــانــدی نــه بــیـش
اگر گدا معنی و مفهوم آن حرفی را که میزند میدانست, اگر از عظمت و شأن خداوند باخبر بود در برابر دیدگان او کم و زیاد فرقی نمیکرد اینها برایش ارزش نداشت و غم بود و نبود را نمیخورد. آنوقت بخدا توکل میکرد و میرفت کار میکرد و بخدا امیدوار میبود برای نتیجه فعالیتش. آنوقت به یک بی نیازی دل میرسید که آن استغنائی ایست که در عرفان میگویند. احساس میکند که بهیچ چیز دیگر و هیچ کس دیگر احتیاج ندارد چون خداوند را درک کرده و میداند که با کی دارد صحبت میکند و از چه کسی تقاضای کمک میکند و آنکس باو میگوید برو و کار کن و کوشش و تلاش کن.
501 ســالــهــا گــویــد خــدا آن نان خــواه هـمـچـو خـر مُصـحَـف کشد از بـهـر کـاه
مُصحف یعنی قرآن. میگوید: این کسیکه دارد طلب نان میکند و خدا خدا گفتنش برای نان است مثل خری میماند که بارش قران است. او از کجا میداند که چه باری بر پشت خود دارد آیا کلام خداست که میبرد و یا مثلا خاک است که برای بنائی میبرد. او فقط دارد این بار را میبرد برای اینکه وقتی بمصد رسید علفش را باو بدهند و یا جو وکاهش را بخورد. آن کسی هم که برای نان خدا خدا میکند فقط بخاطر نان, تو که خدا را داری اگر او را میشناسی چرا فقط نان میخواهی؟ چرا برتر از نان نمیخواهی؟ پس تو از خدای خدت بی خبری و از مفهوم شأن خداوند آگاه نیستی. سعدی میگوید:
نه معلم بود نه دانشمند چهارپائی بر او کتابی چند.
502 گــر بــدِل در تــافــتــی گـفـــت لبش ذرّه ذرّه گشــــتــــه بـــودی قــــالــــبش
در تافتی یعنی تابش پیدا میکرد.قالب یعنی جسمش و وجودش. این آدم مقلد که از انسانهای کامل دارد تقلید میکند و از حرفهای آنها میگوید, اگر لبش معانی گفته هایش را میدانست و اگر یک ذره نور این کلماتی را که میگوید بر لبش میافتاد, از تابش آن نور حقیقت تمام وجودش منفجر میشد و ذره ذره میشد.
503 نـــامِ دیـــوی ره بَــرَد در ســاحــری تــو بــنــام حــق پـــیشَـــزی مــی بــری؟
دیو یعنی شیطان. ساحری یعنی جادوگر. پشیز یعنی پول سیاه و یا کم ارزش ترین واحد پول. میگوید: یک آدم جادوگر از شیطان میخواهد که باو کمک کند که جادوگری کند و آنوقت بکمک شیطان جادوگری میکند. او از شیطان کمک گرفته ولی تو ای مقلد از خداوند یک پشیزی هم نمیبری؟ او بکمک شیطان روزی خودش را میگذراند و آنوقت تو از خدا فقط نون شبت را میخواهی که بمنزله یک پشیزی هم نیست؟