11.2 تمامی قصه رنده شدن استخوانها بدعای عیسی قسمت اول

در اوایل دفتر دوم داستانی را مرور کردیم در ارتباط با حضرت عیسی و همراه او که در مسیری میگذشتند و بجائی رسیدند که چند تیکه استخوان ریخته بود و همراه عیسی از عیسی اسم اعظم خداوند را جویاشد که عیسی اسم اعظم را به همراه خودش نگفت و باو تذکر داد که تو در مقامی نیستی که اسم اعظم را بدانی و بخواهی مرده ای را زنده کنی. آن همراه از روی هوس و نادانی میخواست با یاد گرفتن اسم اعظم خداوند این استخوانها را زنده کند. لذا به عیسی خواهش تمنا و اسرار کرد که اگر اسم اعظم را بمن نمیگوئی پس خودت این کار را بکن. حضرت عیسی در اثر پافشاری خیلی زیاد آن ابله بتنگ آمد و بخواسته او تن در داد وبا او موافقت کرد. مولانا در اینجا داستان را نیمه تمام گذاشت و در این قسمت بآن بر میگردد و میگوید

458      خــوانــد عیســی نـام حـق بـر استخوان          از بـــــرایِ الـــــتــــمــــاسِ  آن جــــوان

نام حق همان اسم اعظم خداوند است. التماس در اینجا تقاضائی که همراه با اصرار باشد. حضرت عیسی برای اینکه رها شود از دست این جوان بخاطر اصرارهای لجوجانه اش اسم اعظم را آورد.

459       حــکـــم یــزدان از پــی  آن خــام مَـرد          صــورت آن اسـتــخــوان  را زنــده کـرد

البته در نظر داریم که این حضرت عیسی است که ظاهرا این معجزه را انجام میدهد ولی در اصل این خداونداست که این کار به مشیت او بدست موسی انجام میشود. تا امر و حکم خداوند نباشد این کار صورت نمیگیرد. خام مرد یعنی این مرد خام یعنی مرد بی تجربه و ابله. صورت آن استخوان یعنی شکل اولیه استخوان. میگوید: فرمان خداوند برای این کار صادر شد و آن استخوانها شکل اولیه خودشان را پیدا کردند.

460      از مــیــان بــرجســت یک شــیــر سیاه          پـــنـــجـــه زد  کـــرد نــقشــش را تــبــاه

از میان برجست یعنی از میان آن استخوانها. شیر معمولا سیاه نیست ول مولانا در اینجا میخواهد هولناکی آن شیر را و دل سیاه آن مرد ابله را مجسم نماید و میگوید شیر سیاه. نقشش را تباه کرد یعنی این مرد ابله را از بین برد. در اینجا مولانا پیامی میرساند و آن اینکه, کسیکه اندیشه های تیره دارد و سخن یک انسان کاملی مثل عیسی را نمی پذیرد و باز اسرار میکند پس سزای او اینست که او نباشد

461      کـله اش بـرکـنـد، مغـزش ریــخت زود          مــغـــز جـــوزی کــاندرو مــغـــزی نبود

 آن شیر هولناک کله اش را کند و مغزش را ریخت به بیرون, مغزی که مثل یک گردوی پوک بود. پیام مولانا اینست که اندیشه هرکسی برخواسته از مغز اوست. اگر اندیشه کسی بیهوده و خام است معلوم است که مغزش پوک هست.

462      گــر ورا مــغــزی بُــدی ، اشـــکستنش          خـــود نـــبـــودی نــقــص الا بـــر تــنش

اشکستنش یعنی شکسته شدنش. تنش یعنی جسمش. مولانا میگوید اگربراستی این مرد ابله مغزی میداشت وقتیکه جمجمه اش شکسته شده بود و مغزش بیرون آمده بود این یک نقصی بر جسمش وارد شده بود ولی  نقصی بر روح او وارد نشده بود ولی در اینجا اینطور نیست زیرا او بقدری ابله و نادان بود که این نقص نه تنها بجسمش اثرکرد بلکه بروحش هم اثر کرد برای اینکه روح او هم آلوده بود زیرا روح بمغز فرمان میدهد و مغز بر اندام بدن فرمان میدهد و اندام بدن فرمان میبرد و انسان کاری را انجام میدهد. بنا بر این اگر مغز اندیشه نا درستی داشته باشد مغز او اندیشه نا درستش را از آن روحی که آلوده است گرفته و این نقص تنها بر جسمش وارد نشد بلکه بروحش هم وارد شد.

463      گـفـت عیســی  چون شـتــابش کــوفتی           گـفـت زان روُ کــه تــو زو آشـــوفـــتــی

عیسی از این شیر پرسید چگونه با عجله او را از بین بردی؟ شیر گفت بخاطر اینکه تو از او نا راحت و آشفته شده بودی و من باین دلیل او را نابود کردم. کسیکه تو را برنجاند بهتر است که نباشد.

464      گــفــت عیسی چون نخوردی خونِمَرد؟          گــفــت: در قســمت نــبــودم رزقِ خَـورد

حضرت عیسی از شیر پرسید, وقتیکه او را کشتی چرا او را نخوردی؟ شیر جواب داد که این مرد در رزق و روزی من مقدر نشده بود.در حقیقت شیر میخواست بگویدکه رزق و روزی من پس از مردنم تمام شده بود. روزی هر کسی تا آخرین روز زندگی اوست و زمانیکه از بین رفت دیگر رزق و روزی برای او تمام شده است. اصلا در عرفان معتقد هستند تا رزق و روزی تمام نشود شخص نمی میرد.مردن او زمانیست که رزق او هم بپایان برسد. شیر بعد از آخرین کلامش دوباره بصورت استخوانها درآمد و از دنیا رفت. مولانا این صحنه مرد ابله و استخوانها و زنده شدن آنها را کاملا سمبولیک آورده و منظورش رسانیدن پیامها یش به خواننده و یا شنونده مثنوی است.

465      ای بسـا کس هــمـچــو آن شــیر ژ یان          صــیــد خــود نـا خـورده رفــتــه از جهان

ژیان یعنی خشمگین. چقدر بسیارند اشخاصیکه مثل این شیر خشمگین هنوز شکاری را که کرده اند نخورده اند از دنیا میروند. در زندگی ما انسانها بسیاری از مردم هستند که دائما دنبال شکار زرق و برق مادیات غیر ضروری فساد آفرین میروند و قبل از اینکه این شکارهای خود را بخورند روزی آنها بپایان رسیده و این شکارهای خود را نخورده از بین میروند. ناگهان بانگی برآمد و خواجه مرد.

466      قسـمـتش  کـاهی نَه وحرصش چوکـوه          وجــه نَــه و کـــرده تـحــصـــیـــل وجــوه

وجه در اول مصراع دوم یعنی شایستگی و لیاقت. ارج داشتن در نزد خدا. مثلا میگوئید فلان کس موجه است یعنی فلان کس شایسته است. بعضی وقتها وجه بمعنی پول است. تحصیل وجوه یعنی بدست آوردن مال و ثروت است. مولانا میگوید بسیار کسانی هستند که قسمتشان حتی کاه هم نیست ولی آنقدر حرص دارند که حرصشان مثل کوه است. آنها نمیدانند که روزی ندارند و روزی آنها از پر کاه هم کمتر است ولی خواسته اش و حرصش و طمعش باندازه یک کوه است. اینگونه افراد لیاقت و شایستگی ندارند و فقط تحصیل مال و ثروت کرده اند و بس. مولانا نمیخواهد بگوید کوشش نکنید و فعالیت خودتان را کنار بگذارید, برعکس سراسر مثنوی تلاش و کوشش است و باید کوشش کنید بدست بیاورید و کار کنید ولی اندازه تلاش کردن را بشناسید اصلا یکی از ستون عرفان خود شناسیست و باید خودتان را بشناسید.

467      ای مــیّســر کـــرده  مـــارا در جـهـان          سُــخـــره و بــیــگـــار ، مــا را وارهــان

مولانا با خدای خودش مناجات میکند و میگوید ای کسیکه خوبیهای دنیا را برای ما آماده کرده ای. سخره در اینجا یعنی کار بی فایده وبیگار یعنی کار بی مزد. ای خدا ما را از کارهای بی فایده و بی مزد نجات بده.

468       طـعـمـه بـنـمـوده بما، وآن بـوده شست          آنچــنــان بـنـمــا بــما  آنــرا  کــه هســت

شَست معانی مختلفی دارد مثلا انگشت درشت دست را شَست میگویند و عدد 60 را هم میگویند شست. یک معنی شست دیگر قلاب ماهیگیریست. میگوید آنچه بنظر ما میرسد طعمه و غذاست ولی داخل این طعمه یک قلاب ماهیگیریست و بمحض رفتن بسوی آن , آن قلاب فلزی ما را به صید صیاد میرساند. مولانا میگوید ای خداوند چیزهائی بما بنما  آنطور که هست و ما را از گزند قلابهای ماهی گیران که فراوانند محفوظ نگه دار

469      گـفـت آن شـیـر: ای مســیحا این شکار          بــود خـــالص  از بـــرای اعــــتــــبــــار

خالص در اینجا یعنی فقط. اعتبار دارای دو معنیست یکی در معاملات و بانکداری مصرف میشود و معنی دیگر آن عبرت گرفتن و یا پند گرفتن است و اینجا بمعنی عبرت گرفتن است. مولانا بداستان یر میگردد. آن شیر خشمگین قبل از اینکه بر گردد بصورت استخوان گفت ای مسیح من این ابله را نکشتم برای خوردن و من او را شکار نکردم. من او را کشتم بخاطر درس دادن و عبرت گرفتن دیگران.

470      گــر مـــرا روزی بُــدی اندر جـهــان           خود  چـه  کــارســتی مـــرا بـا  مــردگان

شیر میگوید اگر در این جهان من یک روزیی و بهره ای داشتم با مردگان چکار داشتم. استخوانهای من پهلوی دیگر حیوانات اوفتاده بود پس من دیگر نصیب و قسمتی نداشتم و اگر میداشتم در بین زنده ها میبودم. پس تو ای انسان تا زنده هستی اگر نصیب و روزیی هست بطور درست و سلامت بکار ببر و استفاده کن. اولین قدم سلامت اینست که آن نعمتی را که بدست آوردی دیگران را با خودت سهیم کن. حالا اگر ایثار نداری لا اقل برای خودت از راه درست و سالمش بکار ببند.

471      ایــن ســزایِ آنــکِ یــابـد آبِ صــاف          هـمــچــو خــر در جُـو بـمــیــزد از گزاف

آب صاف یعنی آب ذلال اما در اینجا اشاره است به حضرت عیسی.انسان کامل مثل آب ذلال است و هیچ گونه نا خالضی در وی وجود ندارد.بمیزد یعنی ادرار کند. از مصدر میزیدن است یعنی ادرار کردن. گزاف یعنی بیهودگی و نادانی. این مرد ابلهی که وقتی به حضرت عیسی میرسد از او میخواهد که استخوانها را برای من زنده کن مثل الاغی میماند که آب ذلالی را در جوب ببیند برود در آن جوب و ادرار کند. او میبایستی از موسی میخواست ای زنده کننده مردگان دل مرده من را زنده کن و بمن زندگی ببخش. تو میتوانی آب حیات داشته باشی و زندگی مرده مرا زنده کن. نه اینکه مرده ای را در قبرستان زنده کن. او ابله است و از گزاف میگوید مرده را برای من زنده کن.

472       گـــر بــدانـد قــیــمــتِ آن جُــوی خر          او بـــجـــای پــا نــهـــد در جُــوی  ســـــر

اگر که این جوبیکه آب ذلال در آن روان است, ارزشش را این الاغ میدانست بجای اینکه پا در آن بگزارد سرش را باید در آن میگذاشت. یا اگر ارزش انسانهای کامل را اطرافیان آنها میدانستند آنوقت جور دیگر بآنها نگاه میکردند و کمک دیگری از آنها میگرفتند.

473      او بــیــابــد آنچــنــان پـــیـغـمـــبــری          مـــیـــرِ آبــی ، زنـــد گـــانـــی  پـــرو ری

او در اینجا آن مرد ابله است. بیابد یعنی درک کند و بفهمد ولی در اینجا او در نمیابد و نمی فهمد. او پیغمبر را می بیند ولی ارزشش را در نمیابد. میر اب یعنی امیر آب. در قدیم چون آب کم بود اهالی محل شخص شناخته شده را معین میکردند که در تقسیم درست آب مابین اشخاص و منازل رامدیریت بکند. و اسم او را میراب میگذاشتند. حالا حضرت عیسی هم یک میراب است منتها آبش آب حیات است و آبش زندگی میبخشد. در مصراع دوم میگوید میرآبی, زندگانی پروری.

474      چــون نـمـیـرد پـیش او کـز امـرِ کُـن؟         ای امــــیــــرِ آب  مــــا را زنـــــده  کــــن

چون یعنی چگونه. نمیرد یعنی جانش را فدا نکند. امر کن یعنی امر خداوند. کلمه کُن یک کلمه عربیست واز یک کلمه کون است  بوجود آمدن است. خداوند هر چیزی را که بخواهد بیافریند میگوید باش بلا فاصله هست. در عربی این باش را میگویند امرِکُن. میگوید ای امیر آب بما حیات معنوی ببخش و زنده کن. عرفان میگوید اگر معنویت نداشته باشی آنوقت زنده نیستی ظاهرا زنده ای. اگر کسی حضرت عیسی را ببیند چگونه جانش را برای او فدا نکند و نگوید ای مسیح جان من فدای تو. طبق همان دستوریکه خداوند میگوید باش و بلا فاصله هست چرا از خدای خودت نمیخواهی که بتو معنویت ببخشد و یا حیات معنوی ببخشد. ای عیسا بخدای خودت بگو طبق همان امر کن که خداوند میگوید باش و خواهد بود, خداوند بمن بگوید که تو با معنویت باش و آنوقت من با معنویت بشوم. این شایستگی و معرفت را بمن بده. این خدای با قدرت که هرچه بخواهد می آفریند چطور نمیتواند معرفت را در من بیا فریند.

475      هــیــن سـگِ نـفس تــرا زنــده مخواه          کــــو عَـــدّوِ جـــانِ تســت  از دیـــر گــاه

سگ نفس آنست که امر میکند بزشتی ها. مولانا میگوید این نفس اماره سگ مانند خودت را نخواه که زنده باشد. این نفس دشمن  جان تست. او از دیرگاه بسراغت آمده و سعی دارد که تو را گمراه کند. این سگ نفسِ تو عبارتند از دلبستگیهای غیر لازمِ غیر ضروریِ زیاد از حد مادیات فساد آفرین.

476      خــاک بـر سَــر اسـتـخوانی را که آن          مـــانــع ایــن ســـگ بُـوَد از صــیــدِ جان

غذای سگ استخوان است و اگر نفس تو سگ باشد چه استخوانی باو میدهی. این استخوان همان مادیاتیست که در بیت قبل تفسیر شد.این سگ یعنی نفس اماره. از صید جان یعنی صید مسائل معنوی مثل حقیقت و معنویت. میگوید خاک بر سر استخوانیکه این نفس سگ مانند تو را از شکار معنویت باز میدارد. بعبارت دیگر خاک بر سر آن مادیات غیر ضروری که تو را از رفتن بدنبال معنویت و حقیقت باز بدارد.

477      سـگ نۀ ، بـر اسـتخوان چون عاشقی          دیــوچــه وار از چـه بـر خــون عــاشقی؟

دیوچه یعنی زالو. زالو یک نوع کرم مخصوصیست که از جوی بارها میگرفتند و پرورشش میدادند و بر پشت افراد متقاضی میانداختند و این کرمها از بدن آن شخص خون میمکیدند و معتقد بودند که برای سلامتی آنها مؤثر است. تو میگوئی که سگ نیستی پس چرا عاشق استخوان هستی. تو میگوئی که دیوچه نیستی پس چرا عاشق خون هستی؟.

478      آن چه چشـمست آنکِ بـینـاییش نیست          زآمـتـحــانـهـا جـز که رسوایـیـش نیســت

اینجا منظور از چشم, چشم جان است و چشم جان باید بصیرت داشته باشد و حقایق را ببیند. مولانا میگوید این چه چشم دلیست که تو داری ولی بینائی ندارد و کور است و نمیتواند حقیقت را از باطل تشخیص بدهد. وقتیکه چشمت را امتحان بکنند فقط رسوائی برایت باقی میماند برای اینکه اشتباه روی اشتباه میکنی و حق را از باطل نمیتوانی تشخیص بدهی.

479      ســهـو بـــاشد ظــنّـهــا را گـــاه گـــاه          ایـن چه ظـنّســت، این کـه کور آمد ز راه

سهو یعنی خطا و اشتباه. ظنها یعنی گُمانها. گاه گاه یعنی بعضی وقتها. کور آمد ز راه  یعنی راه راست را ندید. مولانا میگوید این ظن و گمان گاهی هست و گاهی نیست. زمانیکه هست خطاست. ولی گمان همیشه نیست و بعضی وقتها حقیقت و درست است. ای آدم در اشتباه، این ظن تو چگونه است که همیشه راه را اشتباه میرود. ظن گاه گاه خطا میکند پس چرا ظن تو همیشه خطا میکند و کور است و نمیتواند راه راست را پیدا کند.

480       دیــده آ، بــر دیـگـران، نـوحـه گـری          مــدتــی بـنشــیـن و، بـر خــود مــی گـری

دیده آ یعنی ای دیده. نوحه گری یعنی زاری کردن و نوحه خواندن و شیون کردن. می گری یعنی گریه بکن. ای چشم و ای دیده تو که بر دیگران نوحه گری میکنی و برایشان اشک میریزی, بنشین و مدتی هم بحال خودت گریه کن. باید بحال توگریه کرد.  دنباله این قسمت در قسمت دوم.                                       

Loading