مولانا در قسمت های آخری از این داستان را صرف حرفها ی متعالی خودش کرده بود و دیگر از صوفی و بهیمه او خبری نداد. مخصوصا در قسمت ششم سخن او این بود که پیش از ظهور پیامبران دنیا در ظلمت نادانی فرورفته بود و مثل این بود که سراسر دنیا را شب فرا گرفته و نیکوکاران و تبه کاران در دنیای شب مانند آمیخته بیکدیگر بودند مثل سکه های ظاهر طلا ولی تقلبی و سکه های طلای ناب که اینها باهم مخلوط بودند. اما در شب کسی نمیتواند این سکه های خالص را از سکه های نا خالص تشخیص بدهد و جدا بکند. مولانا مردمان نیک و بد را به این سکه های خالص و نا خالص تشبیه کرد و دنیا را به یک شب ظلمانی و تاریک. چون دنیا تاریک بود کسی نمیتوانست افراد خالص را با افراد نا خالص از یکدیگر تشخیص بدهد. پیامبران مامور شدند و آمدند تا این کاررا بکنند یعنی این آدمهای نیکو کار را از آدمهای تبه کار تمیز بدهند و از همدیگر جدا کنند. برای اینکه این سکه ها از هم تمیز داده شوند احتیاج بنوربود و باید شب تمام بشود لذا ظهور آن پیغمبران با نور همراه بود یعنی نور قلب پاک آنها و نور ضمیر و درون آنها و آن ضلمت نادانی شب را شکافت و مثل اینکه خورشید طلوع بکند و پرده سیاه شب را میدرد وخودش ظاهر میشود و بر همه جا پرتو میافکند, آنها هم پرده ظلمت شب نادانی را دریدند وبا آن نور درون خودشان بهمه جا روشنی بخشیدند. این وسیله ای شد که این تبه کاران از نیکوکاران تشخیص داده شوند. ظهور این پیامبران مثل طلوع یک خورشید بود و بهمین گونه پشت سر هم در طول زمان طلوع کردند. خداوند این پیامبران را با یک کتاب فرستاد و گو اینکه این کتابها همه با هم تفاوت دارند ولی در باطن همه آنها یک پیام را میرسانند. اگر ظاهر این کتابها با هم فرق دارند این بخاطر اینست که هر کدام در زمانهای مختلف آمده اند ولی پیامهای آنها همه یکیست. مولانا متذکر میشود که ما توجه بظاهر نکنیم و توجه بعمق و باطن ودرون داشته باشیم. حالا در این قسمت مولانا برای ما روشن میکند که چگونه این کتابها و پیغمران و خدا و بندگان با هم ارتباط پیدا میکنند.
303 هـر عــبــارت خود نشــان حــالـتـیـســت حـال، چــون دســت و عـبــارت آلـتـیست
عبارت در اینجا دو معنی دارد یکی آن جمله ها, آیات و عباراتیکه درکتابهای آسمانی آمده. معنی دیگر عبارت در لغت بمعنی طرز بیان است. اصلا معنی عبارت یعنی طرز بیان. نشان حالتیست یعنی حالت آن پیامبر است, هر پیامبری. آنچه در کتابش نوشته شده نشان آن حالت آن پیغمبر است. در مصراع دوم کلمه حال یعنی آنچه که خداوند بر دل کسی بگذارد. اینجا خداوند بر دل پیامبران گذاشت. این حال ارتباطی با زمان اکنون و گذشته و آینده ندارد. جمع حال میشود حالت یعنی وضع درون. آلت هم بمعنی ابزار است. میگوید: هرچند این کتابهائی که توسط پیغمبران آمده و ظاهرا با هم متفاوت هستند ولی هرکدام از عبارتهائیکه و یا آیاتیکه در این کتاب آمده, اینها نشانه حالتهای باطنی آن پیامبر است. طرز بیانیکه در آن کتاب هست, اینها متناسب و لایق حال آن پیامبراست. برای توضیح بیشتر, وقتیکه گفته میشود خداوند وحی فرستاد برای پیغمبران, پیغمبران این وحی را گفتند و کتاب نویسان این وحی را نوشتند. و این شد کتاب آسمانی. خداوند وقتی میخواست مطلبی را به یک پیغمبر بگوید, او این مطلب را بدل آن پیامبر میگذاشت و بخاطر او خطور میداد. بذهن و باطن و قلب آن پیغمبرگذاشت و آن پیامبردر حالتی فرو رفت. بعد حالت خودش را بیان کرد وبعد از آن نویسنگان آن را نوشتند و باین طریق کتاب آسمانی بوجود آمد. حالا میگوید هر کاری الت و ابزاری دارد و این ابزار باید در دست کسی باشد که کار را بداند و اگر ابزار بدست کسی باشد که کننده آن کار نباشد آنوقت کار درست انجام نمیگیرد و ابزار هم از بین میرود. بنا براین, این کتابهای آسمانی مثل یک ابزاریست که وسیله راهنمائی و روشنائی و باید بدست کسی بیافتد که لایق و شایسته انجام کارش هم باشد. بایستی کسیکه این کتاب آسمانی و ابزار بسیار حساس و دقیق را بکار میبرد, بیانش میکند, و تعلیمش میدهد باید لیاقت و شایستگی آن را داشته باشد. اول باید خودش آن را درک کرده باشد تا بتواند ارتباط بدهد با دیگران.
304 آلـــــت زرگـــر بـــد ســـتِ کـــــفشــــگر هــمـچــو دانـۀ کشــت کـــرده ریگ در
کفشگر یعنی کفاش. ریگ در یعنی در ریگ. میگوید برای مثال اگر که وسائل و ابزار زرگر را بدست یک کفاش بدهید, هر چند آن کفاش در کار کفش دوزی مهارت داشته باشد فایده ای ندارد و درست مثل اینکه یک دانه گیاهی را در ریگ بکارید البته سبز نمیشود
305 آلـــــتِ اِســـکــــاف پــــیشِ بــــر ز گـــر پـیش سـگ کَـه ، اسـتخوان در پیشِ خر
اسکاف همان کفاش است. میگوید اگر آلت کفاشی را به یک کشاورز بدهید درست مثل اینست که جلوسگ کاه بریزید و جلو خر استخوان.این بسیار اشتباه است هم آنها گرسنه مانده اند و هم این مواد از بین رفته.
306 بــود اَنـــالـحَــق در لـب مــنصـــور, نـور بـــود اَنَـــا الله در لـــبِ فــرعــون زور
انالحق یعنی من خدا هستم. منظور اشاره به حسین ابن منصور حلاج است. نور اینجا یعنی نور هدایت. در مصراع دوم اناالله درست مثل انالحق است و این هم یعنی من خدا هستم. فرعون هم کسی بود که برعایات خودش میگفت من خدای بزرگ شما هستم و ادعای خدائی کرد. کلمه زور اینجا یعنی ظلم, ستم, یاوه و دروغ. دونفر بودند که گفتند من خدا هستم یکی منصور حلاج بود که میگفت من خدا هستم و اطرافیان او نفهمیدند که چه میگوید و فکر کردند که او آمده ودر برابر خدای یگانه اظهار خدائی میکند و او را گرفتند و بدار آویختند و او را کشتند. هرچه باو گفتند که توبه بکن, او ممانعت کرد. او از پیشروان طریقت و عرفان بود و بجائی رسیده بود که خدا تمام وجودش را پُر کرده بود او از وجود مادی و حیوانیش چیزی باقی نمانده بود و هرچه بود نور بود و هرچه بود سراپا خدا بود بنا براین حرفی که میزد حرف خودش نبود و حرف خدائی بود که در درونش پر شده بود. وقتی که میگفت انالحق, این منصور حلاج نبود. این خدائی که در درون وجودش بود این حرف را میزد. باو توصیه کردند که اگر میخواهی کشته نشوی توبه کن. در جواب گفت بروید و بآن کسیکه گفته من خدا هستم بگوئید که توبه کند. این منصور حلاج در زمان خودش تحول عظیمی ایجاد کرد که هنوز هم ادامه دارد. او در آن زمان تاریخ را با شهامت عجیبش ورق زد. او در زمان خلفای باقدرت عباسی میزیست و در مقابل آنها ایستاد و هیچگاه حقیقتی را کتمان نکرد و تا آخرین نفس در مقابل آنها پایداری کرد. شخص دیگری آمد مثل فرعون و او هم گفت من خدا هستم. این خدا گفتنش دروغ بود و او میخواست بزور بمردمش بقبولاند که او خداست در حالیکه او یک فرد بی قدرتی بود و بالخره از بین رفت بدون اینکه پیروانی پیدا کند. مولانا میخواهد بگوید که این کلمه انالحق مثل یک وسیله و ابزار خدایّت است. این وسیله بدست منصور حلاج میفتد و مردم را هدایت میکند. وقتی بدست فرعون میافتد آنوقت مردم را گمراه میکند.
307 شــد عصـــا اندر کـــفِ مـــو ســـی گـُــوا شــد عصـــا اندر کــفِ ســـاحِر هـــبــا
هبا یعنی هدر و بیهوده. میگوید وقتیکه فرعون اظهار خدائی کرد و گفت من خدای بزرگ شما هستم, موسی بامر خداوند عصایش را انداخت و اژدها شد. فرعون گفت من هم میتوانم این کار را بکنم وبه ساحرش گفت عصای خودت را بیانداز. او هم سحر و جادو کرد و عصایش تبدیل بمار شد. ولی اژدهای موسی مار او را بلعید. میخواهد بگوید هردو عصاها از چوب بود منتها یکی در دست موسی بود و یکی در دست ساحر فرعون و این عصا که یک ابزاری بیش نیست باید در دست موسی باشد تا افعی شود و نه در دست جادوگر فرعون.
308 زیـن سـبــب عــیســی بدان هــمـراهِ خَود در نـــیـا مـــوزیـــد آن اســـــمِ صَــمَــد
صَمَد یکی از اسامی خداوند است و یعنی کسیکه همه باو نیاز دارند و او به هیچکس نیاز مند نیست.میگوید یک کسی همراه عیسی شد و داشتندد در راهی میرفتند و دیدند در کنار راه چند تیکه استخوان افتاده است. این همراه عیسی گفت ای عیسی تو که اسم اعظم را میدانی و میخوانی تا مرده ها زنده میشوند این را بخوان تا صاحب این استخوانها زنده بشوند. عیسی گفت من این کار را نمیکنم. همراه با التماس گفت پس بمن یاد بده تا من بخوانم و این مرده ها زنده بشوند. عیسی باو معترض شد و باو گفت ساکت شو و این حرفها را نزن و خاموش باش:
گفت خاموش کن این کار تو نیست لایق انــفــاس و گـفـتــار تو نیست
کـان نــفـس خواهــد زباران پاک تر وز فــرشـتــه در روش درّاک تــر
این حرف لایق تو نیست و این کار تو نیست که بخواهی باین استخوان بدمی و او را را زنده کنی. این کار نفسی میخواهد که پاک تر از باران باشد و درک او از فرشته بیشتر باشد و تو یک چنین شخصی نیستی. این همرا اصرار کرد و التماس و هرچه عیسی خواست او را قانع کند نتوانست تا بالخره عیسی بستوه آمد که اسم اعظم را باو بدهد. وقتیکه این همراه اسم اعظم را گفت از این استخوانها یک شیر درنده بیرون آمد. اول کاری که کرد این همراه عیسی را درید و پاره کرد. باز مولانا میخواهد در جهت تأیید فلسفه قبلی خودش بگوید اگر این اسم اعظم که یک وسیله و ابزاریست که عیسی با آن مرده را زنده میکند, زمانی خوب و مؤثر هست که از لب و دهان عیسی باشد نه از لب و دهان هر عابری که همراه عیسی میشود.
309 کـــو نــدانــد، نــقص بـــر آلـــت نـــهــــد سـنگ بـرگِـل زن تــو آتش کِی جـهـد؟
کو یعنی آنکس که او. نداند یعنی حقیقت را نمی داند. مولانا باز مثال دیگری میزند و میگوید کسیکه از اسرار بی خبر است و نمیداند و عیب و نقص بر ابزار میگذارد و نمیداند که چگونه از این کتاب آسمانی استفاده کند آنوقت میگوید عیب از این کتاب آسمانیست. در مصراع دوم میگوید وقتی سنگ را بر گل رُس میزنی هیچوقت جرقه هدایت بوجود نمی آوری.
310 دســت و آلــت هــمچـو سـنـگ و آهـنست جــفــت بــایــد، جــفــت شــرط زادنسـت
میگوید دست و ابزار مثل سنگ و آهن است. همیشه یک ابزار در دست عمل کننده است و این دست و ابزار مثل یک جفت عمل میکنند همانگونه که از یک حفت شدن نر و ماده، یک نوزاد زائیده میشود همین طور هم یک دست شایسته با یک ابزار شایسته و متناسب وقتیکه جفت بشود آنوقت جرقه حقیقت پیدا میشود.
311 آنـکِ بـی جفــتســت و بـی آلت یـکـیسـت درعدد شَـکّســت و آن یـک بی شکـیست
بی جفت یعنی بی همتا.منظور خداوند است. بی آلت بدون هیچ وسیله ای, اینهم خداوند است زیرا او هیچ وسیله ای احتیاج ندارد و او یکیست یعنی در این دنیا تنها کسیکه به ابزار و جفت احتیاج ندارد خداوند است. وقتیکه عدد بکار میبریم آنوقت شک و تردید پیش میاید مثلا وقتیکه تعداد بچه های یک مدرسه را میشمارید یکی میگوید 550 شاگرد هستند و دیگری میگوید خیر آنها 545 نفر هستند و اصولا عدد در زندگی شک ایجاد میکند. ولی وقتیکه صحبت از خداوند یکتا میشود دیگر شکی وجود ندارد چون او فقط یکیست و در مورد او دیگر نه عددی وجود دارد و نه شکی پس خداوندِ بی شکیست.
312 آنکِ دوگـفـت و سـه گفت و بـیش از این مُـــتــفــق بـــا شــنــد در واحـــد یـقــیــن
دو گفت یعنی دو دیدن و دوتائی. مثلا زردشتیان تصور میکنند که دو خدا وجود دارد یکی خداوند خیر و یکی خداوند شرّ, اهورا مزدا و اهریمن. گفته شده که اینها دو خدائی هستند. آنهائیکه عیسوی هستند ظاهرا بنظر میرسد که سه خدائی هستند زیرا میگویند اَب و ابن و روح القدس. در یونان قدیم اصلا چند خدائی ها بودند. میگوید آنهائی که دو خدائی و یا سه خدائی و یا چند خدا دارند در اصل همه متفق هستند که یقینا خدای بزرگ یکیست. حاتف اصفهانی که در بدر دنبال حقیقت میگشت و میخواست که بان برسد. یکبار رفت در یک کلیسای عیسویان. در آنجا یک دختر عیسوی را پیدا کرد و بعد در قطعه ترجیح بند خودش گفت:
در کـلـیـســا بــدلــبــری ترسا گـفـتم ای دل بـدام تـو در بـنـد
ای که دارد بــتــار زنــارت هــر سر موی من جـدا پـیـونـد
ره بوحـدت نـیـافـتـن تا کــی نـنگ تـثـلیـث بریـکی تا چـنـد
نــام حـق یــگـانه چون شـایـد که اَب و ابن وروح قدس نهند
لب شیرین گشودوبا من گفت وز شکرخند ریخت از لب قند
کـه گر ز سرّ وحدت آگاهی تـهـمت کــافری بـمـا نـپـسـنـد
در سه آیـنــه شــاهد ازلی پرتو از روی تـا بناک افکند
سه نـگــردد بریشم ار او را پرنیان خوانی و حریر و پرند
ما دراین گفتگوکه از یک سو شد ز ناقـوس این تـرانه بـلـنـد
که یــکی هست و هــیچ نیست جز او
وحــدهُ لا اله الّا هو
خلاصه داستان هاتف اصفهانی اینست که روزی بکلیسا رفت و در آنجا به یک دختر عیسوی برخورد کرد و گفت ای دختر عیسوی که از زیبائی دل من را بدام انداختی و خورده ای. تو کی میخواهی بوحدت راه پیدا بکنی؟. این ننگ سه تائی را تا کی میخواهی بر خدای یکتا منسوب کنی. چطور ممکن است که اسم خدای یگانه را پدر و پسر و روح القدس که سه تا هستند بگذاری؟ او با لب شیرینش که از آن قند میریخت گفت که تو اگر از سرّ خدای یگانه با اطلاع هستی پس بمن تهمت کافری نزن. خداوند ( شاهد ازلی) در سه آیینه جلوه گر شده درست مثل آئینه خیاط که دارای سه طرف است و مشتری خیاط وقتی جلوی آن میاستد سه تصویر از خود میبیند و اگر تو بابریشم لقب پرنیان و یا حریر و یا پرند بدهی ( هرسه یعنی پارچه ابریشم) ماهیت ابریشم را هیچوقت تغییر نمی دهی. من و او مشغول صحبت بودیم که ناگهان زنگ کلیسیا بصدا درامد و این آهنگ را مینواخت: او یکیست و هیچ چیز نیست جز او, او یکیست و خدائی نیست بجز او. سپس بهرکجا رفت همین را شنید. همین طور در دین زردشت که دو خدائیست در واقع یک خدا را میپرستند و همین خدا در دو صورت و در دو چهره و دو صورت متجلی شده و ظاهرش بصورت اهورا مزدا یعنی خدای خیر واهریمن یعنی خدای شرجلوه میکند. در بیت فوق مولانا میگوید اگر کسانی صحبت از دو و یا سه و یا بیشتر در مورد خدا بکنند در صورتیکه متفق باشند هر سه خداوند را یکی میدانند و نه بیشتر.
313 اَحـوَلـی چــون دفــع شـد یـکســان شـوند دو سـه گویـان هــم یـکـی گـویـان شـوند
احولی یعنی لوچی. لوچ شخصیست که یکی را دوتا میبیند. این احول یک عیب مادی و جسمیست و یک وقت هم شخصی ممکن است احولی معنوی پیدا کند که چشم دلش احول و یا لوچ باشد و چشم دلش دو و یا سه ببیند. وقتیکه این دوبینی و یا چند بینی معنوی رفع بشود آنوقت در دلش هم می میبیند و آن دوسه گویان هم یکی گویان میشوند. یعنی همه پی خواهند برد که خداوند یکیست.
314 گـــر یــکـی گــو یــی تــو درمــیـدان او گـــرد بــر مـــیــگَـــرد از چـــوگـــان او
گویی یعنی همان گوئی که با چوگان میزنند. در کلمه گویی, ی وحدت بکار رفته یعنی یک گوی. میدان در اینجا منظور میدان حقیقت است. معنی مصراع اول اینکه اگر تو در میدان حقیقت یک گوی باشی این خداوند وقتی چوگانش را بتو میزند, تو دور چوگان او میگردی. گرد بر میگرد از چوگان او یعنی توی توپ مانند در دور چوگان خداوند بنا بدستور او میگردی. بعبارت دیگر اگر یک گوی بانجا میرود که چوگان میفرستدش پس تو هم که بمنزله گوی در میدان حقیقت هستی باید طابع چوگان خداوند ( منظور امر خداوند است) باشی و بهر جهت که بتو امر میشود بطرف آن جهت حرکت کنی. متاسفانه خیلی از ما ها هستیم که این مطالب را میخوانیم و درک هم میکنیم ولی در عمل کار همیشگی خودمان را دنبال میکنیم و همه اشکالها از همین جا شروع میشود.
315 گـوی ،آنگـه راســت و بـی نقصان شود کــو ز زخــمِ دســتِ شــه، رقصـان شود
میگوید: اگر که این گوی میدان بنا به ضربه چوگان که باید راست برود ولی این گوی بطرف چپ برود این گوی دارای نقص است و کاملا کروی نیست و کج وکوله است و یا از نظر وزن میزان نیست. زخم یعنی ضربه. شه در اینجا خداوند است. رقصان شود یعنی بهر طرف که خدا میخواهد برود. میگوید: این گوی وقتی بی عیب و نقص میشود که از ضربه دست شاه امر و دستور ببرد. آنوقت این گوی که شما هستید بی عیب و بی نقص خواهید شد.
316 گـوش دار ای اَحوَل ایــنــهــا را بـهُوش داروی دیــــده بـــــکش ار راه گـــــوش
ای کسیکه لوچ هستی و بیشتر از یکی میبینی, اینها را بهوش بشنو یعنی با گوش جانت بشنو و اگر میخواهی دنیای حقیقت را ببینی پس داروی چشمت را از راه گوش دلت بشنو, یعنی اگر میخواهی چشم دلت بینا بشود پس گوش دلت را بازکن.
317 پس کــلام پـــاک در دلــــهــــایِ کــور مـی نــپـــایــد مــیــرود تــا اصـــلِ نـور
آنهائی که انسانهای کامل هستند و پیامبرانند و مرشدانند, اینها دلشان نور دارد و کلامشان هم از دلشان نور میگیرد حالا چشم سالم لازم است که بتواند این نور را ببیند. اگر خواننده و یا شنونده کور باشد پس این نور را نمیتواند ببیند. می نپاید یعنی باقی نمیماند. اگر چشم دل خواننده و یا شنونده تاریک و کور باشد پس نور دل پاک مرد کامل یا پیغمبر در دل آن خواننده و یا شنونده نمیماند و بر میگردد باصل خودش که همام مردان کامل هستند.
318 وان فســـونِ دیـــو در دلـــهـــای کـــژ مــیــرود چــون کــفشِ کــژ در پــای کژ
فسون یعنی مکر و افسون و حیله. دیو هم یعنی شیطان. این شیطان در دل هر جامعه ای وجود دارد و بین آدمها مرتب میچرخند و در ظاهر علامت مشخصی هم ندارند و دائم دنبال گمراه کردن آدمیان است. اگر این آدم شیطان صفت حرفی بزند, حرف او کج است.اگر انسانی نتواند آن نور دل انبیا را ببیند و چشم دلش کور باشد و قدری هم کج باشد آنوقت حرف کج این آدمها, شیطان باطن گول بزن و دروغگورا براحتی گوش میکند و قبول هم میکند. آنوقت مولانا برای مثال میگوید: میرود چون کفش کژ در پای کژ.
319 گــر چـه حـکــمـتت را بـتـکرار آوری چــون تــو نــا اهــلـی ، شود از تو بَـری
حکمت بمعنی دانائی و معرفت و معنویت حق. بَری یعنی دور و گریزان. اگر نا اهلان بخواهند معرفت حق را بپذیرند, اول باید اهل بشوند و بعد بپذیرند. مولانا میگوید اگر تو بخواهی نا اهل بمانی اگر این معرفت حق هزار بار هم کسی بر توتکرار کند برای تو هیچ فایده ندارد زیرا تونا اهل هستی و اصلا سنخیت آن را نداری.
320 ورچـه بـنــویسـی، نشــانش مـیـکُــنــی ور چــه مـی لافــی ، بـیـانش مــیــکــنـی
321 او ز تـو رو در کَـشــد ای پُـر ســتــیـز بــنــدهــا را بُــگســلَـــد، وز تــو گـــریــز
چون تو نا اهل ماندی و سنخیت پیدا نکردی آن حکمت از تو دور میماند. فکر میکنی که آنرا بنویسی که مرتب بخوانی, میبینی باز هم بی فایده است. فکر میکنی نشانش بکنی یعنی بخاطرت بسپاری و یا از حفظ میکنی باز هم فرا گیر نمیشوی. لاف یعنی درغگوئی. میروی و برای دیگران تعریف میکنی که در اصل داری لاف میزنی باز هم آن را درک واقعی نمیکنی. آن حقیقت از تو دوری میکند ای ماجراجو و پر ستیزای لجوج تو اول خودت را اصلاح نکردی و دلت میخواهد این حکمت را بیاموزی. حتی اگر آن را در وجود خوت به زنجیر هم بکشی و محکم آن را ببیندی, این حقیقت خودش را از تو پاره میکند و از تو می گربزد.
322 ور نـــخــوانـی و، بــبــیــنــد ســوز تـو عِــلـــم بــاشــد مــرغ دســـت آمــوز تـــو
اگر تو در کتابی این حقایق را نخوانی و یا اصلا سواد خواندن را نداشته باشی ولی سوزو شوقش را دارا هستی همان معرفت حق بدون اینکه در جائی خوانده باشی و یا شنیده باشی میاید وارد درون تو میشود مثل مرغیکه خودش می آید و رام دست تو میشود.
323 او نـــپـــایــد پـــیشِ هـــر نــا اوُســـتــا هــمــچــو طــاوسی بـخــانـۀ روســتــــا
او منظور حقیقت است. نپاید یعنی نمیماند و پایدار نیست. نا اوستا یعنی نا اهل و کسیکه خودش را اصلاح نکرده. مثل طاوسی هست که تو او را در خانه یک دهاتی نگه داری کنی. طاوس یک مرغ بهشتیست و تو میخواهی در داخل خانه تنگ و تاریک و پر از دود و محقر روستائی نگه داری کنی این طاوس در آنجا نمیماند فرار میکند و میرود.