08.2 اندرز کردن صوفی خادم را در تیمار داشت بهیمه و لا حول گفتن قسمت ششم

270      ذکر با او هـمـچـو سـبزۀ گـلـخَن اســت          بـر ســر مَـبـرَز گُـل  است و سوسن است

ذکر در عرفان همیشه بیاد خدا بودن در همه اوقات است و هیچوقت از یاد نبردن آن. گلخن را در قسمت پنجم بمعنی آن پرداختیم. در مصراع دوم مبرز بمعنی فاضل آب است. این افرادی که دو رو هستند و بقول مولانا منافق هستند اینها مرتب نام حق و حقیقت را بر زبانشان میرانند بطوریکه هر کس آنها را میبیند خیال میکند که آنها دائم دارند ذکر خدا را میکنند بدلیل تبه کاری آنها و گناهشان انقدر درونشان نا خوش آیند است که آز آنها بوی گند بر میخیزد.آنها ابلیسهای آدم رو هستند و لذا باید قبل از اینکه با آنها دست رفاقت و امانت میدهید بآنها وقت داد تا بیشتر شناخته شوند. میگوید در دهان این آدم دو رو و منافق نام خدا قطع نمیشود و از زبانش قطع نمیشود. این ذکری که میکند و این نامی که میبرد مثل سبزه ایست که در کنار ذباله دونی روئیده باشد. او این ذکر را در کنار ذباله دونی وجود خودش رویانده است. مثل گل و سوسنی هست که در کنار فاضل آب رسته باشد. سوسن و گل آن سخنانیست که بزبان میاورد ولی وجود خودش یک فاضل آب است. بنابراین نباید گول آن سوسن و گل را بخوریم زیرا آن آلوده است.

271      آن نــبــات آنجـا یقـیـن عـاریّـت اســت          جای آن گُل مـجـلس است وعشـرت اســت

نبات یعنی گیاه. در اینجا منظورش همان گل و سوسنیست که در بیت قبل گفت. میگوید جای این گل و سوسن در اینجا نیست و حالا آمده در کنار این فاضل آب این مُوَقتیست. جای گل و سوسن درمجلس سرور و عیش و شادیست نه در کنار ذباله دانی و فاضل آب. در اینجا لازم است که قدری در باره کلمه ذکر توضیحات بیشتری داشته باشیم. از نظر عرفان دو نوع ذکر وجود دارد یکی ذکرجلی و یکی هم ذکر خفی. ذکر جلی ذکریست که جلوه کننده است و به زبان میاید وشنیده هم میشود. ولی ذکر خفی ذکریست که مخفیست و در درون گفته میشود. گوینده ذکر خفی در اندیشه اش مشغول ذکر است. آن ذکری که بیشتر انسانهای ساده و دلپاک را گول میزند ذکر جلی است البته نه در همه ذکر گویان ولی در آنهائیکه قصد و غرض در درونشان است. آنها برای حق و حقیقت آن ذکر را نمیگویند در واقعیت برای گول زدن میگویند. ولی وقتی آن ذکر گو در باطن خودش ذکر میگوید,او دیگر نمیتواند کسی را گول بزند برای اینکه کسی نمیشنود ولی این ذکر گوی از روی صداقتی که دارد، دارد ذکر را در اندیشه خودش میگوید. از ذکر گفتن آن شیادان بخصوص آنهائیکه ذکر جلی میگویند باید دوری کرد. بعضی ها حتی دستجمعی میشوند با هم مینشینند و با یک موسیقی دم میگیرند. و وقتی شخصی از دور می بیند و یا آهنگ آنها را می شنود بطرف آنها کشیده میشود.  بسیاری از افراد هستند که در دلشان پر از کینه است و آنها نمیتوانند این کینه را از دلشان نسبت به یک شخصی بیرون کنند. اینگونه افراد,وقتی ذکر هم میگویند ذکر آنها کاملا بیهوده است. ذکر این افراد حتی برای خودشان هم بیهوده است و تا زمانیکه کلیه کینه خود را از دل بیرون نکند ذکر گفتنشان پشیزی ارزش ندارد.

273      کـیـن مـدار، آنـهـا که از کـیـن گُمرهند          گـــورشــان پـهــلــوی کـیــن داران نـهـنـد

کین یعنی کینه و کین مدار یعینی کینه نداشته باش زیرا این کینه تو را گمراه میکند زیرا این دشمنی و کینه اغلب بر سر مسائل مادیست و حتما لازم نیست که بر سر مادیات و کسب و کار باشد مثلا اگر کسی جواب سلام دیگری را بموقع نداد و آن دیگری کینه از او بدل گرفت این هم مسئله مادیست. مولانا میگوید این کینه و دشمنی هرگونه در دل شخصی که پدید آمده باشد, این گمراهیست. در مصراع دوم میگوید اگر کسی دشمنی و کینه ای در دل دارد گور او را در کنار کینه داران میگذارند. این یک اصطلاح است منظور اینست که اگر این شخص بخواهد در جامعه ارزش یابی بشود, دیگران او را در ردیف کینه داران بحساب میاورند

274      اصــل کـیــنـه  دوزخســت و،کـیـن تـو          جـــزو آن کـــلّســت و،خصـــمِ دیــنِ تـــو

اینجا مولانا و در خیلی از جاهای دیگر از کل و جزء صحبت میکند. همیشه جزء بطرف کل کشیده میشود. دوزخ را کل مینامد و کینه ای که در وجود شخصی هست جزء میگیرد و میگوید اگر تو در دل خودت کینه داشته باشی دلت جزئی از کل جهنم است برای اینکه اصل کینه جهنم است. یعنی یک صفت جهنمیست. برای خاطر اینست که مولانا این همه بویژه در عرفان خودش توصیه میکند. حالا میگوید که خصم و دینِ توست. یعنی تو هر دینی که داری و بان معتقد هستی,این کینه دشمن دین تو است برای اینکه تو را گمراه میکند.

275     چـون تـوجـزوِ دوزخـی، پس هوش دار          جــزو،ســویِ کُـــلِ خـــود گــیــرد  قـرار

مولانا به شخص کینه دار میگوید: اگر تو کینه داشته باشی تو جزو دوزخ هستی و حالا که تو در دوزخ هستی پس مواظب باش و بدان که هر جزوی طبق قانون طبیعت بطرف کل خودش خواهد رفت. کل جهنم است و جزو هم دل توست و این دل تو بجهنم کشیده میشود. مولانا میگوید نه اینکه وقتی مردی به جهنم میروی, تو در همین دنیا با نگه داشتن این کینه در دلت آتش جهنم را روشن میکنی و جهنم را میافرینی و در آن قدم میگذاری و میسوزی. این کینه مثل عقده سرطانیست و هروقت بیادش میافتی بتو فشار و رنج میدهد و این آتش جنم است. پس اگر نمیخواهی اینطور باشد بیا و این گذشت را در باره خودت داشته باش و این کینه را از خودت خارج کن هر آنچه که کار سختی است

276     تـلــخ، بــا تلخـان،یـقــیـن  مُــلحـق شود          کِــی دَمِ بـــاطـــل، قــــریـــنِ حــق شـــود

دَم در مصراع دوم یعنی سخن. میگوید: یقین بدان که تلخ به تلخها ملحق میگردد. بعضی از انسانها تلخ اندیش و تلخ نهاد و سرشت هستند. وقتی با آنها هم صحبت میشوید بدون دلیل باعث رنجش شما میشوند در حالیکه هیچ منظوری هم ندارند و بآنها تلخ میگویند. این تلخها بلاخره با هم ملحق خواهند شد. این تلخها سخنانشان باطل است. در مصراع دوم میگوید کی سخن باطل با سخن حق هم ردیف و هم طراز میشود. سخن حق شیرین است و سخن باطل تلخ است و این تلخ و شیرین هیچوقت هم طراز و با هم نیستند. جای تلخان در جهنم است. همه اینها بر میگردد باندیشه.

277      ای بـــرادر تـــو هـمــان انــد یشـــه ای          مــابــقــی  تـــو اســـتــخــان و ریــشه  ای

مولانا اشاره میکند باین موضوع که هستی ما انسانها و یا وجود ما ها در حقیقت معنویات ما و معرفت ما و اندیشه ماست وگرنه وقتی این اندیشه را کنار بگذاریم بقیه اش پوست و رگ و استخوان است که همه حیوانات هم دارند. پس معیار سنجشها روی اندیشه است و روی پول و مقام و شکل و ظاهر نیست بلکه روی اندیشه است. وقتی میگوید ای برادر تو همان اندیشه هستی یعنی اندیشه هستی و بس.

278      گــر گُــلســت انــد یشـۀ تــو، گُلشــنی          ور بُـوَد خــاری، تـو هــیــمـۀ  گـُـلــخــنـی

گلشن یعنی گلستان که مخالف گلخن که محل سوزاندن ذباله هاست آمده. هیمه یعنی هیزم. خاری یعنی یک خار. میگوید: اگر اندیشه تو یک گل است آنوقت تو تمام وجودت گلستان است زیرا این اندیشه تو کارش گل درست کردن است و اطراف تو را پر از گل میکند. اما اگر اندیشه تو یک خار باشد یعنی اندیشه ای باشد که دیگران را بیازارد, تو نه تنها گلشن نیستی بلکه یک خاری هستی که باید در آن گلخن سوخته باشی.

280       طــبــله هــا در پــیش عطّاران بـبـیـن          جـنس را بـا جـنسِ خــود کـــرده  قـــریـن

در قدیم ایام این عطاریها کار داروخانه های امروزی را میکردند و کلیه داروهای آنها از گل و گیاهان تشکیل میشد. بیشتر این گیاهان خوشبو بود و کسیکه این گیاهان را میفروخت باو عطار میگفتند. برای اینکه بوی این گیاهان محفوظ بماند,تعداد لازم کشوهائی درست کرده بودند که انواع گیاهان را جدا از یکدیگر نگه داری میکردند. این کشو ها را طبله میگفتند. این عطار طوری این کشوها را مرتب کرده بود که گل و گیاهیکه صفت داروئی و درمانی را دارا بودند, آنها را در کشو های کنار یکدیگرقرار میداد. در بیت بالا میگوید در یک عطاری برو و ببین چگونه یک عطار جنس هایش را بنا به خاصیت آنها نزدیک هم قرار داده و در کشوهای قرین یک دیگرنگهداری میکند.

281      جـنســهـــا  بـا جـنســهــا  آمـیـخــتـــه          زیــن تـجــانس ، زیـنــتــی انــگــیــخـــتـه

در مصراع اول آمیخته یعنی در کنار هم گذاشته. تجانس یعنی هم جنس بودن. انگیخته یعنی پدید آورده. حالا وقتی باین عطاریها قدم میگذاشتی میدیدی که چه زینت و آرایشی باین عطاری داده اند. همه داروهای ردیف جهاز حاظمه در یک ردیف کشو قرار میداشت و همین طور بقیه داروها بر اساس همین فلسفه  در کشوهای جداگانه و مشخص قرار میگرفت و این به فروشگاه آنها چقدر زینت بخش بود.

282      گـــر درآمـیــزند عـــود و شـــکّـــرش          بـــر گــزینـد یـک یـک از یـکــدیـگــرش

عود اسم درختیست که شاخه های آن را برای خوشبوکردن یک محلی در داخل خانه میسوزانند. در بعضی معابد هم میسوزانند. کلمه شکّرش یعنی شکر عطار. برگزیند یعنی جدا میسازد. حالا اگر کسی دو جنس ناجور و ناهم جنس را پهلوی همدیگر قرار بدهد برمثلا چوب عود را با شکر درپهلوی یکدیگر قرار بدهد,عطاراینها را از یکدیگر جدا میکند و شکر را در جاهای شیرین و عود را میبرد درجاهای خوشبومیگذارد. مولانا میخواهد بگوید در جوامع بشری این آمیخته گری ها بوده و هست. آدمهای درست کار و تبهکار دارند باهم زندگی میکنند و همه جا هستند. برای اینکه اینها از همدیگر جدا بشوند, خداوند نقش یک عطار را بازی میکند و پیامبران را میفرستد و فرستاده که این صالح ها را از ناصالح ها از همدیگر جدا کنند. یکی از فلسفه های ارسال پیامبران اینست که وقتی آنها میایند, افراد نیک اندیش جذب آنها میشوند و آنهائیکه تبه کارند جذب این پیغمبران نمیشوند. پس این فرستادگان خداوند وسیله ای میشوند که این دو دسته از آدمیان از هم جدا شوند.

283      طـبـله هـا بشکســت و جـانهـا ریخـتند          نیــک و بــد در هــمـد  گــر آمـیــخـتـــنـد

در فلسفه افلاطونی, اصلی هست که غیر از این عالم خاکی و آن عالم برتر روحانی, یک عالم دیگری هم هست وسط این دو عالم باسم عالم مثال. افلاطون میگفت که روحهای ما در این عالمِ مثال بودند و همه هم باهم بودند و باهم هم خوب بودند. وقتیکه آمدند باین عالم پائین و خاکی شروع شدند به بد بودن,و زشتی گرفتن.درعالمِ مثال اینطور نبودند ولی پس از پائین آمدن کم کم اینطور شدند. این روحها مثل طبله ها و کشو های عطارها بودند. این طبله ها افتاد و شکست و روح ها آزاد شدند و ریختند پائین و همه با هم مخلوط شدند. بعضی در این عالم خاکی آلوده شدند و بعضی ها نشدند. در مصراع دوم میگوید نیک و بد در همدگر آمیختند و بهمین علت ما آدمهای مختلط می بینیم و همه با هم فرق دارند و رفتارهایشان هم با یکدیگر متفاوت است.

284      حـــق فــرســتــاد انــبــیــا را بــا ورق          تــا گــزیـد ایــن دانِــهــا  را بــر طَــبَـــق

ورق اینجا منظور کتابهای آسمانیست. کلمه گزید در اینجا یعنی جدا کرد و یا انتخاب کرد. اگر مثال عطار را در نظر بگیریم و فرض کنیم یک روز بنا بدلیلی کشوهایش با گیاهان داخل کشو ها بزمین بریزند و پس واضح است که همه دانه ها و گیاهان روی زمین با هم مخلوط خواهند شد. عطار یک سینی  چوبی  یا فلزی میاورد و دانه ها را از زمین بر میچیند و از هم جدا میکند و هر کدام را در جای خودش قرار میدهد. تفسیر بیت اینکه خداوند پیغمبرانش را برای آدمیان بهمراه کتابهای آسمانی فرستاد تا این دانه ها یعنی افراد خوب وبد را در روی این طبق عالم از هم جدا و مشخص کند.

285      پـیش از ایـن مــا امّــــت واحد بُــدیــم          کس  نـدانســتی کـه مـا  نـیـک  و بـــدیــم

پیش از این یعنی زمانیکه ما همگی با هم در عالم مثال بودیم. امّت یعنی گروه. میگوید قبل از ریخته شدن روح های همه علم و قبل از شکسته شدن آن طبله عالم وپیش از فرود آمدن باین عالم خاکی همه ما یک جور بودیم و یک نواخت و همه ما گروه واحدی بودیم و کسی نمیتوانست بگوید که این گروه خوب است و آن گروه بد. اصلا هیچ معلوم نبود که ما گروه خوبی بودیم و یا گروه بد. چون هیچ اختلافی بین ما ها نبود و همه با هم خوب بودیم.

286      قـلـب و نـیـکـو درجـهـان بودی روان          چون هـمه شـب بـود وما چون شب روان

قلب یعنی تقلبی. نیکو بر عکس یعنی حقیقی و واقعی. روان یعنی رایج. شب اینجا یعنی همه جا. شب روان یعنی راویان شب. میگوید در این جهان مادی, و قبل از اینکه پیغمبران بیایند این خوب و بدها همه باهم بودند برای اینکه قبل از آمدن پیغمبران شب بود و تاریک و ظلمت جهل و نادانی بود. چون شب بود همه آدمها هم شب رو بودند و زندگی آنها در تاریکی و جهالت میگذشت. برای علاج این مشکل بزرگ اولین قدم با راه اندازی نور بود تا بشود با چشم دید.

287      تـــا بـــرآمـــد آفـــتـــابِ انــــبــــیــــا           گــفــت ای غِش دوُر شــو، صــافــی بـیـا

برامد یعنی ظهور کرد. آفتاب یعنی خورشید. کلمه گفت به خورشید منصوب است یعنی خورشید گفت. غِش یعنی نا خالص. صافی یعنی خالص. زمانیکه ما همه در تاریکی بودیم پیغمبران ظهور کردند و با نور خودشان دنیا را برای ما روشن کردند. این نور و روشنائی به نا خالص گفت تو دور شو و از میان برو و تو ای خالص و آدم نیکو کار تو بیا. بنا براین این دوتا از هم دیگر جدا شدند

288      چشـــم دانـد فــرق  کــردن رنگ را           چشــم  دا نــد لـــعـــل را و ســــنــــگ را

چشم کنایه از قدرت تشخیص است نه تنها قدرت دیدن. آنها آگائی که انبیا دارند دارا میشوند.  انبیا نقش چشمان این دنیا را دارند که همه چیز را تشخیص میدهند. آنها قدرت دید دارند و آنها هستند که میتوانند بگویند چه کسی صالح است و چه کسی نا صالح است. آنها میتوانند فرق بین لعل و سنگ معمولی را تشخیص بدهند.

289      چشـــم دانــد گـــوهـــر و خـاشاک را           چشــم را ز آن مــیــخــلــد خــا شــا کــهـا

چشم کنایه از قدرت دید مردان نیک است. گوهر مردان خوب و خاشاک آدمهای بد. میخلد یعنی فرو میرود. خاشاکها در اینجا کنایه از مخالفین پیامبران است. در بیت قبل گفت که پیغمبران تشخیص میدهند که گوهر کدام و خاشاک کدام است. برای همین است که خاشاک توی چشم پیامبران میرود و چشم آنها را نا راحت میکند. خاشاک آدمهای نا خالص هستند و چشم دیدن پیغمبران را ندارند ولذا با آنها مخالفت میکنند و این پیغمبران را اصلا دوست ندارند و مثل خاری هستند که در چشم پیغمبران میروند.  

290      دشـــمـــن روزنــد ایـــن قَـــلابَــکـان          عـــاشـــق روزنــــد آن زر هــــای کــــان

روز اینجا کنایه از روشنیست. اما کلمه قَلابکان: قلب یعنی سکه تقلبی. قلاب یعنی کسیکه سکه تقلبی را میسازد. قلابکان یعنی تقلب کنان محقر. در مصراع دوم کان یعنی معدن طلا. میگوید کسیکه سکه تقلبی میسازد با روز دشمن است زیرا سکه تقلبی در روز بر ملا میشود. بر عکس کسانیکه مثل طلای ناب خالص هستند آنها عاشق روز هستند زیرا آنها همیشه میدرخشند. در این جهان هستی همیشه قلابکان هستند که دائم در حال ساختن سکه های تقلبی هستند. آنها طوری ما ها را گول میزنند و طوری با ما رفتار میکنند که ما را هم مثل خودشان سکه تقلبی میکنند و یا ما را هم سازنده سکه تقلبی میکنند. آنها هیچ دانشِ نور دانش را دوست ندارند برای اینکه اگر نور دانش پیدا شود دیگر نمیتوانند کسی را گمراه کنند.

291      زانکِ روز اسـت آیـنـه تــعریــف او          تـا بــبــیـــنــد اشـــرفـــی،  تشــــریـف  او

آینه تعریف یعنی وسیله شناسائی. او اشاره به نیکان است. اشرفی (ی وحدت است) یعنی یک نفر شریفترو تشریف یعنی بزرگواری. نور روز معرفی کننده انسانهای خوب و شریف است و شناسنده سکه های طلای ناب است. وقتیکه اینها در یک محیط نورانی قرار گرفتند آنوقت یک بزرگوار این افراد را خواهند شناخت چون آنها در نور میدرخشند درست مثل سکه های طلای ناب.

292      حــق قـیـا مت را لقب زآن روز کرد          روز بـنـمـــایــــد جـــمـــال ســرخ و زرد

خداوند گفت  روزِ قیامت,  این عنوان روز را خداوند برای زمان جزا انتخاب کرد. خداوند باین جهت این کار را کرد که خوب و بد از هم تشخیص داده شوند و رنگها از یک دیگر شناسائی شوند. در روز قیامت کسی نمیتواند خودش را پنهان کند. انسانها در روز قیامت ( خداوند نگفت در شب قیامت ) تشخیص داده میشوند که چه رنگی هستند.

293     پس حـقـیـقــت روز ســرّ اولــیـاست          روز، پـیشِ  مــاهشــان چــون ســایهـاست

حقیقت در اینجا یعنی در حقیقت. سرّ اولیا یعنی باطن انسانهای کامل. روز اینجا منظور روز معمولی و یا روزیکه بعد از شب میاید است. ماهشان یعنی مهتابشان. چون سایه هاست یعنی اصلا رونقی ندارد. میگوید براستی و حقیقتا این نوریکه ازش صحبت میکنیم و اسمش را روز گذاشته ایم, این باطن انسانهای کامل است. باطن انسانهای کامل مثل روز روشن است و آنقدر روشن است که روز روشن ما پیش ماه وجودشان هیچ ارزشی ندارد و اصلا مثل سایه است. روز ما در مقابل روشنی دل آنها رنگ باخته و کم ارزش شده است و رونقی ندارد.

294      عـــکس رازِ مـــردِ حــق دانید روز          عـــکسِ ســـتّـــاریش ، شــــام چشـــم روز

عکس اینجا یعنی بازتابِ و انعکاسِ. مرد حق یعنی انسان کامل. ستاریش یعنی پوشانندگیش. شام یعنی شب. شب چشم روزیعنی شبی که جلو روز را میگیرد یا شبی که هر چقدر چشمتان را باز کنید بازهم چیزی را نمی بینید. مثل اینکه جلو چشم شما را دوخته باشند. میگوید: این را بدانید و فراموش نکنید که این نور که از آن صحبت میکنیم  بازتاب, جلوه و انعکاسیست از درون انسانهای کامل. یکی از نامهای خداوند ستار است و ستار یعنی پوشاننده عیب های انسانها. خداوند عیوب انسانهایش را آنگونه میپوشاند که مثل شب تاریک و ظلماتی, هیچ کس نتواند آن را ببیند. خداوند این عیب پوشی را بخاطر این میکند که این شخص مورد عیب جوئی و شماتت اطرافیانش قرار نگیرد. مولانا میگوید وقتی شما باین شب نکاه میکنید, شما دارید به ستارگی خداوند نگاه میکنید وباید از وی درس بگیریم و ما هم عیب پوش دیگران باشیم.

Loading