244 چونکِ صـوفــی بـر نشســت و شد روان روُ در افــتــادن گر فـــت او هـــر زمان
رو درافتادن یعنی با سر بزمین خوردن. این را اصطلاهاً میگویند سکندری خوردن. هر زمان یعنی دم بدم و پیوسته بهم. صوفی که عزم رفتن کرده بود سوار الاغش شد و وقتی سوار شد متوجه شد که الاغش قدرت رفتن را ندارد چون هر قدمی که برمیدارد سکندری رفته و بزمین میخورد.
245 هــر زمــانـش خــلــق بـر مـیــداشــتـنـد جــمــلـه رنــجورش هــمــی پـنــداشـتـند
هر زمانش یعنی هردفعه او را. جمله یعنی همه مردمی که او را میدیدند. هردفعه ای که زمین میخورد مردم میامدند و او را از زمین بلند میکردند و تصور میکردند که این الاغ بیمار است و رنجور. در اینجا مولانا باز پیغامی بخواننده مثنوی میدهد که اکثر مردم ظاهر نگر هستند و بندرت به باطن توجه دارندو این الاغ بیمار نبود ولی گرسنه و استراحت نکرده بود.
246 آن یـکـی گوشش هـمـی پـیـچـیـد ســخـت وان دگــر در زیرِ کـامش جُســت لَـخت
یکی از آن مردم آمد و گوشش را پیچاند چون خیال میکرد که این الاغ دارد تنبلی میکند. کام بمعنی دهان است. لَخت یعنی لخته خون. یکی گوشش را میپیچاند بلکه او را تحریک کند و یا اگر خواب آلود است او را هوشیارکند. و دیگری بدهان الاغ نگاه میکرد و دنبال لخته خون در دهانش میگشت, در حالیکه هیچ کدام از اینها نبود. این هم دنباله پیغام بیت قبلیست که مولانا ظاهر بینی را منع میکند.
247 وان دگـر در نـعـلِ او مـیــجســت سـنگ وان دگر در چشــم او مــیــدیــد زنـــگ
زنگ در آخر مصراع دوم بمعنی سیاهی و لکه سیاه است. از این مردم یکی دست و پای او را بلند میکرد بتصور اینکه سنگی بلای نعل او رفته که نمیتواند راه برود و دیگری بچشمش نگاه میکرد که آیا لکه سیاه در چشمش آمده نکند که کور شده باشد. هر کسی اظهارهائی میکرد با برداشتهای خودش که هیچ کدام آنها هم درست نبود.
248 باز میـگفـتـنـد: ای شیـخ این ز چیســت؟ دی نمی گفـتی که شکر, این خر قویست؟
اطرافیان صوفی باو میگفتند که ای صوفی این چه وضعیت خر است و چرا این خر اینطور مریض احوال است؟ مگر دیروز نمیگفتی که خدا را شکر که این خر من قوی و پر زور و سالم است؟
249 گفـت: آن خر کــو بشــب لاحَـول خَورد جـز بــدیـن شــــیــــوه نـدانــد راه کـــرد
صوفی دریافت که دیشب آن خادمِ نا خادم چه بلائی بسر خرش آورده. توجه اینکه کلمه خورد را خَورد میخوانیم جهت جوری قافیه. راه کرد یعنی راه رفت. در جواب دوسنانش گفت این خر من از سر شب تا صبح فقط لا حول خورده و حالا کسیکه بجای غذا حرف خورده بهتر از این نمیتواند که راه برود.
250 چــونــکِ قــوتِ خـر بشب لا حَول بود شــب مُسَـبّــح بـود و، روز انـدر سـجود
قوت یعنی غذا. مُسبّح بود یعنی در حال سبحان الله بود. سبحان یعنی پاک و منزه از کلیه زشنی ها, پلیدیها, از رفتارهای نا پسند, از کینه, از حرص و حسادت. وقتی میگوئیم سبحان الله یعنی خداوند از تمام زشتیهائی که گفته شد و همه صفات شیطانی پاک است. حالا مسبّح بود یعنی در حال سبحان الله بود و سجود هم سجده کردن است. وقتیکه غذای الاغ در شب بجای کاه و جو فقط کلمه لا حول باشد پس آین حیوان بیچاره تمام شب را لاحول خورده و حالا هم که صبح شده در حال سجده کردن است. این سکندری رفتن او بمعنی سجده کردن است.
251 آدمــی خـــوارند اغــلـــب مـــردمـــان از ســلام عَــلیّــکِ شـان کــم جــو امان
اغلب مردمان آدمیخوارند ولی با تو سلام وعلیک میکنند با تو حال و احوال میکنند و خوش و بش هم میکنند ولی شما گول آنها را نخورید و انتظار نداشته باشید که از آنها ایمن باشید یعنی از خطر رها باشید. بخاطر اینکه بتو اول سلام کرده و لبخند هم زده. همه سلامها برای احترام بشما نیست بلکه برای گول زدن شماست.
252 خـــانــۀ دیـــو است دل هــــای هــــمـه کــم پـــذ یــر از دیــو مــــردم دم دمــه
دیو بمعنی شیطان است و اصلا دیو یا شیطان عامل گمراه کننده هست و هر کس که دیگری را از راه راست خارج کند او شیطان است. چه بسا که این دیو ها و شیطانها در درون ما ها هستند. وقتیکه مولانا میگوید خانه دیو است دلهای همه, در دلهای ما این دیو و این عامل گمراه کننده لانه گزینی کرده و باید او را از وجود خودمان بیرون کنیم. وقتی یک نوزادی یکی دوسال رشد میکند و در خانه اش و مدرسه و اجتماع, انوقت همان دیو وارد بدنش میشود. او این صفت شیطانی را از اجتماع خودش فرا میگیرد. این دیو که رفت در بدن این نوزاد, در آنجا لانه میکند و مستقر میشود. از همان جا یاد میگیرد که دروغ بگوید و یا حسادت بکند و یا دیگر کودکان را اذیت و آزار بدهد و اینها کارهائیست که او را از راه راست گمراه میکند. حالا چکار باید کرد؟ باید همه سعی کنند که این دیو را بیرونش کنند. مولانا از دفتر اول تا آخر مثنوی مرتب سفارش میکند که خود پسندی,حسادت, طمع و ثایر صفات شیطانی را از خودتان بیرون کنید. این صفات شیطانی هرکدام یک دیو هستند که انسانها باید از خودشان بیرون کنند. در مصراع دوم میگوید: کم پذیر از دیو مردم دم دمه. دمدمه یعنی سخن گول زننده و فریبنده. این شیطان صفتان هستند و بسیار هم هستند که صحبتهای آنها دم دمه است ولی طوری حرفهای خودشان را بیان میکنند که شنونده بآسانی نمیتواند بفهمد که آنها دارند دم دمه میکنند و خیال میکند که این آدم چقدر خوب است و بنظر یک دلسوز واقعی است و چه قلب پاکی دارد. این افراد با شما دم از دوستی میزنند و با شما نزدیک میشوند و دم از مهربان بودن میزنند ولی باطنا در صدد فریفتن شما هستند. آنها برای این کارشان هدفهائی هم دارند مثلا شما را برتر از خودشان می بینند و تحمل دیدن شما را ندارند و باید شمارا بهر طریقی که شده بپائین بکشند.
253 از دَمِ دیـــو آنـــکِ او لاحول خـــوَرد هــم چو آن خــر در سَــر آیــد در نــَبَرد
دَم یعنی نفس و در اینجا منظور سخن است. دیو که همان شیطان است و دیویست که در وجود ماست. لاحول خوَرد اشاره است به بلائیکه آن خر صوفی در آخور بر سرش آمد. میگوید آن دیو صفت خادم نما مرتب لا حول که فقط یک سخنی و حرف است میگفت یک شنونده که عربی نمیداند بشنود تصور میکند گوینده دارد برای او با زبان عربی دعا میکند. قصه کوتاهیست که میگویند یک نفر ترک و یک نفر عرب باهم اختلاف پیدا میکنند.شخص ترک زبان با زبان خودش شروع کرد بآن عرب فحاشی کردن و در مقابل آن عرب هم بزبان عربی به شخص ترک زبان با زبان عربی فحاشی میکرد. آن شخص ترک برای خودش تعجب میکرد و با خود میگفت من که دارم باو فحش میدهم پس او چرا برای من قران میخواند. وقتی یک انسان کلمه لا حول را از یک شیطان صفت میشنود قانع میشود که این مرد چقدر مسلمان خوبیست و از آن ببعد حرفهای او را باور دارد. اگر که اینطور باشد آنوقت مثل خر صوفی در نبرد زندگی که در زندگی برای همه پیش میاید هم مثل آن خر سکندری میخورد و یا با سر بزمین میخورد.
254 هــر کـه در دنــیـا خـــورد تلـبـیسِ دیو وز عـدّوِ دوسـت رو تـــعظــیـــم و ریـو
255 در ره اســـلام و بـــر پـُلِ صــــــراط در ســر آیـد هــمــچــو آن خـراز خُـبـاط
کلمه تلبیس یعنی گول خوردن. تلبیس از لباس است و درحقیقت پوشنده چیزهائیست که شخص میخواهد پنهان کند. در واقعیت یک نوع ریا هست که یک چیزی را غیر از آنچه که هست نشان میدهد. حالا کسیکه تلبیس میکند, او دارد روی پلیدیهای اخلاقی خودش را می پوشاند مانند خادم اسطبل در خانقاه که ماهیت خودش را پنهان میکرد. در مصراع دوم عدّو یعنی دشمن. دوست رو یعنی دوست نما. تعظیم کردن یعنی تسلیم شدن. ریو یعنی فریب. میگوید که آن دشمنِ دوست رو بشما تعظیم و تکریم میکند و بشما احترام میگذارد و همه این کارهای او دروغین است و در حقیقت برای گول زدن شماست. معنی بیت اینکه هرکس در دنیا گول و تبلیس دیو را بخورد و از دشمن دوست نما تعظیم و تکریم دروغین او را بپذیرد بآن بلا گرفتار میشود که درتفسیر بیت بعدی خواهد آمد. کلمه اسلام در بیت دوم از کلمه سلامت و تسلیم است و منظور دین اسلام نیست. در ره اسلام یعنی فرمان بردن از حقیقت و تسلیم شدن به حقیقت و پذیرفتن قوانین حقیقت. پُل اینجا منظور پل است. صراط یک پلی هست که در داستانهای مذهبی آمده که در روز قیامت پلی روی جهنم کشیده شده که زیر آن آتش جهنم است و این پل نازکتر از مو و برنده تر از شمشیراست و انطرف این پل بهشت است. حالا مسلمانان همگی باید از این پل ردبشوند و اگر کوچکترین لغزش یا خطائی بکنند از پل میافتند و به جهنم میروند. و کسانیکه بتوانند از این پل رد بشوند آنوقت قدم به بهشت خواهند گذاشت. البته اینها همه سمبلیک است و هیچ معلوم نیست که این پل باشد و یا نباشد. کسیکه متکی بخودش نیست و در زندگی بد کرده و براه غلط لغزیده رفتن ازاین پل برایش بس دشوار و خطرناک است. او چون انسان لغزنده ای بوده است اینجا هم خواهد لغزید و باتش زیر پل خواهد افتاد و این آتشیست که خودش در زندگی بپا کرده و اگر از پل گذشت آنوقت به بهشتی میرود که آنهم خودش در زندگی ساخته است. ای آنکه بد میکنی و رفتی و طوری نشد, طوری خواهد شد و وقتی میرسد که خودت متوجه میشوی که بقدری وضع زندگیت حساس شده مثل اینکه داری از روی مو میگذری و مثل اینکه در زیرت خطرات وحشتناکی در انتظار تست. اغلب انسانها در اوقاتی گاه و بیگاه خودشان را در داخل خودشان ارزیابی میکنند که آیا من انسان خوبی هستم و یا بد هستم. چون همه انسانها با وجدان بدنیا آمده اند اگر بوجدان خودشان رجوع کنند آنوقت جواب صحیح و درست که در زندگی چگونه هستند را خواهند گرفت.
256 عشــوه هــای یــار بــد مَـنـیـوش هـین دام بــیـن ، ایــمِـن مَــرو تـو بــر زمـیـن
عشوه یعنی گول زدن و فریب دادن. منیوش از کلمه نیوشیدن است ویک چیزی بیشتر از شنیدن است و بعبارت دیگر یک شنیدن است بعضافه فهمیدن. پس مواظب باش این گول زدنهای یار بد را گوش نده و بگوش دل نشنو. هین یعنی آگاه باش. در مصراع دوم میگوید روی زمین آسوده و با خیال راحت راه مرو شاید در سر راه تو دامها گسترده باشند.
257 صـد هـزار ابــلــیس لاحول آر بـیـن آدمـــا ! ابـــلـــیس را در مـــار بــــیــــن
صد هزار یعنی تعداد زیادی. ابلیس لاحول آر یعنی شیطانیکه میخواهد تو را گول بزند و به لاحول گفتنهایش عمل نمیکند. آدما یعنی ای آدم. تعداد زیادی ابلیس هائی هستند فریبکار که ما آنها را بصورت آدم می بینیم و در زندگی بما بر خورد میکنند. ای آدم وقتی تو مار را می بینی تنها ما ار نبین بلکه شیطان درون مار را ببین. این اشاره است به داستان آدم و حوّا در تورات آمده که چگونه شد که آنها از بهشت رانده شدند. ماری بود که حافظ دروازه بهشت بود و بشیطان اجازه ورود به بهشت را نمیداد. شیطان با تذویر های زیادی با این مار دوست شد و بلاخره خودش هم بصورت مار درامد و توانست به بهشت وارد شود. بعد از وارد شدن رفت سراغ حوّا و او را گول زد و وی را وادار به خوردن میوه ممنوعه کرد و بعد حوّا رفت و حضرت آدم را گول زد و وی را وادار بخوردن آن میوه ممنوعه کرد. حالا منظور مولانا در مصراع دوم که میگوید ابلیس را در مار ببین اشاره است باین داستان که شیطان قرار است نهایت کوشش خودش را بکند که ما انسانها را بطرف خودش بکشد. این کلمه آدما در مصراع دوم هم منظور حضرت آدم است. در اینجا مولانا میخواهد اهمیت این گول زدنهای شیطان را برای خوانندگان تفهیم نماید و هشدار بدهد.
258 دَم دهد، گو یـد تـرا ای جـان ودوست تـا چـو قصّـا بی کَشـَد از دوسـت پـوسـت
دَم دهد یعنی افسون کند. افسون گران وقتی میخواستند کسی را افسون کنند یک چیزهائی را که حتی معنی هم نداشت میخواندند و با دهان خودشان فوت میکردند این فوت کردن را میگویند دم دادن. این شیطان افراد را افسون میکند وبا مهربانی میگوید ای دوست جان من, توعزیزترین دوست هستی و چنین و چنانی. اینها را میگوید تا مثل یک قصاب که گوسفندی را میکُشد و پوست از سرش میکند, تو را هم پوست از سرت میکشد.
259 دَم دهـد تـا پـوســتـــت بـیـرون کشـد وای او کــز دشــمـنـان، افــیــون چشــد
دم دهد یعنی فریب میدهد. البته فاعل آن شیطان است. در مصراع دوم افیون یعنی تریاک. این شیطان کوشش میکند که با دوستی کردن و دم زدن تو را فریب دهد. آن انسانِ شیطان صفت با افسونهای فریبندۀ خویش کوشش میکند که تو را گمراه کرده و پوست از سرت بکند. در مصراع دوم میگوید: وای بحال کسیکه از دست دشمنان دوست نما کمی تریاک بگیرد و بچشد یعنی بنا باسرار این دوست نما اندکی تریاک بخورد و یا بکشد. این شخص دوست نما مرتب از خواص این تریک دم میزند مثلا میگوید اگر این بست تریاک را بکشی طبعت در مقابل امراض مقاوم گشته و همیشه جوان و نیرومن میمانی و ازاین اراجیف بسیار میبافد تا تو را کاملا قانع کند و کم کم تو را معتاد میکند و آنوقت است که پوستت را از سرت با بی رحمی و قصاوت آنطور که قصابها با گوسفند ها هم عمل نمیکنند میکند و تو را بگودال بد بختی می افکند
260 ســر نِـهـد بــر پـای تو قصـــاب وار دَم دهـــد تـــا خـــونـــت ریــزد زارِ زار
سر نهد یعنی چاپلوسی کند, تملق و کرنش کند درست مثل قصابیکه میخواهد یک گوسفند را بطرف کشتارگاه با پای خودش ببرد و یک مقدار علف هم بدست میگیرد و گوسفند بیچاره را از این طریق به کشتارگاه میبرد و ناگهان او را بزمین زده و سر از تنش جدا میکند. حالا آن انسان شیطان صفت هم با گول زدنت تو را بجائی میکشاند که آنجا قتل گاه تست و در آنجا خونت را زار زار میریزد.
261 همچوشیری صِید خود را خویش کن تَـرکِ عشــوۀ اجــنــبیّ و خــویش کُــن
همچو شیری یعنی مثل یک شیر. معروف است اگر یک شیر سر راه یک حیوان دیگری گذر کند که شکاری کرده و در حال خوردن آن شکار است شیر اصلا باو کاری ندارد و شیر فقط دنبال شکار خودش میرود و حتی وقتی شکاری کرد همه آن حیوان شکار کرده خودش را نمیخورد و مقداری هم برای دیگر حیوانات میگذارد. حالا مولانا میگوید مثل یک شیر متکی بخودت باش و خودت صید کن و از صید خودت بخور. در مصراع دوم کلمه خویش یعنی خویشاوندان و بستگان. میگوید بحرف دیگران توجه مکن زیرا تو خودت دارای مغز و تفکر هستی و اندیشه داری, تعقل داری. پس گول زدنهای غریبه ها و خودیها را ترک کن و روی پای خودت بایست و بان تکیه کن.
262 هـمـچـو خــادم دان مــراعاتِ خسـان بـی کســی بـهــتــر, ز عشوۀ نــا کسـان
مراعات یعنی مواظبت. خسان یعنی فروملایگان. عشوه هم یعنی فریب. ناکسان هم یعنی همان بی کسان. میگوید غم خواری و مواظبتیکه مردمان پست و فرومایه از تو میکنند تو گول آنها را مخور زیرا حمایت آنها از تو مثل مواظبتی است که آن خادم دروغین به صوفی و خر او میکرد و اگر بی کس باشی بهتر از اینست که این خسان بخواهند بتو کمکی بکنند و باز بی کسی بهتر از گول خوردن از ناکسان است پس مواظب باش
263 در زمــیــنِ مــردمان خــانه مــکــن کــارِ خــود کن ، کــارِ بـیـگــانــه مـکن
در مصراع اول میگوید کار خودت را بدیگران مسپار و در زمین دیگری مرو خانه بساز زیرا صاحب زمین تو را بیرون خواهد انداخت. کار خود را بدیگران سپردن مثل اینست که بروی و در زمین دیگری خانه بسازی. در مصراع دوم میگوید: کار خودت را خودت انجام بده و کارت را به بیگانه واگذار مکن.
264 کـیســت بـیـگــانــه ؟ تـنِ خـاکـی تو کــز بــرای اوســـت غـــمــنــاکــیِّ تـــو
میگوید حالا این بیگانه کیست که من میگویم از او حذر کن؟. این بیگانه همین جسم خاکی خودت و نفس خودت است که هرچه بلا و بد بختی بسرت میاید از همان نفس خودت است. و در مصراع دوم میگوید تو دائما داری غم این بیگانه را و یا غم این تن خاکی خودت را میخوری و همه اش بفکر پرورش تن خود هستی و بجز این تن خودت به هیچ چیز دیگری نمی اندیشی. پس اگر تو غمناک هستی بدان که داری غم بیگانه ای را میخوری. تو از دو قسمت تشکیل شدی یکی خودت هستی و دیگری نفس تو و نفس تو بیگانه و حتی میشود گفت که او دشمن توست. و اینهمه غمش را نخور. تو چرا اینقدر برای این بیگانه سنگ بسینه میزنی و غم میخوری و عمر خودت را تباه میکنی, تا کی؟.
265 تا تو تن را چـرب و شیـرین میدهی جــوهــر خــود را نـبــیـنــی فــر بـهــی
تا زمانیکه تو داری به بدنت و نفست میرسی و چرب و شیرین باو میرسانی و هرچه او میخواهد باو لذت میدهی و کار نداری باینکه این رواست و یا نا روا و کار نداری که این خوب است یا بد هم چنین کار نداری که این کار تو سزاست یا نا سزا تو هرگز جوهر و اصل خودت را چاق و فربه نمیکنی. فقط داری دشمن خودت را که در درون تو است چاق و فربه میکنی. جوهر در اصل گوهر بوده که چون عربها گ ندارن بان جوهر میکویند و بمعنی اصل و ذات انسان است. این گوهر و یا اصل خودت را هم چاق بکن. و مقداری هم معنویت و معرفت بخودت بیاموز که غذای گوهر تو باشد تا بجای تنت روحت و اصلت چاق بشود. اصل انسان غذای روحی میخواهد و آن بغیر از غذای چرب و شیرین است, غذای این گوهر معنویت و الاهیت و حقیقت است تو باید اینها را به اصل خودت برسانی.
266 گــر مـیـان مُشــک تــن را جـا شود روزِ مـــردن گـــنـــدِ او پــــیـــدا شـــود
بعضی ها بفکر این هستند که تن خودشان را خوش بو کنند. خیلی هم خوب است. ای کاش که رفتارها خوش بو باشد. آیا نمیخواهی اصل وجودت بوی خوش باطراوت بفشاند. و آیا نمی خواهی روحت بوی مشک معرفت بدهد؟ اگر میخواهی به بدنت عطر فرانسوی بزنی که خوشبو باشی, بسیارهم خوب است ولی فراموش نکن که تو یک اصلی هم داری که او هم باید خشبو باشد و باید بوی معرفت ومعنویت بدهد ولی اگر فقط تا آخر عمرت به بدنت عطر و مُشک بزنی و به اصل خودت رسیدگی نکنی بدان که روزی که جان میدهی بوی گند و مشمئز کننده بلا فاصله همه جا را فرا میگیرد. پس برو و اصل خودت را خوش بو بکن.
267 مُشک را بـر تـن مزن ، بردل بمال مُشــک چِــه ُبـوَد؟ نــام پـاک ذوالـجـلال
ذوالجلال یعنی خداوند پر شکوه. میگوید: این مشک چیست؟ چیزی نیست مگر اسم پاک خداوند پر شکوه حالا من چه جوری این مشک را بدلم بزنم؟ اگر میخواهی اصل وجودت معطر بشود عطر حقیقت بدلت بزن که حقیقت اصل نام خداوند است. این حقیقت یعنی چی؟ حقیقت اینست که از همین لحظه دیگر دروغ نگوئی و آنچه که هستی خودت را نشان بده و از گفتن دروغ مصلحتی هم پرهیز کنی و روانت با دلت یکی باشد. در این صورت داری مشک خداوند را بر دلت میزنی.
268 آن مـنـافق مُشــک بــر تـن مـیـنـهد روح را در قــعــرِ گـــلـــخــن مــیــنـهـد
گلخن یعنی آتش خانه حمام که در زمان قدیم وقتی منازل مردم حمام نداشت مردم بحمام عمومی میرفتند. این حمامها دارای یک محفظه ای در زیر آنها بود که از بیرون زیر آن را آتش میافروختند برای گرم کردن آن و این آتش خانه را گلخن حمام میگفتند. صاحب حمام آنچه از زبالهای مردم و یا سرگینهای حیوانات و آنچه هیزم گیر میاورد در این گلخن میسوزاند و شاید پست ترین شغل از آنِ کسی بود که این آتش را روشن نگه میداشت. کلمه گلخن ترکیبیست از دو کلمه گل و خن. گل یعنی آتش و خن یعنی خانه. حالا صحبت از منافق است که بدن خودش را با مشک آلوده میکند ولیکن هیچ توجهی بروح خود ندارد. او غرق زباله های گلخن است و آنچه که بخودش عطر و مُشک بزند, چون در آنجا سکنا گزیده است هیچ وقت خوش بو نمیشود چون گند زباله ها همه جا را فرا گرفته.
269 بــر زبـان، نامِ حـق و، در جـانِ او گَــنــد هــا از فـــکـــرِ بــی ایــمــانِ او
زبانش مشغول ذکر نام حق است و حقیقت است ولی هیچ ایمانی بآن چیزی که میگوید ندارد و این بی باوریش باو گند زده پس این شخص دو روست چون زبانش دارد از حقیقت میگوید و درونش هم از گند و نا باوری صحبت میکند. مولانا از داستان مدتیست که خارج شده و این داستان را وسیله ای قرار داده است که صحبتهای متعالی خودش را بهمراه نصیحتها بخواننده مثنویش عرضه بدارد. وی در قسمت بعدی هم همین صحبت را ادامه میدهد.
بقیه داستان در قسمت ششم.