در اینجا حوانندگان یا شنوندگان مثنوی شنیدنِ اسرارو حقایق معنوی را تاب نمی آورند و اظهار خستگی و دلتنگی میکنند و بیشتر تمایل بخواندن و یا شنیدن صورت ظاهری داستان پیدا میکنند. البته مولانا باین امر کاملا واقف است و برای اینکه خوانندگان خسته نشوند به ادامه داستان میپردازد و یا بعبارت دیگر به ماجرای داستان بر میگردد.
194 کِـی گـذارد آنکِ رَشــکِ روشــنــیـسـت تـا بـگــویم انچِ فـرض و گــفـتـنـیــســت؟
روشنی بمعنی خورشید است. آنکِ رشکِ روشنیست یعنی آنکه اینقدر روشن و نورانی هست که خورشید باو رشک و حسد میورزد. آنکه منظور حقیقت است. آن حقیقت بقدری فروغ و روشنائی دارد که خورشید هم باو حسد میورزد. در مصراع دوم کلمه فرض یعنی واجب. میگوید خود آن حقیقت بمن اجازه نمیدهد که آنچه را که واجب هست بگویم چون آنقدر بزرگ است که بزبان در نمی آید و حالا بهمین دلیل سطح گفتار خودش را پائین میاورد. در کتاب فیه ما فی که بنثر نوشته شده در این مورد میگوید خداوند هم به پیامبرانش گفت که صحبتی که با مردم میکنید در حد توانائی عقلهایشان باشد و نه در حد توانائی عقلهای خودتان. مولانا میگوید وقتی خداوند چنین توصیه ای به پیغمبرانش میکند, پس منهم وقتی متوجه میشوم که صحبتهای عرفانی قدری شما را خسته کرده است فعلا تا چندی فرو میگذارم.
195 بـحـر کــف پــیش آرَد و ســـدّ ی کـــنـد جَــر کُـنـد وز بـعـدِ جــر ، مَــدّی کــنــد
بحر یعنی دریا. در مصرع فوق میگوید دریا کف میکند و این کف که در روی دریاست مانع دیدن سطح دریا میشود. این دریا دریای حقیقت است و مولانا میگوید این دریا بجائی میرسد که کف میکند و من دیگر نمیتوانم این کفها را کنار بزنم و بیشتر از این آنچه را که هست برای شما نشان بدهم. در مصراع دوم جَر همان جزر است. میگوید این دریا جزر میکند و بدنبال جزر مد میکند. حالا این دریای الهی هم دارای جزر و مدیست و من این دریا را در حال جزر که یعنی پائین رفتن است قرار میدهم ولی بدانید که پس از زمانی مدّ هم خواهد داشت. و الان من شماها را (منظور شاگردانش) آماده اینکه از این دریای الهی بیشتر شرح بدهم نمیبینم ولی دانسته باشید که در موقع مناسب مدّ آنرا هم شرح خواهم داد.
196 ایـن زمـان بشـنـو، چـه مـانـع شد؟ مگر مســتــمــع را ر فـــت دل، جـــایـــــی دگر
مانع شد یعنی مانع بیان من شد. تا حالا شما بمطالب من گوش میکردید و حالا مگر چه شد که من نتوانم آن حقایق را برای شما بازگو کنم. شماها که مستمع و شنونده بودید حوصلهتان سر رفت و دلتان و بجای دیگر رفت و آن دیگر همانا داستان است که صوفی چه شد و خرش چه شد. لذا منهم دنباله داستان را میگویم.
197 خــاطــرش شـد ســوی صــوفـیِ قُـنُـق انــدر آن ســـودا،فـــرو شـــد تــا عُـــنـقُ
خاطرش یعنی فکر خواننده که رفت سراغ (فُنُق) بمعنی مهمان آن خانقاه و در دریای داستان غوطه ور شد و آنقدر فرورفت که تا گردن در آن فرو رفت. لذا مولانا هم بطرف داستان برگشت و دنباله آن را گرفت.
198 لازم آمـــد بــاز رفـــتـــن زیــن مَـــقال ســوی آن افســانــه بَـهــرِ وصـــفِ حـال
مقال یعنی سخن و گفتگو. میگوید لازم شد که منهم صحبتهای خودم را متوقف کنم و بروم بسوی افسانه صوفی و خانقاه.
202 بشــنــو اکـــنــون صـــورتِ افسـانه را لـیــک هِـیــن ، از کَـه جدا کُــن دانــه را
کلمه صورت بمعنی ظاهر است. مولانا بشاگردان میگوید من تا بحال پیام این داستان را میخواستم برای شما ها نقل کنم چون شما خسته شدید پس ظاهر داستان را توجه کنید. ولی بهوش باشید و مواظب باشید که دانه را از کاه جداکنید. نبادا که کاه را بجای دانه بردارید.
203 حــلـقــه آن صــو فـــیــانِ مســتــفــیــد چــونکِ بـر وجـد و طـرب آخِـر رســـیــد
204 خــوان بـــیاوردنـــد بــهــرِ مـیـهـــمان از بــهـــیـــمــــه یــــاد آوَرد آن زمـــان
حلقه بمعنی جمع صوفیان است که دور هم مینشینند. مستفید یعنی طلب استفاده کننده. این صوفیان در حال مراقبه بودند و حقیقت را طلب میکردند. حالت وجد و سرور بآنها دست میداد. وجد نهایت خوشحالیست. در این حالت از خویشتن خویش بیرون میروند و خودشان را دیگر درک نمیکنند و نمی شناسند. یک حالت بسیار طرب ناکی دست پیدا میکنند ولی این حالت همیشه ادامه پیدا نمیکرد. چون این حالت شوق و طربشان تمام میشد آنوقت خوان میاوردند. خوان یعنی سفره غذا. وقتی آن حالت وجد بآخر رسید صوفیان سفره برای مهمانشان که همان صوفی که با خرش آمده بود آوردند. همین که صوفی مشغول غذا خوردن شد او بیاد خر خودش افتاد.
205 گــفــت خـــادم را کــه در آخُــر بــرو راســت کُـن بـهــر بـــهـــیـــمه کــاه و جو
آن صوفی خادم خانقاه را صدا کرد و باو گفت برو به طویله و غذای خر من را فراهم بکن. خادمها در زمانهای قدیم در این خانقاهها مقام ارزشمندی داشتند و بآنها احترام خاصی میگذاشتند. گهگاهی سفلگانی دون همت برای خودنمائی و ارضای حوای نفسانی باین شغل در میامدند و در خدمتشان نا خالصی نشان میدادند و این و آن را رنجه میساختند. در حقیقت این نوع خادمها را باید متخادم یعنی برعکس خادم لقب داد. در این داستان با یک چنین خادم ریاکاری روبرو هستیم.
206 گـفت لاحَول این چه افزون گفتن است از قــدیــم ایــن کــارهـــا کــار مــنــســت
لاحول کوچک شده (لا حول ولا قوة الا بالله) یعنی نیست قدرت و نیروئی مگر قدرت خداوند. این لاحول زمانی بکار میرود که یک کسی حرفی بزند که دیگری از این حرف او عصبانی بشود. حالا هروقت این صوفی حرفی میزد این خادم عصبانی میشد و لا حول میگفت. در بیت فوق خادم لاحول گفت و به صوفی تذکر داد که این چه سخن زائدیست که تو میگوئی. من از قدیم و ندیم این کار من بوده است و من کار خودم را میدانم که چیست.
207 گفت: تـر کــن آن جُـوَش را از نخست کآن خـرِ پـیـر است و دنــدانهـاش سُسـت
آن صوفی بخادم گفت اول جو این زبان بسته را کمی خیس بکن چون این خر من پیر شده و دندانهایش کُند و سست شده.
208 گفت:لا حَول ، این چـه مـیـگـویی مِها از مــن آمـــو زنــد ایــن تــر تـــیـــبــــهآ
خادم گفت: پناه بر خدا ای سرور و بزرگ من این چه حرفیست که می زنی؟ دیگران هم این کارها را ازمن یاد میگیرند.
209 گـفــت: پــالانش فــرو نــه پـیش پــیش دارویِ مُـــنـــبَـــل بِـنِـه بــر پشــتِ ریش
فرو نه یعنی از پشتش بزمین بگذار. پیش پیش یعنی قبل از هر چیز. داروی مُنبل یک معجونی بود که ازترکیب چند نوع گیاه درست میکردند که گیاه اصلیش بنام منبل بود. این ترکیب را میسائیدند و با کمی آب مخلوط میکردند و معتقد بودند که برای خوب شدن زخم تازه موئثر است. صوفی بخادم گفت قبل از هر چیز پالانش را بردار و بزمین بنه و یک مقداری هم از مرحم و داروی منبل بر زخم های پشتش بمال.
210 گفــت: لا حَول آخِـرای حـکـمـت گزار جــنس ِ تـو مــهــمــانــم آمــد صـد هزار
حکمت گذار یعنی کسیکه میخواهد دانش و حکمت خودش را برخ دیگری بکشانی. خادم گفت پناه بر خدا, آخر ای کسیکه میخواهی دانش و حکمت خودت را برخ من بکشی, تا حالا نظیر تو مهمانهای بسیاری بمن رسیده و من اینها را خودم میدانم.
211 جــمــله راضــی رفتـه اند از پیش مـا هســت مـهـمـان جــان مـا و ، خویش مـا
خویش ما یعنی از بستگان نزدیک ما. خادم ادامه میدهد و میگوید این صوفیانیکه باین خانقاه میایند بمنظله اقوام من هستند و همه آنهائیکه تا بحال آمده اند جملگی با رضایت کامل از اینجا رفته اند.
212 گـفــت آبش ده، ولـیــکــن شــیــر گرم گـفــت:لاحَول ، ازتـوام بــگــرفت شــرم
صوفی بخادم گفت: بآن حیوان زبان بسته آب بده ولی خیلی مواظب باش که آبش ولرم باشد. خادم باز گفت پناه برخدا که از حرفهایت دیگر داری مرا شرمنده میکنی.
213 گـفــت:انـدر جَو تـو کـمــتـــر کـاه کُن گفت: لاحَول ، این سـخن کــو تــاه کـــن
صوفی بخادم گفت: وقتی میخواهی جو را با کاه برای غذای خر من مخلوت کنی سعی کن که کاهَش را کمتر و جوَش را بیشتر بریزی. خادم باز گفت پناه برخدا دیگر بس کن و اینگونه سخنان را کوتاه کن.
214 گفت:جایش را بروب ازسنگ وپُشک ور بود تـر، ریز بر وی خــاک خشــک
پُشک همان چیزی هست که عوام بان پشگل میگویند. پشگل مدفوع گوسفند و گاو واینگونه حیوانات است. صوفی بخادم گفت : جای این حیوان را از خورده سنگ و سِرگین ( که همهمان پُشک است ) پاک کن و اگر زیرش هم خیس بود کمی خاک روی آن بریز که بهیمه من راحت باشد.
215 گـفــت:لاحــول ای پـــدر لاحَـــول کن بــا رســولِ اهــل کـــمــتــر گــو سُــخُـــن
ای پدر یعنی ای پدر معنوی. خادم برای چندین بار گفت پناه بر خدا, ای پدر معنوی من, تو هم برو وبخدا پناه ببر تا خداوند بتو کمک کند که اینقدر زیاده سخن نگوئی. رسول بمعنی قاصد و اهل یعنی لیاقت داشتن. من یک رسولی هستم که لیاقت دارم و احلیت دارم. من وظیفه خودم را میدانم و تو کمتر با من حرف بزن در باره مطالبی که من خوب آنها را میدانم.
216 گفت: بستان شــانه پشــت خــر بخــار گـفــت: لا حول ، ای پــدر شــرمـی بــدار
شانه در اینجا یعنی قشو. قشو یک آلتیست مثل شانه ولی کمی بزرگتر و از فلز ساخته شده. صوفی بخادم گفت این قشو را بگیر و پشت این حیوان زبان بسته را بزن تا که او احساس خوبی بکند. اینجا خادم دیگر عصبانی شد و باز گفت پناه برخدا ای پدر خجالت بکش و از این گفتار خودت شرم کن.
217 خادم این بگفت و میان را بست چُست گـفـــت:رفـــتـم کــاه و جــو آرَم نُــخُســت
میان یا کمر بستن یعنی آماده شدن برای یک کاری. چُست یعنی بی درنگ و زود. خادم در حالیکه کمرش را با زرنگی و چالاکی میبست بصوفی گفت من رفتنم که کاه و جو را برای خر تهیه کنم و رفت.
218 رفــت ، وز آخُــر نــکــرد اوهیچ یاد خــواب خــر گـوشــی بـدان صـوفی بــداد
خواب خرگوشی یعنی غفلت ولی در اینجا بمعنی فریب خوردن است. این خادم پس از اینهمه ادعا و گفتگو با صوفی رفت و هیچ یادی از آخُر و آن حیوان زبان بسته نکرد و بصوفی وعده دروغ داد. و او را بخواب خرگوشی فروبرد. حالا خرگوش چه ارتباط در اینجادارد؟ خرگوش وقتیکه میخوابد با چشمان باز میخوابد. خرگوش خواب است ولی با آن چشمان باز بیننده را فریب میدهد. بیننده خیال میکند که خرگوش بیدار است ولی بیدار نیست و بخواب خرگوشی رفته
219 رفــت خـــادم جــانــب اوبــاش چـنـد کــرد بــر انــدرزِ صــوفــی، ریش خــنــد
اوباش جمع کلمه وش هست. وش را بمردم فرومایه و پست میگویند. مثلا ترکیب اراذل و اوباش یعنی فرو مایه ها و پست ها . خادم بجای اینکه بآخور برود و بخر صوفی رسیدگی کند رفت برای دیدن دوستهایش که یک مشت اراذل و اوباش بودند مثل خودش. ریش خند یعنی خنده ای بکسی کردن که آن خنده دل طرف را زخم کند مثل اینکه کسی را مسخره کردن. این خادم رفت بسراغ دوستان خودش که مثل خودش بودند و با آنها شروع کرد به تعریف کردن مکالمه های خودش با صوفی و در غیابش او را مسخره کردن. بقیه داستان در قسمت چهارم