01.4 از شرّ به خیر

 تفسیر   :

مولانا در مثنوی میکوشد که دیدگاه آدمیان را نسبت به رنجها و دشواریهای زندگی عوض کند. اصولا بارها گفته که زندگی رنج دارد و مشکل است، منتها هر کسی بگونه ای مخصوص و متناسب با مقتضیّات زندگی خودش این رنجها را می بیند و هیچ کس نیست که زندگیش خالی از رنج باشد. مولانا میخواهد که دیدگاه آدمیان را عوض کند یعنی اینطور برای ما توضیح بدهد که هر رنجی شرّ نیست و هرلذتی هم خیر نیست. برخی از گرفتاریها و سختیهای زندگی هست که حکم یک ضربه را دارد. ضربه ای در زندگی وارد میاید و شُک وارد میکند و این باعث هوشیاری و بیداری بیشتر میشود. مسئله دیگری که مولانا در این راه مطرح میکند، مسئله ریاضت است. این ریاضت آن ریاضتی که مرتاضان هندی تحمل میکنند منظور نیست. در عرفان ریاضت یعنی نه گفتن به خواهشهای ناروای دل است و این نه گفتن به خواهشهای ناروای دل بارها تکرار کرده که مانند تربیت اسب وحشیست. اسب وحشی ممکن است که صدمه بدیگران برساند، محصول دیگران را خراب بکند و گرفتاری ایجاد بکند و باید تربیتش کرد. باید تربیتش کرد علامت اینست که تربیت پذیر هست. آن تربیت کردن اسب وحشی را میگویند ریاضت. می بینید که هیچ ارتباطی با این کاری که مرتاض هندی میکند ندارد. آن خواهشهای دل را مولانا تشبیه میکند به این اسب وحشی و این شلاقهائی که آن مربی به اسب وحشی برای تربیت کردن او میزند، همان نه گفتن هائیست که بخواهشهای نا روای دل است. برای اینکه دل آدم خیلی خواهشهای گوناگون دارد و بسیاری از این خواهشها نارواست. حالا این ریاضت دو گونه است. یکی ریاضت اختیاریست و دیگری ریاضت اجباریست. وقتی که خودتان سعی میکنید به خواسته های نا روای دلتان نه بگوئید این ریاضت اختیاریست چون در اختیار خودتان است. ولی یک وقتی هست که در مسیر زندگی برایتان رنجهائی پیش میاید که در اختیار خودتان نیست و این رنج اجباریست. این رنج اجباری که می برید نوعی ریاضت است منتها ریاضت اختیاری نیست همان کار تربیت اسب وحشی را میکند رام کردن آن خواهشهای نا روای دل را میکند و برای اینکه از این ریاضت اجباری که پیش میاید و از این دشواریهائی که دست خود آدم نیست و پیش میآید، مولانا میگوید بایستی عبرت بگیرید و درس بگیرید و روش اندیشیدن خودتان را عوض کنید. روش اندیشیدن عوض کردن یعنی توقع زیادی از زندگی نداشتن نه تنها از چیزهائی که در زندگی پیش میاید بلکه از همه کسانیکه در زندگی بنوعی و بنحوی با شما در ارتباط هستند. وقتیکه میخواهید این توقعات را کم بکنید، این خودش یک نوع تربیت کردن خودتان و دلتان  هست و این یک ریاضت اجباریست که برایتان پیش آمده.

مولانا میگوید برای رسیدن باین حقیقت رنج باید کشید و برای رسیدن به واقعیتهائی که در این زندگی هست باید این سختیهایش را تحمل کنید. مثالی میاورد در دفتر سوم و این موضوع یک نخودیست که دارد در یک دیگ میجوشد و دارد بالا و پائین میپرد و از این طرف دیگ بآن طرف دیگ میدود و بآن آشپز میگوید که تو رفتی و من را از بازار خریدی و باینجا آوردی, حالا چرا اینقدر من را نا راحت میکنی و چرا در این دیگ من را میجوشانی؟. این نخود نمیداند که چرا دارد جوشانده میشود و آن کسیکه دارد او را میجوشاند بهش پاسخ میدهد: میگوید ای نخود این جوشاندن تو برای نا راحت کردن تو نیست و این برای بهتر کردن وضع توست. تو یک نخودی بودی و در یک کشتزاری افتاده بودی، زیر پا لگد میشدی، بعدا هم خشک میشدی و از بین میرفتی. حالا من تو را آوردم در این دیگ میجوشانم و تو غذا میشوی و آدمیان تو را میخورند. وقتی که تو را خوردند و حضم کردند تو جزو بدنشان میشوی و بصورت سلولهای بدن انسان درمیائی و ارتقاع پیدا میکنی. بنا بر این تو موجودی که ممکن بود زیر پای آدمها له بشوی، حالا تبدیل خواهی شد به یک موجود زنده ای که این موجود زنده در هوش و درک و فهم و استعداد و همه اینگونه چیزها دخالت داشته باشد. اصلا مولانا میگوید ای نخود تو داری میروی که بفهم و درک تبدیل شوی بنابر این جزو مغز میشوی و این مغز وقتی غذا بآن نرسد که فهم و درکی نمیتواند داشته باشد پس تو با جان میامیزی چون تو با یک موجود زنده ای داری آمیزش پیدا میکنی. پس ببین چقدر مقام پیدا خواهی کرد. پس ببین که من نخواستم تو را اذیت و آزار بدهم، برعکس خواستم که درجات زندگی تو را بالا ببرم.

                 تا غذا گردی بیامیزی بجان        بهر خواری نیستت این امتحان

این جوششی که تو را میکنم برای این نیست که تو را خوار و خفیف بکنم. حالا منظور مولانا اینست که شما باید خودتان را نخودی تصور کنید که دارید میجوشید و این جوشش یک امید و آینده بهتری در پیش دارد و بنا بر این نباید که نا راحت باشید خوشحال هم باید باشید. ای نخود بجوش تا به هستی واقعی و هستی وجود برسی. برای اینکه تا خوب نجوشی خیال میکنی که وجود داری در حالیکه تو حالا وجود مجازی داری ولی وقتی خوب پخته بشوی آنوقت از وجود مجازی درامده و وجود حقیقی پیدا میکنی و دیگر در آن چیزی که بودی نمیمانی و آن هستی ظاهریت تبدیل میشود به هستی واقعی. اگر که تو در کشتزار بودی وقتیکه شکفتی یعنی خندیدی و ظاهر شدی، تو دیگر علف بی ارزش بوستان نیستی یک گلی هستی که شکفته شدی بعدا پر پر هم میشوی ولی قبل از اینکه پر پر بشوی جزو جان هم میشوی. تو غذا میشوی، قوت و اندیشه میشوی. تو قبلا شیر بودی ولی حالا شیر واقعی یک بیشه میشوی.

اصولا مولانا میگوید خلقت آدمی برای اینست که بمعرفت حق برسی. بمعرفت حق رسیدن یعنی شناسائی حقیقت. این حدف غائی و نهائی آفرینش است که انسان آن حقیقت را دریابد پس اگر بخواهیم آن حقیقت را درک کنیم باید رنج جوشیدن را بخودمان تحمل کنیم همان گونه که آن نخود تحمل کرد. ولی شکایت هم نکنیم و از این رنج استقبال کنیم و هرچه که این رنج را تحمل کنیم بآن حقیقت نزدیکتر میشویم  و باصطلاح آب دیده میشویم بنا براین نباید گله کرد و نا راحت بود که چرا من در زندگی رنج میکشم. رنج را همه میکشند منتهی همه رنج میکشند ناله میکنند و گله میکنند و شکایت میکنند و برداشتی هم ازش نمیکنند ولی تو آن نخدی باش که برداشت ازش میکنی. تو برو جزو جان بشو. مولانا میگوید ممکن است که در راه گذراندن این رنجها بعضی از نعمتها را از دست بدهی ولی فراموش نکن که تو نعمت آفرین را داری و کلی ارزشت بالا رفته و به حقیقتی که در عرفان میگویند نزدیک شده ای. میگوید این رنجهای تو اگر بعاقبت آن بیاندیشی رنج نیست برای اینکه خبر و مژده رسیدن بعالم معنویت را بتو میدهد. اگرچه بنظر آدمی شرّ میاید ولی در واقع برایش خیر است. حالا با این زیر سازی که شد بتفسیر ابیات زیر میرسیم:

0081    آن یـکی واعـظ چو بـر تـخـت آمـدی        قــاطــــعــــانِ راه را داعــــی شـــــدی

تخت در اینجا منظور مِنبر است. قاطعان راه یعنی دزدان و راهزنان. راه منظور راه حقیقت است. داعی یعنی دعاکننده. میگوید واعظی بود وقتی که به منبر میرفت شروع میکرد بدعا گفتن و خوب گفتن در حق دزدان و راه زنان و مردم را از حقیقت دور میکردند.

0082     دسـت بـرمی داشـت یارب رحم ران        بــر بــدان و مــفـســدان و طــاغــیــان

دست بر میداشت یعنی دستش را بسوی آسمان دراز میکرد. یا رب یعنی ای خداوند . رحیم یعنی رحمت بیار و رحم کن بر بدان و فساد کنندگان رحم کن و بر طغیان کنندگان و سر کشان هم رحم کن. این طاغیان عُسیان گرانند. عُسیان یعنی نافرمانی. آنهائیکه سر کشی میکنند از راه حقیقت.

0083    بــر هــمه تَسـخُـر کـنـانِ اهــلِ خـیـر        بــر هـــمـــه کـــافر دلان و اهـــل دیـر

تسخُر کنندگان یعنی مسخره کنندگان. اهلِ خیر یعنی نیکان. کافردلان یعنی تیره دلان و نا باوران حقیقت. دیر یعنی صومه. اهل دیر منظور آن تارک دنیا ها که در صومعه ها در بالای کوه ها زندگی میکنند و هیچوقت پائین نمیآمدند و این اصولا در بسیاری از ادیان کفر حساب میشود برای اینکه ادیان میگویند باید بیائید در دل اجتماع با مردم شرکت کنید و در عین حالیکه با مردم شرکت میکنید پاک باشید و خودتان را منزّه کنید و به آلودگیهای زندگی خودتان را گرفتار نکنید وگنه رفتن بالای کوه و هرگز پائین نیامدن و هیچ کس را ندیدن هیچ حسنی و هیچ لطفی ندارد. این واعظ بر همه اینها دعا میکرد، یک عده ای بودند که مردمان خوب را مسخره میکردند برای آن عده هم دعا میکرد. بر کسانیکه باور نداشتند و اصلا کافر بودند، آنها را هم دعا میکرد. حتی بآن تارک دنیا ها هم که در صومعه ها بودند دعا میکرد.

0084    مــی نـکــردی  او دعــا بــراَصـفــیـا        مــی نـکــردی جـز خـبـیـثـان را دعــا

اصفیا از کلمه صافی هست و منظور پاک دلان و پرهیزکاران است. اصفیا جمع صفی هست. صفی یعنی کسیکه وجود خودش را از هرچه زشتی هست پاک کرده، خودش را پالایش کرده. این واعظ بر همه پاک دلان و بر همه پرهیزکاران هیچ وقت دعا نمیکرد. دعای آن دزدان راه حقیقت را میکرد. در مصراع دوم خبیثان یعنی بد سرشتان و پلیدان. این واعظ این خبیثان و بد سرشتان را دعا میکرد.       

0085    مـرو را گـفـتـنـد کـین معهـود نیست        دعــوت اهـلِ ضـلا لـت, جـود نـیســت

معهود نیست یعنی رسم نیست.  بآن واعظ گفتند که کاری را که داری میکنی خلاف انتظار است که کسی بدکاران را دعا بکند. در مصراع دوم دعوت یعنی دعا کردن بخیرو دعا کردن به گمراهان جوانمردی نیست.

0086    گـفـت نـیـکـوئـی از ایـــنــهـا دیده ام        مـن دعـاشـان زیـن ســبـب بـگــزیـده ام

گفت من از همه این گمراهان و بدکاران و ناباوران و غیرو نیکی دیده ام و بخاط همین است که روی منبر آنها را دعا میکنم.

0087    خُـبـث و ظـلم وجور چندان سـاخـتند         کـه مــرا از شـر بــخــیــر انـداخــتـنـد

خبث یعنی بد طینتی از کلمه خبیث است یعنی آدم بد طینت و بد سرشت. جور یعنی ستم. میگوید: آنقدر ستم کردند و انقدر بد دلی کردند که من را از راه شرّ براه خیر انداختند. جای تعجب نیست. این اندیشه لقمان حکیم هست که باو گفتند ادب از کی آموختی گفت از بی ادبان. لقمان بسیار فردمؤدبی بود. بعد اضافه کرد که آنچه که از ایشان نادرست دیدم ترک کردم و بر خلاف آن عمل کردم. مولانا هم در اینجا همین را از زبان واعظ میگوید که این خیر را از شر آموختم.

0088    هــر گـهـی کـه رو بــد نـیـا کـردمی        من از ایشان زخم وضـربـت خوردمی

0089    کــردمــی از زخــم آن جــانـب پناه        بــاز آوردَنـــدَمـــی گــــرگــــان بـــراه

دو بیت فوق را باید باهم  خواند. میگوید هروقت من رو بدنیا پرستان و این زرق و برقهای این دنیا کردم، من از این دنیا پرستان ضربه خوردم. زخم یعنی ضربه. ضربت بمعنی سیلی هست. هروقت بطرف این دنیا پرستان رفتم دلم زخمی شد  و سیلی خوردم. کردمی از زخم آن جانب پناه( بیت دوم) میگوید از زخم و ضربتی که از انها خورده بودم، رویم را بر گداندم  و به آن جانب پناه آوردم. یعنی آن جا براه حق پناه آوردم. در مصراع دوم میگوید این گرگ صفتان آنها مرا براه حق و درست برگرداندند. بعبارت دیگر رفتم بطرف آنها ضربه خوردم بنا بر این من راه خودم را عوض کردم و آمدم براه حقیقت. گرچه آنها گرگ بودند ولی آنها مرا براه حقیقت آوردند. اگر آن سیلی را از آنها نمیخوردم من بر نمیگشتم. آن سیلی و ضربه بود که من را آورد باین راه. با اینکه من هم یک آدم هستم و دلم خیلی چیزهای نا روا را میخواست لذا دلم میخواست که بروم به راههای گمراه کننده ولی سیلی خوردم و بر گشتم.

0090    چـون سـبـب سـازِ صـلاحِ مَن شدند        پس دعـاشـان بـر مـنسـت ای هـوشمـند

سبب ساز یعنی باعث. بر منست یعنی بر من واجب است. بنابر این ای آدم هوشیاریکه بر من خرده میگیری که چرا داری اینها را دعا میکنی، اینها باعث شدند که من براه خیر و صلاح بیایم.

0091    بـنـده مـی نـالـد بحق از درد و نیش        صـد شـکـایت مـیـکنـداز رنـج خویش

0092    حـق هـمی گـوید که آخِررنج و درد        مــر تــرا لابه کـنـان و راسـت کــرد

این دو بیت بالا را هم باید با هم خواند و تفسیر کرد. زندگی رنج و محنت دارد مولانا میگوید نیش دارد. تا میرسد مثل عقرب نیش میزند. مثل نیش نیشتر زخم میکند. کسی نیش را دوست ندارد همه نوش و شیرینی را دوست دارند. بنده بخدای خودش مینالد و میگوید ای خدا من را آفریدی و باین دنیا آوردی حالا اینهمه بمن رنج میدهی این گفته نخوده است. تو من را از بازار خریدی آوردی اینجا و من را توی آب جوش انداختی. چرا این کار را کردی و چرا از اول من را خریدی؟ نخود ادامه میدهد. ای خدا تو من را از عدم بوجود آوردی و حالا اینقدر بمن محنت میدهی؟ نیش بمن میدهی؟ پیش خدا صد شکایت کرد. حالا خدا باو جواب میدهد. در بیت بعدی حق همان خدا هست. باو میگوید آخر این رنج و دردی که داری میکشی مر ترا لابه کنان ( لابه کنان یعنی راز و نیاز کنان) همینکه بنده دارد با خدای خودش راز و نیاز میکند معلوم است که با خدا ارتباط گرفته. راست کرد یعنی براه راست انداخت. این آفریننده خوب میداند که چکار دارد میکند و میداند که اگر این بنده اش رارها بکند او هیچوقت این بنده نمیتواند ارتباط با حقیقت را بگیرد و همه براه گمراهی و ظلالت خواهند رفت. اصلا خدائی را بیاد نمی آورد ولی بمحظ اینکه یک کوچکترین دردی پیدا کند میگوید ای خدا. همین جا دارد با خدا ارتباط میگیرد. خدا تا بحال کجا بود که تو اصلا بیادش نبودی. این رنجهای زندگی و این دشواریها را نوش کن و تحملشان کن. گرچه نیش است تو نوشش کن برای اینکه تو را براه راست هدایت میکند. رسیدن بحق مشکل دارد ولی تو را آب دیده و مقاوم و پیدار میکند. تو را آب دیده و پایدار میکند که زندگی را ادامه بدهی. تو مجبوری که زندگی را ادامه بدهی، زندگی اجباریست و دل بخواهی نیست. پس در برابر مشکلات زندگی باید مقاوم باشی. اون کسیکه ناز پروده ترحم است هیچ گونه از این مشکلات را نمیتواند تحمل بکند و با کوچکترین رنجی از بین میرود و میمیرد و نمیتواند زندگیش را ادامه بدهد. باید در برابر مشکلاب زندگی که همیشه هست مقاوم بود. همین رنجهاست که انسان را مقاوم و آب دیده میکند. این کلمه آب دیده،  این آهنگرها در سابق این آهنها را در کوره میگذاشتند تا آهن سرخ شود. وقتیکه سرخ میشد، میخواستند از این آهن وسیله ای درست کنند مثلا شمشیر. این شمشیر لبه های تیز داشت ضمنا این شمشیر می بایستی آب دیده باشد. آب دیده یعنی مقاوم. موقعیکه شمشیرشان ا میساختند،یک ظرف آب داشتند و موقعیکه داغِ داغ بود میگذاشتند در ظرف آب. پس از چند لحظه این شمشیر میشد آب دیده یعنی از حالت آهن بودن ساده تبدیل میشد بآهن آب دیده مقاوم.

0093    این گِـله زان نعـمـتـی  کن کِت زند        از درِ مــا دُور و مطـــرودت کـــنـــد

کت یعنی که تو را. کلمه زند را باید بچسبانید بمصراع دوم. میگوید آن نعمتهائیکه قرار است تو را بزند و از ما دورت کند، آنها را ازشان گله و شکایت کن. مطرود یعنی رانده شده و طرد شده. نعمت هائی هستند که تو را مغرور میکنند که دیگر خدا را هم بنده نیستی و تو برو از آن نعمت ها گله مند باش. این نعمتها تو را از درِ ما دور میکنند و ارتباطت را با ما قطع میکنند.

0094    در حـقـیقـت هـر عـدو داروی تسـت        کــیــمــیــا و نــافــع و دلــجوی تسـت

عدو یعنی دشمن ولی اینجا دشمن کنایه از رنجهاست. این رنجها دوای درد توست و برای تو کیمیاست. این دردها مس وجودت را تبدیل بطلای وجود میکند، ازش ناراحت مشو چون برای تو بسیار نافع و سود مند است و از تو دلجوئی میکند. دلت را راضی و روشن میکند. تو اینجور سطحی بآن نگاه مکن. چون نیز بنگری این دشمنان در نهایت دوستان تو هستند. یعنی رنجها در آخر سر یاوری کننده تو هستند.

0095    کـــه ازاوانـدر گـــریـــزی درخَـلا        اســـتــعانــت جــوئی از لطـــف خـــد ا

از او اشاره است به دشمن. اینجا اشاره برنج و درد است. تو از این رنجها فرار میکنی و میروی در خلوت خودت. خلوت خودت یعنی از هیچ چیز دیگری در اطراف خودت خبر نداری. بزبان ساده، بگوشه تنهائی خودت پناه میبری از این رنجهائی که دیده ای. حالا در این گوشه تنهائی خودت هست که میتوانی ارتباط بگیری, آنوقت استعانت میگیری. استعانت یعنی کمک. استعانت یعنی طلب یاری کردن. در گوشه تنهائی خودت از لطف خداوند طلب کمک میکنی. در سابق مراغبه میکردند و شما اسمش را گذاشته اید (meditate) اگر مثل مراغبه صوفیان دروغی نباشد و اگر مثل عارفان واقعی باشد. آن کسیکه باعث میشود تو را بگوشه تنهائی بیاندازد، همان رنجها و همان دردهاست. کسیکه تا یک چشمک میزند خدمه و خدمتکا ر و آشپز بدورش میریزند و بهترین غذا برایش میاورند و رختخوابهای نرم و لطیف میاندازند و زیبا رویان را برایش میاورند، او که هیچوقت بگوشه تنهائی خودش پناه نمی آورد و از حقیقت کمکی نمیخواهد. او دلش میخواهد همین طور که هست باق بماند و در همین راه گمراهی خودش باقی بماند. او نمیداند که اینها چقدر گرفتای در آخر سر برایش فراهم میاورد. آنکسیکه محافظانش کنیزکان زیبا روی بودند امروز چه بلائی بسرش میاورند. ولی وقتیکه در آن حال باشد که هیچوقت بآن گوشه تنهائی خودش که پناه نمیآورد.که بلکه وسیله ای بشود که ارتباطی بگیرد و از آن حال برگردد.

0096   در حقـیـقـت دوسـتـانت دشـمـنـنـد        کــه ز حضــرت دورو مشـغـولـت کـنـند

حضرت اینجا حقیقت است. اصلا حضرت یعنی درگاه. از درگاه حقیقت تو را دور میکنند. مگر نمیخواهی بروی بطرف حقیقت. حقیقت دارای آستانه ای و درگاهی هست یعنی راهی و رو بسوئی دارد. آن دوستان تو که خیال میکنی خیلی با تو دوست هستند و تو را غرق نعمت میکنند آنها دشمنان تو هستند. آنها کسانی هستند که دارند تو را از درگاه حقیقت دورت میکنند. تو بپشتبانی این دوستان داری زندگی میکنی و هیچ وقت بیاد آن خدا نمی افتی که کُمکم کن. تا کوچکترین اتفاقی میافتد با دوستت تماس میگیری. پس تو تمام توجهت باین بندهاست و بآفریننده توجهی نداری. این بنده ها در واقع که اینهمه موجبات خوشی تو را فراهم میکنند اینها مولانا میگوید که گمراه کنندگان تو هستند. نه اینکه دوست, بد چیزی باشد خیر دوست چیز بدی نیست ولی وفتیکه تو فقط پشتوانه و تکیه گاهت دوستان میشوند آنوقت هیچ تکیه گاهی بحقیقت نداری. دوست که همیشه دوست باقی نمیماند. امروز دوست هست ولی فردا دشمن است. حالا دشمن شده و میداند که چگونه شما را آزرده بکند. پس دوست بگیر و دوست یابی داشته باش ولی هیچوقت او را تکیه گاه خودت فرض مگیر.

0097   هسـت حیوانی کـه نامش اُشغُراست        او بزخم چوب زَفت و لَــمــتُـــر ســت

اشغُر کلمه عربیست ویعنی جوجه تیغی. جوجه تیغی خار پشت است. اینها بیشتر در دامنه کوهها هستند. اینها بجای مو روی بدنشان تیغهائی دارند و ممکن است بعضی وقتها که احساس خطر میکنند یکی از این تیغهاشان را بطرف آنکه خیال میکنند دشمن است پرتاب کنند. اگر چوبی باو بزنید فورا بزرگ و زفت و لمبر که یعنی چاق و بزرگ میشود. این بزر گ شدن او بوسیله باد کردن خودش است که در صورت لزوم بتواند تیغه خودش را بدشمن پرتاب کند و دارد موضع گیری و در حال آماده باش در میاید و یا آماده میشود که از خودش دفاع بکند. پس این چوب خوردنش چیز بدی نیست بلکه چیز خوبی هم هست. اگر چوب را نمیخورد دشمن میامد و او را از بین میبرد. این رنجهای تو چوبهائیست که تو داری میخوری تو را مقاوم میکند، فقط آه و ناله مکن.

0098    تـا کـه چـوبش مـی زنـی بِه میشود        او ز زخــم چــوب فَـــر بــه مــی شـود

تا یعنی وقتیکه. وقتی چوبش میزنی وضعش بهتر میشود یعنی از این بی حالی بیرون میآید و حالش عوض میشود و میفهمد که باید از خودش دفاع کند. در مصراع دوم زخم یعنی ضربه. میگوید این جوجه تیغی از ضربه چوب فربه و چاق میشود و آماده میشود که آن تیغهایش را بطرف دشمن پرتاب کند.

0099    نـفسِ مــؤمـن اُشغـری آمـد یـقــیــن        کــو بــزخــمِ رنــج زَفـتسـت و سـَـمـیــن

نفس اینجا یعنی روان. مؤمن یعنی یک شخص باور مند. میگوید نفس یک باورمند بطور یقین مثل یک خارپشت و یا جوجه تیغیست. کو یعنی که او با ضربه رنج، زفت و درشت و مقاوم میشود. سَمین یعنی چاق و اگر با ث بود یعنی پر بها.

                 بنده همان ده که بلا کش بُوَد        عود همان به که در آتش بُوَد

ولی چه بکنیم که از روزیکه آفریده شده ایم بناز پروردگی عادتمان داده اند و اصلا نمیخواهیم که رنج و درد داشته باشیم و این در سرشت ما نهاده شده است. از همان زمان تولد، آن نوزادی که متولد میشود گریه میکند بخاطر اینکه آن هوائی که بتنش میخورد. اصلا این هوای لطیف است که ما همه استنشاق میکنیم و با آن زنده ایم ولی یک نوزاد نمیتواند تأمل کند و گریه میکند. لباسهای حریر برایش درست میکنید باز هم گریه میکند تا روزی عادت بکند. ولی وقتیکه رشد کرد دیگر نباید آن کودک نو زاد بماند باید بداند که زندگی رنج دارد و باید تحمل کرد و گریه نکرد.

0102    پــوسـت از دارو بـلا کش می شود        چــون اَدیــمِ طــایفـی خَــوش مــی شود

هیچ وقت مولانا بیک مثال قناعت نمیکند.  دارو منظور داروی صباغی است. صباغی حرفه ایست که پوست انواع حیوانات را برای مصرف در کفش سازی و لباس دوزی و کیف سازی آماده میکنند. آنها برای اینکار از داروهائی استفاده میکنند که پوست را آماده میکند تا مقاوم شود. اَدیم یعنی پوست دباغی شده. بهترین پوستهای دباغی شده در طایف هست. طایف یک محلیست در 25 کیلومتری جنوب شرقی مکه در عربستان. پوستهای طایف از بهترین و پُر قیمت ترین پوستها بود. حالا ادیمِ طایفی دباغی شده و بقول مولانا خَش شده در حالیکه از اول خام بوده. حالا وجود آدمها هم از اول خام است و روان ما هم دباغی لازم دارد و اگر این روان ما دباغی نشود، آن مرغوبیت را پیدا نمیکند و گندیده میشود درست مثل پوست حیوان. روان گندیده کسی دارد که جز بدی کار دیگری ازش ساخته نیست بد خواه همه است و در همه جا بد کاره است.

0103    ورنـه تــلـخ و تــیــز مـالـیـدی دَرو        گُـنـده گشــتی, نـا خوش و نـا پــاک بـو

اگر این داروی تلخ وتیز را بآن پوست نمی مالیدی و آن پوست تحمل نمیکرد آنوقت بقول مولانا نا خش و پوسیده میشود ضمن اینکه گنده میشود و بوی بدی میدهد و قابل استفاده نیست.

0104    آدمــی را پـوســتِ نـامَـد بُـوغ دان        از رطــوبـتـهــا شـده زشــت و گـــران

آدمی یعنی وجود آدم. مثل این پوستِ نا مدبوغ یعنی پوست دباغی نشده است. مولانا میگوید روان آدم و وجود آدم را درست مثل پوست دباغی نشده بدان. رطوبتهائی که روی پوست دباغی نشده می نشیند آن پوست کپک میزند و گندیده و فاسد میشود. حالا چه رطوبتهائی در پوست وجودتو هست و در روان تو چیست؟ آن رطوبتها چیزهائیست که شما از آنها خوشتان میاید و برای شما لطیف و خیلی برای شما  خوش آینداست. اینها بر پوست روانتان می نشیند و پوست روانتان را گندیده میکند. پس پیش از اینکه این اتفاق نا گوار بیافتد پوست روانتان را دباغی کنید و در برابر این مقاوم کنید. ولی وقتیکه میخواهید روانتان را مقاوم کنید سخت است و روان شما باین سادگیها آن را نمی پذیرد. اگر میخواهید که گندیده نشوید مشگل است ولی باید بکنی چون نشدنی نیست. حالا همانطویکه برای جسم ما یک استحمامی لازم است برای روان ما هم لازم است. همانطوریکه بدن ما پوستی دارد و باید آن را تمیز و تازه نگه داریم باید پوست روانمان هم را تمیز و تازه نگه داریم.

0105    تـلـخ و تــیــز و مــالش بسـیـار ده        تـــا شـود پــاک و لطـــیــف و بــا فَــرِه

تمیز نگه داشتن پوست روان اگر تلخ و تیز است باشد. بمال و بمال و این پوست روانت را مالش بسیار بده و نترس تا پاک و لطیف و با فرّ و شکوه گردد. خود بخود با فرّ و شکوه نمیشود.

0106    ورنـمـی تــانـی رضا ده ای عـیار        گــر خــدا رنــجـت دهـد بـی اخــتــیــار

اگر واقعاً کوشش کردی و نتوانستیکه این پوست روانت را دباغی کنی رضایت بده و خوشنود باش ای عیار. عیار یعنی جوانمرد. برای اینکه اگر نتوانستی خدا دارد بتو رنج میدهد. این رنجی که خدا میدهد دیگر یک رنج اجباریست باز هم خوشنود باش. در گذشته گفته شده بود که دو نوع ریاضت داریم یکی ریاضت اجباری و دیگری ریاضت اختیاری. این حالا ریاضت اجباریست. برای اینکه ریاضت اجباری مژده خوش آن فرّ و شکوه آفریده را در پی دارد. در یکجای دیگر مولانا میگوید که

               بر ریاضت آیدت بی اختیار         سر بنه شکرانه ده ای نیک یار

اگر این رنج و سختی را که بتو میدهد در اختیار تو نیست و اجباریست، تسلیم شو و سر بنه و خدا را شکر کن و خوشحال باش که چه خوب شد که اینجور شد ای کامیار و ای نیک بخت. اگر خواستیکه نیک بخت شوی این رنج اجباری تو شکرانه نعمت دارد و شکرش را بکن.

0107    که بـلای دوسـت تـطـهـیـرِ شماست        عــلــمِ او بـالای تــد بــیــر شــمـــاســت

دوست در اینجا آفریدگار است. وقتیکه رنج اجبارری برایتان میاید، شما را تطهیر و منزه میکند. تطهیر یعنی پاکیزه کردن و منزه کردن از زشتیها و بدی ها و آلودگیهای اخلاقی و رفتای. آن کسیکه دارد این بلا را بر سرت میاورد، تدبیری دارد که این کار را میکند. تدبیر او از علم تو بالاتر است. مافوق علم توست و تو باید قبول کنی.

0108    چـون صـفـا بـیـنِد ,بلا شـیــریـن شود        خـوش شود دارو, چو صحّت بین شود

مولانا مثال دیگری میزند. صفا بیند یعنی صیقل زده بشود. میگوید دلت را صیقل بزن. وقتیکه دلت و روانت را صیقل میزنی یعنی زشتیها را از روی روانت پاک میکنی، آن بلا و رنجی که بر سر تو میاید شیرین میشود. در مصراع دوم، دارو باین تلخی که تو نمیتوانی تحملش کنی نگاه کن و ببین که آخرش برای تو صحت و سلامتی میاورد. اگر که بدانی که این داروی تلخ و تیز آخرش برای تو سلامتی آور است آنوقت آن را براحتی میخوری.

0109    بُرد بیند خـویش را در عـیـن مات        پس بـگـوید: اُقـتُـلُونـی یــا ثِـــقـــات

بُرد و مات را در برابر هم گذاشته. مات در اینجا یعنی باخت. چنین آدمی وقتیکه در زندگی مات میشود، میخواهد بگوید این باخت نیست بر عکس این برد است. چنین آدمی که باین مقام رسیده، آنوقت بدوستان میگوید: ای دوستان هرچه میتوانید رنج بمن بدهید. اینها برد من است و اینها باختن من نیست. این دو کلمه عربی را معنی میکنیم. اُقـتـلونی یعنی من را بکشید. یا ثـقـات یعنی ای یارانِ مورد اعتماد, از کلمه موثق است. وقتیکه فهمیدید که این رنجها در زندگی باخت نیست و بردن است, آنوقت میگوئید ای دوستان بکُشید من را. یعنی هرچه میتوانید بیشتر من را نج بدهید برای اینکه این رنجها برد من است و باخت من نیست این جمله را از حسین بن منصورِ حلاج گرفته. هرچه که رنجش میدادند تحمل میکرد و بعد باطرافیانش رو میکرد و میگفت ای دوستان که مورد اعتماد من هستید اینقدر مرا رنج بدهید تا مرا بکُشید. برای اینکه میدانست این رنجها او را بسوی نوشها و لذتهای معنوی میرساند.

Loading