تفسیر :
در این قسمت از مثنوی معنوی در باره تصویر خیال سازیها و خیال بندیهائیکه مولانا میکند صحبت خواهد شد. مولانا در مثنوی یک مهارت شگفت انگیزی دارد در تصویر خیال سازی. باین معنی که آن پدیده هائی را که در پیرامون خودش می بیند با یک ریزبینی و با یک نگرش خاص و ژرف بینی مشاهده میکند و در ذهنش یک تصویری از آنچه که دیده میآفریند و بعبارت دیگر در ذهنش یک دنیائی میآفریند غیر از آن دنیای خارج و این دنیائی را که در ذهنش آفریده در ابیات مثنوی پیاده میکند و برای خوانندگان خود میسراید و بگفتن سخنان متعالی خودش میپردازد. مولانا با هر چیزی این تصویر خیال سازی را میکند و هرچه که در پیرامونش باشد. وقتیکه آب را می بیند, باغ را ببیند, درخت را ببیند, خورشید را ببیند, کودکان را ببیند, خوراکیها را ببیند, بیماریها را ببیند, سرگرمیها را ببیند, رقصها و پایکوبان را ببیند, موسیقی را بشنود، همه اینها را دانه بدانه آورده در مثنوی. وقتی اینها را می ببیند شروع میکند بخیالبندی یعنی تصویری از اینها در ذهن خودش مجسم میکند و دنیای خاصی در ذهن خودش میآفریند.
در مورد حیوانات تصویر خیال سازیش بسیار جالب است و در باره خیلی از حیوانات این خیالبندی را میکند. مثلا یک آهوی نزار بیچاره ای را می بیند که او را در طویله خران انداخته اند و او دارد شکایت میکند. یعنی وقتی این آهو را می بیند در ذهنش مجسم میشود که این آهو چی دارد میگوید و با آن حیواناتیکه در طویله هستند چه ارتباطی دارد و همه اینها بهانه است برای گفتن حرفهای متعالی خودش. اینها هیچ کدامشان منظور قصه گفتن نیست. میگوید این قصه مثل ظرفی هست که در آن دانه های معانی هست و شما دانه ها را نریزید و ظرف را ببرید بلکه آن دانه ها را ببرید. یعنی اینکه این همه طالب قصه نباشید که آن ظرف است. باید ببینید که در آن ظرف چه چیز نهفته است و آن پیامش را بگیرید.
ای برادر قصه چون پیمانه هست معــنـی اندر وی مثال دانه است
دانـه معــنـی بگیرد مرد عــقــل ننگرد پیمانه را گردشــت نــقـد
اینجا مرد و زن مطرح نیست و منظور هر انسان خردمندی دانه ها را بر میگزیند. این دانه قصه است اگر این قصه نقل شد همه اش بدنبال قصه نباشد و ببیند پیامی که در این قصه است چیست. پس بر این نقشها و خیال بندیها توجه داشته باشید که در این قسمت تا آخر گفتار، منظور قصه نیست و منظور آن پیامها ست که باید آنها را ازش بیرون بکشید. او مثلا از این حیوانات شتری را می بیند که در طویله ای انداختند و این شتر با حیوانات دیگر در این طویله دارد صحبت میکند و آنها هم دارند با او صحبت میکنند و اینها همه دارند از اصل و نسب و طبار خودشان صحبت میکنند و از خاندان خودشان تعریف میکنند و شتر بیرون میآید و میگوید من هیچ احتیاجی بگفتن اصل و طبار خودم ندارم. من این گردن درازی دارم و سرم در بالا قرار داده شده و هیچ احتیاجی به حرفها و چیزهائی که شما میگوئید ندارم. چنان جسمی وعالی گردنی, من آنطور جسم تنومندی و گردنی را دارم که دیگر نیازی به اصل و نسب گفتنم نیست. اینها همه سمبولیک است. این شتر چی هست که دارد این حرف را میزند. آن حیوانات دیگر چی هستند که باصل و نسب خودشان مینازند؟ ولی او میگوید من هیچ احتیاجی به آن نازیدن ندارم. من خودم عالی گردنم. یعنی من برای خودم شخصیت قابل احترامی هستم.
که مرا خود حاجت تاریخ نیست که چنین جسمی و عالی گردنیست
من احتیاج باین چیز ها ندارم. آن حیواناتی که پست تر از من هستند, آن افرادی که در جوامع هستند و تو خالی هستند و از خودشان هیچ چیز ندارند, آنها همه میکوشند که از اصل و نسبشان و از تبارشان صحبت کنند. اینها نشانه کم بود شخصیت و تهی بودن درون خودشان هست. این شتر بسیا مورد مثال واقع شده در مثنوی. در جاهای مختلف از شتر صحبت میکند. میدانید که این شتر حیوان عجیبی است. بخاطر همین است که مولانا توجه خاصی روی این شتر دارد. پاهایش و مخصوصا کف پاهایش بگونه ای هست که در آن ریگسارانِ سوزانِ بیابانها فرو نمیرود, چندین شبانه روز میتواند بدون غذا و آب زندگی بکند و برای غذا از آن چربیهائی که در کوهانش جمع کرده میتواند استفاده کند. برای آب حساب کرده اند که میتواند تا بیست و پنج روز بدون آب باشد و در این مدت از آبهائی که در بین تیشو هائی که در بدنش هست استفاده میکند و وقتی که بآب میرسد مقدار زیادی آب جذب میکند و در بدن خودش ذخیره میکند و برای ایام بی آبی ازش استفاده میکند. چشمش بر عکس چشمهای دیگر سه تا پلک دارد، یعنی علاوه بر پلک بالا و پائین یک پلک هم از گوشه داخلی چشمش به گوشه خارجی چشمش کشیده میشود و مثل شیشه شفاف است و از پشتش خوب میتواند ببیند بدون اینکه در طوفانها شن چشمش صدمه ای ببیند. بینیش را در طوفانهای شن میتواند ببندد. گوشهایش را میتواند بگونه ای نگه بدارد که بر خلاف مسیر وزش این طوفانها باشد و خیلی صفات و مزایای دیگرو برای همین است که جلب توجه مولانا را میکند. این شتر ها دارای شتر بان هائی هستند که برای آنها آهنگهائی میخوانند و نغمه هائی دارند, زمزمه هائی دارند که شتر ها را بوجد میآورد. مولانا اینها را مشاهده کرده و دیده است و وقتیکه این نغمه و این آوای این شتربانان بگوششان برسد، این شتر برقص میآید و آن را رقصالجمل مینامند. جمل یعنی شتر. مولانا وقتیکه این رقصالجمل را می بیند این رقص شتر را پیوند میدهد برقص سماع که صوفیان میکنند و آنها هم از خودشان هیجان زده و بی خبر و بوجد و سرور آمده هستند همان گونه که شتر این حالت را پیدا کرد. این چیزی را که می بیند او دنیای دیگری را می بیند و این تصویر خیال سازیهایش بجای دیگری میرود. اگر بخواهیم آن چیزی را که مولانا در باره شتر در سراسر مثنوی میگوید باید تمام این قسمت را صرف آن بکنیم.
مولانا بعضی وقتها با خدای خودش صحبت میکند. میگوید ای خداوند من شتری هستم که در کاروانی هستم که افسار آن در دست توست. او خودش را بآن شتر تشبیح میکند. مولانا یک غزل بسیار زیبائی در دیوان کبیر دارد که در آن غزل بجائی میرسد که خودش را با شتر و قافله تشبیه میکند و میگوید من را بانجائی که میخواهی میکشی و من از خودم اراده ای و قصدی ندارم و تسلیم تعالیم و کشش های تو هستم تا مهار من را چگونه بکشی.
در میان این قطارم روز و شب میکشم مستانه بارت روز و شب
قطار منظور قافله شتر ها. او دارد با خدای خودش صحبت میکند. همانطور که شتر برقص میآید من هم بار تو را مستانه و با وجد و سرو میکشم. یعنی آنچه را که تو بر من نهادی من مستانه و با شور میکشم.در اینجا باز هم یک تصویر خیال سازی هست که شتری و ابتری با هم صحبت میکنند.ابتر بمعنی قاطر است و میدانید که این قاطر از جفت گیری الاغ نر با اسب ماده ایکه مادیان مینامند حاصل میشود.اینست که میگویند که اصالت نوعی ندارد یعنی این قاطر نوع خودش را نمیتواند ایجاد بکند بخاطر اینکه آن تخمکهائیکه در قاطر ماده هست بار ور نمیتوانند بشوند و چون بار ور نمیشوند, نمیتواند تولید مثل بکند. پس اگر خواسته باشیم که یک قاطر دیگری و یا قاطرهای دیگری بوجود بیاید حتما باید در جفت گیریهای دیگری یک الاغ نر با یک قاطر ماده انجام بگیرد. گفته شد که تمام مطالبیکه مولانا در مثنوی ضمن این داستانها میگوید سمبولیک است. دراین داستان وقتی میگوئیم شتر یا بقول مولانا اشتر کنایه از آدمیانیست که اسیر شهوات نفسانی نیستند و مقتضیات نفسانی ندارند. برهوا ها و آرزوهایِ ناروای فساد آفرینِ دلشان پیروز و غالب شده اند و گرفتار این نفسانیات نیستند. خیلی از خواهشهای ما ناروا و فساد آفرین است و باید آنها را مهارشان کرد. این انسانهای عالی مقام و انسانهای کامل این کنترل را کرده اند. این را دارد بشتر تشبیه میکند. این شتر از جایگاه رفیعی و بلندی دارد باین دنیا نگاه میکند و جای پیش پا افتاده و سطح خاکی را توجه ندارد و چیزیکه مولانا در این داستان میخواهد بگوید بخصوص مورد توجه هست, مقایسایست که بوجود میآورد برای یک آدم باور مند با یک شخص نا باور. این شتر را بمنظله یک فرد باورمند میگیرد و شخص نا باور را به حیوانات دیگری تشبیه میکند. این باوری را که میاوریم منظور باور داشتن حقیقت و یک مبدأ آفرینش و یک مبدأ حقیقت است که اگر کسی آن مبدأ را باور داشته باشد باورمند است و هیچ ارتباطی با کیش و آئین و مذهب ندارد. در هر آئین و روشی یک کس میتواند باور مند باشد. اصلا ممکن است کسی پیرو هیچ مذهبی نباشد ولی باورمند باشد. یعنی به یک مبدأ حقیقت و یا مبدأ آفرینش بدون شک و بطور یقین پذیرفته باشد. این باورمندی و نا باوری بر این معناست. این استَر در نقش نا باور است و آن شتر در نقش باورمند است. بنا بر آن چیزیکه تا بحال گفته شد در تمام طول داستان دو چیز بموازات هم جلو میرود. بموازات هم در هر بیتی, یکی آن ظاهری که شتر با قاطر دارند با هم حرف میزنند و یکی پیامی که در گفته های آنها هست. این دوتا با هم بیت به بیت بطور موازی جلو میرود تا آخر. حالا بتفسیر این ابیات می پردازیم.
3377 اُشــتــری را دیـد روزی اَســتـری چــونـکه بـا او جــمــع شــد در آخُــری
جمع شد یعنی با هم شدند. آخُر بمعنی استبل و طویله است. 1-یک روزی قاطری با شتری در یک استبلی خودشان را کنار هم دیدند و اینها شروع کردند با همدیگر صحبت کردن. این ظاهر بیت است. 2- یک آدم باور مند و یک فرد نا باور بر سبیل اتفاق در یک جائی بهم رسیدند و با هم بگفتگو پرداختند.
3378 گــفـت مــن بسـیـار مـی افـتـم برو در گـــریـــوه و راه و در بـازارو کــــو
قاطر به شتر میگوید: من بسیار میافتم برو یعنی آنطور میافتم که صورتم میخورد بزمین, برو میفتم. رو بمعنی چهره و صورت است. گریوه یعنی یک زمین نا هموار شیب دارِ پست و بلند. کو که در آخر مصراع دوم آمده بمعنی بازار و محله است. قاطر از حال خودش دارد شکایت میکند1- میگوید من در گردنه ها, سرازیریها, حتی روی زمین صاف, در هر کوچه و بازار چنان بزمین میافتم که صورتم بزمین میخورد و خونین و مالین میشود.2- آن نا باور دارد بآن باورمند میگوید که من در مسیر زندگیم عدم موفقیتهای فراوانی دارم و همیشه موفق نیستم و گاهی در کارهائی که میخواهم بکنم کاملا نا موفق هستم.
3379 خـاصـه از بـالای کُـه تا زیـر کُوه در سـر آیـــم هــر زمــانــی از شِــکُــوه
خاصه یعنی بخصوص و در مصراع دوم شِکُوه یعنی ترس و بیم. 1- قاطر گفت مخصوصا همیشه وقتی که میخواهم از بالای کوه بپائین بیایم اینقدر میترسم که ار ترس میلغزم و سُر میخورم و با سر بزمین میافتم. 2- آن نا باور به باورمند میگوید: هر وقتی که در طول مسیر زندگیم به مشگلی میرسم اینقدر میترسم که از ترس و بیمم دست و پای خودم را گُم میکنم و اصلا خودم را برای حل مشکل عاجز می بینم. توجه اینکه در تفسیر ابیات بعدی عدد 1 و 2 را حذف خواهیم کرد.
3380 کَم همی اُفـتی تو در روبهرِچیست یـا مـگـر خـود جـان پاکـت دولــتـیــست
هروقت که مولانا کلمه کم را بکار میبرد یعنی اصلا. وقتی میگوید کم افتی یعنی تو اصلا نمی افتی. دولتیست یعنی تو دولت یاری و یا بخت یاری و دولت و بخت و اقبال یار تست. قاطر ادامه میدهد و میگوید: ای شتر من ندیدم تو مثل من بیافتی, بمن بگو چرا اینطور هست که هیچ وقت نمی افتی. آیا اینطور است که این جان پاک تو همراه بخت و اقبال است؟. آیا بخت یاریش میکند, دولت و اقبال یاریش میکند, دولت معانی مختلفی داد، یکی از معانیش در اینجا بخت و اقبال است. میگوید ای باورمند من می بینم که تو هیچ لغزش و خطائی در طول زندگیت نمیکنی! شاید که جان پاک تو اقبال مند است و تو همیشه خوش سانسی می آوری و تو مثل من بنحوست و بد بختی نمی افتی و بهمین سبب هست که از سقوط و لغزش بر کنار میمانی. بمن بگو چرا اینطور هست. ای باورمند تو چرا اینگونه ای؟
3381 در ســر آیــم هــر دَمُ و زانـو زنـم پـوز و زانـو زان خطــا پُـر خون کـنـم
در سرآیم اصطلاح سکندری خودن است. سکندری خودن یک نوع افتادنیست که شخصی که دارد راه میرود، پایش بجائی گیر میکند و محکم از رو بزمین میافتد و این را سکندری خوردن میگویند. پوز کوچک شده همان پوزه هست، بمعنی اطراف دهان است در فاصله بینِ لب بالا و بینی. این قاطر میگوید که من در موقع راه رفتن سکندری میخورم و تمام پوزه من و زانوهای من پُر خونین میشود و تو چرا اینطور نیستی؟ هیچ وقت این حالت برای تو پیش نمی آید. نا باور میگوید من بکلی دارم از پا میافتم و دیگر ونمیتوانم بروم. یعنی این مسیر زندگیم را نمیدانم چه جوری ادامه بدهم, مثل کسیکه زانو هایش زخم شده و اصلا نمیتواند برود.
3382 کــژ شـود پـالان و رخـتم بر سـرم وز مُـکـاری هــر زمـان زخـمی خورم
کژ را همیشه بمعنای کج بکار میبرد. رخت در اینجا یعنی بار و بنه, ما معمولاً به لباسمان میگوئیم رخت. کلمه رخت عبارت است از تمام اثاث و وسائلی که در خانه هست. حالا اینجا بار و بنه هائی که بار قاطر هست. مُکاری کسی هست که این حیوانات چهار پا یان مثل اسب و شتر و قاطر را کرایه میدهد. این مُکاریست. در زمان قدیم باین مُکاری میگفتند چاروادار. این کلمه تغیر یافته کلمه چهارپادار بوده. زخم هم قبلا گفته شده که بمعنی زخمه است. زخمی خورم یعنی ضربه ای میخورم. قاطر میگوید وقتیکه من در رو میافتم، پالان و هرچه روی آن هست میافتد روی سرم و این موجب خشم مُکاری میشود و او من را کتک هم میزند و یا بمن ضربه میزند که چرا تو اینطور راه رفتی که اینطور بیافتی و بار و بنه ات بیافتد روی زمین. آن نا باور میگوید که من در طول زندگیم بلا هائی سرم میآید که خودم سر خودم میآورم مثل اینکه تمام زندگیم روی سرم دارد خراب میشود و انسانهای دیگری که این حالت را ندارند, انسانهای خردمند, انسانهای کامل, آنهائیکه بکمال کامل شده اند، بمن طعنه میزنند. و من را سر زنش میکنند. این سر زنش همان ضربه ای هست که مُکاری بر سر قاطرش میزند.
3383 هـمـچو کم عـقـلـی که ازعـقـل تباه بِشـکــنــد تـوبـه بــهــر دَم در گــنــاه
مولانا در همین جا از بنا بعادت همیشگیش از داستان شتر و قاطر خارج میشود و حرفهای متعالی خودش را میزند و لی دنباله داستان از یادش نمی رود و بعد از چندین و چند بیت بر میگردد. بعضی وقتها دیده شده که داستانی را در یکی از دفتر های مثنوی دارد میگوید, از داستان خارج میشود و در دفتر بعدی بداستان ادامه میدهد. در این تفسیر, مفسر بالجبار باید این داستانها را از این دفتر و از آن دفتر و لابلای اشعارش گرد آوری بکند که داستانها با معانی آن در یک جا باشند، چون نمیشود نصف داستان را تفسیر کرد و از خواننده انتظار داشت که او اینجا را نگه دارد و سال دیگر بیاید و بقیه داستان را بخواند.
در بیت فوق عقل سیاه و یا عقل تباه, عقلیکه حقیقت را نمیشناسد و مبدئی را باور ندارد و گرفتار فساد و تباهیست. این عقل تباه است. اینجا حال آن قاطر و یا بهتر بگوئیم حال آن ناباور را تشبیه میکند بآدم کم عقل. اگر که اینجا گفته همچو کم عقلی یعنی همچون آدم بی عقلی یعنی اصلا عقل ندارد. اینها یک حرفهای کلیدیست که باید خواننده مثنوی بداند تا بتواند سخنان مولانا را درک بکند. بی عقلی که عقلش راه به عالم معنویت نمیبرد و راهی بعالم معرفت ندارد و جز این سطح پائین خاک را نمیتواند تشخیص بدهد. حالا این را در نظر بگیرید که از کرده خودش پشیمان میشود و از این خطائی که کرده توبه میکند. ولی دوباره این توبه را میشکند برای اینکه او اصلا عقل ندارد و دوباره توبه اش را میشکند.
3384 مســخـره ابـلـیـس گردد در زَمـــَن از ضــعـــیفـی رأی آن تـــوبــه شـکـن
ابلیس نام دیگر شیطان است. قرار شد که شیطانی هم وجود نداشته باشد و شیطان در وجود ماست فرشته در دل ماست و خدا هم در دل ماست. آنچه که هست در درون ماست. در بیرون از وجود خودتان جستجو نکنید چون پیدایش نمیکنید. اندیشه نیک تو فرشته درونت است, حقیقتی که قبول داری خدای درونت هست. آن ناباوری شیطان درونت هست که گمراهت میکند. در زمَن یعنی فورا و همین حالا. ازضعیفی رأی یعنی از ضعیفی اراده و از سستی اراده. آن کسیکه عقل اصلاً ندارد اول از خطای خودش توبه میکند و بعد میشکند. وقتیکه شکست شیطان فوراً مسخره اش میکند که تو که میگوئی از من بر تر هستی و آدم هستی, تو چگونه توبه ات را شکستی؟ تا توبه اش را میشکند چیزی در درونش میگوید که تو توبه کرده بودی و چرا حالا آن را شکستی؟ تو چرا اینقدر ضعیف الاراده هستی و چرا اندیشه محکم نداری و توبه شکنی میکنی. این شیطانِ درونش هست.
3385 در سرآید هـرزمان چون اسب لنگ کــه بُـود بــارش گـــران و راه سنگ
او با سر بزمین سقوط میکند مثل اسبی که می لنگد و اسبی که میلنگد زانویش میشکند و بزمین میخورد. در مصراع دوم گران بمعنی سنگین است و راه سنگلاخ. اسبی را در نظر بگیرید که زانویش زود میشکند، بارش هم خیلی سنگین است و باید از سنگلاخ هم عبور کند. این مسلم است که زانویش گیر میکند و بزمین میخورد. آن توبه شکن هم بزمین میخورد و راه بجائی نمی برد.
3386 می خورد ازغـیـب بـر سَـرزخـم او از شــکســـت تــوبــه, آن اِدبــار خُـــو
غیب در اینجا یعنی عالم معنی و حقیقت. عالم غیب آن عالمیست که دیده نمیشود و معنویت و معرفت و باورمندی هم چیزی نیست که دیده بشود، و این یک احساس است و از عالم غیب است یعنی این در درون شماست و چیزی نیست که لمس بشود و رنگ و بو داشته باشد یا شکلی داشته باشد, بعبارت دیگر این عالم غیب هستِ نیست نماست. حالا این توبه شکن ضربه میخورد از درون خودش و یا از خدائی که در درونش هست. درست است که خدا را باور ندارد ولی خدا که در درونش هست. نا باور هم در درونش خدا هست, همانگونه که شیطان در درونش هست. فرق نا باور با شمای باورمند اینست که شما خدای درونتان را باور دارید ولی آن ناباور خدا در درونش هست و باور ندارد. حالا آن خدا دارد باو سیلی و ضربه میزند. ادبار خو یعنی بد بخت و بخت بر گشته. ادبار یعنی بد بختی. خو یعنی عادت و رفتار. میگوید: ای بخت بر گشته نا باور اصلا چرا توبه میکنی که بشکنی.
3387 بــاز تـوبه مـیـکـنـد بــا رأی سُست دیـو یک پُف کرد و توبه ش را سُکُست
رای سست یعنی اراده ضعیف. دیو بمعنی شیطان است. پس همان چیزی که برای شیطان گفته شد همان دیو است. دیو و شیطان درون خودش یک پُف میکند و او توبه اش را میشکند.پُف در اینجا یعنی بآسانی و براحتی. این شخص توبه میکند و شیطان درونش میگوید توبه کردی, مسخره است , توبه یعنی چی. تو خیال میکنی توبه فایده ای دارد؟ کلمه سُکُست از کلمه سُکُستن است بمعنی قطع کردن، گسستن، پاره کردن.
3388 ضعف اندر ضعف وکـبرش آنچنان کـه بـخواری بــنــگــرد در واصـــلان
ضعف اندر ضعف یعنی کمال ضعف دارد و کمال ناتوانی را دارد. در مقابل این ضعف تکبر هم دارد. هر کس که ناتوان باشد متکبر تر هم هست. حالا این شخصِ سست اراده و بسیار ضعیف با تکبر زیاد، انچنان به کسانیکه باور مند هستند و وصل شده ان به حقیقت و حقیقت را قبول دارند و درک میکنند, میخندند و مسخره میکنند و با تحقیر و خواری بآنها نگاه میکنند. در اینجا مولانا به داستان بر میگردد و در این چند بیت که فاصله افتاد این مثالهائی که میاورد برای راه باز کردن فهماندن حرفهای متعالی خودش بود.
3389 ای شـتـر کـه تـو مِـثـال مــؤ مــنـی کــم فُـتـی در رو و کــم بـیـنـی زنــی
قاطر به شتر میگوید تو مثال موئمنی. موئمن از ایمان است و ایمان یعنی باور مندی. بمحض اینکه صحبت از موئمن میشود، شنونده خیال میکند یک آدمی که قران زیر بغلش هست و در حال رفتن به مسجد برای نماز خواندن است, در حالیکه اصلا چنین چیزی نیست. موئمن هر کیش و آئین و مذهبی را میخواهد داشته باشد, باید باور مند باشد. موئمن عربی باور مند است. ای شتر تو مثال باورمندی و مئمنی و اصلا نمی افتی. بینی زدن یعنی تکبر کردن و هیچ ارتباطی با بینی روی صورت ندارد. بینی زنی یعنی تکبر میکنی. مثل اینست که میگویند فلانی خیلی باد دماغ دارد. کم بینی زنی یعنی تو اصلا تکبر هم نداری. نا باور دارد به باورمند میگوید. تو درست مثل یک موئمن هستی و اینهمه دانش و فضل هم داری ولی هیچ تکبری نداری و هیچ خود فروشی بدیگران هم نمیکنی و در زندگیت هم هیچ خطا نمیکنی. در کارهایت سقوط نیست و موفق هستی و همیشه رهوار داری بجلو میروی.
3390 تو چـه داری کـه چـنـیـن بــی آفـتی بـی عِــثـاری و کـــم انــدر روُ فُــتـی
چه داری یعنی چه خصوصیاتی داری و تو چه برتریی داری. عثار بمعنی باسر بزمین خوردن. قاطر ادامه میدهد و میگوید هیچوقت من ندیده ام و یا نشنیده ام که تو بیافتی و یا با سر بزمین بخوری. نا باور از باور مند می پرسد: چه خصوصیتی در تو وجود دارد که هرگز گزندی بتو نمی رسد و آسیبی نمی بینی؟
3391 گفـت گرچه هرسـعادت ازخـداسـت در مــیــانِ مــا و تــو بس فـرقـهـاست
حالا شتر دارد جواب میدهد. و باور مند دارد به نا باور پاسخ میدهد. این بیت و چند بیت بعد از آن همه جواب باورمند است به نا باور. شتر بقاطر پاسخ میدهد و میگوید اگر چه سعادت داشتن کار خداست ولی از اینها گذشته من با تو خیلی فرق داریم. تو نباید خودت را با من مقایسه بکنی و ما با هم خیلی فرق داریم. باور مند به نا باور جواب میدهد و میگوید: گرچه نیکبخت بودن عنایت و توجه آن مبدأ آفرینش است که ما باو میگوئیم خدا. این خدا همان حقیقت و مبدأ آفرینش است. آن مبدأ کل انرژیهای حاکم بر طبیعت است. گرچه سعادت با آن مبدأ کل انرژیها ست با وجود این من و تو ای قاطر و ای نا باور یکسان هم نیستیم. من یک حقیقت را باور دارم و تو اصلا باور نداری.
3392 سـر بـلـنـدم مـن,دو چشم مـن بـلـنـد بـیــنش عــالــی, امانســت از گــزنـــد
این سر بلندم دو معنی میدهد که هر دو معنی اینجا صادق است. یکی اینکه سرم بالا واقع شده و گردنم دراز است و یکی هم سر بلندم یعنی مفتخرم, عالی قدرم, بزرگ پایه ام و بلند قدرم. بینش بمعنی دید و بصیرت است یا دید درون و دید چشم دل و آن کسیکه روشن بینی دارد. چشم سر ما بینش ندارد و فقط دید دارد ولی آن چشمی که از درون ماست، آن بینش دارد یعنی خیلی از دیدن ورا و ما فوق دیدن است و پشت این دیدن چیزهائی را می بیندو معانی و معرفتهائی را می بیند, آن بینش است. این بینش روشن بینی است و این چشم سر روشن بینی درون را ندارد و نمیتواند حقیقت را ببیند و آن حقیقت را دل باید ببیند. با چشم سِر باید ببیند نه چشم سَر. آنوقت کسیکه آن چشم درون را دارد از گزند و آسیب در امان است. این فرق بین من و تست و ای نا باور من معنویت و معرفت را میشناسم و با اینها زندگی کرده ام و تو اصلا با این معنویت و معرفت شناختی نداری و آشنا نیستی.
3393 از سَـرِ کُـه مـن بـبـیـنـم پـــای کـوه هـــر گَـــو و هــمــوار را مـن تـوه تـوه
گَو کوچک شده گودال است و یعنی گودال و مخالف زمین هموار. توه توه یعنی لایه لایه. قدم بقدم و گام بگام. شتر میگوید: تو گفتی که از بالای و بلندی میافتی پائین ولی من از بالای کوه, پائین کوه را می بینم, نمیترسم و پایم سُر نمیخورد, و نمی لغزم، چه روی زمین باشم و چه بالای کوه باشم و قدم بقدم دارم می بینم که کجا دارم میروم. باورمند میگوید که پای من استقامت دارد و زیر خودش را محکم می بیند چون آن عرفان و معنویت زیر پایم را محکم میکند و دور نمای زندگیم را میتوانم ببینم. آدم باورمند دور نمای زندگیش را می بیند. آیا از غیب خبر دارد؟ خیر اصلاً.
3394 هـمـچـنـان که دیـد آن صــدر اجـل پــیــش, کـار خــویش تــا روزِ اجـــل
صدر اجل یعنی آن انسان کامل بالا مقام. اجل یعنی با جلالت. و صدر یعنی بزرگوار یا انسان کامل. دارد پیشا پیش زندگی خودش را تا روز مرگ دارد می بیند. یک شخصیکه بطور معمول دارد این مثنوی را میخواند میگوید من چه جوری قبول کنم که این شخص دارد تا آخر زندگیش را می بیند. او خیلی راحت دارد اینکار را میکند. تصور کنید که یک کسی شطرنج باز است و شطرنج را خیلی خوب بازی میکند. حالا دو نفردارند با هم شطرنج بازی میکنند. این شطرنج باز ماهر ایستاده و دارد این دو نفری که دارند شطرنج بازی میکنند نگاه میکند. این آدم ماهر در شطرنج دارد تا آخر بازی این دو نفر را پیش بینی میکند و میتواند بگوید کدام یک از این دو نفر مات میشود و کدام برنده, پیشا پیش دارد این بازی را می بیند. مثال دیگر, یک مسئله هندسی و ریاضی را در نظر بگیرید. یک معلوماتی در آن مسئله ریاضی هست و یک مجهول هم هست. معلم میگوید با این معلومات، مجهول را پیدا کنید. یک شخصیکه هندسه نداند, هرچه باین مسئله نگاه میکند میگوید من که چیزی نمیفهمم و اینها چیست. ولی آن شخص ریاضی دان وقتیکه این معلومات این مسئله را می بیند درست میتواند بگوید که جواب این مسئله چیست و او تا آخر مسئله را می بیند. این زندگی هم مسئله مشابه هندسی و ریاضی هست و این مثل مسئله شطرنج است, مهارت داشته باشی و بدانی اینها را حل میکنی و زندگیت را بجلو میبری. لازم نیست که راه حل مسائل را از غیب بدانی. نه آن شطرنجباز ماهر چیزی از غیب میداند و نه آن شخص ریازی دان.
3395 آنـچه خـواهـد بـود بـعـدِ بیست سال دانــد انــدر حـال, آن نـکــو خــصـال
مولانا اعدادی که در اشعارش میآورد مفهوم عددی ندارد مثلا در بیت فوق عدد بعد بیست یعنی بعد از سالها.میگوید کسان نیکو سرشت و باورمند در حال حاظر میتواند ببیند که مثلا بیست سال آینده چه خواهد شد. این انسان یک انسان کامل است و بنا بر دلالتی که دارد میتواند آنچه که سالهای آینده مثلا بیست سال دیگر قرار است پیش بیاید همین الان ببیند و پیش گوئی کند. انسان کامل کسیست که بحقیقت پیوسته یعنی بکمال حقیقت کامل شده. کوزه ای را در نظر بیاورید که آبی در آن هست و این کوزه مجرائی دارد بسوی دریا. حالا در این کوزه همان آبیست که در دریا هست. درست است که فقط یک کوزه کوچکیست ولی آبش به آب دریا راه دارد. اینگونه اشخاص کامل هم کوزه وجودشان راه دارد به آن آب معرفتِ دریایِ کل معرفت. پس بنابر این میتواند آینده را ببیند همانگونه که آن دریای معرفت که خداوند است میتواند ببیند. این تعجبی ندارد. وقتی کوزه وجود را بدون آن دریا ببینی و راهی بآن دریا نداشته باشد و خالی ببینی پس تعجب میکنی که این حرفها چیست که مولانا میزند.
3396 حــالِ خـود تـنـهـا نـدیـدآن مـتّــقـی بـلـکــه حــال مَــغــربــیّ و مشــرقــی
مُتقی یعنی پرهیزکار و پرهیز از کارهای زشت و نا روا, آن انسان کامل و حقیقت بین. کسیکه حقیقت بین باشد که دیگر زشتکار نیست و او میداند که زشت چیست. میگوید این شخص درست کار و حقیقت بین فقط حال خودش را نمی بیند بلکه حال همه مردمان دیگر را میتواند ببیند. مغربی و مشرقی یعنی آن کس و یا کسانیکه در چپ و راست و اطراف او هستند. برای اینکه وقتی نگاه میکند و می بیند این آدمها چگونه رفتار کرده اند و میداند که چگونه هست یک چیزی پیش میآید باسم فراصت. فراصت یعنی به ظاهر نگاه میکند و به باطن پی میبرد. او میداند که این آدم تا بحال هرچه کرده در راه اشتباه بوده و برعکس. او خیال میکند هرچه کرده سود است ولی همه اش ضرر بوده. اصلا اهل معرفت و معنویت نیست و آخر سر با سر بزمین خواهد افتاد. اگر به فرض بزمین هم نخورد, میرود تا دم مرگ و میمیرد اما مثل یک حیوان زندگی کرده و او فقط عمر کرده و زندگی کردن با عمر کردن فرق دارد.
3397 نـور در چشـم و دلش سـازد سَـکَن بـهـر چـه سـازد؟ پـی حُــّب الـوطـن
نور یعنی نور معرفت و نور شناخت. در دلش سازد سَکن یعنی سکونت میگزیند و دلش روشن میشود. این نور حقیقت دلش را روشن میکند. راستی چرا دلش را روشن میکند؟ برای اینکه خانه وطن این نور حقیقت دل باور مند است. اصلا جای نور حقیقت در دل باورمند است و یا جای خدا در دل باور مند است. او حب الوطن دارد و وطنش دل باور مند است.
گفت پیغمبر که حق فرموده است من نگنجم هیچ در بالا و پست
در زمین و آسمان و ارش نــیـز ولــی در دل مـوئـمــن بگـنجم
خداوند فرموده است که من بقدری بزرگ هستم که در هیچ فضائی نمیگنجم نه در آسمان و نا درزمین و حتی نه در ارش که بی نهایت است. ولی من در دل یک موئمن و باورمند میگنجم. باورمند قرار شد کسی باشد که با حقیقت باشد. جای حقیقت آنجاست
من نگنجم این یقین دان ای عـزیـز ولـی در دل موئمن بگــنــجـم
گر مرا جوئی در آن دلـهـا طلــب
من کجا برم و خدا را پیدا کنم. در کنیسه, در کلیسیا, در آتشکده, صومعه, بالای کوه, کجا؟ با راز و نیازها با این کتاب, با آن کتاب در کجا؟ اگر مرا میخواهی تو میتوانی من را در دل باورمند پیدا کنی. بیا و ببین او چه کرده که من بآنجا رفته ام. حقیقت آنجاست.
3398 هـمـچـو یوسُف کو بدید اول بخواب کـه ســُجودش کـرد مـاه و آفــتـــاب
3399 از پسِ ده ســال بــلـکـه بــیــشــتــر آنـچـه یوسُـف دیده بُـد بـر کـرد ســر
اشاره میکند به یک افسانه مذهبی که در کتابهای مذهبی آمده. این افسانه در رابطه با یوسف است که یوسف بخواب رفت و در خواب دید که یازده ستاره و آسمان و خورشید آمده اند و دارند سجده اش میکنند. یعد از ده سال دید که پدرش با مادرش و با برادرانش اینها از کنعان آمدند بمصر و او را سجده کردند و با او بیعت کردند و او را بزرگداشت کردند. آنوقت فهمید که آن خورشید، یعقوب پدرش بود و آن ماه مادرش بود و آن ستارگان برادرانی که حسودی میکردند بودند، که ده سال قبل در خواب دیده بود. مولانا میخواهد بگوید, یک باورمند بدون اینکه ده سال بگذرد و بدون اینکه در رویا ببیند و منتظر تعبیر آن باشد همه اینها را میتواند پیش بینی کند با آن فرمولهائی که خودش میداند. در گذشته گفته شده بود که زندگی و کل ,عالم هستی با زبان ریاضی نوشته شده، نه تنها روی زمین بلکه کل افلاک و عالم هستی همه اش بزبان ریاضی هست. همه اش با حساب و نظم دقت است. حالا که بزبان ریاضی نوشته پس کسیکه ریاضیات بداند این زبان را میداند که چیست و باین پرسشهایش پاسخ میدهد و مشکلش را حل میکند. او بنور حقیقت می بیند. میگویند ینظور بنورالاه. یعنی نگاه کردن با نور حقیقت یعنی با آن نوری که در دلش هست دارد نگاه میکند. این الله در دلش هست.
3400 نـیسـت آن یـنظُـور بـنـورالله گِزاف نــور ربّـانـی بُوَد گـــردون شـکـاف
میگوید آن چیزیکه من گفتم از نور حقیقت بیهوده و گزاف نیست این نور حقیقت آسمان شکاف است یعنی میتواند حجابها و پرده ها که نمیتوان پشت آنها را دید بشکافت و پشت آنها را آشکار کند و حقیقتها را نشان بدهد. اینها را باورمند دارد به ناباور میگوید.
3401 نـیسـت اندر چشم تـو آن نــور, رَو هســتـی انـدر حسّ حـیـوانــی گِـرو
ای قاطر در چشم تو آن نور حقیقت نیست و در چشم دلت آن نور روشنی که بتواند اینها را ببیند نیست. برو پی کارت. تو اسیر حس حیوانی هستی. پنج حس داری و بعضیها هستند که فقط با این پنج حسشان کار میکنند و غیر از این پنج حس هیچ چیز دیگری را قبول ندارند. حیوان هم همی طور عمل میکند پس تو برو پی کارت تو آن نوری که من میگویم در دل است نمی بینی چون تو اسیر و در گرو این پنج حست هستی.
3402 تـو ز ضـعف چشـم بـیـنـی پـیـش پـا تـو ضـعـیـف و,هـم ضـعـیـف پیشوا
تو اینقدر ضعف داری که فقط پیش پای خودت را می بینی و دورتر از این چیزی را نمی بینی و تو ضعیف هستی و پیشوای تو هم ضعیف است. منظور از پیش وا آن چشم اوست. این چشم سرت می بیند و بتو میگوید از کدام طرف برو و همین. میگوید هم تو ضعیف هستی و هم چشمت ضعیف است برای اینکه این چشم تو مثل همه اندامهای تو اشتباه میکند. چشم سر بیش از همه اشتباه میکند. آن چهار حس دیگرت هم اشتباه میکند و تو هم داری اشتباه میکنی.