19.4 شیر عــلم

تفسیر   :

پیش از اینکه  بخواهیم مطلب این قسمت را شروع بکنیم، مطلبی را که هر چند بار یک مرتبه لازم است خدمت خوانندگان عزیز یاد آوری کنم اینست که آنچه در باره مثنوی مولانا میخوانید فقط تفسیر ابیات مولاناست و من در این راستا یک مفسر هستم.  کار مفسراینست که مطلب نوشته شده و نا شکفته شده ای را باز کند و قابل فهم کند برای خواننده. در ضمن یکی از ویژگیهائی که مفسر باید داشته باشد اینست که اصالت مفهوم نویسنده را حفظ بکند نه چیزی بآن بیفزاید و نه چیزی از آن بکاهد و نظر خودش را در این تفسیر دخالت ندهد. من هیچوقت نظر خودم را در این تفسیرها دخالت نمیدهم برای اینکه من در اینجا مفسر ابیات مولانا هستم و نه مبلغ نظریات خودم. این شما هستید که بایستی با چشم دل این گفته های مولانا را بخوانید و بیش از یک بار بخوانید و بیاندیشید و باز هم بیاندیشید تا در دل و ذهنتان جا بیافتد. این مطالب را نظر شخصی من تلقی نکنید که زود از آنها بگذرید و اینها را تفسیر مولانا بحساب بیاورید که با وجود تفسیر شدن باز هم پیچیدگی دارد برای اینکه مفسر هم توانائیش در یک حدیست که تشریح بکند  و از طرف دیگر خواننده هم باید حوصله و دقت و پی گیری این را داشته باشد که مطلب را درک کند. چیز دیگری را که خواستم تذکر بدهم، وقتی میگویم بیاندیشید و بیاندیشید، ممکن است با خودتان فکر کنید که من وقت این همه اندیشیدن را ندارم و در برابر آن من عرض میکنم که این اندیشیدن بهترین وسیله ایست برای دور کردن افکار ناراحت کننده و رنج آوریکه برای شما پیش میآید و مغز شما را پُر میکند و شما را خسته میکند و این بهترین داروئی هست بدون اثرات جنبی بنا بر این هرچه در باره اش بیاندیشید کم کرده اید. اینکه میگوئید وقت برای اندیشیدن ندارید، لا اقل وقت برای این دارید که مغزتان را باز بگذارید که هر چه افکار ناپسند و نا روا و بی اساس هست بمغز شما هجوم بیاورد و شما را خسته بکند و احتمالا خواب شب را هم از شما بگیرد و شما بجای آن میتوانید مغزتان را از این گفته های مولانا پر کنید و راه ندید به آن افکاریکه داخل میشود. ( از گفته های آقای دکتر پاکروان)

در این قسمت از مثنوی معنوی این نکته مهم مورد بحث قرار میگیرد که ناگروندگان به حقیقت و منکران حق براستی خود فریبانی بیش نیستند. اینها آفت باورمندانند. باورمندان در جامعه آفت دارند. آفتشان این ناباوران هستند. مولانا میگوید در حالیکه خورشید عالم تاز میتابد, چقدر زود و چقدر آسان اینها میتوانند وجود خورشید را کتمان کنند. نور خورشید را ببینند و بگویند این نور خورشید نیست. اینها خود را فریب میدهند و هرگاه این کسیکه منکر هست, یک انگشتش را روی چشمش بگذارد آنوقت مولانا میگوید عالم را از خورشید تُهی میبیند. کافیست انگشت روی چشمش بگذارد. گفت

                   یک اِصبع چو بر چشم میزنی       بینی از خورشید عالم را تهی

اصبع یعنی انگشت. اینکه کاری ندارد یک انگشت روی چشم میگذاریم و میگوئیم که خورشید اصلا نیست. چون ما فرو میرویم در تاریکی. مولانا میگوید منکران هم با چشم باطن خودشان و با خورشید معنی اینچنین رفتار میکنند. چشمان خودشان را بسبب هوسهای نفسانی می بندند و اینها خفاشکانی را میمانند, شبیه خفاشکانی هستند و یا خفاش های محقری هستند که منکر دیدن آفتاب و حقیقت هستند. توضیح اینکه این (ک) که در خفاشکان آمده را ک تحقیر مینامند. اینها حتی از دیدن آفتاب حقیقت هم بیزارند. بعد نتیجه میگیرد که بیزاری خفاش، همه میدانیم که خفاش همان شب پره است ودر روز نمیتواند بیرون بیاید. لذا  بیزاری خفاش از خورشید خودش دلیل بر وجود خورشید است. یعنی اینکه رفته و در غار تاریک خودش را مخفی و پنهان میکند, خود این پنهان کردن خودش دلیل بر وجود خوشید است.

                       نفرت خفاشکان باشد دلیل       که منم خورشید تابان جلیل

بیزاری خفاشکان مثل بیزاری منکران از حقیقت است. نکته این است که بیزاری منکران از خورشید حقیقت و از درخشندگی انوار حقیقت، هیچ از نور این حقیقت کم نمیکند. آنها بیزارند ولی خوشید دارد کار خودش را میکند. خورشید معنویت و حقیقت هم هرکس ازش بیزار باشد، ذره ای از معنویتش کاسته نمیشود و در اینجا پیام و نکته ای وجود دارد. آنها کور هستند و وقتی میگوید کور هستند یعنی چشم دلشان کور است همان چیزیکه میگوید کوردل. اینها کوردلند و این کور دلی مانع از آن میشود که چشمشان را بسوی حقیقت بگشایند. سعدی در این باره میگوید

                شب پره گر وصل آفتاب نخواهد        رونق بازارِ آفتاب نکاهد

شب پره یعنی خفاش. این شب پره است که خودش را در غار تاریک مخفی میکند. از رونق نور و تابش خورشید چیزی کاسته نمیشود. در هر حال این منکران که چشم خودشان را می بندند گمان میکنند که میتوانند مانع فیض بخشی خورشید بدیگران بشوند. یک منکر چشم خودش را می بندد و خیال میکند که دیگران هم مانع میشود که چشمشان را ببندند. میپندارند و تصور میکنند که قادرند این گروندگان بحقیقت را از راه حقیقت جوئی باز دارند. اینها منکر و دشمن و آفت باورمندان هستند. اینست که مولانا میگوید مواظب باشید با کسانیکه هم نشین و هم دم میشوید ببینید اینها کسانی هستند که چشمشان بسوی خوشید حقیقت باز است و یا بسته. این جسمی که فنا شونده هست دلیل بر روح باقی مانده است.لابه مستان دلیل ســاقـی اسـت.  اگر که میبینید  مستان از میکده بیرون میآیند و ناله ها و آواهائی دارند, این ناله ها را که میشنوید دلیل بر اینست که ساقیی وجود دارد که این ساقی می بکام وجود آنها ریخته و آنها را باین حال اورده. همان گونه که این ناله و آوای مستانه دلیل بر وجود ساقی هست، بهمین ترتیب هم این جسمی که می بینید و باقیست دلیل بر آن روحی هست که شما نمی بینید. مولانا میگوید:

              ای برادر تو همان اندیشه ای    ما بقی را استخوان و ریشه ای

این اندیشه یعنی تمام وجود شما اصلش این اندیشه است  و این اندیشه زائیده آن روح است پس این چیز بسیا ر با ارزشیست و شما را هدایت میکند بجانب آن روح که ارج فراوان دارد.

مولانا میگوید این امور ظاهری دیدنی در این دنیای ما همیشه دلیل بر امور باطنی نادیدنیست. فقط تکیه نکنید و نخواسته باشید ببینید تا قبولش کنید و درکش کنید. بسیاری از چیزها هست مثل معنویات که اصلا دیدنی نیست و لمس کردنی نیست و اینها درک کردنیست و باطنیست و این کشف و شهود لازم دارد. یعنی اینها را باید در دلتان ببرید و با چشم دلتان بآن نگاه بکنید و بیاندیشید تا در دلتان کشف بکنید و آنوقت چشم دلتان مشاهده کند.  این را کشف و شهود میگویند. حالا با این مقدمه به تفسیر اشعار مولانا می پردازیم.

3051    هســت بـازیــهــایِ آن شـــیـــر عَــلــم        مـخـــبــری از بــادهایِ مُــکـــتَـــتَـم

از نظر دور نمیداریم که آنچه که مولانا میخواهد بگوید تا آخر بحثش اینست که آن چیزی را که ما نمی بینیم وجود دارد. در این بیت، بازیهای آن شیر علم منظور آن نقشیکه روی پرچم ها هست و این بادی که میآید و شروع میکند به احتزازو تکان خوردن و بازی کردن ما بازیهای این نقش را می بینیم ولی بادی را که این پرچم را بحرکت در آورده نمی بینیم. ولی این حرکت پرچم را که می بینیم دلیل بر بودن باد است. اگر که باد نبود این بحرکت نمیآمد در مصراع دوم این مخبری, این ی یای وحدت است یعنی یک مخبر. میگوید یک خبردهنده ای هست که این حرکات روی پرچم از بادهائی که شما نمی بینید و پوشیده است از چشم ما مکتتم یعنی پوشیده. جای دیگری هم مولانا گفته بود:

                       ما همه شیریم، شیران عَلم        حمله مان از باد باشد دَم بدَم

پیام مولانا اینست که تمام حرکات و افعال و رفتای که شما دارید, همه اش تحت تأثیر و تسلط و نفوذ روح شماست و این روح شماست که این جسم را به جنبش و حرکت میآورد شما این حرکات را می بینید و قبول دارید ولی روح را چون نمی بینید نمیخواهید بحساب بیاورید.

3052    گــر نــــبـــودی جــنـــبش آن بــادهـــا        شـیـر مــرده کِـی بــجســتـی درهـوا

شیر مرده در اینجا نقش روی پچم است. کی بجستی در هوا؟ این یک پرسش انکاریست. کی در هوا میجست؟ هرگز نمیجست. اگر جنبش بادها نبود کی یک شیر نقش روی پرچم در هوا  تکان میخورد و جستن میکرد؟ جواب اینست که هیچوقت.

3053    زان شـنـاسـی بـاد را گـرآن صـبـاست        یا دبـوراسـت این بـیـان آن خـفـاست

زآن شناسی, آن به حرکت پرچم بر میگردد. زان شناسی یعنی از آن حرکت شیر پرچم میشناسی حالا این باد هرچه میخواهد باشد, باد صبا باشد و یا باد دبور باشد. باد صبا حافظ زیاد بکار برده و شما با آن آشنائی داید. باد صبا آن بادی هست که هنگام طلوع خورشید میوزد و بسیار فرح انگیز است و در فارسی بآن نرم باد میگوئیم. سابق براین معتقد بودند بادی که از مشرق میوزد نشاط آور است و بادیکه از طرف مغرب میوزد آن ملال آور و بیماری آوراست و این باد را دبور میگفتند. در اینجا میگوید میخواهد این باد, باد صبا باشد و یا میخواهد باد دبور باشد، میخواهد از مشرق بوزد و یا میخواهد از مغرب بوزد فرق نمیکند آن نقش روی پرچم را بحرکت در میآورد.

3054    ایــن بـدن مـانـنــدِ آن شـــیــر عـــلـــم         فــکــر مــی جــنـبـانــد او را دَم بدَم

فکر می جنباند او را، اندیشه میجنباند او را دم بدم. جای دیگر میگوید: اندیشه اگر جائی رود وانگه تو را آنجا کشد. پس وقتی شما جائی میروید و یا اقدام بعملی میکنید, پیش از آن اندیشه کرده اید و بدنبال اندیشه تان حرکت میکنید و بدنبال انیشه تان شروع بیک کاری میکنید. در مصاع دوم میگوید این اندیشه این بدن شما را دم بدم بحرکت و جنبش وا میدارد.

3055    فکـرکـآن از مشـرق آید, آن صـباست        وانــکه از مغرب, دِبـور بـا وَبــاست

در بالا معنی باد صبا و باد دَبور را بنا به عقیده پیشینیان گفتیم. حالا مولانا نمیخواهد بگوید که من حتما معتقدم به بادی که از مغرب میآید, بادی هست که وبا و یا بیماری با خودش میآورد و منظور از وبا بیماری و رنج است، میخواهد بگوید که این بادها با هم فرق میکند ولی برای جنبندن آن نقش روی پرچم هیچ فرقی نمیکند. این اندیشه های ناشی از روح مثل این بادهاست که از مشرق میاید و یا از مغرب. بعضی از این اندیشه ها مثل باد صبا نشاط آور است و شما را میبرد بسوی خوشحالی و خوشبختی و سودمندی. بعضی از اندیشه ها هم هست که مثل آن بادی که از مغرب میاید و در قدیم معتقد بودند ملال آور و نج آور است, و بیماری آور. همیشه آنطور نیست که اندیشه هائی که از روح صادر میشود نشاط انگیز باشد، بعضی وقتها این اندیشه ها گرفتاری و نج هم ایجاد میکند. آندیشه هم نیک و بد دارد. اندیشه همیشه خوب نیست. اندیشه نیک خوب است. چه باید کرد که اندیشه خوبمان بیشتر شود؟ باید بروح غذا داد و تقویت کرد. همانگونه که جسم غذا لازم دارد, روح هم غذا لازم دارد. جسم مادیست و غذای مادی باو میدهید مثل انواع غذا ها. ولی روح غذای معنوی دارد. شما این کتاب را میخوانید و در حین خواندن مولانا بشما غذای معنوی میدهد.  

3056    مشـرقِ ایـن بــادِ فـکــرت دیگــرست        مـغــربِ ایـن بـادِ فـکرت زآن سَرست

میگوید این اندیشه های باد مانند با هم فرق میکنند. مشرقِ بادِ فکرت، این اضافه تشبیهی است. یعنی فکر و اندیشه باد مانندی که از مشرق است و شما را بحرکت در میاورد از این سرست و فکر و انیشه ای که از مغرب است از آن سرست یعنی جهت مخالفش است. مشرق اندیشه های نورانی ورحانی, اینها هیچ ارتباطی با آن مشرق و مغرب جغرافیائی ندارد. مشرق روحانی مثل مشرق ظاهری که شما میتوانید با چشم ببینید، مشهود نیست و با پنج حس نمیشود آن را حس کرد و اگر مشرقی و یا مغربی مولانا میگوید این مشرق و مغرب جغرافیائی نیست. این مشرق و مغربیست که تحریک به نیک بکند و یا تحریک زشت بکند. مغرب اندیشه های نفسانی و ظلمانی و شیطانی هم مثل مغرب ظاهری هم محسوس نیست ولی وجود دارد. باید مواظب بود که انسان بدنبال آن اندیشه ها کشانده نشود.

باز مثالهائی در تأئید گفته هایش مثل همیشه میزند. گفت که اندیشه های نیک وجود دارد و اندیشه های بد هم وجود دارد و همه اینها از آثار روح باطنی انسان است و برای انسان هم مشهود نیست. اما دوگونه باطن هست. باطن بیرونی داریم و باطن نفسانی و اینها با همدیگر فرق میکنند با باطن درونی. باطن درونی آن است که فقط متوجه خودش است. بعضیها فکر میکنند که باطن درونی یعنی آن باطنی که به بیرون نگاه میکند. باطن درونی تمام چشمش بدرون است  و به بیرون و ظواهر نیست و بقول مولانا به پوست نیست و بمغز است. میخواهد توجه بدهد که آن باطن درونی باطن اصلی است و اصلا باطن بیرونی که گروهی فکر میکنند وجود ندارد. حالا مثال میزند.

3057    مَـه جـماد اسـت و بُود شـرقش جـماد        جــانِ جـــانِ جـــان, بُودشـــرق فُـــؤاد

مه یعنی ماه آسمان. جماد است یعنی جامد و بی روح است. مشرقش هم جماد است, اما در مصراع دوم، جانِ جانِ جان یعنی روحِ روحِ روح یعنی اصل روح. روح جزئی از حقیقت یا آن چیزیکه ما اسمش را خدا گذاشته ایم است. مشرق این روح آن مشرقی که ماه طلوع میکند نیست, مشرق جماد نیست. مشرق دل معرفت یاب است و از دل طلوع میکند و از آنجا بیرون میآید. کلمه فُؤاد یعنی دل معرفت یاب, یعنی دلی که بدنبال معرفت و معنویت است و این مشرق طلوع اندیشه های نیک است. در اینجا مفهوم بیت قبل را دنبال میکند. میگوید همانگونه که بد ها و زشتیها از باطنتان تراوش میکند, خوبیها هم از باطنتان تراوش میکند و باید توجه کرد که اندیشه های نیک از دلی میتراود که آن معرفت یاب باشد و از هر دلی طلوع نمیکند. دلی که پُر از حرص, کینه, حسادت, انتقام, زشتی و ناباوری باشد، در این چنین دلی اندیشه نیک طلوع نمیکند. اندیشه های نیک طلوعش در د ل صیقل خورده و پاک است, در دلی که هرچه زشتیها در آن هست بیرون شده و نیکی ها جانشین شده. دیو چو بیرون رود, فررشته درآید   

3058    شـرق خورشـیـدی کـه شـد باطن فروز        قِشــرو عـکسِ آن بُود خـورشِد روز

مشرق خورشیدیکه باطن شما را روشن میکند, این بآن خورشید ظاهرِ آسمان هم نور میدهد. میگوید این نور خورشید آسمان که ظاهر هست انعکاسی و بازتابی و پرتوی از نور خورشیدِ بطنِ پاک شماست. پیغام مولانا اینست که ظاهر قِشروعکس آن بود خوشید روز, خورشید روز یعنی خورشید آسمان که در روز پیدا میشود. میگوید نور این خورشید آسمان ظاهر است و نور واقعی آنست که در دل شماست. کلمه عکس یعنی انعکاس. و نور این خورشید آسمان در برابر نور واقعی دل شما اصلا هیچ بحساب میآید و فقط بازتاب و انعکاسی از نور دل شماست. میخواهد اهمیت آن نور درون را بما بگوید.

3059    زآنـکــه چـون مُـرده بـودتن بـی لَـهـب        پـیش او نـه روز بـنـمـایـد نَـه شـــب

زانکه یعنی از آنجائیکه و یا برای آنکه. لهب در لغت یعنی شعله ولی در اینجا شعله روح است. میگوید تنی که مرده هیچ روحی در آن نیست و پیش این تنی که روح در آن نیست نه روز دیده میشود و نه شب. بنماید یعنی نشان داده شود و یا نمایش داده شود. حالا بقول مولانا اگر کسی شعله ای از این روح در او نباشد, خیال میکند که او زنده هست. او ظاهرا مثل دیگران زندگی میکند ولی آن چیزی را که باید داشته باشد ندارد. او زنده نیست. زنده آن کسیست که آن روحِ روحِ روح که جزئی از خداوند است دروجودش باشد.

3060    ور نـبـاشــد آن چـو ایــن بـاشد تــمــام        بــی شــب و بــی روز دارد انـتـظــام

این و آن ضمیر هستند. آن در اینجا یعنی تن. این در اینجا یعنی روح. میگوید اگر این تن نباشد ولی روح کمال یافته باشد. (تمام یعنی کمال). در مصراع دوم کلمه انتظام یعنی سر و سامان. میگوید اگر تنتان نباشد روحتان هست و این روح بی شب و بی روز سر و سامان دارد و مثل تن نیست که برای سر و سامان داشتن و انتظام شب و روز داشته باشد که کی بخوابد وکی غذا بخورد وکی بیدار شود. این انتظام برای تن است و روح این را نمیخواهد زیرا  بی شب و بی روز انتظام دارد. این روح منظم شده و سر وسامان یافته هست. پس اصل آن روح است. این روح نیازی به خورشید ندارد یعنی خورشید آسمان هیچ در او دخالتی ندارد زیرا خودش درخشنده تر, فراتر و برتر از خورشید است.

3061    هـم چـنـانـکه چشــم مـی بـیـنـد بخواب        بـی مــه و خورشــید, مــاه و آفــتــاب

همان طور که چشم شما در خواب می بیند بدون اینکه ماه و خورشیدی و یا ماه و آفتابی وجود داشته باشد. بعبارت دیگر میگوید وقتیکه ما خوابیده ایم و چشم سرمان بسته است، آن چشم باطن ما باز است و می بیند. در آن رؤیا ماه را می بیند و یا خورشید را می بیند. این یک نوع ادراک است که بدون وجود ماه و خورشید صورت میگیرد.

3062    نومِ مــا چون شـد اَخُ الــموت ای فـلان        زیــن بــــرادر آن بــــرادر را بـــدان

نوم یعنی خواب. گفته شده و اصطلاحیست که: خواب برادر مرگ است. در بیت فوق مولانا این اصطلاح را بکار میبرد. اَخ یعنی برادر و یا اخوی. الموت هم مرگ است. ای فلانی و ای کسیکه تو داری حرفهای من را میخوانی, خواب برادر مرگ است و بمصداق اصطلاح فوق مرگ و خواب هردو برادرند. زین برادر یعنی از این خواب، ان برادر یعنی مرگ را بشناس. و یا از خواب که همه ما قبولش داریم میتوانیم پی ببریم که مرگ یعنی چی و آن را بشناسیم. در خواب ارتباط شما با بیرون قطع نمیشود ولی ارتباط ظاهر شما قطع میشود. پیغام مولانا اینست که مرگ هم که میآید روح هست و روح فانی نیست و باقی است. و آن روح باقی با عالم خارج در ارتباط است. مثل اینکه شما درخواب جسمتان ارتباطش با خارج قطع شده ولی روحتان قطع نشده و دارید خواب می بینید.مولانا میخواهد بگوید که در مرگ روح مثل خواب حیات و انتظام دارد و سر و سامان دارد. ای کسانیکه روح را یا باور ندارید و اگر باور دارید میگوئید جسم من که مرد جزء خاک میشوم و روحم هم میرود پی کارش. میگوید که نه پس از مرگ جسم, روح زنده است و سر و سامان دارد و با این عالم در ارتباط است. وقتیکه نیروهای جسمی از کار افتاد آنوقت چگونه میتوان قبول کرد که نیروهای روحی از بین میروند فقط وقتی میتوان این کار را کرد که ما روح را قبول داشته باشیم. وقتی روح را قبول نداریم میگوئیم همه چیز تمام شد و همه چیز از بین رفت و تمام شد در حالیکه تازه اول کار است و انوقت است که درست این روح بتواند ببیند بدون اشتباه و بدون خطا ببیند و تشخیص بدهد.

روحهای آرام آن روحهائی هستند که کاملا از آلودگیها پاک شده اند و آماده شده اند برای این تشخیص ولی روحهای نا آرام و سرگردان همیشه بدنبال آرامش هستند و آرامش پیدا نمیکنند و سرگردان میمانند و بقدری آلوده شده اند که این روح دیگر کار خودش را نمیتواند انجام بدهد و نمیتواند آن حقیقت را ببیند. یکی از ارکان اصلی عرفان جستن حقیقت است. نام آن خدا را حقیقت میگذاریم و میخواهیم این حقیقت را بشناسیم و برای شناختن این حقیقت در راه طریقت قدم میگذاریم. طریقت از کلمه طرق یعنی راه و روش است. این عرفان راهی ست که ما را بحقیقت میرساند. شما کجای این راه هستید؟ فرض بر اینکه در این راه آنقدر جلو رفتید و رفتید که نزدیک به حقیقت شده اید و دارید آن نور حقیقت را می بینید.آن نور حقیقت را که از دور پیداست شما فقط با روحتان میتوانید ببینید و درک حقیقت کنید و  نه چشمهای سرتان.   و بعد از مرگ آن روح وجود دارد و چه بهتر میتواند این کار را بکند و جزئی از خداست و مولانا اسمش را جان گذارده و خدا را لقب داده جانِ جانِ جان.

3063    ور بگو یـنـدت که هست آن فَرعِ ایـن        مشـنـو آنــرا ای مُــقلِـــد بــی یــقــیــن

آن یعنی آنچه که در خواب می بینی. این یعنی آنچه که در بیداری میبینی. خیلیها میگویند آنچه در خواب می بینی, فرع آن چیزی هست که در بیداری می بینی. میگوید این حرفها را

مشنو. ای مقلد, ای کسیکه تحقیق نکرده ای و اهل تقلید هستی و اهل تحقیق نیستی. مقلد در برابر محقق است و مقلد تحقیق نکرده چیزها را قبول میکند. میگوید ای مقلد بدون اینکه یقین داشته باشی آن حرفها را قبول مکن. آنچه که در خواب می بینی فرع آن چیزهای بیداری نیست. یقین یعنی باور بدون شک. ای مقلد اگر باشند کسانیکه بتو بگویند که آنچه در خواب میبینی, فرع آن چیزی هست که در بیداری مشاهده کردی، این را بطور تقلیدی نپذیر. بلکه باید این چیز ها را تحقیق بکنی و وقتی تحقیق کردی یقین پیدا بکنی که این رؤیاها و این خوابها صد درصد و صرفا طابع افکار بیداری نیستند. خیلی از چیزها هست که شما در خواب می بینید و هیچ وقت در بیداری این چیزها را نمی بینید. خواب میبینید که بجائی رفته اید و بباغی رفتید و در آنجا فلان ساختمان است و چشمه های متعدد دارد و ابشارهای زیبائی دارد. وقتی بیدار میشوید میگوئید که من چنین جائی نرفته ام و این چه بود که بخواب من آمد.

مولانا در جائی دیگر میگوید یک اتفاق دیگر هم میافتد. بعضی چیزها هست که یکی خواب می بیند و یک چیزهائی می بیند و روز بعد همین خوابهائی که دیده برایش اتفاق میافتد, نه روز بعد شاید هفته بعد, ماه بعد, و یا حتی سال بعد. میگوید چگونه میتوان باین نگاه کرد؟ آنگونه میتوان باین نگاه کرد که در خواب, آن روح ما چیزهائی می بیند که در بیداری روح آن را ندیده یعنی پیوندش با مادیات بکلی قطع شده و حالا دارد می بیند و این تعجب ندارد. مولانا میخواهد بگوید که کسانی هستند که بشما میگویند اول در بیداری دیده اند و بعد در خواب همانها را دیده اند. خیر اینطور نیست زیرا خیلی چیزها هست که اول در خواب می بینیم و بعد در بیداری بآن میرسیم.

3064    مـی بـیـنـد خواب, جانـت وصـفِ حال        کـه بــبــیــداری نـبــیــنـی بـیست سال

بیست سال مفهوم عددی ندارد. بیست سال یعنی سالهای زیاد. میگوید گاه روح تو در خواب چیزهائی در باره شرح حال تو می بیند که هرگز بزندگی روزمره ات ربطی ندارد و متأثر از آن نیست و تو در پی سالهای متوالی در آینده ممکن است برایت پیش بیاید. در خواب چیزی ببینیم که در بیداری دیده نشده، عوالمی را در خواب مشاهده میکنیم که اصلا آن عوامل در بیداری هیچ ارتباطی نداشته و معنی آن برای ما آشنا نیست و وقتی بیدار میشوید میگوئید این خواب چه بود که من دیدم؟. میروید بدنبال کسیکه خواب تعبیر میکند که بیاید و خواب شما را تعبیر کند. چرا شما میروید بدنبال متعبر؟ کار نداریم که این شخص درست میگوید و یا درست نمیگوید. برای اینکه تو میخواهی بدانی که این خوابی را که دیده ای در آینده چه تأثیری روی زندگیت دارد و تعبیر این خوابی را که دیدهای چیست. مولانا میگوید هر کسی که در این خوابها عواملی برایش آشکار میشود و بعدا در اینده برایش اتفاق میافتد نمی بیند. کسانی هستند که در مسیر زندگیشان و باطنشان آلودگی زیاد ندارد و باطنشان صیقل خورده است و ما اسم آنها را انسانهای کامل گذاشته ایم. تو هم میتوانی انسان کامل باشی. انسان کامل یعنی کسی که بکمال خداوند کامل شده شده. تو باید وجود خداوند را باور کنی و بآن مبدأ خودت را نزدیک کنی و بکمال خداوند کامل باقی بمانی. اگر اینگونه باشد عواملی در حالت روئیا برای تو اتفاق میافتد که واقعا این عوال را بعد ها خواهی دید. این برای هرکسی این طور نیست. حالا یک مثال میزند:   

3068    پـیـل بـایـد, تــا چـو خُســپــداو شـبـان        خــواب بـیـنـد خـطّـه هــنــد وســتــان

یک اصطلاحی هست که میگوید: پیل خواب هندوستان می بیند. زیرا مؤا و مسکن اصلیش هندوستان است. حالا از هندوستان جدا شده و وقتی از هندوستان جدا شده شب خواب مسکن اصلی خودش را میبیند. تو هم آن پیل باش که در طی زندگیت بعالم حقیقت رسیده باشی و وقتی در خواب میروی و میخواهی بعالم حقیقت بر گردی و روحت هندوستان حقیقت را جستجو میکند و میخواهد بآنجا بر گردد. ولی اگر تو هندوستان حقیقت برایت وجود نداشته باشد و یا اگر فیلی باشد که از آفریقا آورده شده باشند و هیچ وقت هندوستان را ندیده باشد, شب که میخوابد خواب هندوستان نمی بیند. پس باید هندوستان حقیقت را رفته باشی و مسکن گزیده باشی, انوقت وقتی در خواب میروی روئیاهائی برایت پیش میآید که برایت تعجب آور است.

3070    جـانِ هـمچون پـیـل بـایـدنـیک زفـت        تـا بـخــواب, او هـنـد داند رفت تَـفـت 

روح هر کسی این اتفاق برایش نمی افتد. روحت باید مثل فیل باشد. نیک یعنی خیلی. زفت یعنی عظیم. در مصراع دوم, تا او در خواب با شتاب به هند برود. تَفت در اینجا بمعنای با شتاب رفتن است. میگوید روحت باید آنقدر قوی جسته و عظیم هیکل باشد تا در خواب با سرعت و شتاب بسوی حقیقت برود. این روح کسانیست که نشانی از حقیقت در آنها باشد. اگر شما در عالم حقیقت زندگی کرده باشید باید نشانی از آن حقیقت هم داشته باشید. در اینصورت روح شما هم در خواب بطرف حقیقت شتابان میرود. این چیزهائی که مولانا میگوید اندیشیدن و اندیشیدن میخواهد. گفت که روح مثل پیل میخواهد, ای خواننده ممکن است با خودت بگوئی منکه روح مثل پیل ندارم, روح من آنقدر بزرگ نیست من خودم را میشناسم. اگر نداری باز مأیوس نشو، میتوانی که یک وقتی داشته باشی.

3073    لــیـک تـو آیِس مشــو هــم پـیـل باش        ورنه پـیـلــی, در پــی تــبــدیـــل بـاش

آیِس یعنی مأیوس شونده. در عرفان نومیدی بطور کلی, اصلا یک گناه نابخشودنیست. میگوید اگر که تو میگوئی که همچان روح بزرگی ندارم سعی کن مثل پیل قوی باشی. اگر که این روح فیل مانند نداری سعی کن که تبدیلش بکنی. میخواهد بگوید که میتوانی عوضش کنی و جانشینش کنی. میتوانی که بهترش کنی زیرا تبدیل بسوی کمال رفتن است. یکی از ارکان عرفان اینست که میخواهد بما بفهماند که ما بسوی کمال میتوانیم برویم. اگر که قبول داریم که بسوی کمال داریم میرویم, باید بتوانیم تبدیل بشویم. ما هر لحظه میتوانیم تبدیل بشویم بسوی بهتر و بیشتر و بهتر و کمال یافته تر میشویم.  اگر کسی قدرت تبدیل در او نباشد آنوقت قدرت تکامل هم در او نیست. تکامل و تبدیل جهت بهتری و روشن تری پس مأیوس نباش تو هم میتوانی خودت را تبدیل کنی.  سعی کن که شایسته شوی. شایسته رسیدن به حقیقت شوی, اما چگونه من خودم را شایسته کنم خودم را که بحقیقت برسم؟

3074    کـیـمــیـا سـازانِ گـــردون را بــبـیـن        بشــنـو از مـیـنـا گران هـر دم طـنـیـن

کیمیا سازان چگونه اشخاصی هستند؟  کیمیا گران آنهائی هستند که کیمیا داشتند و میخواستند یک فلز بد تری را تبدیل کنند به یک فلز بهتر. مثلا اگر میخواستند مس را بطلا تبدیل کنند حالا کیمیا گرانی هستند که مس وجود تو را تبدیل به طلا ی وجود میکنند. اینها افلاک در اختیار شان است و چرخ گردون ما اینهاست یعنی قدرت زیاد دارند و میتوانند تو را تبدیل کنند. چگونه کیمیا گران مس را تبدیل بطلا میکنند؟. حالا هم کیمیا سازانی هستند که مس وجود تو را بطلا تبدیل میکنند. برو و بگرد تا آنها را پیدا کنی. آنها روح تو را تبدیل میکنند زیرا آنها تبدیل کننده هستند. در مصراع دوم میگوید “بشنو از مینا گران” مینا یک نوع شیشه های رنگی را ذوب میکردند و بعد با دقت و مهارت زیاد اینها را روی فلز نقش میدادند بصورت نقش و نگار و این را میگفتند مینیا گری و این نقش و نکار های کوچکی  مثل دستبند و یا گردن بند, این را میگفتند مینا گری. مینا گری بسیار کار دقیقی بود. حالا میگوید که این مینا گران معنوی هم هستند و تو هردم آواز و ندای آنها را بشنو. آنها دارند بتو ندا میدهند و تو توجه کن. اگر بکنی آنها تو را تبدیل میکنند. حالا این کیمیا گران و مینا گران را از کجا پیدا کنم. بسیار خوب, تو گفتی و منهم قبول کردم.  

3075    نـــقــش بـنـد انــنــد در جــوّ فــلــک        کـــار ســازانــنــد بــهــرِ لــی و لَــک

نقش بندان یعنی نقاشان. در جو فلک یعنی در آسمان معنویت و معنویت. کار سازانند یعنی آنها کار تو را درست میکنند و تو را تبدیل میکنند. بهر لی و لک. لی یعنی من و لک یعنی تو. آنها بهر من و تو نقاشان معنویند و در آسمان معنویت وجود دارند و اینها این تبدیلی را که میخواهی کار سازی میکنند. باز هم میپرسی کجا پیداشون بکنم.

3076    گـر نـبـیـنی خَلـقِ مُـشـکـیـن جیب را        بـنـگـر ای شب کـــور ایـن آسـیـب را

کلمه جیب درستش جَیب است . جیَب یعنی یخه. ما باید جیب بخوانیم برای اینکه با کلمه آسیب جور در بیاید. حالا این مُشگین جیَب یعنی یخه و گریبان آنها معطر است. و آنها بوی عطر معرفت و معنویت میدهند و از وجودشان منتشر و پراکنده  میشود. ای کور دل و ای شبکور اگر که این آدمهای مشگین جیب را نمی بینی، آشوب اینها را ببین. آشوب را همه خیال میکنند گزند و صدمه, درست است ولی اصلش آن نیست. اصل آشوب یعنی اثر و برخورد. وقتی شما از یک چیزی گزند و برخود می بینید میگوئی بآن برخورد کردی. حالا اگر که آن خلق مُشگین جیَب را نمی بینی که در آسمان معرفت دارند نقاشی میکنند و یا در آسمان معنویت دارند کار سازی میکنند, اگر تو آنها را نمی بینی اثرشان را که می بینی. مگر یکی از کسانیکه میتوانند مس وجود ما را به طلا تبدیل کنند خود مولانا نیست؟ مولا در قونیه دفن شده نمی بینید ولی اثرش را که دارید می بینید. همین الان شما دارید میخوانید چون ابیاتش جلوی شما هست و دارید می بینید. این اثرش هست و این اثر را دست کم نگیر زیرا این اثر از دست یک کیمیا گر و یک میناگر بدست تو رسیده. او از کسانیست که آسمان معنویت و معرفت در اختیارش هست و حالا او آمده بصورت شعر و قافیه و آهنگ در اختیار تو گذارده. تو دست کم مگیر. نه اینکه تو ببوس و از خواندن خسته بشو و بگوشه ای از کتابخانه ات بگذار، بلکه بخوان و بفهم و هضم کن. تا حضم نکنی جذب نمیکنی. اگر نمیتوانی بخوانی پس باید بروی در جاهائی که برایت میخوانند و آنوقت دقت کن.

3077    هـــر دَم آســیــبســت بـــر ادراکِ تو        نـبـت نـو نـو  رُسـته بـیـن از خـاک تو

هر لحظه اثر معنوی این انسانها در ذهن و درک تو دارند کار میکنند. الان که دارید میخوانید دارند کار میکنند. اگر در راهی در حرکت هستید دارید راجع بآن فکر میکنید. بمقصد که رسیدید باز بهمان شکل, فردا هم اگر وقتی پیدا کردید راجع بآن فکر میکنید و اگر هم وقتی برای آن ندارید, وقتی برای آن در ذهن خود برنامه ریزی میکنید اگر بآن خیلی علاقمند بودید. اشکالی پیدا کردید از کسی سؤال میکنید. آنوقت می بینید که لحظه بلحظه گیاه نوی در وجودتان رسته میشود. نبت یعنی گیاه. نبت نو نو رسته یعنی هر احظه گیاه نو نو از خاک وجودتان میروید. موضوع اینجاست که ما این گیاه ها را نمی بینیم و یا نمیخواهیم ببینیم چون بدنبالشان نیستیم و یا قبولشان نداریم. این چیزهائی که نکته بنکته دارد بما اضافه میشو, اینها گیاه هائی هست که در خاک ذهن ما رسته میشود. الان در بحث این قسمت که خوانده اید، کم برداشت کرده باشید یا زیاد لا اقل یک ذره که برداشت کرده اید وقتیکه خواندن را ترک کنید یک گیاه نو رسته ای در خاک وجودتان سر زده و شما آن را دنبال خواهید کرد

Loading