18.4 پرسش موسی از خداوند

تفسیر  :

در این قسمت مولانا یکی دیگر از اندیشه های عرفانی خودش را مطرح میکند. میگوید که هر کس در زندگی پایان بین تر باشد خوشبخت تر است. مثلا برزگری که زمین خودش را میکارد وقتی که محصول خودش را افزون تر می بیند, بیشتر راغب میشود که بکارد و باین کار ادامه بدهد.

                هرکه پایان بین تر او مسؤل تر      جدّ تر کارَد افزون دید بَر

بَر یعنی میوه, حاصل, ثمر. وقتی حاصل کشت خودش را بیشتر می بیند جدی تر و بهتر میکارد و در این کار کوشش بیشتری میکند. اصولا در این دنیا هیچ کاری نیست که برای هدفی نباشد. مثلا میگوید یک معامله گر وقتیکه میخواهد با یکی معامله بکند, این معامله کردنش برای خود معامله نیست و برای سودیست که از این معامله میبرد. بنابر این در ورای هر کاریکه انجام میگیرد برای هدفیست و بخاطر آن هدف دارد آن کار را انجام میدهد. یا مثلا میگوید یک شخصی که منکر حقیقت است, گرونده بخدا و حقیقت نیست, این منکر بودنش هم بخاطر اینکه منکر باشد نیست. یعنی ورای این منکر بودن هدفی دارد. یا برای اینست که دشمنی دارد که او باورمند است و میخواهد که آن دشمن باور مندش را شکست بدهد, نقش یک منکر و یا نا باور را بازی میکند. یا اینکه میخواهد در جامعه مطرح باشد یعنی همه از او صحبت بکنند و چنان شخصی اصولا نا باور هست و مطرح بودن منظور او هست نه خود منکر بودن. روی بر گرداندنش از حقیقت برای دور شدن از حقیقت تنها نیست, برای نتیجه ایست که از این دور شدن میخواهد بگیرد. حالا این نتیجه ممکن است که درست باشد و ممکن است که غلط باشد. اگر که کسی باو رشک بوندد که او این را دوست ندارد، بنابر این خودش را بصورتی بیرون میآورد که دیگران او را بر تر بدانند از لحاظی و رشک ورزیشان را بصورت دیگری انجام بدهند. هیچ کس از حسادت و رشک دیگران لذت نمی برد. بنا بر این آدمی را در نظر بیاورید که کاری انجام میدهد و حرفی میزند و یا چیزی مینویسد که رشک دیگران نسبت باو بیشتر شود. بنا بر این هدفش از این کار و یا نوشتار و یا گفتار خود این کار و یا نوشتار و گفتار نیست بلکه برای بر انگیختن رشک بیشتر دیگران است. دوست ندارد که باو رشک بورزند ولی از لحازی اینکه باو رشک میورزند بخودش می بالد که من آنطور انسان بر تری هستم که بمن رشک میورزند. نه اینکه از رشک خوشش بیاید. از اینکه فکر میکند که دیگران که حسادت میکنند, برای این حسادت میکنند که می پندارند که او بر تر از آنهاست پس کاری میکند که بیشتر آنها رشک و حسادت بوزند تا او بیشتر لذت ببرد و فکر بکنند که من برتر هستم. بنا بر این در هر کاری مفهومی و معنیی و مقصودی هست. مثالی میزند که این روشنائیی که در یک چراغ روغن سوزی می بینید هیچ ارتباط و رابطه ای و شباهتی با خود روغنی که در آن میسوزد ندارد. بنابر این هدف از سوختن این روغن تولید روشنائی هست. هر کاری هدفی دارد که ظاهرش را نباید نگاه کرد. نتیجه آن هدفش هست که باید توجه کرد. این چراغ هدفش این نیست که روغنش بسوزد. هدفش اینست که روشنائی بدهد. پس برای اینکه روشنی بدهد میسوزد و نه برای خاطر سوختن آن روغن.

نتیجه کلی میگیرد که در هر کاری که انسانها میکنند نتیجه غائی و نهائی آن منظور هست و اگر اینطور نبود اصولا زندگی و کارها آنطور معنی و مفهومی پیدا نمیکرد. بخاطر همین هست که در کار کوشا هستند که به این معنی و مفهوم برسند. یک کسیکه در پی یافتن حقیقت هست مفهومی دارد. خود رفتن براه حقیقت و جستن حقیقت منظورش نیست. منظور کلی او یافتن حقیقت است وگرنه جستن حقیقت خود بخود مفهومی ندارد. یک حقیقت جو بدنبال اینست که حقیقت چیست و این مفهوم در نظرش هست. یک کسیکه در تجارتخانه خودش میرود و زحمت این کار بازرگانی را میکشد, مولانا میگوید بخاطر خود کار بازرگانی نیست و بخاطر سودیکه در میآورد هست. بنابر این وقتیکه بازرگانان میخواستند کار انجام بدهند, اجناسشان را که میفرستادند بشهر دیگر و یا کشور دیگر خودشان هم با آن جنس میرفتند. بکشتی سوار میشدند و بکشور دیگری میرفتند و اجنا سشان را میفروختند و در برابرش جنسهای دیگری میخریدند و با آنها بر میگشتند و این کار بازرگانی خیلی زحمت داشت و مثل امروز نبود که با کامپیوتر بتوانند براحتی این کار را بکنند. این زحمت را برای چه چیز میکشید این بازرگان؟. او برای خود این بازرگانی نمیکرد بلکه از برای سود بردن از این کار بود. مولانا با این مثالهائی که میزند ما را متوجه میکند بآن نتیجه ای و حاصلی که بدست میآید. بعد نتیجه میگیرد که آفرینش هم که در دستگاه خداوند انجام گرفته فقط برای آفریدن نیست. آن هم هدفی دارد که این هدف در پشت این آفرینش است. چرا خداوند آفریده برای اینکه آفریده باشد نبوده. این هدفش بار ها در مثنوی تکرار میشود که این هدف رفتن بسوی تکامل است یعنی از نیستی به هستی آمدن و آفریده شدن اولین قدم در راه تکامل است و وقتیکه اولین قدم را در راه تکامل گذاشت این دیگر باز گشتنی نیست و توقف هم ندارد. در این راه باید بجلو برود تا برسد بهدف غائی و نهائی آن تکامل. حالا هدف از آفریدگار برای آفریده ها رسیدن آنها بتکامل است. و وقتی براستی بتکامل میرسند که به نقطه آخر رسیده باشند یعنی بحقیقت پیوند یافته باشند. یعنی بآفریدگار خودشان پیوند یافته باشند. حتما اینطور نیست که یک شخصی بایستی که از دنیا برود تا این امر برایش صوت بگیرد. بسیارند کسانیکه در این دنیا زندگی میکنند, میخوابند , راه میروند, و حرف میزنند ولی بحق پیوسته اند یعنی بآن نقطه غائی و نهائی خودشان رسیده اند و میشود گفت که بهدف آفرینش رسیده اند. اما معمولا تعداد آنها کم است. حالا آنهائیکه در میگذرند و می میرند در نیمه راه این کار, این مرگ تمام شدن راه نیست. مولانا میگوید این هم یک مرحله از مراحل تکامل است. یعنی وقتیکه یک شخصی میمیرد, بر عکس آنچه که همه فکر میکنند که همه چیز برایش تمام شده, همه چیز تمام نشده بلکه اولش هست و تازه همه چیز شروع شده است و این قدم گذاردن واقعی در راه تکامل است. این است که همیشه توصیه میکند که از مرگ نحراسید. زیرا مردن رفتن بسوی کمال است. این تکامل یافتن است.

حالا این سؤال پیش میآید که این دنیائی را که آفریده و این آسمانهائی که آفریده و این همه اجرام و سیارات را آفریده، حالا معلوم شده که شماره آنها از حد  افزون است و دستگاه های تکنیکال ما قدرت ندارند که تعداد این اجرام آسمانی را بفهمند و بشناسند و حتی بشمارند, این آفریده ها هم برای خود آفریدن نیست و اینست که کل جهان و کائنات در حال رفتن بسوی تکامل است. هیچ چیز بگفته مولانا ساکن نیست. آن اجرام سماوی, آنهائیکه فکر میکنید مثلا در منظومه شمسی که کره زمین یکی از کراتیست که در آن واقع شده میلیاردها جرم سماوی در آن وجود دارد کل این کهکشانیکه زمین ما در آن واقع شده دارد بسوئی حرکت میکند و حالا میلیارد ها کهکشان است که هر کهکشانی برای خودش منظومه هائی دارد مثل منظومه شمسی ما که خورشیدی در وسط دارد و سیاراتی دورش میگردند حالا میلیاردها منظومه در یک کهکشان, همه اینها سیاراتشان به گرد خورشیدهای خودشان در منظومه خودشان دارند میگردند و کل این دستگاه منظومه همه دارند بسوئی حرکت میکنند. آیا فقط یک کهکشان هست که زمین ما در آن قرار دارد که اسمش شیری هست؟ نه شماره کهکشانها هم برای بشر روشن نیست. هر چه که قدرت بینائی دستگاههای بیننده اش بیشتر باشد، پی میبرد به شماره این کهکشانها و بکل جهان هستی افزوده میشود و همگی دارند بسوی نا معلومی حرکت میکنند. مولانا میگوید محرک این حرکت عشق است که خودش بحث مفصلیست. حالا از این جهان هستی بیائیم پائین و پائین و پائینتر تا برسیم به انسان در روی کره زمین که این کره یکی از سیارات یکی از این میلیاردها منظومه بنام منظومه شمسی هست, این انسان را برای چه چیزی آفریده, این یک پرسشیست. هر کسی برای خودش میگوید برای چی من را آفریده و مقصود از این آفرینش چه بود برای اینکه متوجه نیست و نمیداند و حق هم دارد که نداند برای اینکه منظور از این آفریدن گذاشتن قدم در راه تکامل است. در اینجا داستانی میاورد که حضرت موسی از خداوند پرسشی در این باره میکند و خداوند باو پاسخی میدهد. کار به خود داستان مثل همیشه نداریم. ما به پیامهای داستان کار داریم:

3001    گــفــت مـوسـی ای خـداونـد حســاب        نـقش کـردی, باز چون کـردی خراب

نقش کردی یعنی آفریدی. در این بحثی که شروع کردیم و هرجا صحبت از نقش کردن آمده یعنی آفریدن. ای خداوند حساب بدو معنی هست. یکی اینکه ای خداوندیکه باعمال انسانها حسابرسی میکنی. دوم اینکه ای خداوندی که تمام نظام آفرینش تو روی حساب است. کل این چیزهائیکه آفریده شده از روی حساب آفریده شده بطوریکه این دانشمندان ریاضی از قبل گفته اند گو اینکه اصلاً کل این آفرینش یک زبان و یک فرمول ریاضی است یعنی همه اش از روی حساب است. اینست که میگوید ای خداوند حساب. نقش کردی یعنی آفریدی. باز چون کردی خراب. این یک سؤال است که چرا خراب کردی. میافرینی و بعد نا بود میکنی, چرا؟. این پرسش باین خاطر پیش میآید که این مردم این نقش کردن و آفریدن را می بینند و خراب کردن را هم می بینند. ولی در بین این آفریدن و خراب کردن چه اتفاقاتی میافتد, مورد نظرشان نیست. میگوید تو که میخواهی خراب کنی, اصلا چرا آفریدی؟

3002    نــرّ و مــاده نـقـش کردی جـان فـزا        وانــگــهان ویـران  کــنـی این را چرا

آدمهای نر و ماده آفریدی. جان فزا یعنی بسیار زیبا. مهر آنها را در دل یکدیگر انداختی و آنها را دوستدار همدیگر کردی. همه اینها که شد, آنوقت ویران کنی , همه این کارهائی که کردی آنوقت ویران میکنی؟ چرا؟  چرا مهر یکی را توی دل دیگری میاندازی, باعث ازدواجش میشود و تشکیل زندگی می دهد و همه این کارها که شد آنوقت میمیرد و همه چیز از بین میرود.

3003    گـفـت حق دانـم که این پرسش ترا        نـیســت از انـکار و غــفـلـت وز هــوا

خدا گفت ای موسی من میدانم که این پرسشی را که تو میکنی از روی انکار و نا شناختن حقیقت  نیست. انکار یعنی قبول نکردن، و نپذیرفتن. از روی نا شناختن حقیقت نیست, از روی غفلت و بی خبری هم نیست. من میدانم که تو جواب سؤال خودت را حتی میدانی ولی باز هم سؤال میکنی.

3004    ورنـه تـأدیـب وعــتــابـت کـردمی          بـــهـــر ایـن پــرسـش تــرا آزردمـی

تأدیب یعنی ادب کردن. آزردمی یعنی گوشمالیت میدادم. میدانم که میدانی و میدانم که از روی غفلت و نادانی نیست. اگر اینطور نبود تو را ادب میکردم و گوشمالیت میدادم.

3005     لـیک مـیـخواهی که درافـعـال ما        بـاز جـوئی حـــکــمــت و سِرِّ بـــقــــا

در افعال ما یعنی در کارهائی که ما میکنیم جستجو کنی. باز جوئی راز وقایع را و اسرار این جهانی را و تو میخواهی این ها را دریابی. هم چنین تو میخواهی حکمت و دانش کارهای ما را دریافت کنی و سرّ بقاع و تداوم را کشف کنی. وقتیکه یکی میمیرد, تداوم دارد. تداوم از کلمه ادامه است و این تکامل یعنی ادامه دارد و تو سرّ ان را میخواهی بدانی. در آخر مصراع دوم که میگوید سرّ بقا، خواننده ممکن است بگوید بقائی که وجود ندارد و ما که باقی نمیمانیم, ولی از نظر خدا تو از بین نرفتی و بقای وجود داری. تو فقط داری یک مرحله ای را میگذرانی. من میدانکم که تو میخواهی سّر این بقا را دریابی.

3006    تـا از آن واقــف کـنـی مرعـام را        پـخـتـه گـــردانــی بـدیـن هـر خــام را

واقف یعنی آکاه. عام را یعنی مردم عامیانه را و یا همه مردم. پخته در برابر خام آورده. خام کسیست که چیزی نمیداند. پخته کسیست که دانشی اندوخته و یک چیزهائی میداند. خدا ادامه میدهد و میگوید تو میخواهی این مردم بی دانش را دانشمند کنی و این مردم خام را که بتو گرویدند و از پیروان تو هستند پخته کنی. بنا بر این خودت میدانی و از من می پرسی که من چه جواب بدهم که تو بآنها بگوئی.

3007    قــاصــدا سـایـل شـدی درکـاشـفی        بـر عـوام, ار چـه کــه تـو زان واقفـی

کاشفی را باید بچسبانید به مصراع دوم. قاصدا یعنی از روی قصد و عمداً. تو عمداً داری سؤال میکنی. سایل یعنی سؤال کننده. کاشفی یعنی آشکار کردن. تو میخواهی این اسرار را با مردم آشکار بکنی گو اینکه خودت واقف و آگاه هستی. تو میخواهی که مردم این را بدانند.

3008    زآنـکه نـیـم عِـلـم آمـد این سـؤال        هــر بُــرونـی را نـبـاشد ایـن مــجــال

برونی یعنی فرد برون از عالم حقیقت. برونی و بیرونی دوکلمه ایست در عرفان. کسیکه از عالم معنی و از عالم حقیقت اصلا بیرون است و بقول عوام کسیکه در این باغ نیست این مشخص است و این یک سؤالی برایش پیش میآید. ولی درونی برعکس است و کسیست که در عالم حقیقت در حال جستجوست. هر کس بیرون از این پرسش و حقیقت باشد اصلا پروا و مجال این سؤال را ندارد. این سؤال برای درونی ها پیدا میشود. درونیها کی هستند , برونیها کی هستند؟. درونیها آنهائی هستند که در راه جستن حقیقت قدم بر میدارند و خودشان را در عالم معنی جای دادند و درون عالم معنی زندگی میکنند. ولی آنکه در عالم معنی نیست او بیرونی هست. آنها سؤالی برایشان پیدا نمیشود و این سؤال مال درونیهاست. هر بُرونی را, (بیرون از عالم معنی را) نباشد این مجال. مجال یعنی پروا و فرصت سؤال کردن. این سؤال تو نشانه اینست که تو میدانی اینها حکمتی دارد, این حکمتها سرّی دارد و تو میخواهی این اسرار را بر بیرونیها و آنهائی که در عالم معنی نیستند آشکار کنی. اصولا بسیاری از مردم نمیدانند و نا دانند. خود پسندی آنها ایشان را از سؤال کردن باز میدارد. آنها میاندیشند که اگرسؤال بکنند، آنکسیکه دارند ازش سؤال میکنند فکر خواهد کرد که سؤال کننده انسان نادانیست. البته این موضوع را نمیداند ولی خیلی چیزهای دیگر را میداند. آدم احمقی نیست. خیلی از مردم عقب افتادنشان از دانش و حقیقت اینست که نمیخواهند سؤال کنند. سؤال کردن برایشان یک کثر شأن است. اگر که نمیدانی باید که بپرسی. اولین قدم در راه دانش پرسش است , چون خیلی از مردم فکر میکنند که زشت است که بپرسند.

3009    هـم سؤال ازعـلم خیزد هم جواب        هـمچـنانکه خـار و گُل از خـاک و آب

در بیت فوق گفت که وقتی کسی سؤال میکند، جوابش را نگرفته نصف علم را دریافته. خود سؤال نصف علم است یعنی آمده بدنبال دانستن و عالم شدن. اگر سؤال نباشد که دانا و عالم نمیشود. پس خود سؤال نصف علم است و نصف دیگرش آن جوابیست که میشنوند. اگر کسیکه علمی بچیزی نداشته باشد که اصلا سؤالی ندارد. پس تنها این نیست که جواب از علم میخیزد. سؤال هم از علم میخیزد. یک شخصی را در نظر بگیرید که در دامنه کوهی هفتاد سال است که نشسته و از خانه خودش هم دور نشده. وقتی از اطاقش بیرون آمده پشتش را بدیوار آفتاب رو تکیه داده و چپوقش را چاق کرده بعد برای غذا خوردن باطاق میآید و غذایش را میخورد و میخوابد و شب میشود. این شخص هیچ سوالی ندارد و برایش هم پیش نمی آید. هر کسیکه دانشمند تر است پرسشش بیشتر است. دانشمند کسی نیست که جواب همه سؤالها را میداند. دانشمند کسی هست که میداند جواب همه سؤالها را نمیداند و میخواهد که بداند و هرچه دانشش بیشتر باشد پرسشش بیشتر میشود. ابو علی سینا میگوید تا بدانجا رسید دانش من که بدانم که همی نا دانم. آن اندازه وسعت و گسترش پیدا کردم که میدانم که نادانم. بنا بر این انسان وقتی نمیداند باید بپرسد. مثالی که میزند درمصراع دوم است. خار و گُل هر دو از آب بوجود میآیند. وقتیکه به باغچه آب میدهید آنوقت گل سرخ میروید و خار هم دارد. هر دو از آب تولید میشوند.

3010    هـم ضـلال ازعـلم خیزد هم هُدی        هـمچـنـانکه تــلــخ و شـیــریـن از نـدا

ضلال یعنی گمراهی. هُدا یعنی هدایت. ضد هم آمده. در آخر مصراع دوم کلمه نَدا بمعنی رطوبت، تری، نم، باران ، همه اینها معنی میدهد. در مثال دیگر میگوید هم گمراهی از علم ناشی میشود و هم هدایت. یک وقتی کسی عالم میشود و بعلمش منحرف میشود از جاده اصلی خودش. یک دانشمندی اگر از جاده خودش منحرف بشود آنوقت بسیار خطر ناک است. آنوقت دزدی هست که با چراغ آمده و گزیده تر ببرد کالا. بنا بر این ممکن است که این دانش گمراه بکند یک کسی را. حتی راجع به مثنوی و آنچه که مولانا گفته و ما داریم بر رسی میکنیم در باره اش گفته شده که برای بعضی ها هدایت کننده است و برای بعضیها گمراه کننده است. اینطور نیست که برای همه هدایت کننده باشد و بستگی به برداشت شخص دارد. ممکن است چنان برداشت نا درستی بشود که گمراه بشوند.این گفته های مولانا بسیار حساس است.

میوه ای را در نظر بگیرید که تلخ است و میوه دیگری را در نظر بگیرید که شیرین است. درختیکه میوه تلخ میدهد و درختی که میوه شیرین میدهد هر دو بآب احتیاج دارند. اگر آب بآنها نرسد و بقول مولانا ندا بآنها نرسد هر دو درختها خشک میشوند ولی آب که بآنها رسید یکی بر شیرین میدهد و یکی بر تلخ. این تلخ و شیرین هر دو از این آب پیدا میشوند. هدایت و گمراهی هم هر دو ناشی از علم است. نتایج علم ممکن است نیک و خوب باشد و یا بد باشد. این علتش اینست که گوناگوئی طبیعت و سرشت انسانهاست که از این علمی که برداشت میکنند, یک نتیجه درستی میگیرند یا نتیجه نا درستی میگیند. هر دو از این علم حاصل میشود. علمیکه اندوخته در راه خیر جامعه بکار ببرد یا در راه براندازی جامعه بکار ببرد. این علم در فیزیک وقتیکه به چیزی که هست فرا گرفته شود, علم است و وقتیکه اتم را در چیزیکه هست بشناسیم این هم علم است. وقتیکه نظام و کار این اتم را شناخت میبیند که این انرژیهاست که دارد این الکترونها را بدور هسته مرکزی میچرخاند. وقتیکه این علم را پیدا کرد که حالا آن اتم را بشکند آنوقت آن انرژی ها را آزاد میکند. حالا این انرژیها را که آزاد کرد بخیر و صلاح جامعه بکار ببندد و یا این انرژی را در راه بمب و یا تخریب جامعه بکار ببرد.هر دوی این نتایج از علم سر چشمه میگیرد. یکی بَر شیرین داد و یکی بر تلخ دارد. یکی سازنده است و دیگری سوزنده است. آن دهاتی که در سینه دیوار نشسته و در حال چپوغ کشیدن است نمیتواند اینکار را بکند ولی کسیکه در علم پیش رفته میتواند اینکار را بکند. حالا برداشتش چه باشد که اینکار را که کردم بچه شکلی بیرون بیاورم که سازنده باشد یا نه سوزنده باشد. اینست که میگوید گمراهی و هدایت هر دو از علم پیدا میشود.  باز مولانا دست از مثال بر نمیدارد. او داشت از داستان سؤال موسی از خدا صحبت میکرد تا رسید به علم و نتایج و اثرات آن در افراد و حالا ادامه میدهد:

3011    زآشـنائی خیـزد این بغـض و وَلا        وز غــذای خوش بـُوَد سُــقــم و قـُـوی

بغض یعنی دشمنی. ولا یعنی دوستی.  سُقم یعنی بیماری. قُوی یعنی تندرستی و قوت. میگوید دشمنی و دوستی هر دو از آشنائی بر میخیزد. تا اینکه شما با کسی آشنائی نداشته باشید, نه با او دوست هستید و نه دشمن. وقتیکه آشنا شدید ممکن است که با او دوست باشید و یا دشمن. پس این دشمنی و دوستی از آشنائی نتیجه شده. بیماری و قوت هم بقول مولانا سُقم و قوی هم از این غذای خوب و لذیذی که در حال خوردن آن هستی پیدا شده. حالا بگونه ای میخوری و باندازه ای میخوری که این غذای لذیذ بیمارت میکند و یکی دیگر بگونه ای میخورد که باو قوت میدهد. هر دو دارد از غذا حاصل میشود ولی یکی را بیمار میکند و یکی را قوت میدهد. مولانا این مثالها و ضد و نقیض ها  را میآورد تا بما بفهماند از علم هم گمراهی بر میخیزد و هم هدایت.

3015    پس بفـرمودش خـدا ای ذو لُــبـاب        چـون بـپـرسـیدی, بـیـا بـشـنـو جــواب

ذو یعنی صاحب و دارنده. لُباب یعنی مغز انسان. ذو لباب یعنی ای آدم مغز دار, ای خردمند. ای موسی خردمند بیا و جوابش را بشنو.

3016    موسیـاتـخـمی بـکـار انـدر زمـیـن        تـا تـو خــود هـم وا دهـی انصـاف این

خود هم وا دهی یعنی خودت جواب خودت را بده تا منصفانه قضاوت کنی. ای موسی تخمی در زمین بکّار. وا دهی یعنی بخودت پس بدهی جواب این را منصفانه.

3017    چونکه موسی کِشت و شد کشتش تمام       خوشه ها اش یـافـت خوبی و نـظـام

3018    داس بـگـرفـت و مـر آنـرا می برید        پس نِـدا از غـیـب در گوشش رسـیـد

3019    کــه چـرا کــِشتـی کـنیّ و پــَروَری        چــون کــمـالی یافت, آنـرا مــیـبـری

وقتی که موسی, کشت و کارش تمام شد, آب داد, دفع آفت کرد و همه کار ها را باتمام رسانید, زحمتیکه کشید, گندمها را بدست آورد، شروع کرد با داس این خوشه های طلائی رنگ زیبا را بریدن و از ساقه هایش جدا کردن. سپس ندا رسید  بگوشش که چرا کشتی کنی و پروری؟. یعنی آبش میدهی و کودش میدهی و کلی پر ورشش میدهی. چون کمالی یافت و بزرگ وزیبا شد  با داس آن را میبری؟.

3020    گـفـت یـا رب زان کنم ویران و پست        که در این جـا دانـه هسـت و کاه هست

زان کنم یعنی برای آن میکنم. پست کردن یعنی کوتاه کردن. گفت ای خداوند من آنها را بدین جهت کوتاه میکنم  چون در اینجا هم دانه است و هم کاه.

3021    دانـه لایــق نــیســت در انـبـارِ کـاه        کـــاه در انــبــار گــنــدم هـــم تــبــاه

لایق نیست یعنی سزاوار نیست. تباه یعنی نا درست. لایق نیست یعنی سزاوار نیست. دانه ها سزاوار نیست که برود در جائی انبار بشود که کاه انبار میشود. کاه هم لیاقت این را ندارد که برود در انبار گندم نگه داری بشود. انبار کاه باید جدا باشد و انبار گندم هم باید جدا باشد.

3022    نـیسـت حـکـمت ایـن دو را آمیـختن        فــرق واجـب مـیـکنـد در بـیـخــتــن

نیست حکمت یعنی ,عاقلانه نیست . این دو را, منظور گندم و کاه. فرق یعنی جدائی. واجب میکند یعنی ایجاب میکند. در بیختن یعنی غربال کردن. گفت عاقلانه نیست که این دانه گندم با کاه مخلوط و آمیخته بهم باشد. و واجب است که این دوتا را با غربال کردن ازهم جدا کرد.

3023    گـفـت این دانش تـو از کـی یـافـتی        کـه بـدانش بَـیـدَری  بـــر خــاســتــی

بَیدَر یعنی خرمن. خدا فرمود که تو از چه کسی یاد گرفتی که باید خرمن درست کرد و با غربیل کردن دانه را از کاه باید جدا کرد؟

3024    گـفــت تـمـیـیـزم تـو دادی ای خدا        گـفـت: پس تـمـیـیـز چــون نَــبـود مـرا

تمییز یعنی قدرت تشخیص. گفت خدایا این قدرت تشخیص را تو بمن دادی. خدا گفت اگر من این قدرت تشخیص و تمییز را بتو دادم آیا خودم این قدرت تمییز را ندارم؟ تا یکی یک چیزی را نداشته باشد که بکسی نمیتواند بدهد. ای موسی تو میگوئی که این قدرت تمییز و تشخیص را من بتو دادم. پس خودم باید این قدرت را داشته باشم که بتو بدهم. پس من هم این قدرت را دارم.

3025    در خـلایق روحـهــای پـاک هسـت        روحـهــای تــیــرهِ گــلـــنــاک هســت

گلناک یعنی نا پاک و آلوده به مادیّات غیر ضروری دنیای خاکی. خدا گفت به این بنده های من که نگاه میکنی, بعضی ها روحهایشان پاک است ولی برعکس بعضیهایشان روحهایشان تیره است. بقول مولانا گلناک است. روحشان آلوده بگلِ مادیات شده. بعضیها کاملا روحشان شفاف است و یعضیها روحشان تیره شده با این گِلهای مادیات.  

3026    ایـن صـدفـهـا نیسـت دریک مرتبه        در یـکی دُر اسـت و در دیـگـر شــبـه

درّ یعنی مروارید. شبه یک سنگ سیاه بسیار براق از نوع سنگهای آتش نشانی و زود هم میشکند. وقتی صدفها را از دریا میگیرند همه آنها در یک ردیف نیستند. یکی را باز میکنید می بینید در داخلش یک مروارید قیمتی است. یک صدف هم باز میکنید می بینید خورده ریزهای شبه در داخلش هست و هیچ ارزشی ندارد. صدف وجود آدمها هم همین طور است در یکی درّ و مرواریدِ مغنویت هست. در دیگری آن سنگهای سیاه بی ارزش است که خیلی بنظر آن آدم زرق و برقش جلوه کرده و آنها را در خودش جمع کرده و خیلی هم در برابر خورشید برّاق است ولی هیچ ارزشی هم ندارد. این شبه را بدست یک زرگر بدهید او بدور میاندازد. انسانها در صدف وجودشان بعضیها کمالات اخلاقی, رفتاری, معنویات عرفانی, اندوخته اند و بعضیها هیچ فقط مشتی سنگ ریزه های براق جمع کرده اند. اینها روحشان گلناک است.

در یکی ایمان هست و در دیگری شک و گُمان است. آیا اینها در یک مرتبه هستند؟ خیر اینها در یک مرتبه نیستند.

3027    واجـبسـت اظـهـاراین نـیـک و تباه        هـمـچـنـانـک اظـهـارِ گـنـد مـهـا ز کـاه

اظهار یعنی بظهور رسانیدن, آشکار کردن و نشان دادن. نیک منظور آن مرواریدهاست. تباه آن سنگ سیاه های بی ارزش است. خدا ادامه میدهد که بعضیها از این آفریدهای من در طول زندگی روح خودشان را که جزئی از من دارد پاک نگه میدارند و با صفا هستند و بعضیها هم نه ، آلوده و گلناک شده اند و آلوده شده اند به مادیات  غیر ضروری و فساد آفرین. لازم و واجب است که این دونوع بنده ها از هم جدا بشوند. همچنان که تو گندم را داری از کاه جدا میکنی. تو چرا دانه گندم را از کاه جدا کردی، منهم دارم همین کار را میکنم. روح های پاک را دارم از روح های نا پاک, از همدیگر جدا میکنم. بهر اظهار است یعنی برای ظاهر کردن است که من دارم این کار را میکنم. یعنی آشکار کردن و روشن کردن است. وقتی که تو میگوئی چرا میآفرینی و بعد میمیرانی برای اینست که این دوتا از هم جدا بشوند. حالا تو وقتی جدا کردی, دانه گندمها را بردی در انبار گندم و کاه را بردی در انبار کاه. منهم همین کار را میکنم. وقتیکه آن روحهای پاک و با صفا از بدنشان جدا میشود، آنها بعالم معنی و به ابدیت و اهدیت اوج میگیرند و میروند از جائی که جدا شده اند. این روح جزئی از روح کلی عالم است یعنی جزئی از خداست و میرود و باو می پیوندد. وقتی که باو پیوست آرامش ابدی و جاویدان خودش را بدست میآورد. جائی که لامکان است و لازمان. دیگر مکان بالا و پائین و چپ و راستی وجود ندارد و فقط یکسانی وجود دارد. جائی که لا زمان است و دیر یازودی و امروز و دیروزی هم وجود ندارد و زمان یکنواخت وجاویدان است. این جاویدان ماندن زمان و این یکسان ماندن مکان، آن روح ها را آرامش میدهد. ولی آنهائیکه مثل خورده سنگهای سیاه بودند مثل کاهی که تو جدا کردی و در انبار کاه جدا از انبار دانه ها ذخیره کردی, آنها چی خواهند شد. آنها هیچوقت لیاقت بر گشتِ بآن عالم معنی  و پاک و پیوستن بآن مبدأی که آمده اند ندارند. آنها سر گردان میشوند، سرگردانی رنج آور نسیب آنها میشود, و آنقدر رنج میکشند و سر گردانی میکشند, بلکه و شاید این ریاضت روح نا پاک است. چه جوری برای جسم نا پاک باید ریاضت کشید تا آن جسم پاک بشود و اهل معنی بشود. اگر روح هم آلوده شده باشد ریاضت لا زم دارد. آن سر گردانی در عالم برزخ است. برزخ یعنی حد فاصل. حد فاصل این دنیای خاکی و عالم معنی. اینقدر سر گردانی این روح دارد, انرژی های سر گردان و انروح هائی که کاری از دستشان بر نمیآید و فقط سر گردانند. انرژی نورانی را در نظر بگیرید که از فتونها درست میشود و حالا در یک اطاق تاریکی وارد میشود و میخورد باین دیوار و بر میگردد میخورد بآن دیوار و دوباره منعکس میشود بدیوار دیگر و بجز این دیوار و آن دیوار کار دیگری از دستش بر نمآید. روح هم همین گونه سر گردانی دارد. مگر اینکه حالا در جریان این سرگردانی تطهیر شود آنوقت او هم میتواند برود و آن پیوند کامل را پیدا کند و آرامشش را باز یابد. در جائی مولانا آنقدر از موسی صحبت میکند که یکی از علمای دین موسی یک وقتی بمن گفت که باندازه ای که مولانا در باره پیغمبر ما موسی در مثنوی صحبت کرده, کتابهای دینی ما اینقدر صحبت نکرده اند. در یک جائی مولانا میگوید : حضرت موسی در کنار دریا ایستاده بود, شخصی آمد تورش را انداخت بدریا و ماهی زیادی گرفت و جمع آوری کرد و رفت. بعد از آن شخص دیگری آمد. تورش را بزمین گذاشت و دعا کرد و بعد از دعا شروع کرد بنماز خواندن. نمازش را خواند و بعد تورش را بدریا انداخت و هیچ ماهیی نگرفت. موسی از خدا پرسید که من دیدم آن شخص هیچ کاری نکرد و اینهمه ماهی های کوچک و بزرگ گرفت. اما این شخص دوم آمد و اینهمه دعا و نماز و عبادت کرد و هیچ ماهیی نیامد بتورش. خداوند باو جواب میدهد آن شخصی که آمد پاک و پاک تینت, باصفا, گلناک نشده بود و روح پاکی داشت. وقتی کسی روح پاک دارد دائما با خدا در ارتباط است. خدا گفت او دائما با من در ارتباط بود. اصلا جز من چیزی در نظرش نبود و نیازی نداشت که دعائی بکند. دومی که آمد هیچ ارتباطی با من نداشت و اصلا صفائی در دلش نبود و میخواست بوسیله این دعا و نماز ماهی بگیرد. درست مثل اینکه یک کسی بخواهد بدریا بان پول بدهد و بخواهد ماهی بگیرد. این نماز و روزه های که دیدی پول خرج کردن بود. من که اهل معامله نیستم. برآب ماهی گرفتن ها پاکی تینت لازم است و تو احتیاج بارتباط با خداوند داری. صفا و نورانیت میخواهد نه گلناکی.

Loading