17.4 نقش ظاهر بر نقش غایب

تفسیر  :

بحث این قسمت یک معمای بزرگ بشر را که در آغاز خلقت تا کنون انسانهای متفکر را بخودش معطوف و متفکر ساخته, هر قومی و ملتی بطریقی در حل این معما کوشیده و بنحوی درصدد توجیه و بیان آن بر آمده, این معما شامل سه چیز است. از کجا آمده ایم, بکجا میرویم و چرا آمده ایم. این معما شامل این سه موضوع هست. این چیز تازه ای نیست و از وقتیکه بشر شروع به اندیشیدن کرد، این سؤال برایش پیش آمد. مولانا در یک بیت هر سه این سؤال را در مثنوی معنوی مطرح میکند:

                از کجا آمده ام, آمدنم بهر چه بود        بکجا میروم آخرننمائی وطنم

ننمائی وطنم یعنی وطنم را و جای سکونتم را بمن نشان نمیدی. بآن مبدأ آفرینش میگوید. تو که من را آورده ای و یا تو که من را داری میبری  وطنم بالاخره کجاست یعنی کجا من اسقرار پیدا خواهم کرد. این وطنی که میگوید یک وطن جغرافیائی نیست و میپرسد که محل استقرار من کجاست و حافظ هم در همین مورد حیرت زده صحبت میکند

               عیان نشد که چرا آمده ام کجا بودم      دریغ و درد غافل زکار خویشتنم

یعنی درست درک نکردم که چرا آمده ام. مولانا هم همین را گفت که در حدود یکصدو خورده ای سال قبل ازحافظ بود. حدود یک قرن و خورده ای بعدش حافظ این چنین چیزی را مطرح کرد. مولانا پس از اینکه این سؤال ها را مطرح میکند در جواب سؤال اول و دوم یعنی از کجا آمده ایم و بکجا میرویم این را با دیگر محققان و عرفا و اندیشمندان هم عقیده است. میگوید که آغاز هستی موجودات از مبدأ آفرینش است و ما از این مبدأ آفرینش آمده ایم و بهمین مبدأ بر میگردیم. از کجا آمده ام و بکجا میروم را باینصورت پاسخ میدهد.

پیش از مولانا و حافظ خیلی قدیمتر و حتی پیش از زردشتیان میترایستها یعنی پیروان آئین مهر میگفتند که ما از نوریم و به نور باز میگردیم. بعد وقتیکه مذاهب پیدا شدند و خدا را باور کردند گفتند که ما از خدا هستیم و بخدا باز میگردیم. اصل مطلب هیچ فرقی نمیکند از نوریم و بنور باز میگردیم و از خدائیم و بخدا باز میگردیم. چقدر قشنگتر است وقتی گفته میشود که ما از نور هستیم. برای اینکه خداوند بجز نور مطلق نیست. اما یک سؤالی که باقی میماند اینست که چرا آمدیم؟ این سؤال بیشتر اندیشه برانگیزتر هست و نظریات مختلفی در این باره بیان شده. آنچه که عرفان بیان میکند که بسیاری از دانشمندان امروزی هم بهمین باور هستند, بخصوص عرفان مولانا اینست که ما از این مبدأ هستی که آمده ایم و به همین مبدأ هستی برمیگر دیم در یک چرخه ای قرار داریم که این چرخه از یک جائی شروع مبیشود و بهمین جا هم دوباره ختم میشود. در مسیر ای چرخه ما تعغیراتی پیدا میکنیم. ابتدای این چرخه و انتهای این چرخه یعنی آمدن بوجود و رفتن از وجود بهیچ وجه در اختیار ما نیست و ما بدلخواه خودمان نیامده ایم و بدلخواه خومونم نمیرویم. بنابر این در این دو مورد ما هیچ تکلیفی برایمان نیست. تکلیف وقتی معین میشود که توانائی انجام کاری و یا ارداه و یا اختیاری در این کار باشد. وقتی اختیاری نداشته باشیم که بیائیم و یا برویم بنا بر این در این آمدن و رفتنمان هیچ تکلیفی نیست. ما این آمدن و رفتنمان جبر است. وقتی سخن از جبر پیدا میشود, دیگر تکلیف هم از ما گرفته میشود. ما در بین دوتا جبر قرار داریم و زندگی میکنیم. آنوقت هست که بین دو جبر زندگی کردن تکالیف بسیاری برای ما معین میشود. آنچه تکلیف داریم در مسیر ابتدا و انتهاست. در مسیر این دوتا جبر است. مولانا میگوید در مسیر این دو جبر بما اختیار با مسؤلیت داده شده. وقتی که میگوئیم اختیار با مسولیت یعنی هر کاریکه بنا بر اختیار خودمان میکنیم باید مسؤلش هم باشیم و از ما سؤال کرده میشود که چرا کردی و یا چرا نکردی. این موجب پر سش است و این تکلیفی که معین میشود جواب ما را میدهد که اصلا چرا ما آمده ایم. جواب اینست که از عدم بوجود آمدن در ابتدا یک فضل است, یک موهبت است و یک بخشش است که بموجوداتی که در این دنیا هستند داده شده. دنیائی که ما میشناسیم. در حدی که ما میشناسیم این موهبت و بخشش بکسانی داده شده که از نیستی به هستی آمده اند. این خودش یک فضل است و تمام. ولی این تمام نشد و این تازه اول کار است. این بخشش و عطا داده شده بما که به هستی بیائیم و بشویم در مسیر این زندگی و بسوی کمال برویم. یک چیز را باید در اینجا در نظر داشت. یکی اینکه آفریننده ما را آفریده که ما وقتی آفریده شدیم او را بشناسیم. این سؤال پیش میآید که چرا باید او را بشناسیم؟ جواب اینست که این آفریننده را یک گنج بینهایت گرانی در نظر بگیید که مثل هر گنج دگر اگر نهفته باشد و برای همیشه پنهان باشد, از این گنج هیچ سودی نشان داده نشده است و هیچ کسی هم ازش فایده نبرده. گنج آنوقتی ارزش خودش را پیدا میکند که آشکار و کشف بشود. بنا بر این,  این آفریننده مثل گنجیست که باید شناخته بشود. برای اینکه شناخته بشود ما را در مسیر تکامل قرا ر داده. این تکاملی که میگوئیم تکامل داروینی نیست. این تکاملیست که بسوی کمال رفتن است. این تکاملی که داروین میگوید و تقریبا همه اشتباه میکنند, این چیزیکه اسمش را evolution میگذارند این بلاتین است که به فارسی اشتباه ترجمه شده و اسم تکامل رویش گذاشته شده. منظور از اوُلوشن که داروین آورد صد درصد نظرش این نیست و در واقع یک تحول و تغیر است. ممکن است که این موجودی که بوجود آمده بسوی بهتری برود و یا بسوی بد تری برود. ممکن هم هست که رشد پیدا کند و بمقامات عالی تری برسد و ممکن هم هست که بکلی از بین برود. خیلی چیز ها در این مسیر تکاملی که داروین آورده این موجودات ممکن است بکلی نسل شان از بین برود. اگر بسوی کمال رفتن بود, این موجوداتیکه الان فسیلهایشان پیدا میشود و هیچ آثاری از وجود خودشان نیست اینها بسوی کمال رفته بودند. بنابراین اول ما این را در نظر خودمان اصلاح کنیم که آن اوُلوشنی که داروین میگوید اسمش را یک دگرگونی یا تغیر و یا یک تحول بگذاریم و قبول کنیم که هر چیزیکه آفریده شده در این جهان آفرینش در حال تغیر است و هیچ چیزلا یتغیر نیست. بجز خود آفریننده همه چیز در حال تغیر است. حالا وقتیکه از نظر عرفانی بآن نگاه میکنیم آنوقت این تکامل معنی واقعی خودش را پیدا میکند یعنی بسوی کمال رفتن است. برای اینکه در بین این دو جبر بما اختیار با مسؤلیت و با سؤال داده شده و در این مسیر که زندگی میکنیم خیلی سختیها بما داده شده. این سختی ها که داده شده هر چه دشوارتر باشد ما را بهتر کمک میکند. هر چه دشوار تر باشد و رنج و سختی بیشتر باشد از حالت خام بودن زودتر و بیشتر بیرون میآئیم و پخته میشویم و تازه آنقدر باید پخته بشویم که بسوزیم. آن بسوی کمال رفتن است.

                          خام بدم پخته شدم سوختم        تا که یکی عاشقی آموختم

برای اینکه این گنج شناخته بشود باید کمال داشته باشیم. باید بسوی کمال برویم و آنقدر کمال داشته باشیم تا که این گنج را بشناسیم. در ناز و تنعم نمیشود که باین کمال رسید. بایستیکه با تحمل سختیها و رنجها باین تکامل رسید. هیچ کس نیست که این رنج و سختی را نداشته باشد. شما فکر میکنید که آنکسیکه از همه ثروتمندتر هست او هیچ رنجی و سختیی ندیده. برعکس او از همه بیشتر رنج و سختی دیده است. چه بسا که او صورتش را با چه بیخوابیهائی و چه دلهره هائی و چه مبارزه هائی بوجود آورده و با چه دلهرههائی دارد که از بین نرود. بنا بر این, این نیست که هر کس بیشتر دارد سختی نکشیده. آن سختی کشیدنها مبارزه با نفس اماره است. برای آدم شدن بمعنی واقعی باید از آن خواهشهای نا روای دل صرف نظر کرد و با آن مبارزه کرد و آن را تربیت کرد و باین اسب وحشی شلاق زد و رامش کرد و او را بتکامل رسانید. این تکامل معنویست. در جامعه کمتر افرادی هستند که چنین شلاقی را باسب وحشی وجودشان بزنند. همه میخواهند در راحت زندگی کنند هر چه بیشتر. نه بوجودشان نمیخواهند بگویند. این مال من نیست نباید بردارم, حالا بردار برای یک دفعه. من فلان دروغ را نباید بگویم, یک بار اشکال ندارد. کلمه (نه) را باید بکار برد. فلان دروغ را بگم, نه. تجاوز بکنم نه. هر کدام از این نه ها شلاقیست که باسب وحشی وارد میشود. بالاخره آن اسب وحشی وجود رام میشود و در اختیار میآید. آنوقت است که دارد بکمال میرسد. وقتی بکمال رسید میتواند آن گنج آفرینش را درک بکند و در یابد. علت نهائی آفرینش بنا بر این دو چیز شد. یکی شناختن آن گنج آفریدگاراست و یکی بسوی کمال رفتن برای شناختن این گنج است. آن عاملی که ما را در این شناختن کمک میکند عرفان است و این کلمه عرفان اسولا بمعنی شناخت آن آفریننده است. و آن آفریننده شناخته نمیشود مگر اینکه شخص خودش را بشناسد. پس خود شناسی خداشناسیست. مقدمتا باید خودش را بشناسد. این خودش را بشناسد مفهوم دارد. یعنی چی؟ یعنی من سرد مزاجم؟ گرم مزاجم؟ زود عصبانی میشوم؟ آیا من حساسیت دارم به یک چیزی؟  نه اینها شناخت نیست و شناخت سیر درون است که ببینید ما یک جهانی هستیم و این جهان درون را بشناسیم. این جهانیکه میگوئیم بشناسیم جهان اصغر است در برابر جهان بیرون ما که جهان اکبر است. شما احساس تشنگی میکنید. یعنی چی که شما احساس تشنگی میکنید؟ دهنم خشک میشود و زبانم ترسیده چرا اینطور شده، آب خونم کم شده. وقتیکه آب میخویم تشنگیمان از بین میرود بنا بر این, این چه دستگاهی هست که میخواهد لغزت خون من را ثابت نگه دارد یعنی بمحض اینکه یک کمی غلظت به بالا میرود که هزاران اشکال ایجاد میکند من را خبر دار میکند که آب بخور. بنابر این  باین نتیجه میرسیم که این آفرینش در این جهان هستی خود بخود بوجود نیامده و همه اش هدف دار است و کوچکترین چیزی هم بیهوده بوجود نیامده. همه فلسفه آفرینش جهان هم نهفته و پنهان است هم چنان که برای مثال سود داروها در خود داروها پنهان است. مولانا با آوردن مثالهای متعدی خیلی ساده این بحث پیچیده عالی را شروع میکند و بعد میرسد بسخنان متعالی خودش که جهان آفرینش بی هدف نیست و به ابس آفریده نشه. آفریده نشده که آفریده شده باشد. حالا به تفسیر ابیات این قسمت می پردازیم:

2881    هــیــچ نـقّـاشی نِــگـــارد زَیــنِ نـقـــش        بـی امــیــد نــفــع, بــهــر عَـیـنِ نقش

نِگارد از نگارش است یعنی نمی نگارد. زَین از زینت است. بهر یعنی بخاطر. بهر عین نقش یعنی بخاطر یک نقش. مولانا میگوید که هیچ نقاشی نقشی را نمیکشدبرای اینکه فقط یک چیز زینتی کشیده باشد و فقط برای این باشد که فقط یک نقشی را کشیده باشد. نقاش هدفی دارد وقتی که دارد اینکار را میکند. ممکن است که هدفهای مختلفی داشته باشد. ساده ترین هدفش ممکن این باشد که این نقاشی را بکشد و یک سودی بخودش برسد. اگر هیچ کس نقاشی او را نخرد او هیچ وقت نقاشی نمیکند. حالا نقاشی را در نظر بگیرید که پی مزد اصلا نیست. چرا نقاشی میکند؟ نقاشی میکند، یک دور نمائی میکشد, یک تصویری میکشد که بیننده را خوشحال کند. حالا شما خوشحال میشوید. بچه ها چی؟ یک نقاشی برای کودکان میکشد که این بچه ها ساعتها با این نفاشی سر گرم میشوند و لذت میبرند. بلاخره این نقاش دارای هدفیست.

2882    بـلـکـه بـهـرِ هــم مِــهـان و هـم کـهــان        کـه بِــفرجـه  وارهــنـد از اَنــدُهـــان

میگوید بیهوده نکشیده و فقط برای نقش نقاشی نکرده. بلکه نقاشی کرده که هم مهان یعنی بزرگان و کهان یعنی کوچکان، یا بزرگسالان و خرد سالان. بفرجه یعنی تفرج و گشایش و گردش. وارهند از اندِهان یعنی آزاد بشوند از غمها. در نظر بگیرید که بهر علتی دلتان گرفته. حالا در برابر یک نقاشی قرار بگیرید که این نقاشی از یک طبیعت نقاشی کرده باشد که کوه و برف روی آن و ذوب شدن و رودخانه راه افتادن و آن مزرعه ای که آنجا مدتها شما را دارد مشغول میکند و در همان مدت که شما دارید روی آن تصویر نگاه میکنید اصلا خودتان را دارید فراموش میکنید. اصلا دیگر اندوهی ندارید و فقط متوجه آن تصویر میشوید. پس یکی از هدفهای نقاش اینست که شما را از اندوهتان بگیرد.

2883    شـــادیِ بَــچــگـان و یــــادِ دوســـتــآن         دوســــتـــانِ رفــــتـــه را از نقشِ آن

در بیت بالا گفت که به بچه ها هم شادی ببخشد. همه ما دیده ایم که این بچه ها کتابهای بچه گانه که میخواهند برای بچه ها درست بکنند، نوشته کم دارد و دو جمله بیشتر نیست ولی همه اش تصویر است. چرا اینطور است و چرا اینقدر بچه ها خوششان میآید؟ و چرا وقتی نمیتوانند جمله ها را بخوانند رویش اینهمه نگاه میکنند.؟ برای اینکه این نقاشی ها دارد بچه را شاد میکند. پس این نقاش هدفی داشته که کتاب بچه ها را اینطور نقاشی کرده. و یا شما دوست از دست رفته ای داشتید و نقاش تصویر این دوست را نقاشی میکند. این دوست از دست رفته را برای شما در ذهنتان باقی نگه میدارد. شما همیشه آن تصویر را نگه میدارید که هر وقت خواستید بتوانید از آن دیدن کنید و دوستتان را بیاد بیاورید.

2884    هـــیــچ کــوزه گـر کـنـد کوزه شـتـاب        بــهــرِعَــیــنِ کــوزه نه بَـر بــُوی آب

هیچ کوزه سازی با عجله و شتاب کوزه نمیسازد فقط بخاطر اینکه کوزه ساخته باشد. آیا کوزه را برای این نمیسازد که آب در آن بریزند تا بتوانند ازش آب بخورند؟. بَر بوی آب یعنی برامید آب. بو معانی مختلف دارد از جمله آرزو, بینی انسان بو میکند, بمعنی امید. اینجا بمعنی امید بکار رفته. آیا این کوزه گر این کوزه را ساخته بامید اینکه یکی آب در داخل آن بریزد یانه کوزه را ساخته که فقط در یکجا بگذارند و فقط نگاهش کنند؟ هیچ کوزه گری اینکار را نمیکند.

2885    هـــیــچ  کاسـه گــر کـنـد کـاسه تـمـام        بــهــرِعَــیــنِ  کــاسه, نه بـهـرِ طـعـام

کند کاسه تمام یعنی کاسه را بسازد. هیچ کاسه سازی کاسه میسازد که بگوید من کاسه ساخته ام؟ نه, میگوید کاسه ساخته ام که غذا در آن بخوریم.

2886    هــیــچ خـطّاطـی نــویسـد خــط بــفـن        بــهــرِعــیــنِ خـط نـه بـهـر خـوانــدن؟

هیچ نویسنده ای بخصوص اگر خوش نویس باشد خط را هنرمندانه مینویسد برای اینکه بگوید من این خط را نوشتم؟. نه اگر میخواهید یک پولی باو میدهید و آن را بدیوار اطاقتان آویزان میکنید. پس این خطات فایده ای در نوشتن این خط دیده که آن را نوشته. وقتیکه این کوزه گر, نقاش, این کاسه گر و این خطات بیهوده یک کاری نمیکنند, آیا آفریننده این جهانِ بیکران بیهوده این جهان را آفریده؟. آیا میشود که قبول کرد و پذیرفت؟. با این عظمت و با این حساسیت با این نظم و با این حساب آفریده باشد بیخود؟. عقل سالم نمیتواند قبول کند که خداوند به ابس و بیهوده آفرید. حتما هدفی در این آفرینش هست. اگر که ما هدفی در آن نمیشناسیم دلیل این نیست که هدف ندارد و این ما هستیم که باید سعی کنیم و آن هدف را بشناسیم. هدف اینست که همان گنجی که قبلا صحبت از آن بود بشناسیم که آفریننده ای هست که هنر مندانه میآفریند و این آفرینشش هم هر ذره ای سودی دردآن هست. میگوید اگر مثالها را بزنم تمام شدنی نیستند و هر چیزی در این دانیا برای چیزهای بعدی سودی دارد. از اینجا به بعد دارد حرفهای متعالی خودش را میزند

2887    نقـشِ ظـاهـر, بـهـر نـقشِ غــایــبسـت        وان بــرای غــایــب دیــگـر بــبَــسـت

غایب اینجا در برار ظاهر آمده. آنچه که در ظاهر می بینید برای یک نقش باطن است که شما نمیبینید. وان یعنی و آن. آن یعنی آن نقش غایب برای یک نقش باطنی هست که نمی بینید. کلمه ببست یعنی ساخته شد, آفریده شد, شکل گرفت       

2888    تــا ســوم, چــارم, دهــم بـر مــیشُمـر        ایـــن فـــوایـــد را بــــمــقــدار نــظـر

منظور مولانا عداد سه و چها ودهم نیست منظورش اینست که تا هرجا میتوانی بشمار هر چیزیکه تو می بینی برای چیزهائی که نمی بینی آفریده شده. نمی بینی یعنی نمی دانی, درکش نکردی, کشفش نکردی. شما دارید از این خیابان رد میشوید, اگر دوستی رسید می بینید, اگر غذائی مورد نظرتان هست می خرید, اگر اتو موبیلی مورد نظرتان هست میروید بطرفش/. اما اینقدر چیزهائی توی این خیابان هست که شما اصلا نمی بینید. آنها از چشم شما غایب است. چیزهائی که بر چشم شما ظاهر هست، برای چیزهائیست که بر چشم شما غایب است. برای آنکه آنها را بیان بکند. میگوید همینجور برو تا آخر و بدان که این یکی برای بعدی فایده دارد, تا اندازه ای که وسعت نظر داری برو جلو, بمقدار نظر و باندازه درک خودت برو جلو. پس هر کس وسعت درکش کمتر باشد او کمتر میتواند این چیز ها را ببیند. مولانا میگوید در این جهان هستی آفرینش یک بار نبود و تمام هم نشده و همیشه آفرینش دارد اتفاق میافتد. آفرینش پشت آفرینش دارد اتفاق میافتد و این آفرینشهائیکه دارد اتفاق میافتد مثل حلقه زنجیر است این حلقه های زنجیر یکی در دیگری بسته شده و همین جور هست تا برود بحلقه آخری. حلقه آخری آن حلقه نیستی است که دوباره بر میگردد از آنجائی که شروع شده بود. از حلقه اول بگیرید تا بروید بحلقه آخر. چه جور حلقه های زنجیر همه بهم پیوسته هست وگرنه زنجیر نبود, چیزهای آفریده شده در این دنیا هم همه بهم پیوسته اند. این ما هستیم که آنها را پیوسته نمی بینیم. اگر بریم در مسیر دانستنش آنوقت می بینیم که اینها همه بهم پیوسته اند. هیچ کدام اینها بیهوده نیستند. حلقه ای که جلوتر هست برای اینست که حلقه بعدی را نگه بدارد. هیچ موجودی بی ارتباط با موجود دیگری آفریده نشده.

2889    هـمـچـو بـازیهـای شـطـرنـج ای پسر        فــایــده هـــر لـــعـب در تــالی نــگــر

ای پسر یعنی ای جوینده حقیقتیکه تازه قدم در این راه گذاشتی. لعب یعنی بازی. کلمه تالی یعنی از پی آینده. فایده هر بازی در شطرنج برای بازی بعدی است. همه خوانندگان اگر نمیتوانند شطرنج بازی کنند لا اقل دیده اند. هیچ شطرنج بازی مهره اش را بیخودی حرکت نمیدهد. نمیگوید من این پیاده را از اینجا بآنجا میگذارم که فقط جای پیاده را عوض کرده باشم. این دارد اینکار را میکند برای بازی بعدی. بازی بعدی هم یک کاری میکند برای بازی بعدی. ممکن است ده ها بازی پشت سر هم بکند و آن بازی آخرش را در نظر دارد. آن شطرنجهای ماهر شاید تعداد زیادی از بازیهای آینده را در نظر دارند.

2890    ایــن نــهــادنـد بــهـرآن لـعـبِ نـهـان        وان بـــرای آن و آن بــــهــــر فــــلان

این یعنی این بازیهای ظاهر. نهادند بهر آن لعبِ نهان. آن یعنی بازیهای نهان. وقتیکه شما مهره خود را حرکت میدهید, طرف مقابل نمیداند شما میخواهید چه بکنید. او باید فکر کند ببیند شما چکار میخواهید بکنید. آن بازی شما غایب است و باید آشکارش کنید. این بازیهای شطرنج اینطور هست که آن بازی را کردند برای آن بازی پنهانی که هنوز نیامده و آن بازی  هم برای آن بازی بعدی که بعداً خواهد آمد.

2891    هـمـچـنـیـن دیده جهـات انـدر جهـات        در  پـی هـم, تـا رسـی دربُرد و باخت

وقتی دو نفر سر بازی شطرنج نشسته اند چشمشان بهم دوخته نیست و مرتب چشمشان دارد باینطرف و آن طرف نگاه میکند که ببیند حالا چکار میتواند بکند، و کدام مهره را باید حرکت بدهد. او جهات اندر جهات را دارد می بیند تا بلاخره بعد از این جهات اندر جهات دیدن و مهره ها را حرکت دادن برسد بجائیکه طرف مقابلش را مات کند و برسد بآن هدف آخری که بردن و مات کردن است. حالا آیا این صحنه زندگی این شطرنج زندگی و آن آفریننده اش این صفحه شطرنج را بیخودی جلوی ما باز کرده؟. خودش هم بیهوده دارد بازی میکند؟. یا بیهوده ناظر ماست که داریم بازی میکنیم و یا اگر اشتباه بازی کردیم بیهوده دارد ما را تنبیه میکند؟. و یا اگر درست بازی کردیم بیهوده ما را تشویق میکند؟. نه. این آفریننده شطرنج ناظر بر همه اینها در این شطرنج هستی هست. هر بازی در شطرنج برای بازی بعدیست.

2892    اول از بـــهـــر دوم بــاشــد چــنــان         کـــه شــدن بــر پــایــهــای نـــردبــان

2893    وان دوم بــهـر سـوم مــی دان تـمام        تــا رســی  تـو پـــایـه پـــایـه تـا بــبــام

نوردبان را که ساختند پله اولش را برای این ساختند که تو به پله دومش برسی. پله دوم را گذاشته اند که تو به پله سوم برسی, پله پله بالا بروی تا برسی به پشت بام. به پشت بام حقیقت و پشت بام معرفت. بآن پشت بام معرفتی که تو می پرسی چرا این جهان آفریده شده. چرا من آمدم باین جهان. چرا باید کمال پیدا بکنم. اگر نردبان ساز بیخود این پله ها را نگذاشته پس خداوند هم در این جهان آفرینش بیخود آن آفریده ها را بوجود نیاورده, اینها همه علتهائی دارند.

2894    شــهـوت خـوردن ز بـهــرمـانـدنـی        مــانـــدنـی از بــهــرِنســل و روشــنــی

سؤال میکند که اصلا چرا ما شهوت خوردن داریم؟. میگوئید برای این میخورم که سیر بشویم. او میگوید برای این میخوری که خوب چیزیست شهوت خوردن و نه اینکه هرچه میتوانی پُر بخور. اصلا خواستن خوردن برای اینست که تو باقی بمانی. ماندنی (ی) وحدت است برای یک ماندن. و برای اینکه نسلت باقی بماند و نسلت نمیرد. و در این نسلی که باقی مانده کسانی باشند که به معرفت برسند و به حقیقت برسند. اگر یکی چیزی نخورد که میمیرد. پس نگوئید که من میخورم که سیر بشوم. میخورم که زنده بمانم، آن چنان زنده ماندنی که نسل من و نسلهای بعدی من هم زنده بمانند تا در بین آنها آدمهای روشن کننده با معرفت پیدا بشوند.

2895    کند بـیــنش می نـبــنــد غـیــر این        عـقـل او بـی ســیــر چون نـبـتِ زمـیـن

کند بین یعنی آدم ظاهر نگر و کم بصیرت. این آدم اینها را نمی بیند و عقلش سیر نمیکند. عقلش یک جا ثابت است و سیر نمیکند و هی چرا چرا نمیکند تا جوابش را پیدا بکند و بجلو برود. نبت یعنی گیاه و کوچک شده نبات است. گیاه که نمیتواند حرکت بکند زیرا ریشه اش در گل است و ثابط هست و پا در گِل. میگوید این آدمهای ظاهر بین هم گیاهانی هستند که در گل هستند و ریشه عقلشان در گل است و حرکت نمیکند. این آدمها یکجا مانده اند و عقلشان ثابت مانده.

2899    چـون نـدانـد سـیر, می راند چوعام        بــر تــوکّــل مـی نـهـد چـون کــور گـام

وقتی عقلش سیر بسوی حقیقت را ندارد مثل آدمهای نادان, مثل عوام کور کورانه دارد قدم بر میدارد و  نمیداند چکار دارد میکند و میگوید که توکل بر خدا و من میروم بجلو. مولانا میخواهد بگوید اصلا این توکل نیست. کور کورانه همین طور من بجلو بروم. تو باید راه را بشناسی و بعد بروی جلو. هر قدمی که بر میداری باید قدم بعدیش را بدانی و بروی بجلو. وگرنه بچاه میافتی میگوئی توکل کردم ولی باز هم بچاه میافتی. توکل کردی؛ خدا میگوید من بتو عقل دادم و چشم دادم  جلوی پایت را نگاه کن. اگر راه هست چاه هم هست ببین. این توکل نیست که تو میگوئی.

2900    بــر تـوکّــل تــا چـه آیــد در نَـبـرد        چــون تـوکّــل  کـــردنِ اصـحابِ نـــرد

نبرد که مبارزه هست، اینجا مبارزه با نفس است. در مبارزه با نفست چگونه میتوانی توکل بکنی. توکلت اینست که من سعی خودم را میکنم که مبارزه با نفسم بکنم و تربیتش بکنم و خدا هم کمک کند که تربیتش کنم. اگر نخواسته باشی تربیتش کنی توکل تو هیچ فایده ای ندارد. چون توکل کردن اصحاب نرد. اصحاب نرد یعنی این نرد بازان. یکی را در نظر بیاورید که تخته بلد نیست بازی کند. برای اولین مرتبه جلویش باز کرده اند و باو میگویند بازی کن. او تاس ها را در دستش میگیرد و تکان میدهد و میریزد و میگوید توکل بر خدا انداختم. اینجوری که نمیشود نرد بازی کرد. باید نرد بازی بلد باشی بعد باید که بخدا توکل کنی. اول بلد بودنت هست و بعد توکل. تا بلد نباشی خدا کمکت نمیکند. باید بروی و یاد بگیری وگرنه همه کارهای زندگی این بود که من بروم و کنج خانه ام بخزم و توکل بخدا بکنم و همه چیزب وفق مراد خواهد بود.

2901    وآن نظرهائی که آن افسرده نیست        جــز رونـده و جـز دَرَنـدۀ پــرده نبسـت

افسرده یعنی منجمد یعنی یخ زده. این افسردگی روانی هم یعنی روانش یخ زده و منجمد است. آن نظر هائی که افسرده نیست و پای آنها در گل فرو نررفته و رونده هستند, اینها میروند و پرده ها را می درند. حجابهای اسرار را میدرند و جلو میروند. اینها جز رونده و درنده پرده نیستند. بی خود پرده اسرار جلوی شما گشوده نمیشود. باید بروی و بروی بجلو برسی به پرده و بدری آن پرده را. اگر آنطور بشود که خیلی از کسان رسیده اند بآن مقام.

2902    آنــچ در ده ســـال خـــواهد آمـــدن        ایــن زمــان بــیــنــد بــچشـم خـویــشــتن

حالا پرده را دریده و حجاب افتاد و اسرار پشت آن پیداست. این کلمه ده مفهوم عددی ندارد یعنی سالهای زیاد. آنچه را که در سالهای زیاد در آینده خواهد آمد, این آدمی که باین مقام رسیده می بیند که چه اتفاقهائی در آینده خواهد و نخواهد افتاد. تعجب نکنید. اگر شما تعجب میکنید برای اینست که پرده جلو چشم شما هست و نمیتوانید ببینید. و برای همین است که نمیتوانید قبول کنید.

2903    هــمــچــنــیــن هـر کس بـاندازۀ نظر       غــیـب و مستـقـبـل بـبـیـند خـیــر و شـر

باندازه نظرش یعنی بوسعت اندیشه اش. تا چه اندازه انیشه اش را گسترش بدهد. غیب یعنی امور پوشیده. مستقبل یعنی آینده. این آدمی که پرده اسرار را دریده و جلو رفته میتواند که این امور پوشیده ای را که بر همه پوشیده بوده و بر او هم پوشیده بوده ببیند و بداند که در آینده چه خواهد شد. برای اینکه او که پرده اسرار را دریده در اول تکامل را پیدا کرده و رسیده به پرده و پرده را دریده. وقتی تکامل پیدا کرده یعنی بکمال خداوند کامل شده یعنی این قطره ای از آن دریاست و یعنی جزئی از خداست و این چشمی که دلش میبیند این چشم خداست که میبیند. او با چشم دلش می بیند که در آینده چه خواهد شد نه با چشم سَرش. چطور با چشم دلش میبیند؟ برای اینکه خدا در دل اوست و دل او جایگاه خداست و روشن کننده دلش خداوند است. چشم او چشم خداست و دست او دست خداست و فعل او فعل خداست و او رسیده بآخر. خواسته و رسیده. طلب کرده و گرفته. او خیر و شر را میتواند بشما بگوید.

2904    چــونکه سـدِ پـیش و سـدِ پس نـمانـد        شـد گـــذاره چشـم و لوح غـیب خــواند

ما در بین دوتا سد سر بفلک کشیده هستیم. یکی پشتمان و یکی پیشمان. دیواری که پشت ماست و بر میگردیم و نگاه میکنیم می بینیم ما انسانها چطور بود یم و از کجا آمدیم انسان اولش چی بوده موجودات چه بوده اند و نمیتوانیم ببینیم. نگاه بجلو میکنیم یک سد بفلک کشیده می بینیم و نمیدانیم چه خواهد شد. آن را هم نمیتوانیم ببینیم. مولانا میگوید وقتیکه این دوتا سد خراب شد و رفت کنار آنوقت آنچه را که گذشته است می بینی و آنچه را که در آینده است می بینی. لوح بمعنی صفحه. لوح غیب یعنی صفحه غیب. غیب یعنی نا دیدنی. این یک چیز سمبولیک است. فکر کنید که روی یک لوحی یک چیزهائی نوشته شده. یک کسی آن چیزها را نمی بیند و یا نمیتواند بخواند. کسیکه چشمش گشاد است میتواند بر روی آن صفحه چیزهای نوشته شده را بخواند. واقعا صفحه ای نیست و این یک مثال است و شمای خواننده این طور تصور کنید. شما نمیتوانی بخوانی, حجاب جلوی شماست. و او حجابش افتاده و دارد میخواند. اینها همه اش با چشم دل است. میگوید هاتف اصفهانی در آن ترجیح بند معروفش که کلی خوشتان هم آمده و به به هم کرده اید و حالا هم بیادتان هست:

               چشم دل باز کن که جان بینی        آنچه نا دیـدنـیـست آن بینی

میگوید چشم دلت را باز کن, آنوقت هرچه نا دیدنیست با این چشم دل میتوانی ببینی

2905    چـون نظــر پس کـرد, تـا بَدوِ وجود        مـــا جـــرا و آغـــازِ هســتـی رو نَمود

وقتیکه بر گشت و عقب خودش را نگاه کرد, از ابتدای خلقت و آفرینش بطور کلی هر چه ماجرا یعنی آنچه که اتفاق افتاده از آغاز هستی رو نمود یعنی برای او آشکار شد. مولانا گفت که ما ها اینجور که نبودیم. سالها و سالها مثل یک زره خاک بودیم در فضا سر گردان. بعد این ذره خاک آمد و رسوب کرد و اسمش را گذاشتیم جماد و این جماد کم کم حیوان شد و این حیوان کم کم انسان شد. ببینید آن چیزیکه داروین یکصدو خورده ای سال پیش گفته، مولانا هشتصد و اندی سال پیش خیلی دقیقتر گفته. این ها را درآن مدارس طلاب قدیم نخوانده و در هیچ کتاب آن روزی هم نبوده که اینها را بخواند. اگر هم یکی میگفته که اینگونه هست او را میکشتند که این حرفها چیست که تو میگوئی؟ حالا چطور مولانا دارد این حرفها را میزند. این پرده افتاده و سد پشت از بیت رفته و بر میگردد و همه اینها را می بیند. همین جور اگر سد جلو هم خراب بشود او میتواند آنچه را که هنوز اتفاق نیافتاده را ببیند.

2907    چـون نظــر درپــیش افکـنـد او بدید        آنــچ خــواهــد بــود تــا محشــر پــدیــد

وقتیکه نگاه کرد و دید پرده جلویش افتاده، آنچه را که تا روز قیامت اتفاق خواهد افتاد می بیند. کار به روز قیامت نداریم یعنی برای همیشه, قیامت را اینجور بگیرید. اول هستی را بگیرید روز ازل و آخر هستی را بگیرید روز ابد. حالا چرا روز محشر را روز قیامت میگویند, و کلمه حشر یعنی جمع شدن, همه دور هم جمع میشوند و منظورش  روز قیامت است.

2908    پس, زپس می بیند او تا اصلِ اصل        پــیش مـی بـیـنـد عــیــان تــا روزِ فصل

اصل اصل یعنی زمانیکه خدا بود و هیچ کس نبود. پس او از اولش که جز خدا نبود می بیند و می بیند تا روز فصل. روز فصل همان روز قیامت است. روز قیامت را روز فصل میگویند برای اینکه فصل یعنی جدائی مخالف وصل که یعنی پیوند. روز قیامت خوب و بد از هم جدا میشود و یا خوب و بد از هم فصل میشوند. پس آن روز را روز فصل هم میگویند.  

2909    هــر کســی انـــدازه روشـــن دلـــی        غــیــب را بــیــنــد بـقــدرِ صــیــقــلـــی

2910    هـرکـه صـیـقل بیش کرد او بیش دید        بــیشــتـر آمـد بــر و صــورت پــدیـــد

باندازه ای که دل خودش را روشن کرده در این راه شناخت، این غیب را و این عالم نا دیده را که کسان دیگر هم نمیدیده اند او می بیند زیرا او دلش را صیقل زده. تا چه اندازه دلش را صیقل زده باشد آنوقت در دلش منعکس میشود. در سابق چون آئینه شیشه ای نبود ائینه های فلزی بود. یک صفحه فلزی بود که این را صیقل میزدند تا کاملا صاف میشد و چیز ها در آن منعکس میشد. پس از مدتی این صفحه فلزی زنگ میزد و دیگر تصویر را منعکس نمیکرد و میبایستی آن را دوباره صیقل بزنند تا دومرتبه صاف شود و تصاویر در آن منعکس گردد. میگوید دل تو مثل آن آئینه فلزیست و اگر آن آئینه فلزی با گذشت زمان تیره میشود و زنگ میزند دل تو هم زنگارِ کینه, انتقام, قهر کردن, دو دلی, خشونت اینها دلت را پُر کرده. تو باید این دلت را صیقل بزنی یعنی این اینگونه خصالتهای فساد آفرین را از دلت بزدائی و تمیز کنی. آنوقت تصویر حقیقت در این آئینه دلت منعکس خواهد شد.

2911    گر تو گوئی کآن صفا فضلِ خداسـت        نـیـز ایـن توفـیـقِ صـیقل زان عطاست

2912    قــدر هـمَـت بـاشد آن جـهـد و دُعـــا         لَـــیسَ لِـــلا نســانِ الا مــا  سَــعــــی   

میگوید اگر تو میگوئی که این صفائی که در دل من پیدا شده و یا صیقلی که بدل من داده میشود, اینها توفیق خداوند است و خدا میخواهد که من دلم را صیقل بزنم و این توفیق برای من داده بشود، اینها همه از عطای خداوند است و اینها از فضل خداست . مولانا میگوید خیر و اینطور نیست. در بیت دوم میگوید: دعا  یعنی طلب. میگوید باندازه همت تو و خواستن باطنی تو هست که چقدر کوشش کرده باشی و چقدر طلب کرده باشی آنوقت این چیزها برایت روشن میشود. بعد در مصراع دوم کلام خداوند را میآورد که:  لیس للاانسان الا ما سَعی. کلمه بکلمه معنی مصراع دوم. لیسَ یعنی نیست. لِلانسان یعنی برای انسان. الا یعنی بجز. ما یعنی آنچه. سعی یعنی بکوشد. معنی مصراع اینست که پس چیزی برای انسان نیست الا اینکه بکوشد. این کلام خداست. کُنج خانه خزیدن و کار نکردن و توکل ندانسته بکار بردن و بامید واهی خدا نشستن، این آدم هیچ کاری ازش ساخته نیست. خدا میگوید هیچ چیز برای انسان نیست مگر اینکه بکوشد. طلب کند و بدستش بیاورد. تو باید بطلبی و بخواهی. بمن خرده نگیر برای این حرفهائی که میزنم مثل اینکه در جائی دیگر میگوید:

                آب کم جوی و تشنگی آور بدست       تا بجوشد آب از بالا و پست

در مصراع اول این تشنگی همان طلب است.آن چیزهائی که نمی دانی طلب کن با نهایت صدق و صفا و بعد ببین چه جوری میجوشد بر تو و تا نکنی بر تو نمیجوشد.

Loading