16.4 جنسیّت

تفسیر   :

یکی از نکاتیکه مولانا جا بجا در سراسر مثنوی معنوی بآن توجه دارد موضوع جنسیت است. منظور از جنسیت, جنس نر و ماده نیست بلکه منظور هم جنسی و هم رنگی و تجانس است. وقتیکه کلمه جنسیت مطره میشود، بیشتر مردم توجهشان روی جنس نر و ماده است. در اینجا خواهید دید که منظور هم جنسی و تجانس و هم جنس بودن است. یعنی هم نوع بودن ویژگیهائی بین دو انسان. مثلا میگوئیم من و تو باهم تجانس اخلاقی نداریم. یعنی ما با هم, هم جنسی اخلاقی نداریم و یا داریم. این تجانس است. یا بعبارت دیگر این تجانس, تجانس روحیست. وقتیکه میگوئیم من با تو تجانس اخلاقی و رفتای ندارم همه اش ناشی از تجانس روحیست. یعنی روح ما دونفر با هم, هم سنخ نیست.

مولانا در بعضی جاهای مثنوی این تجانس روحی را قدر مشترک مینامد. یعنی بین دو نفر قدر مشترکی وجود دارد منظورش اینست که روح اینها با همدیگر نزدیک است. این قدر مشترک منظورش وجه اشتراک بین روح دو کس هست. این وجه اشتراک روحی ایجاد تمایل شدید و کشش میکند. بنابر این این دو نفر بسوی هم کشیده میشوند و میگوید این دو نفر با هم جنسیت دارند. نمونه هایش را دیده اید و یا شنیده اید که پرنده ها که میخواهند پرواز کنند با نوع خودشان پرواز میکنند. این را مولانا مکرر توضیح میدهد همان چیزیکه شما بگوشتان بار ها خورده که

                  کبوتر با کبوتر باز با باز کند        کند هم جنس با هم جنس پرواز

این جنسی که میگوید یعنی این دوتا کبوتر ویژگیهایشان با همدیگر یکی هست. یا جای دیگر میگوید:  زانکه هر مرغی بسوی جنس خویش          

هر مرغی کشیده میشود بسوی جنس خویش. یعنی نا خودآگاه کشیده میشود. این کششی که پیدا میشود, این دو شخص نمیتوانند مانع بشوند و نمیتوانند جلوی خودشان را بگیرند. مولانا میگوید این دوتا پرنده ایکه بسوی هم کشیده میشوند اول جانشان بسوی هم کشیده میشود و بعد خودشان بدنبال جانشان کشیده میشوند. پس این کشش, کشش جانی و یا روحیست. اول اینطور نیست که بسوی هم کشیده شوند و بعد  جانشان بطرف هم بروند. یک چیز جالب دیگری دارد که مولانا میشنود از یک دانشمندی و یا حکیمی که دو تا پرنده دارند با هم راه   میروند و هیچ سنخیتی با هم دیگر ندارند. این دانشمند خیلی تعجب میکند که وقتی سنخیت ندارند چه جور این دوتا پرنده با هم راه میروند  و این قدر مشترکی که باید بین این دو باشد چیست. میگوید شنیدم آن حکیمی گفت دیدم در کَکی؛ کک بمعنی دو و دویدن است.

             دیدم در ککی در بیابان با لکلکی        در عجب ماندم بجستم حالشان

این حکیم گفت من در بیابان دیدم یک کلاغ با یک لکلک با هم داشتند میدویدند و میرفتند رفتم نزدیکشان ببینم دلیل اینکار چیست.

               تا چه قدر مشترک بینم نشان         چون شدم نزدیک من حیران و دنگ

دنگ یعنی گیج و شگفت زده. گیجی که در اثر شگفت زدگی ایجاد میشود.

                              خود بدیدم هر دوا ن بودند لنگ

هم آن کلاغ و هم آن لکلک هر دو لنگ بودند و چون لنگ بودند با هم تجانس و سنخیت داشتند. در مثنوی در دفتر اول راجع به جالینوس صحبت میکند. جالینوس یک پزشک معروف یونانی بود که او در علم تشریح بخصوص خیلی پیش رفته بود. نظریاتی که او در علم پزشکی داشت هنوز هم در بعضی از دانشکده ها نظرش تدریس میشود.

               گفت جالینوس با اصحاب غت         مر مرا تا آن فلان دارو بیار

اصحاب یعنی یاران. غت یعنی خودش. جالینوس به یاران خودش گفت که برای من فلان دارو را بیاور. آن شاگرد تعجب کرد و گفت این دارو برای دیوانگان است و تو برای چی آن را میخواهی؟.

            پس بدو گفت آن یکی ای ذوفنون         این دوا خواهند از بهر جنون        

ای صاحب هنرها این دارو برای دیوانگان است و تو که دیوانه نیستی.

             دور از عـقـل تو دیگر این مگـو         گفت در من کرد یک دیوانه رو

آن شخص گفت این از عفل تو دور است و دیگر تکرار مکن. جالینوس گفت داشتم میآمدم و یک دیوانه ای رو بطرف من کرد و بسوی من کشیده شد. یعنی هم جنس با هم جنس.

          ساعتی در روی من خوش می بنگرید        چشمکم زد آستین من کشید

این دیوانه مدتی بروی من با خوشحالی نگاه کرد و بالاخره آمد جلو و چشمکم زد. این چشمک یعنی بیا با هم باشیم و آستینم را کشید.

             گر نه جنسیت بدی در من از او         کی رخ آوردی بمن آن زشت رو

رخ آوردی یعنی رو بمن کرد. پس من دیوانه هستم و خودم نمی دانستم, این دیوانه شناخت من را. آن مثل “دیوانه چو دیوانه بیند خوشش آید” من را هم دیوانه دید و خوشش آمد. برو و این دارو را بگیر و برای من بیاور. مولانا با این مثالهای متعددی که میزند میخواهد که در ذهن خواننده آن سنخیت و آن جنسیت را جا نشین بکند. حالا با آوردن یک حکایتی اصل حرف خودش را بیان میکند و این تجانس را و هم جنسی را مورد بحث قرار میدهد و تأثیر مناسبتهای روحی را بیان میکند و حالا بتفسیر اشعار مولانا میپردازیم:

2657    یـک زنـی آمـد بـپـیـش مــرتـضــی          گـفــت شــد بـــر نـــاودان طـفـلــی مرا

مرتضی اسم علی پیشوای شیعیان است. توجه داشته باشید که در زمان نه چندار دور ناودانها از کف بام شروع میشد و میامد تاوسط کوچه.  بنابر این, این آب پشت بام را میاورد و میریخت وسط کوچه، مثل حالا نبود که بدیوار ها چسبیده باشد و با لوله ای بیاید تا پائین. یک زنی در پشت بام کاری میکرد و بچه اش را هم با خود برده بود و مشغول کارش بود. بچه اش رفته بود روی این ناودان و سر این ناودان نشسته بود و این زن نمیدانست که چکار بکند.

2658    گـــرش مـیخـوانـم, نـمی آیـد بدست        ور هـلــم تــرسـم کـه افــتـد او بپســـت

گرش میخوانم یعنی اگر او را صدا میکنم. نمی آید بدست یعنی نزد من نمیآید. ورهلم یعنی اگر او را ول کنم و رها کنم میترسم به پائین بیافتد. پست یعنی پائین.

2659    نــیسـت عـاقل تـا کـه دریـابد چوما        گـــر بــگــویـم کــز خـطــر سـوی من آ

این را نمیفهمد و اصلا نمیداند خطر یعنی چی که من باو بگویم خطرناک است و بر گرد بیا پیش من.

2660    هــم اشــارت را نــمـی داند بدست        ور بــدانــد نشـنــود ایـن هــم بَـدســت

اشارت همان اشاره کردن است که بدست اشاره کنم که بیا پیش من, این را متوجه نمیشود. بکمک دست هم هرچقدر اشاره کردم که بیا و برگرد بیا پشت بام، نیامد اشاره را نمیفهمد. اگر هم بفهمد، گوش نمیدهد و مثل اینکه خودش را بکری میزند. این هم بَد است یعنی این مسئله است برای من. منظورش بَد و خوب نیست.

2661    بـس نـمـودم شیــرو پســتـان را بدو       او هــمـیـگــردانــد از مــن چشــم و رو

از لا علاجی سینه هایم را باو نشان دادم که بیا و شیر بخور ولی او رویش را از من گردانید. این کودکی که همیشه مشتاق بود که بیاید و از سینه من شیر بخورد رویش را میگرداند.

2662     ازبــرای حــق شــمـا یـیـد ای مهان        دســتـگــیــر ایـن جـهـان و آن جـهــان

مهان جمع ماه هست. مه یعنی بزرگ و چه یعنی کوچک.مهان یعنی بزرگان. معلوم است که علی در آنجا تنها نبود و در میان یارانش نشسته بود. از برای حق یعنی از برای خاطر خدا ای بزرگانیکه دستگیری میکنید مردم این دنیا و آن دنیا را, فکری برای من بکنید, فرزندم دارد از دست میرود.

2663   زود درمــان کــن کــه مـیـلرزد دلَم        کــه بِــدَرد از مـــیــوه دل بِـســکـُــلَــم 

بِدَرد یعنی با رنج و ناراحتی. از میوه دال یعنی از جگرگوشه ام. بسکلم از مصدر سکولیدن است و یعنی جدا کردن و جدا شدن. بسکلم یعنی جدا شوم.  میگوید: هرچه زودتر درمان این کار را بکنید برای من که من با رنج و درد فراوان نمیتوانم از جگر گوشه خودم جدا بشوم.

2664    گـفـت طــفـلی را بـرآور هــم بـبـام        تـا بــبــیــنـد جــنس خـود را آن غــلام

تکیه در اینجا روی غلام است. غلام اینجا بمعنای نوکر و حدمت گذار نیست. یک اصطلاهی هست که از بدو تولد تا برسد بآستانه نوجوانی, این را میگویند غلام.

2665    سـوی جنس آیـد سَــبُـک زان ناودان        جـنس بـر جـنس است عآشقِ جـاودان

طفلی که گذاشت آنجا هم جنس طفلیست که سر ناودان است. سبُک یعنی تند زود فوراً. در مصراع دوم وقتی میگوید جنس بر جنس منظورش جنس بر هم جنس است. منظور اینکه دوتا هم جنس با هم عاشق هستند و یا هم جنس عاشق هم جنس خودش است.

2666    زن چـنان کرد و چـو دید آن طفل او        جـنسِ خود, خوش خوش بدوآورد رو

خوش خوش یعنی کم کم و بتدریج. بدو آورد رو یعنی بسوی آن طفلی که آورده بودند پشت  بام. وقتی نگاه طفل روی ناودان بطفلی که آورده بودند افتاد, آن طفل اولی کم کم بطرف پشت بام برگشت.

2667    ســوی بــام آمــد ز مــتــنِ نـــاودان         جــازب هــر جـنس را هـمـجـنس دان

متن در اینجا معانی مختلف دارد.  اینجا یعنی پشت. پس متن ناودان یعنی پشت ناودان. در مصراع دو, میگوید جاذب هر جنسی هم جنس خودش هست.

2668    غـژ غـژان آمـد بسـوی طــفل طــفل        وارهــیـد او از فـتـا دن سـوی سِــفـل

غژ غژان از مصدر غژیدن است. غژ غژان رفتن یعنی چهار دست و پا رفتن و سینه خیز رفتن. طفلیکه سر ناودان بود آرام آرام بسوی طفلیکه آورده بودند پشت بام روان شد و از افتادن بزیر و خطر طلف شدن وا رهید , او از افتادن بسوی سِفل نجات پیدا کرد. سِفل یعنی پائین و پَست. شاید این تجربه را کرده باشید و یا دیده باشید، یک مادری میرود به فروشگاه که جنسی بخرد. بچه خودش را با خودش برده است. این طفل, طفل دیگری را می بیند که او هم دست مادرش را گرفته و این طفل هی  میخواهد برود بطرف طفل دوم. مادرش میکشدش که نرو ولی او میخواهد برود پهلوی آن بچه دیگر. او چرا میخواهد اینکار را بکند و آن طفل دوم را نمیشناسد. برای اینکه طفل دومی هم جنس اوست. تازه وقتیکه مادرش او را کشان کشان میبرد این بچه رویش بر گردانده بطرف آن بچه دومی نگاه میکند. اینقدر جذب آن طفل شده.

2671    زانـکه جنسیّت عـجـایـب جـا ذبست        جـاذبش جـنسـست هــر جـا طـالـبـیست

عجایب جاذبیست یعنی جذب کننده شگفت آوریست. این جنسیت جذب کننده است و جذب کننده شگفت آوری هم هست. چه چیز جذبش میکند؟ جاذبش هم جنسش هست. مولانا میگوید این جاذبه بین دوجنس بسیار عجیب و شگفت انگیز است و هر جا جوینده ای باشد، جذب کننده اش او را بسوی خودش میکشد. طالب یعنی جوینده. آن چیزیکه شما را بطرف خودش میکشد آن هم جنس شماست. اینها زیر سازی بود. حالا نتیجه کلی میخواهد بگیرد و حرفهای خودش را بزند. انسانها در این دنیا فراوانند و همه بسوی هم کشیده نمیشوند. بعضیها بسوئی کشیده میشوند و بعضیها بسوی دیگری کشیده میشوند. مولانا ناگروندگان بحقیقت را که تحت عنوان کافران میآورد. کافر آن نیست که در دین شما نباشد یعنی اگر شما کلیمی و یا عیسوی هستید و دیگری مسلمان است آن کلیمی و یا عیسوی در مقابل مسلمان کافر نیست کافر یعنی نا گرونده به حقیقت و یا نا گرونده بخدا. هر کس که ناگروند بخدا و حقیقت هست، نا خود آگاه در این جامعه جذب میشود بطرف نا گروندگان. برای اینکه اینها با هم دیگر تجانس دارند. تجانس روحی دارند و بسوی هم کشیده میشوند. شیطان صفتان هم بسوی کسانی کشیده میشوند که صفات شیطانی در آنها هست. حالا این شیطان چیست. بهر کسی و یا بهر کسی که شما را از راه است گمراه کند میگویند شیطان. پس وقتیکه میگوئیم شیطان صفتان یعنی آنهائیکه در جامعه مردم را گمراه میکنند. صفت شیطان را دارند و شیطان گمراه کننده هست. بر گردیم به قصه مذهبی که در کتابهای مذهبی آمده, اگراین  قصه و افسانه مذهبی را بطور سمبولیک بهش نگاه کنیم, وقتیکه خداوند انسان را آفرید به شیطان امر کرد که باین انسانیکه آفریده ام تعظیم کن, و شیطان ممانعت کرد و گفت من برتر از او هستم و تعظیم نکرد, از درگاه خداوند رانده شد در حالیکه قبلا یکی از فرشتگان مقرب در گاه خداوند بود. وقتیکه رانده شد او هم تصمیم گرفت که بازماندگان این آدم را از راه خودشان خارج بکند. پس شیطان کارش گمراه کردن است. حالا کار نداریم که شیطان هست یا نیست. این توضیح برای اینکه خوانندگان بدانند این از کجا گرفته شده. من هم اگر شما را از راه بیرون کنم و گمراهتان کنم شیطان هستم.        

2674     کـافــران هـم جـنس شــیـطان آمــده         جـانشــان شــاگـردِ شیطـــانـــان شــده

ناگروندگان هم جنس شیطانند. در مصراع دوم جانشان یعنی روحشان شاگرد شیطان صفتان شده. وقتی میگوید شیطانان, نظر باینکه ما یک شیطان بیشتر ندایم پس منظور از شیطانان، شیطان صفتانند.

2675    صــد هــزاران خوی بـد آمـوخــتـه         دیــده هـای عـــقـــل و دل بـر دوخـتـه

بر دوخته یعنی بربسته. صد هزار مفهوم عددی ندارد و یعنی خیلی زیاد. این ناگروندگان و یا بهتر بگوئیم شیطان صفتان صد هزاران خوی یعنی عادت و رفتار بد را از شیطان فرا گرفته اند. آنوقت چشم عقلشان و چشم درون و باطنشان بسته شده. یعنی یک سدی محکم جلوی آنها واقع میشود که روشنی حقیقت را اینها نمی بینند.

2677    از شـیـاطین مـوخـتـه حِـقـد و حَسد        کـه نـخـواهــد خــلـــق را مُــلــکِ ابــد

موخته بمعنی آموخته است. حقد بمعنی کینه و دشمنی است. مُلک ابد منظور حیات معنوی و جاودان و سلطنت جاودان است. هیچ کس حیات جاودان و سلطنت جاودان ندارد مگر آنهائیکه حیات و سلطنت معنوی دارند. ناگروندگان شیطان صفت که به حقیقت پشت کرده اند و چشم و دلشان بحقیقت بسته شده و دیگر نمی بینند اینها کینه توزی و دشمنی و حسد ورزی دارند و اینها را از شیطان آموختند. مولانا میگوید اگر حسادت داری بدان که از شیطان آموختی. برای اینکه وقتی شیطان را بیرونش کردند و از آنجا رانده شد بآدم حسادت کرد. وقتیکه خداوند باو میگوید باین آدم سجده کن و شیطان میگوید این را از گِل آفریده ای و من از نورم و سجده نمیکنم, او دارد نسبت بآدم حسادت میکند. پس حسادت صفت شیطان است.هیچ کار نداریم که مذهبشان چیست, فقط میخواهیم نتیجه بگیریم که مولانا چی میخواهد بگوید. مولانا هم کاری به بقیه چیزها نداشته و میخواهد صفت را بگوید. شیطان صفتان آنهائی هستند که حسادت ورزانند.

2679    زآنکـه هـربـد بخـت خرمن سوخـته        مــی نخـواهــد شــمـع کـس افــروخـتـه

آن بد بختی که خرمن هستیش سوخته, دلش نمیخواهد که حتی یک شمع در خانه دل کسی روشن باشد. او همه هستیش از بین رفته و حسادت از همین جا شروع میشود . آن شیطانیکه رانده شد هم همه حستیش از دستش رفته بود. آن شیطان پس از رانده شدن از دستگاه الهی کمال خودش را از دست داد. فرشته ای بود و مقرب درگاه خداوند و از نزدیکان و مورد توجه خدا بود و خیلی کمال داشت و حالا همه کمالاتش را از دست داد. خرمن کمالش با یک اطاعت نکردن سوخت. حالا این کسیکه خرمن کمالش سوخته, نمیخواهد شمعی در خانه دل کسی روشن باشد. خدا را شکر برای کسانیکه اینگونه نیستند. آنها میتوانند ببینند که در خانه دل کسی شمعی روشن است و نه تنها میتوانند ببینند بلکه خوشحال هم میشوند. نه تنها میتوانند ببینند بلکه شمعی هم در خانه دلش روشن هم میکنند و آنوقت لذت میبرند و اگر یک شمع در دلش روشن کنند, صدها شمع در خانه دل آنها روشن میشود. آن روشنی روشنی معنویست. لذت خوشحالیست. اگر کسی را روشن کنند خودشان بیشتر روشن میشوند. چارلی چاپلین در خاطراتش میگفت که من وقتی در زندگی بیشتر از هر وقت دیگر خوشحال شدم که حس کردم یکی را خوشحال کردم. چنین خوشحالی بمن دست داد که هرگز این خوشحالی را پیدا نکرده بودم. بنا بر این اگر شمع را در دل کسی روشن بکنید مسلماً آن شمع معنوی در وجودتان افروخته میشود. شما دیگر آن بد بخت خرمن سوخته نیستید. شما کمال را از دست ندادید مثل آن  شیطان که حالا نخواسته باشید که دیگری کمال داشته باشد.

2680    هـِیـن کـمـالـی دسـت آور تـا تـوهـم        از کـــمـــال دیــگران نــفـــتــی بــغـــم

نفتی یعنی نیفتی. مولانا نداشتن حسد را نشانه کمال میداند. یکی که حسود نیست میگوید این کمال دارد. میگوید پس ای انسان کوشش کن و سعی کن که تو هم صاحب کمال بشوی. وقتی که صاحب کمال شدی از کمال دیگران برنج و غم نمی افتی و حسادت کمال دیگران را نمیکنی. وقتی حسادت کمال دیگران را میکنی که خودت صاحب کمال نباشی. سعی کن که کمال بدست آوری. این زندگی را اگر نردبانی در نظر بگیریم وقتی که یک حسود می بیند که یکی رفته پله سوم نردبان، او بجای اینکه او هم بکوشد و این پله ها را بگیرد و به بالا برود و همان زحمت را بکشد و برود به پله سوم برسد, پای او را میگیرد و از پله سوم بپائین میکشد. برای اینکه نمیتواند ببیند که او رفته به پله سوم. او کمال یافته نسبت به آن کسیکه پائین تر است. مولانا این حرفهائیکه میزند اینها درسهای مهم روانشناسیست. خودت را بشناس, اگر حسودی با خودت رودروایستی نداشته باش. اگر که حسودی ببین چه چیز کم داری از نظر معنوی. آن چیزیکه از نظر معنوی کم داری باعث حسادت مادی تو میشود. اگر از نظر معنوی پُر باشی حسادت مادی هرگز نمیکنی. برای اینکه این مادیات در نظرت خیلی کوچک میاید. پس از نظر معنوی باید وجودت را پُر کنی. اگر نتوانستی از خدا کمک بخواه. خدا کجاست که تو ازش کمک بگیری؟ خدا در توست. از خدای درون خودت و از آن نیروهای عظیم درون خودت کمک بگیر. اراده کن و تصمیم بگیر و این نیروهای درونت را بکار بیانداز.

2681    از خـدا مـیـخــواه دفــع ایــن حســد        تـــا خـدایـــت وا رهــــانــــد از جســـد

2682    مـر تـرا مشــغــولــیـی بخشد درون        کــه نــپــردازی از آن ســوی بـــرون

درون و برون را متضاد آورده. درون یعنی باطنت و برون یعنی عالم خارج از خودت.    

   جسد یعنی جسمانیت., مادی گرائی و دنیا پرستی. وارهانت یعنی نجاتت بدهد. معمولا خیلی کم پیدا میشود که حسادت یک دانشمند را بکنند یا حسادت یک آدم باکمال را بکنند. بیشتر حسادتها برای اینست که چرا نگین انگشترش بزرگتر از نگین انگشتر من است. گفتیم کسی این حسادت درش پیدا میشود که خالی از کمال باشد. اگر که پُر باشد از کمال, میگوید این یک تیکه سنگ است و مال او یک سنگ بزرگتر است و بانگشتش بیشتر سنگینی میکند. از خدا بخواه که ترا از این مادیت نجات بدهد و بتو کمک بکند. خداوند اینکار را میکند. آنچه که باعث حسادت میشود ظاهر است و از خدا بخواه که کمکت بکند. یکی از کارهائی که خداوند میکند تو را مشغول میکند بکارهائی و چنان مشغولیتی بتو میدهد که اصلا دیگر وقت پیدا نمیکنی که دیگر حسادت بکنی بدیگران و با کارهای خوب مشغولت میکند و این یک توفیق است که پیدا میکنی. اگر تو بیافتی در راه کمک کردن دیگران و بیافتی در راه عضو خیریه ها و بگردی ببینی کجا کسی نیازی دارد و اگر خودم نمیتوانم نیازش را بر اورده کنم بگردم از کس دیگری بگیرم و نیازش را بر آورده کنم و اگر بخواهی بروی به بیمارستانها و با بیمارانیکه مدتهاست در آنجا خوابیده اند و شمعی در دل آنها روشن کنی و آنها را امیدوار کنی دیگر اصلا وقت پیدا نمیکنی که بروی و حسادت دیگران را بکنی و تو دیگر متوجه عوالم ظاهری دیگر نمیشوی. خداوند میگوید یک میِ مخصوصی هست که بتو میآشامم و این می تو را مستت میکند و این مستی تو را فارق میکند که حسودی دیگران را نکنی.

2683    جــرعــه مـی را خــدا آن مــیـدهـد         کـه بـدو, مســت از دو عــالـم میــرهد

بدو یعنی به وسیله او، بوسیله می. این میی که خداوند بتو میدهد که تو را مست میکند و از این دنیا یا آن دنیا تو را نجات میدهد و راحتت میکند, رنج را ازت میگیرد و تو را مدهوش میکند این شراب عشق است. خداوند اگر بکسی شراب عشق بدهد, حتی عشق به یک هم نوعش، چنان مشغول و مدهوشش میکند که اصلا به هیچ چیز دیگر نمی پردازد. این کارهائی که خداوند میکند از حد بشر بیرون است. وقتیکه با صمیم قلب و با تمام وجودت بگوئی خدایا من خودم را شناختم و حسود هم نمیخواهم باشم و نمیتوانم نباشم کمکم کن. وقتی تمام وجودتان بگوید کمکم کن، آنوقت کمکت میکند. یک وقتی متوجه میشوید که شما در راهی واقع شده اید که اصلا دیگه نمی پردازید به این حسادتها.

2687    صـد هـزاران ایـن چـنین می دارد او        که بـر ادراکــاتِ تــو بـــگـــمـارد او

ادراکات یعنی درکها و دریافتها و فهم ها. بگمارد یعنی مسلط کند. خداوند می های زیادی دارد. مولانا میگوید می هائی که خداوند دارد انواع و اقسام دارد, تا تو طالب کدام می باشی

2688    هســت مـیهـای  شــقـاوت نفس را        کــه زِ ره بــیــرون  بَـرد آن نـحــس را

شقاوت یعنی بد بختی و یا گمراهی. نفس یعنی نفس اماره و خواهش های دل. نحس یعنی بد بخت. آن نحس ها, بنفس اماره بر میگردد. خداوند کامل است و این یک  اصل عرفانی است. وقتیکه کامل است در این آفرینشش هم کامل است. بَد میافریند و خوب هم میآفریند, زشت و زیبا, خیر و شر همه اینها را او آفریده. تعجب نکنید که وقتی خیر را آفرید پس چرا شر را آفرید. اگر نیافریده بود کامل نبود. وقتیکه میگوئیم خدا کامل است این معنی دارد.یعنی همه چیز از اوست و او آفریده.

اگر بروید پهلوی نقاشی و بگوئید یک تصویری برای من بکشید که اینقدر زشت باشد که هر کسیکه می بیند مشمئز شود که آن نقاش روبرگرداند و گفت که نه, من نمیتوانم, شما با تعجب میگوئید چطور نمیتوانی این را بکشی؟ میگوید من فقط نقش زیبا را میتوانم بکشم و نقش زشت را نمیتوانم بکشم. آنوقت شما بر میگردید و باو میگوئید پس ای نقاش، نقاشی تو کامل نیست. نقاش کامل کسیست که هم زشت بکشد و هم زیبا. وقتی خداوند میگوئیم کامل است, نقش آفرینشش باید کامل باشد یعنی بد و خوب, خیر و شر, زشت و زیبا همه را بیافریند.

حالا می هائی است که خدا آفریده که این می ها وقتی بخورید مست میشوید و میروید بسوی گمراهی و می های دیگری هست که وقتی بخورید مست میشوید و میروید بسوی هدایت این می ها می انگوری نیست و سمبولیک و یا وسیله است. بنا بر این خداوند وسیله هائی آفریده که نفس اماره انسان وقتی که آن را می بیند بطرف آنها کشیده میشود و وقتی کشیده شد این می شقاوت و بد بختیست و میرود و گمراه میشود. درست است که خداوند این خیر و شر را آفریده راهنماهائی هم برای بشر آفریده. وقتیکه میگویند صدو بیست و چهار هزار پیامبر ما کار نداریم که واقعا 124 هزار بوده و یا نبوده فرض کنید دوتا و یا حتی یکی. اینها را برای چه چیز سر راه بشر قرار داده؟ اینها نشان میدهند که ای آدم, ای پیرو من کدام یکی از می ها می بد بختی آور است و کدام می خوشبختی میآورد. کدام گمراه کننده است و کدام هدایت کننده است. اینها هم هست و انسان بهانه نمیتواند داشته باشد که دل من همینجور کشیده شد. مگراینکه بگوئید من آن راهنمایان را هیچ قبول ندارم. اگر که قبول ندارید، پس بطرف بد بختی و گمراهی هم کشیده بشوید, آخر سر هم میفهمید که کشیده شده اید و قتی میفهمید که دیگر خیلی دیر شده. بنابر این, این راهنمایان هم هستند که شما را راهنمائی بکنند همیشه هستند نگوئید که حالا چه پیامبری؟ الان که من پیامبری نمیشناسم، همین پیامبری که نوشته هایش جلو شماست و شما دارید میخوانید. مولانا پیامبریست که ادعای پیامبری نکرده وگرنه هیچ فرقی با پیامبران دیگر ندارد.

2689    هســت مـیهـای  سـعادت عـقـل را        کــه بـــیـــابـــد مـنــزلِ بـــی نــقـــل را

اگر می شقاقت و بد بختی هست, می سعادت و خوشبختی هم هست. اگر که دل شما و نفس اماره شما آن را قبول کند و بیاورد و یا پیدایش بکند به یک منزل بی نقل شما را میرساند. شما این منزلهائی که در این دنیا دارید, معمولا از این منزل بآن منزل نقل مکان میکنید. حالا یا اجاره نشین از این ور بآن ور میروید یا نه، خونه دارید میفروشید میروید جای دیگری میخرید و نقل میکنید از یک منزل بآن منزل. ولی یک منزل هست که بی نقل است, و آن بهشت است. نه آن بهشتی که میگویند در آسمانها هست. چه بهشتی و کدام آسمان. اینهمه فضا نوردان رفته اند به فضا و بهشتی ندیده اند. این منزل بی نقل بهشتیست که در دل خودت هست. همانگونه که خدای خودت در درون خودت هست، بهشت هم در درون خودت هست. توئی که میتوانی در دررون خودت جهنم بیافرینی با حسادت, میتوانی در درون خودت بهشت را بیافرینی. جهنم بیافرینی و در آتش آن بسوزی و یا بهشت بیافرینی و بتوانی در درون خودت آرامش داشته باشی. این منزل بی نقل آن بهشت را در درون خودت پیدا کن. آن عشقی را که گفت عشق به حقیقت, عشق به صداقت و راستی, عشق به هم نوع هزاران نوع از این عشق وجود دارد عشقهای خوب و معنوی, اینها اگر وجودتان را پُر بکند بدون اینکه از این دنیا بروید آن بهشت را یافته اید. شما در آن منزل بی نقل هستید. حالا در هر محله ای در شهرتان باشید, این منزلتان موقتیست. شما منزل بی نقلتان را در دلتان یافته ای.

2694    مِی شـنــاسـا, هیـن بچَـش با احـتـیآط        تـا مِـیـی یـــابـی مُـنـزّه ز اخـــتــلاط

ای کسیکه ادعا میکنی که من می معنویت را میشناسم بهوش باش؛ توجه داشته باش خیلی با احتیاط این می ها را مزه مزه کن . بچَش تا می ای یابی منزه و پاک و ذلال  که هیچ آلودگیی نداشته باشد. آنوقت میتوانی بگوئی که من می شناسم و می معنویت را میشناسم وگرنه نمیتوانی ادعا کنی. قبلا در چند بیت قبل گفته شد که این هم جنس بطرف هم جنس خودش میرود. اگر شما بگردید و هم جنس خودتان را پیدا کنید, آن از نظر معنویت, از نطر کمال, از نظر دانش و فضل از شما بر تر باشد, شما را هم بالا میکشد. فقط تجانس روحی داشته باشید و نتوانید با آن شخص دوست باشید, اگر خیلی از شما بالا باشد شما را به بالا تر میکشاند.همه آدمها که بیک اندازه فضل و کمال ندارند ولی همه آدمها میتوانند که هم سنخ از نظر روحی باشند. حالا مثال میزند:

2699    چـون بـبـنـدی تـو سـر کـوزه تـــهـی        در مــیــان حـوض یـا جویــی  نِــهــی

2700    تـا قــیــامـت آن فــرو نـایـد بـــپسـت        کـه دلش خـا لـیسـت و در وی باد هست

2701    مــیـل بــادش چــون سـوی بـالا بـود        ظــرف خـود را هـم ســوی بالا کـشــد

این سه بیت را باهم باید تفسیر کرد. در بیت اول: میگوید در کوزه خالی را ببند و آن را بگذار بداخل آب، تا قیامت یعنی تا روز آخر دنیا این کوزه به ته نمیرسد برای اینکه در داخل کوزه پُر از باد و هواست. چون هوا در داخل کوزه هست و او هم میخواهد بهوا برود و خود کوزه هم را میکشد بطرف بالا و اینست که کوزه بته آب نمیرود. پس اگر بگردید کسانی پیدا کنید که در کوزه وجودشان قضل و کمالی بیشتر از شما باشد, شما را هم بطرف فضل و کمال میکشاند. انتخاب با شماست. اگر که همه اش میخواهیم که با کسی دوست بشویم و امشب برویم برای ما جوک بگوید خیلی خوب است. خستگیتان را میگیرد, وقتتان را میگذراند و از کارهای زشت بازتان میدارد ولی این آدم جوک گو همه چیز شما نمیتواند باشد. شما را بسوی کمال نمیتواند ببرد. بد نیست و بسیار هم بشما کمک میکند. این هم یکی از وسائلی است که خدا گذاشته ولی شما باید هم نشین کسانی باشید که از شما بالاتر باشند. 

                      همنشین تو از تو به باید       تا تو را فضل به بیافزاید

2716    جـاذبـه جـنسـیـتسـت اکــنــون بـبـیـن        کـه تـو جـنسِ کـیسـتـی از کـفـر و دیـن

ببین این جاذبه جنسیت تو چگونه است. کفر و دین منظور هیچ مذهبی نیست و منظور باوری و نا باوریست. میگوید ببین تو دنبال چی هستی. میخواهی باور مند باشی و یا ناباور باشی و برو بطرف آن. چه بخواهی و چه نخواهی بطرف آن کشیده میشوی. اگر کشیده شدی بطرف نا باوران بدان که تو هم نا باوری. تو اصلا جنست اینطور نیست. نه اینکه قابل اصلاح نباشد, چرا. برو و باورمندان را پیدا کن. باور مندان آنهائی نیستند که شب تا صبح نماز میخوانند. باور مندان آنهائی نیستند که کلیسا و کنیسا و مسجد و آتشکده میروند. باور مندان آنهائی هستند که یک حق را و حقیقت را قبول دارند. باور مندان کسانی هستند که درونشان با صفاست و آنچه که زبانشان میگوید دلشان هم همان را میگوید.

فرعون یک وزیری داشت بسیار بد جنس و گمراه و معروف است که فرعون را هم او گمراه کرد و به بدبختی کشاند. اسم این وزیر هامان بود. حالا ببین تو بطرف کی مایلی:

2717    گــر بــهـامـان مـایــلی,هــامــانــیــی        ور بــمــوســـی مــایــلــی,سـبـحــانــی

تو بطرف هامان هستی؟ فرعون میخواست که بیاید بطرف موسی و آئین او را قبول کند و بگرود بطرف موسی, ولی هامان نگذاشت. حالا تو ببین جنست چیست و سنخیتت چیست و هم جنست کیست و خودت را هم گول نزن اگر که هم جنس هامان هستی آنوقت میخواهی همه را گمراه کنی و تو هامانیی. اگر همراه موسی هستی که هدایت کرد پیروانش را انوقت تو سبحانیی یعنی تو پاک هستی.

2718    ور بــهــردومــایــلــی انــگـــیــخـتـه        نفس و عــقــلی هـــر دوان آمــیــخــتــه

2719    هــردودرجـنگـنـد هـان و هـان بکوش       تـا شـود غـالب مـعـانــی بــر نــقُــوش

حالا میگوید من رفتم خودم را آزمایش کردم. بعضی وقتها دلم میخواهد هامانی باشم و بعضی وقتها دلم میخواهد که سبحانی باشم. بعضی وقتها میخواهم بروم بطرف هامان و بعضی وقتها میخواهم بروم  بطرف موسی. حالا چه بکنم. پس حالا بدان که این دوتا تضاد در وجود تو امیخته و بدان که اینها در حال جنگ هستند و هیچ جیز بد تر از این نیست که اینها در درون تو جنگ کنند و همیشه تو را بتردید میاندازند, اینور بروم و یا آنور بروم, این درست است یا آن درست است. این راست گفت و یا آن یکی و کدام درست میگویند. تردید و تردید تـا آخر عمرت. این خیلی رنج آور است. تکلیف خودت را بایستی که روشن کنی. مولانا راهش را گفته که چگونه روشن کنی. در درون تو دارند زشتی و زیبائی با هم  میجنگند. سعی تو باید بر این باشد که حقیقت بر باطل پیروز شود تا شود غالب معانی بر نقوش. معانی جمع معناست و یعنی حقایق. بر نقوش یعنی کششهای باطل ظاهری که فقط نقشیست و اصلیتی ندارد. نگذار که تا آخر عمرت اینها باهم بجنگند و تو را رنج بدهند. سعی کن که آن حقیقت در دلت غالب شود بر آن باطل. گروندگی بر ناگروندگی. اگر نتوانستی مولانا راهش را گفته, خدا را کمک بگیر و خدای درونت تو را کمکت میکند. این در صورتیست که تو توانسته باشی خدا را در درونت حس کرده باشی و باور داشته باشی.

Loading