15.4 قصه پادشاه و کمپیرزن

تفسیر   :

در این قسمت از مثنوی معنوی یک نکته بسیار مهم مورد بحث قرار میگیرد که نا گروندگان به حقیقت براستی خود فریبانی هستند که تصور میکنند که بحقیقت رسیده اند. مولانا میگوید در حالی که خورشید عالم تاب همه جا را روشن کرده, آنها وجود خورشید را کتمان میکنند الان خورشید هست و همه جا را روشن کرده ولی آنها میگویند که خورشیدی در کار نیست بهمین راحتی. اینها منکران حقیقت هستند و بیش از آنچه دیگران را فریب دهند دارند خودشان را فریب میدهند و مولانا میگوید یک انگشت روی چشمت بگذار و این باعث میشود که آفتاب و یا خورشید را نبینی. آیا همیشه میتوانی که این انگشتت را روی چشمت نگه داری؟ ویا همیشه میتوانی یک چشمت را ببیندی؟ و یا هردو چشمت را ببندی؟ تو داری موقتا این کار را میکنی ای کسیکه منکر هستی. گفت

                   یک اِصبع چو در چشم مینهی        بینی از خورشید عالم را تهی

اصبع یعنی انگشت. خورشید عالم تاب را ببینید که چه گسترش و وسعتی دارد وقتیکه نورش تابش پیدا میکند, ولی یک انگشت میتواند جلویش را بگیرد.ممکن است این افراد با چشم باطن خودشان این کار را میکند. چشمان خودشان را با آن حوسهای شیطانی و نفسانی غیر ضروریِ فساد آفرین با چنین انگشتی چشمان خودشان را می بندند. اینها مثل خفشاکانی میمانند(خفاشان حقیر و ضعیف کوچک) که از وجود آفتاب بی زارند. خفاش میرود به غارهایِ تاریک چون از تاریکی خوشش میآید و در آنجا زندگی میکند. مولانا میگوید این نفرتی که خفاش از نور و آفتاب دارد, این خود دلیل بر وجود خورشید است. شما باید یک چیزی وجود داشته باشد تا اینکه از آن چیز نفرت داشته باشید. ولی وقتیکه یک منکر نفرت دارد از نور حقیقت, نشانه این هست که نور حقیقت وجود دارد. یک چیزی وجود دارد که او ازش بیزار است منتها او نمیخواهد که بعمق این مطلبی را که فکر میکند بیاندیشد. بخودش میگوید درست است که من از این نور حقیقت نفرت دارم ولی نور حقیقت چی هست و هیچ وقت این سؤال را از خودش نمیکند که چیست این نور حقیقت که من ازش نفرت دارم. او اصلا نمیخواهد این را بداند و او فقط میخواهد نفرت داشته باشد و فقط میخواهد چشمش را ببندد.

                 نفرت خفاشگان خود شد دلیل        که منم خورشید تابان جلیل

اگر که دارد فرار میکند و بغار پناه میآورد, او دارد وجود خورشید را ثابت میکند. درست است که نفرت دارد ولی وجود خورشید را دارد ثابت میکند. جالب اینکه این خفاش, منظور انسانهای خفاش صیرتند, وقتیکه چشمشان را می بندند و از نور حقیقت بیزارند با خودشان نمی اندیشند که این حقیقت چیست که من ازش بیزارم فقط میفهمد که بیزار است و میفهمد که باید برود در ظلمت نادانی و در آن غار تاریک نادانی تا اینکه این نور چشمش را نزند. اینکه نور چشمش را میزند دلیل بر وجود نور است ولی او نمیخواهد بداند. او فقط میخواهد اندیشه خودش را دنبال کند که نور بد است ولی هر چند که انسانهای خفاش مانند از نور حقیقت بیزار باشند چیزی از ارزش نور حقیقت کاسته نمیکنند سعدی میگوید:

           شب پره گر وصف آفتاب نخواهد        رونــق بازارِ آفـتــاب نــکاهــد

شبپره یعنی خفاش. اگر شب پره میخواهد فرار بکند و برود در تاریکی غار قرار بگیرد از رونق بازار آفتاب چیزی کم نمیشود. بعد این گونه افراد میکوشند که مرم و دیگران را مثل خودشان بکنند و با صحبتهائی که میکنند از فیض بخشی آنها را باز دارند. آنها میگویند حقیقتی وجود ندارد و چه حقیقتی…آنقدر از این صحبتها را با آنها میکنند که شنونده اگر هم قدری ضعیف النفس باشد حرف اینگونه افراد راقبول هم میکند که او راست میگوید. اصلا حقیقتی وجود ندارد که نوری داشته باشد. اشخاصی که از نور حقیقت بیزارند, آنها بیزار از نور حقیقت متولد نشده اند. اول بیزاری را حس کرده اند و بعد دیگران را همسوی خودشان کرده اند و بسوی خودشان برده اند. بآنها میگویند تو داری عمرت را تلف میکنی، حقیقت چیست که تو داری دنبالش را میگیری. اینگونه صحبتها در روی مردم تأثیر میگذارد مخصوصا اگر هم قدری ضعیف النفس هم باشند. مولانا میگوید در زیر آفتاب ایستاده و میگوید آفتاب وجود ندارد.  که بگوئی ای آفتابا کو گواه. در آفتاب ایستاده ای و میگوئی دلیل اینکه آفتاب هست چیست؟. در جائی دیگر میگوید:  گر دلیلت باید رو برمگردان. یعنی اگر دلیل میخواهی رویت را از خورشید بر مگردان. خورشید هست و دارد چشم تو را هم میزند.

            روز روشن هرکه او جوید چراغ        عین جستن کوریش دارد بلاغ

عین بمعنی چشم است. عین جستن یعنی دنبال چشم گشتن. میگوید : اگر در روز روشن او دنبال چراغ میگردد که من جائی را نمی بینم و دنبال چراغ میگردم زیرا میخواهم بکمک چراغ جلوی پایم را ببینم، مولانا میگوید این خودش دلیل بر کوری توست. بلاغ یعنی دارد بتو ابلاغ میکند و پیام میفرستد که نور وجود دارد و چون تو نمیتوانی ببینی, دنبال چراغ میگردی. خورشید عالم تاب است ولی چراغ فقط چند قدمی جلوی پایت را روشن میکند پس خورشید یک چیز اصلیست و چراغ یک چیز فرعیست. تو داری چیز اصلی را رها میکنی و دنبال یک چیز فرعی میگردی :  در میان روز گــفــتــن روز کو، ریش رسوا کردن است.  ای کسیکه وسط روز داری بدنبال روز میگردی داری خودت را رسوا میکنی و دیوانگیت را بهمه نشان میدهی و تو چشم حقیقت بینی را نداری و نمیتوانی نور را درک بکنی. تو که دنبال روز میگردی، تو در وسط روز ایستادی و دنبال چه چیز میگردی؟. این علامت کوردلی توست. منکران کور دلِ بی اندیش خودشان را رسوا میکنند و در روز روشن دنبال چراغ میگردند و این یک تلاش بی ثمر است. این گفته خود مولاناست.

دنباله این صحبتها که بعنوان یک زیر سازیست, یک نکته مورد بحث قرار میگیرد که آن کسانیکه در روز هستند و روز را نمی بینند بدون اینکه چشمشان نا بینا باشد اینها خود فریببا ن هستند و در واقعیت دارند خودشان را فریب میدهند و نه دیگران را. نا باوران خود فریبانند. آنها خورشید معنی و حقیقت را نمی بینند. این خورشیدی که تا بحال صحبت از آن بود خورشید معنویست و نه خورشید آسمان. این کور دل اینها را نمی بیند و بنا بر این تا آخر عمرش در کور دلی و گمراهی بسر میبرد و در ظلمت جهل و نادانی زندگیش را میگذراند. او یک سر سوزن بمعرفت نزدیک نشده. اگر نزدیک شده بود آن معرفت چشمش را بینا میکرد. همین که میگوید معرفتی وجود ندارد دلیل اینست که او نور معرفت را نمیبیند او کور دل است. آیا این کور دلی دوائی دارد؟. ممکن است که دوا داشته باشد ولی کور دلی خیلی خیلی دیر مداوا میشود. تا شخص نخواسته باشد و علاقه نداشته باشد مداوا نمیشود. باید برای شخص سؤال پیش بیاید که چرا من نمیدانم این حقیقت چیست. اگر که این سؤال برایش پیش بیاید، آنوقت میرود بدنبال حقیقت میرود بدنبال آن چراغ و آن نور.

بارها در مثنوی این موضوع تکرار شده که این حقیقتی که اینهمه از آن صحبت میشود چیست. این حقیقتیکه میگوئیم وجود دارد و یا ندارد چیست. این حقیقت یک عاملی در وجود یک شخصیست که بد را از خوب و درست را از نا درست تشخیص بدهد. راه را از بی راهه تمیز بدهد. نادانی را از دانائی تشخیص بدهد. اگر توانست این چیزها را تشخیص بدهد چشم دلش بیناست وگرنه کوردل است. این شخص نمیتواند چشم دلش را باین آسانی ها بینا کند. او در این وضع بزرگ شده و عادت پیدا کرده که منکر باشد برای این. وقتی یکی منکر یک چیزی باشد، شما هرچه بخواهید با این شخص صحبت کنید که این انکار تو بیهوده است, شما که دارید با او صحبت میکنید هر کلمه ایکه باو میگوئید او دارد در مغز خودش یک کلمه مخالف حرف شما در مغزش آماده میکند و وقتی شما جمله تان تمام شد او یک جمله ای برای شما آماده دارد. او اصلا این حرف شما را نمی پذیرد. درمان کردن یک کوردل کار آسانی نیست و باید آن شخص بخواهد و سعی کند که کلمه مخالف در وجودش ساخته نشود.  راجع بهر حرفی و راجع به هر مطلبی که شما تشخیص میدهید و دیگری نمی داند و میخواهید او هم بداند و او هم تصویب کند. او اصلا نمیگذارد که حرف شما تمام بشود میاید وست حرف شما و حرف شما را قطع میکند وگر نه اگر هنری داشته باشد که حرف شما را گوش بکند آنوقت تازه در موتور مغزش مخالف آن را ساخته شده وآن مخالف را بشما تحویل میدهد. خودش دارد با این مخالفها زندگی میکند. وقتی براه میآید که دیگر پایان عمرش هست و دیگر دیر شده. مولانا عادت دارد که داستان در داستان بیاورد. داستانیکه در اینجا میخواهد بیاورد, داستانی  در وسط داستان موسی و هامان را میآورد. هامان وزیر بد اندیش و نادرست فرعون بود. کار فرعون بجائی رسید که فرعون کم کم نزدیک شد به موسی و حرفهای موسی را قبول کرد و اصلا موسی را پذیرفت. رفت بزنش گفت من دیگر موسی را قبول دارم و میخواهم بطرف موسی بروم. زنش گفت این حرفیکه بمن گفتی به هامون نگو فرعون پرسید چرا؟  زنش گفت برای اینکه هامان نمیگذارد که تو این کار را بکنی و همان گونه هم شد.  در زندگی ما هامان ها هستند که با ما زندگی میکنند با ما راه میروند و میخورند و هم شکل ما هستند ولی نامشان  با ما فرق دارد مثل اینکه همه نامشان با همدیگر فرق دارد.  اینها هامانهائی هستند که باسانی شناخته نمیشوند و میکروبهای اجتماع هستند. اینها فلج کننده چرخ اجتماع هستند. اینها هامان صفت هستند. هامان میگوید نبادا که بسوی حقیقت بروی و نرو بسوی موسی. موسی چیزی بجز حقیقت نمیگوید و آن شخص را از اینکه بسوی حقیقت برود باز میدارد. بنابر این میکروبِ جامعه هست. میکروب شیوع پیدا میکند و وقتی یکی این چنین اندیشه ای داشت وی با صحبت کردن بدیگران به آنها هم سرایت میکند و قسمت عظیمی از جامعه را فرا میگیرد. اینها بسیار مردمان خطرناکی هستند. اگر تشخیص بدهید که چرا دارد این سخنان را برای شما میگوید، هرچه زودتر از او فاصله بگیرید. او میکروبی هست که میخواهد جذب وجود شما بشود و شما را بیمار کند. بیماری بکند که نتوانید حقیقت را بدانید و شما خوش ندارید که اینگونه بلاها بسرتان بیاید. با این مقدمه که بسیار بدرازا کشید و خواهید دید که چرا طولانی شد مولانا قصه جدیدی را بپیش میکشد که عنوان آن هست ” باز پادشاه و کمپیر زن” است. کمپیر زن یک اصطلاهیست که یعنی پیر زن نادان بسیار حقیر, یعنی از انسانیت یک چیزی کم دارد و حقیقت بینی را کم دارد. و یا او کم پیر زن است و از نظر دلالت و باطن مطالب دنیائی کم بود دارد. باز بلند پرواز پادشاه در برابر این پیر زن واقع میشود. او یک انسان کامل است. او یک انسانیست که بدنبال حقیقت رفته و بحقیقت پیوسته. این باز پادشاه راه را گم میکند و بر فراز خانه این کمپیزن پرواز میکند و بخانه کمپیر زن فرود میاید و این پیرزن او را میگیرد و بعد از یک معاینه نظری، برای او دلسوزی میکند و میگوید ای باز زیبا چهره, چرا این ناخنهای تو اینقدر بزرگ شده، مادرت مرده و یا تو را رها کرده ورفته پی کارش؟ بیا من این ناخنهای تو را کوتاه کنم. او را محکم میگیرد و چنگا لهایش را با قیچی کوتاه میکند. وسیله دفائی او را که وسیله شکار هم هست میچیند. پر و بالت چرا اینقدر بزرگ شده بعد با همان قیچی سرهای شاهپر هایش را میچیند. همان شاهپرهائی  که باعث میشود او در اوج عالم معنویت پرواز کند. خیال میکند که دارد باین کمک میکند و تصور میکند که دارد باین باز محبت میکند. ولی واقعا نه تنها خدمت نیست بلکه دارد او را بد بخت و بیچاره میکند. این باز را کسانی در نظر بگیرید که حقیقت را قبول کرده اند و پذیرفته اند ولی میافتند بگیر نا باوران. بگیر آن کمپیرزنان. آنقدر آن کمپیرزنان و ناباوران  از نا باوری خودشان صحبت میکنند که کم کم شما را از راه بیرون میبرند و کمراهتان میکنند. فرض بگیرید که در این داستان کمپیرزن هیچ حقیقتی را و یا آفریدگاری را قبول ندارد. با این مقدمه که خیلی هم بدرازا کشید هم اکنون به تفسیر ابیات این قسمت می پردازیم. در طی این داستان توجه خواهید کرد که دو چیز را باید با هم بجلو ببریم. یکی خود قصه و داستان را و دیگری پیامی را که این قصه بما میدهد.

2628    بــاز اســپـیــدی بِــکــمــپــیــری دَهـی        او بــبــرّد نــاخــنـش بــهــر بِــهــی

اگر باز سپیدی را به یک کمپیر زن بدهی, او برای خدمت کردن و کمک کردن باین باز اول ناخنهای دراز این باز را می برد و او باین کمک خودش غافل است که دارد قوه دفاعی و قدرت شکار کردن او را هم از او میگیرد. 

2629    نـاخـنـی کــه اصـل کارسـت و شــکار        کــور کــمــپــیــرک بـبـرد کور وار

مولانا در مصراع دوم یک (ک) بآخر کمپیرزن اضافه کرده و باین ترتیب او را کوچک کرده مثل مصلا عروس و عروسک. این ( ک ) را در ادبیات فارسی  (ک)  تصقیر و حقارت مینامند یعنی کوچک کردن. این کمپیرک واقعا کور است و این ناخنهای باز را که اصل کار و زندگی اوست این کمپیرزنک کور کوتاه میکند.

2630    کــه کــجــا بـودسـت مــادر کــه تـــرا        نـاخنان زیـن سان درازاسـت ای کیا

ای باز بزرگوار مادرت کجاست و یا کجا رفته که تو را با این ناخنهای دراز تنها گذلشته و تو را ول کرده و یا اصلا مرده بیا من بتو کمک میکنم.

2631    نــاخُـن و مــنـقـار و پــرّش را بـــرید        وقــت مــهــر ایـن مـیـکـند زال پلیـد

زال یعنی پیر زن. وقتیکه میخواهد باو مهر بکند بکسی اینگونه محبت میکند. حالا میخواهد که باو غذا بدهد. مولانا میگوید این دیوانگیست کاریکه این پیرزن میکند. در جائی دیگر میگوید

            مهر ابـلـه مهر خرس آمـد یقـیـن            کین او مهر است و مــهــر اوکین

مهر ومحبت یک انسان بی خرد و احمق درست مثل دوستس خاله خرسه است. دشمنی او محبت است و محبت او دشمنیست. 

2632    چـونــکـه تُـتـمـاجش دهد او کــم خـورد      خشـــم گــیــرد مِــهــر هــا را بـر درد

مهر ها را بر درد یعنی پیوند دوستی را با او قطع میکند.این کمپیر زن دیگه نمیخواست که باو کمک بکند بر خلاف احساس اولش و رابطه اش را با آن باز قطع کرد.

2633    کـه چُـنــیـن تُـتـمـاج پـخـتـم بـهــر تــو        تـو تــکـــبّـــر مــیـــنــمائـی و عُــتُــو

من که این تتماج باین خوشمزگی را پخته ام و تو حالا داری تکبر میکنی و غذا نمیخوری؟ و بی ادبی میکنی ؟  عُتو یعنی بی ادبی.                                                  

2634    تــو ســـزایـی در هـــمـان رنـج و بـلا        نـعـمـت و اقـــبـــال کِـی ســازد تــرا

پیرزن به باز میگوید سزای تو اینست که رنج پرواز را بکشی و هی بچرخی و بچرخی تا یک شکاری بگیری ونان بخورنمیری بدست بیاوری. اصلا نعمت و اقبال با تو سازگار نیست. تو با خوشبختی و نعمت نمی سازی و این آش خوشمزه ای را برات پختم نمیخوری.

2635    آب تُـتـمـاجاش دهــد کـیـن را بـگــیـر        گـر نـمـیخـواهی که نوشی زان فَطـیـر

فطیر یعنی خمیر ی هست که رشته رشته بریده اند و توی این آش تُتماج ریخته اند مثل آش رشته است. حالا اگر ناز میکنی و آش تُتماج را نمیخوری پس بیا لا اقل آب این آش را بخور و این آب آش را نزدیک دهن باز کرد ولی باز هم خودش را بعقب کشید و نخورد.

2636    آب تُـتـمـاجش نــگــیــردطـــبــع بـــاز        زال بــتــرُ نـجـد , شـودخشــمش دراز

آش توتماج یک نوع غذای ترکیست و اسم این آش هم ترکیست خودش مثل آش بلغوراست

باز که آب تُتماج نمیخورد. اصلا باز آش نمیخورد.زال بترنجد یعنی آن کمپیرزن خشمگین شد. علامت خشمگین شدن اینست که اخمهایش میریزد بهم. کلمه تورنج حتما شنیده اید. تورنج از خانواده مرکبات است و وقتی از درخت جدا میکنند خیلی زود چروک میشود و میگویند ترنجیده. بترُنجیده یعنی بهم کشیده شده. طبیعت باز این آش تُتماج را قبول نمیکند و این غذای یک پرنده و آنهم یک باز نیست. زال یعنی آن پیرزن. او این را نمیفهمد و لذا وقتی باز از خوردن سر می پیچد این پیرزن اخم میکند و چهره خودش را درهم میکند.

2637    ازغضـب ُشــر بای سـوزان برسرش        زن فـرو ریـزد, شـود کَـل مِـغــفَـرَش

اینقدر عصبانی میشود که این شوربا را که همان آش داغ است خالی میکند روی سر باز. مغفرش یعنی روی سرش. در نتیجه پرهای سرش میریزد و کل یعنی کچل میشود. بطور کلی اگر پرنده ها در آب داغ بیافتند پر های آنها میریزد.

2638    اشک ازآن چشمش فرو ریزد ز سـوز        یـــاد آرد لطـــطف شـــاه دلـــفـــروز

باز دست پرورده شاه است و تربیت شده شاه است. شاه با او آن کاری را میکرد که باید میکردند. او بیاد آن شاه میافتد. و از چشمهای زیبای او اشک فرو میریزد. در مصراع دوم فروز از افروختن است.

از اول داستان یاد آور میشویم که قرار شد که باز یک انسان کامل باشد و کمپیرزن یک نا باور. و بعد گفتیم که این نا باور میخواهد دیگران را هم نا باور کند و میخواهد این آش تُتماجی را که خودش میخورد بدیگران هم بخوراند. البته دیگران نمیخورند. او میخواهد دیگران آنطور باشند که او هست. این نا باور عصبانی میشود و اخم در هم میکشد و خشم میگیرد و تندی میکند بر آن شخص, آن شخصی که بحق پیوسته. آنوقت بلا بسر آن شخص میآورد مثل اینکه آش را بر سر باز ریخت و او را کچل کرد. او اشک نمیریزد که سرش سوخته و کچل شده , برای این اشک میریزد که چرا اینقدر این پیرزن نادان و احمق است. وقتیکه یک باورمند گیر یک نا باور میافتد و این نا باور حرفهایش را گوش نمیکند و بلا سر آن انسان کامل میآورد، آنوقت از چشمان آن انسان کامل اشک میریزد. این اشک برای خودش نیست و این اشک برای اینست که افسوس و حصرت که چقدر این زن نادان است و چقدر این زن احمق است و این پیامیست که در متن این داستان هست.  در یکی از جنگهائیکه پیغمبر اسلام با نا باوران میکرد, یکی سنگی برداشت و پرت کرد بطرف پیغمبر اسلام. این سنگ خورد بصورت پیغمبر و دندانهای او شکست. پیغمبر شروع کرد به مرد سنگ انداز دعا کردن. شخصی که کنار پیغمبر بود گفت این مرد زده دندانهایت را شکونده و تو داری او را دعا میکنی؟. پیغمبر جواب داد بله من دعا میکنم که خدا کمک بکند که این مرد براه بیاید و از گمراهی و حماقت نجات پیدا کند. من دلم بحال او میسوزد و برایش دعا میکنم نه بحال خودم. این حالت در انسانهای کامل هست که آن افسوسی که میخورند و گریه ای که میکنند برای خودشان نیست و برای آن طرف مقابلشان که نمیتواند این حرفها را قبول کند و نمیتواند حقایق را بپذیرد است.

2639    زان دو چشــم نــازنـــیــنِ  بـــا  دَلال         کــه ز چــهــرۀ شــاه دارد صد کمال

آن چشمان قشنگ و شهلائی که این باز داشت, دَلال یعنی شهلا. معروف است که چشمان باز درشت و قشنگ است. چون این باز همیشه شاه را دیده بود لذا همیشه تصویر شاه در چشمانش منعکس بود هیچ وقت این تصویر پادشاه را در چشمش فراموش نمیکرد. بهر طرف که نگاه میکرد تصویر پادشاه را میدید. کلمه کمال یعنی رسیدن به آن معرفت و یا به اوج رسیدن. باز بوسیله آن تربیتی که از شاه دیده بود, آن شاهبازی که بکمال رسیده بود، غصه میخورد بحال این کمپیرزن که چقدر احمق بود.

2641    چشــم دریــا بســتــطـی کــز بَســط او        هــر دو عــالــم مــی نــمایــد تــار مو

بستط یعنی با وسعت و پهناور. در عرفان میگویند وقتی کسی بکمال رسید چشمانش دریا بین میشود. یعنی وسعت دیدش زیاد میشود. این باز بکمال رسیده بود و چشمان قشنگش وسعت دید زیادی داشت هر دو عالم را میدید ولی هردو عالم در جلو چشم او باندازه تار موئی هم ارزش نداشت. آن حقیقت در برابر چشمش منعکس شده بود و دیگر هیچی در برابر حقیقت برای او ارزش نداشت.  مولانا احساس میکند این حرفهائی را که میزند شاگردانش درست نمیفهمند لذا میگوید:

2644    خـود نـمـی یـابـم یکـی گوشـی که من        نـکــتــه ای گـویـم از آن چشـم حَسَــن

حَسَن یعنی خوب و نیک. میگوید من گوش شنوائی پیدا نمیکنم کجاست آن شخصیکه آن چشمان بینا شده خوب و نیک را داشته باشد و من بتوانم حرفهایم را با او در میان بگذارم. چشم دل  است که بینا میشود و چشم دل است که کور میشود. آن چشم بینا شده و روشن بین حقیقت بین است و حقیقت را دیده و بنور حقیقت روشن شده من میخواهم اینها را بشاگردانم تفهیم کنم و آنها متوجه نمیشوند که من چه چیزی دارم میگویم , باید بیش از این ادامه ندهم وقتی کار باینجا میرسد میگوید من دیگر نمیخواهم ادامه بدهم. بار ها مینالد و شکایت میکند و میگوید مردم از کوتاهی فهم درست نمیفهمند.                        

2650    دل هــمی گویـد خـمـوش و هـوش دار       ورنـه دورّانــیــد غــیــرت پود و تـار

دل من دارد بمن میگوید خموش باش و دیگر چیزی نگو و حواست را جمع کن. تو میخواهی حقیقت را به اینها نشان بدهی، اینها باین آسانی این حقیقت را درک نمیکنند. این حقیقت غیرتی دارد که تو اگر بنهوه ای حقیقت را بیان کنی آنها نفهمند, تار و پود تو را از هم می پاشد. پارچه تار و پود دارد. رشته های طولی آن را میگویند تار و رشته های عرضی آن را میگویند پود. انسان هم تار و پود دارد. مولانا میگوید این حرفهائی که داریم میزنیم میدانم که از من نیست. من بتو الهام میکنم و تو داری میگوئی اما دیگر بس است و برای آنها مگو. تو میفهمی که من ( منظور خداوند است) چی دارم بتو الهام میکنم ولی آنها نمیفهمند که تو چی داری بآنها تفهیم میکنی. اگر خواسته باشی جلوتر بروی آن مبدأ حقیقت تار و پود تو را از هم میپاشد. غیرت او نمیتواند تحمل کند که تو چیزی از طرف او بمردم بگوئی و دیگران درک  نکنند.

2651    غــیــرتش را هسـت صـد حـلــم نـهان       ورنـه سوزیــدی بـیَـکَــدَم صـد جـهـان

وقتیکه این حرف را میزند مولانا با خودش میگوید حالا ممکن است که یکی این مثنوی من را بخواند و برایش سؤالی پیش میآید. این خواننده مثنوی آمد و گفت ای آقای مولانا تو که این حرفها را میزنی خیلی از مردم هستند که صحبتهای تو را نمیفهمند تو چرا تار و پود آنها را از هم پاره نکردی و فقط  بین مردم آن منصوربن حلاج بود که تار و پودش از هم گسسته شد,قاضی القضات همدانی بود که اینطور شد, بایزید بسطامی بود که اینطور شد. همه که حرفهای تو را که نمیفهمند. آنها بودند که فهمیدند. پس چرا تار و پود کسانیکه نفهمیدند از هم پاره نکردی؟  مولانا جواب میدهد که آن مبدأ آفرینش بسیار شکیباست و حلم دارد و در درونش پنهان است و این مبدأآفرینش که اسمش را خدا گذاشته ایم همه چیز را می بیند و بر همه چیز مسلط و واقف است نباید بدنبال سر انسانها بیاید و ببیند آنها دارند چکار میکنند. او از اول شاهد کلیه کارهای انسانها هست و بعضی از آنها دارند کارهای بدی هم میکنند. حالا چرا آنها را از بین نمیبرد, برای شکیبائی و صبریست که دارد و این صبر و شکیبائی یکی از صفات برجسته خداوند است. اگر این حلم را نداشت  مبدآ آفرینش در یک لحظه صد جهان را از بین میبرد. بعضی ها خیال میکنند وقتیکه میخواهند یک کار بدی را انجام بدهند, واگر بجائی برسند که آشنائی بالای سرشان نباشد خدا دارد او را می بیند. من که رفته بودم کار بد را در صندوقخانه تاریک کردم و در آنجا هیچ کس نبود  خدا که در آسمانهاست باز هم خدا می بیند؟ آری باز هم تو را می بیند. زیرا خدا در وجود توست و از هر چیز بتو نزدیکتر است بنا بر این هرکجا که بروی و هرکاری که بکنی چه نیک و چه بد دارد تو را تماشا میکند. از درون خودت دارد تو را می بیند. بــخدا تـو خـودخدائی اگر انـدکی به خود آئــی  اگر اندکی قدر و ارزش خودت را بشناسی.خدا در وجود توست، تو اصلا خدا را چگونه تعریف میکنی. اصلا خدا یعنی چی؟ ای کسیکه خدا را باور داری این خدا را چگونه تعریف میکنی؟

خدا، الله، آفریدگار هرچیزیکه میخواهید اسمش را بگذارید این یعنی “کل مجموعه نیروهای حاکم بر طبیعت”. اینست که ما اسمش را گذاشته ایم خدا. این نیروهائی که حاکم بر طبیعت هستند, حاکم بر کوچکترین ذرات هستند تا کل کائنات، حاکم بر هر جائی و گوشه ای هستند حتی حاکم بر درون شما هستند اگر بتوانی قبول بکنی آنوقت نمی پرسی که اگر من بروم و خودم را قائم بکنم و کار زشت انجام بدهم باز هم من را می بیند؟ چطور ممکن است که نبیند وقتیکه درون وجود تو هست. کلمه حاکم یعنی مسلط, حکم کننده, غالب در وجود تست. در این مورد باید که اندیشه کرد وقتیکه اندیشه کنی برایت سؤال پیش میآید. مثل همینجا. برای من گفته شد که خدا یعنی ( کل مجموعه نیروهای حاکم بر طبیعت) در درون من وجود دارد. میخواهم معنی این را بفهمم. این یعنی چی؟ کجای درون من هست آیا در معده من و یا روده من، در کجای من است، یا در تمام سلولهای من؟ در تمام ذرات وجود من وجود دارد  برای اینکه وجود من از زرات ساخته شده. و او حاکم بر آن ذره است. چیزهائی را که از بَدوِ تولد در دامن مادر مان بودیم گفتند و ما نمیفهمیدیم که چه میگویند و خود مادرمان هم نمیفهمید که چه میگویند, او هم تقصیر نداشته و او هم مادرش باو گفته و همینجور همه مادرها. ما با همان حرفهای نادرست تربیت شده ایم و بار آمده ایم تا باینجا رسیده ایم. آسان نیست که اینها را از وجودمان بیرون کنیم و درست را جایگزین آن کنیم. البته غیر ممکن نیست و حتی ممکن هم هست ولی خواستن میخواهد اگر بخواهید و بیاندیشید این کار را میتوانید بکنید. بدن انسان ذرات دارد و ذرات مادی هستند. در تمام ذرات مادی وجود انسان خدا هست. اندیشه انسان چی، عقل انسان چی، روان انسان چی اینها که مادی نیست ولی در وجود انسان هست. آیا در آنها هم وجود دارد؟ بله در آنها هم وجود دارد حتما نباید مادی باشد که خدا در آن وجود داشته باشد, در اندیشه انسان هم وجود دارد. در عقل و روان انسان هم وجود دارد. اصلا در سر تا پای انسان خدا هست. بر میگردیم به عبارت بالا که: بخدا تو خود خدائی اگر اندکی بخود آئی. شما باید قدر این وجود خودتان را بدانید شما کم کسی نیستید و کم آفریده ای نیستید, آفریده ای هستید که در تمام وجود شما خدا حضور دارد, قدر و ارزش این حضور را بدانید

Loading