14.4 صیقلی کن

تفسیر   :

در این قسمت از مثنوی معنوی سخن از شرافت انسانیست. باید سعی کرد که معنی شرافت را درک کرد تا بتوان از ابیاتی که بدنبالش میآید خوب برداشت کرد. به باور مولانا انسان شاهکار خلقت است. تا آنجا که قلمرو ادراک و حدود آگاهی و دامنه اندیشه میتواند گسترش پیدا بکند، جهانی بزرگتر از درون انسان شناخته نشده. البته ما میدانیم که این جهان هستی جهانیست که بیرون از ما بی نهایت است ولی عرفا و بویژه مولانا معتقدند که جهان درون ما, جهانی برتر و بالا تر است. بطوریکه این جهان درون را جهان اعظم و آن جهان بیرون را جهان اصغر مینامند و بر این باورند که هرچه در جهان بیرون وجود دارد نمونه ای از آن در این جهان درونی انسان هم وجود دارد و همین است که بانسان شرافت خاصی داده است. مولانا انتظار دارد که انسانها این شرافت را درک بکنند و خودشان را دست کم نگیرند و بطوری که میگوید هران چیزی که تو گوئی که تو آنی, به بالاتر نگر. یعنی هرچه که تو خیال بکنی که رتبه, مقام و شرافت و حسیّتت بالاست تو بالاتر از آن نگاه بکن. از همه اینها که تو میاندیشی, تو بالاتر هستی.

بعقیده مولانا انسانها نه تنها اشرف مخلوقات هستند بلکه علت نهائی و غائی و هدف این آفرینش در این موجودات و در سراسر عالم چه فلکی و چه ارضی و چه فرشی و چه فلکی و چه خاکی, همه اینها پیش درامد خلقت بشر هستند. این همه جهان عظیم آفرینش در برابر وجود یک انسان فقط یک پیش درآمدیست. همه موجودات دیگر را فرع بحساب میآورد. آنچه را که در این عالم هست فرع حساب میکند و اصل, انسان را میداند. نمونه و نمودار آنچه که در جهان بیرون از انسانهاست میتوانید در انسان آثارش را پیدا کنید. این روح انسانی شرافتی دارد که در آن پنهان است و بایستیکه خود شناسی کرد تا از حالت پنهانی بیرون بیاید. براستی باید این عظمت روح انسانی را شناخت و وقتیکه شناختید آنوقت شرافت خودتان را درک میکنید.

بعقیده مولانا یکی از دیدهائی که شرافت داده بانسان در بین همه آفریده ها, عشق است. این عشقی که فقط ویژه انسانهاست و این  یک ودیعه و امانتِ مبدأ آفرینش است و همین موجب شده که بانسان شرافت ببخشد. چیزهائیکه شما تابحال بعنوان مقدمه خواندید بسیار اندک است در برابر آنچه که مولانا در شش دفتر مثنوی راجع به شرافت انسان میگوید. مثلا در یک جا میگوید:

            پـس بــظاهر آدمــی فـرع جـهــان        در صفت اصل جهان را این بدان

           ظـاهرش را پشــه ای آرد بـچــرخ        باطنش بـاشد محـیـط هـفــت چرخ

معنی بیت اول نسبتا ساده است و در بیت دوم و مصراع اول میگوید ظاهر یک انسان را یک پشه میتواند کلافه کند. در مصراع دوم  میگوید باطنش تمام عالم آفرینش را میتواند احاطه بکند یعنی احاطه دارد به هفت آسمان. همین که یک پشه ای ممکن است که یکی را کلافه کند.

            آفـتــابی در یــکی زرّه نــهـــان       نــاگـــهان آن ذره بــگشــایـد دهــــان

            ذره ذره گـــردد افلاک و چـرخ       پیش آن خورشید چون جست از کمین

در بیت اول انسان را به یک زره تصور کرده. میگوید ِک آفتاب در یک زره نهفته شده و اگر این زره دهن باز کند و یا بحرف زدن بیفتد، تمام عالم هستی در برابرش فرار و جستن میکند یعنی او برتراست. اوست که میتواند تمام اینها را تحت کنترل خودش بیاورد. آنچیزیکه در هشتصد و اندی سال پیش مولانا گفته باید دید که چقدر از این جهان آفرینش را انسان شناخته و تحت کنتل خودش قرار داده و این شناختن و تحت کنترل در آوردن متوقف نشده و همچنان ادامه دارد.

            بــهـر علــمــی در نمی پـنــهان شده      در دو گز هم عالمی پنهان شده

دریائی که در یک قطره پنهان شده را تجسم کنید. چگونه یک دریائی در یک قطره پنهان بشود. میگوید اگر وجود انسان را قطره ای بگیریم,  دریائی از علم و دانش در قطره وجود انسان پنهان است. منتها باید ما انسانها این دریای دانش را کشف بکنیم. پیش از مولانا فردوسی حق مطلب را خوب ادا کرده. در همان اوایل شاهنامه که میخواهد انسان را معرفی کند و شرافت انسان را شرح بدهد.

                نخستین خلـقــت پسیــنِ شمــار          توئی خویشتن را به بازی مدار

نخستین خلقت یعنی در بین آفریده ها در جهان آفرینش اگر بتو نمره داده شود تو اولی. و اگر بخواهیم موجودات را بشماریم از پست ترین تا عالی ترین تو آخرین هستی. یعنی از همه عالی تر هستی.مثل اینکه فردوسی این تکاملی را که داروین گفته میدانسته زیرا داروین هم از پست ترین مخلوقات شروع میکند تا بانسان برسد. متأسفانه اکثر افراد بشر نه تنها این مطالب را نمیدانند بلکه قدر خودشان را هم نمیدانند و ارزش خودشان را هم نمیدانند و بقدری خودشان را کم ارزش تصور میکنند از نظر رفتار و از نظر اندیشه که تا حد سُتوران یعنی چهار پایان خودشان را سقوط میدهند و پائین میآورند. حالا میگوید برای اینکه این برتری خودت محفوظ باشد تیرگی را از خودت زدوده کن. همان گونه که تن آدمی برای منظه شدن و پاک شدن احتیاج دارد که مرتب هر روز برای زدودن این چرکها و برای زدودن و برطرف کردن این آلودگیها شستشو بکند، روح تو هم در هر روز احتیاج باین شستشو دارد تا از این تیرگیهای این جهان خاکی که در او اثر کرده رهائی بخشد. این شستشوی روح را مولانا صیقل زدن می نامد. در زمان قدیم این آئینه های شیشه ای نبود و آهنی بود صفحه فلز بود اینها در معرض رتوبت هوا زنگ میزد و وقتی روبروی آن میایستادند, چهرهشان منعکس نمیشد. پس این صفحه ها را با سمباده های مخصوصی صیقل میزدند و براقش میکردند و حالا وقتیکه در آن صفحه نگاه میکردند, چهرهشان منعکس میگردید. میگوید که دل تو هم مثل آئینه است و بتدریج تیره شده و تیره تر خواهد شد و بنا بر این چهره حقیقت در آن منعکس نمیشود و بایستیکه بترتیب, هر روز و هر گاه مواظبش باشی و این تیرگیها و زنگ زدگیها را زدوده کنی و از سطح دل آئینه مانندت برداری تا آماده بشوی تا اینکه آن نور حقیقت در دلت پرتو افشانی کند تا تو بتوانی حقیقت را در دل خودت ببینی. این مهمترین وظیفه ایست برای یک انسان برای نگه داشتن این بر تری خودش باید انجام بدهد.

با این مقدمه ایکه خواندید، با این زنگارهائیکه بر آئینه دل ما میزند  مولانا راه زدودن این تیرگیها و زنگها را بما در ابیات زیر نشان میدهد.          

2464    از بَــدی چــون دل ســیـاه و تـیـره شـد      فهـم کـن اینجــا نشـا یـــد خـیـره شــد

منظو از بدی که مولانا میگوید در درجه اول بد اندیشیست و بعد بد کرداریست. برای اینکه اول با اندیشه بد شروع میشود و بعد کردار بد میآید. هر کسی هر کاری را که میخواهد بکند، اول اندیشه اش را میکند و بعد بدنبال اندیشه اش حرکت میکند. بد اندیشی و بد کرداری همان زنگی هست که بر صفحه دل نشسته و این زنگ زدگی جلو حقیقت را گرفته. در مصراع دوم میگوید فهم کن, انگیزه این حرفی را که دارم میزنم کاملا دریاب, و بفهم. اینجا یعنی در این موقع که دلمان تاریک و تیره شده و زنگار آن را کاملا گرفته, نشاید خیره شد یعنی شایسته و سزاوار نیست که لجاجت بکنی. خیره شدن یعنی لجاجت کردن و سرکشی کردن. بیهوده لجاجت نکن و بپذیر این حرف را و فهم کن که دلت تیره میشود و تو باید این دلت را از تیرگی بیرون بیاوری.

2465    ور نـه خـود تـیـری شـــود آن تـیـرگی      در رسـد در تــو جـــزای خــیــرگـی

در بیت بالا گفت که دلت تیره میشود و در اینجا میگوید همان تیرگی دلت تیری خواهد شد و تو را از پای در میآورد.  اگر که دلت را صیقل نزنی و این زشتیها و تیرگیها را از دل زدوده نکنی این زشتیها و همان تیرگی باطنت بصورت تیری بیرون میآید و آن تیر در تو می نشیند و جزای گستاخی و نپذیرفتن حرف را بتو میدهد.  

2466    ور نــیاید تــیــر, از بــخشــایــش است      نـــه پـــیِ نـــادیـــدنِ آلایــش  اســت

آلایش یعنی آلودگی باین معنی که وجودمان آلوده شده باین زشتیها. این آلایش, پالایش لازم دارد. میگوید اگر این پالایش را نکنی و یا اگر آن صیقل را نزنی و تیرگیها را نبری، تیری میشود و بر وجودت پائین میآید. اگر دیدی که تیری نیامد, اینطور نیست که نظام طبیعت بهم خورده و تو مشمول بخشیدگی موقت قرار گرفته ای و این نیامدن از بخشایش است و آن مبدأ آفرینش بطور موقت تو را بخشیده تا باشد که تو بخود بیائی و شاید که فهم کنی. نه اینکه این مبدأ آفرینش تو را ندیده. این زشتیهای تو آنطور نیست که مبدأ آفرینش ندانسته و ندیده.

2467    هــیــن مـراقب بآش,  گر دل بــایــدت       کــز پـی هــر فـعـل چـیـزی زایــدت

این کلمه مراقب باش از کلمه مراقبه است و این مرابقه از کلمه مواظب بودن است و تمام توجه را از جهان بیرون قطع بکن و ببر این توجه را بسوی مبدأ هستی. به عبات دیگر این مراقب باش و یا مرقبه همان است که امروزه ما بآن مدیتیشن میگوئیم. اگر کسیکه بحساب امروزیها میخواهد که مدیتیشن بکند و در حالت آن مدیتیشن بنشیند و یک پایش را چگونه دراز کند و آن یکی دستش را بچه نحوی و به کجا دراز کند و چشمانش را ببندد ولی وقتی چشمش را بست بفکر زندگی خودش باشد, بفکر اینکه فلان کس باو دیر سلام کرده و چرا در فلان معامله ضرر کرد و… حالا مدت زمان مدیتیشن تمام شد.  مدیتیشن و یا مراقبه واقعی اینست که از هرچه که خارج از بدنت هست و اتفاق افتاده فراموش کنی و تمام این تمرکز فکری خودت را بیاوری روی این مبدأ آفرینش و باور داشته باشی که آن مبدأ آفرینش هم دارد تو را مراقبت میکند و نگاه میکند. تو متوجه او هستی و او متوجه تو. این معنی کلمه مراقبه است. در مصراع دوم بدان کز پی هر فعل یعنی بدنبال هر عمل. چیزی زایدت یعنی عکس العملی پیش میآید زیرا هر عملی عکس العملی دارد یعنی هر کاری بکنی عکسالعملش را می بینی. پس این را فراموش نکنی که هرکاری میکنی عکسالعملش را خواهی دید. پس وقتی میخواهی بروی و با یک شخص بخصوص دوستی بکنی و یا بروی از یک کسی گله و شکایتی بکنی, بدان که عکس العمل هم دارد. آن عکسالعملش را اول ببین و بعد این عمل را انجام بده.

2468    ورازیـن افــزون تــرا  هـــمـــت بُــود       از مــــراقــــب کـــار بـــالا تـر رود

مولانا میگوید اگر از آنچه که من گفتم توجه و مراقبه تو سطحش بالا تر رفت و ناب و خالص تر شد، در فهم ادراک و معنویتها بیشتر شد از آنچه که تو میخواهی و به دنبالش هستی, آنوقت تو داری کاری را انجام میدهی که از مراقبه هم بلاتر است. این مراقبه ایکه افزون شده و به بلندترین محل خود رسیده نه چشم بستن میخواهد و نه دست چه جور گرفتن میخواهد. درهر حالی که هست میتوانی تصور بکنی که آن ادراک و فهم تو از نظر معنویت و معنویت بحدی رسیده که میتوانی مفهوم آنها را بفهمی و بشناسی و میتوانی آنها را لمس بکنی و این از مراقبه بالاتر و آن وقتی که تو تمام توجهت را نسبت به همه چیز خارج از خودت را بطور موقت ساقط کردی و تمام توجهت را متمرکز و معطوف بکنی به آن مبدأ آفرینش آنوقت است که بخدا میرسی. اگر بتوانی تبتل کنی  و اگربتوانی برای لحظه ای و یا لحظاتی قطع رابطه کنی با این جهان خارجت و بآن نیاندیشی, آنوقت پایه پایه و یا پله پله میروی تا بملاقات با خدا برسی و آنوقت حقیقت را ملاقات کنی.

                            از مقامات تبتل تا فنا        پله پله تا ملاقات خدا

فنا یعنی هیچ ندیدن و هیچ را حس نکردن. یعنی این یک چیزی هست که امکان دارد. پله های این نوردبان جلوی پای شما گذاشته شده. و این شما هستید که باید پای خود را روی این پله ها بگذارید و به بالا بروید. تا اینکه از جلد و لاک خودتان بیرون نیائید و از آن عادتی که کردید بیرون نیائید، آن تبتل حاصل نمیشود. آن مراقبه و یا مدیتیشن حاصل نمیشود.

2469    پس چـو آهـن  گـر چه تـیـره هــیـکلی        صـیقلی کـن, صـیقلی کـن, صـیقلی

میگوید اگر که تو مثل آهن تیره هستی و اگر وجودت پُر از تیرگی هاست، یعنی تو از خاک آفریده شده ای و خاک هم تیره است, تو هم گرفتار این تیرگی هستی تو باید خودت را از این تیرگی نجات بدهی با آن صیقل زدنها. میتوانی آن آهن وجودت را از آن تیرگی بیرون بیاوری مثل همان آئینه را که وقتی خوب صیقل میدهی آنچنان براق میشود که نور از آن میبارد. تو که از خاک تیره ساخته شده ای میتوانی این تیرگی را بر طرف بکنی. میگوید صیقلی کن و بعد تکرار میکند دوباره که صیقلی کن. یعنی دوباره و دوباره صیقلی کن. آنوقت برای بار سوم میگوید آنچنان صیقلیی بکن که تا همه تیرگیها را ببرد.

2470    تــا دلـت آیــیـنــه گـــردد پُــر صُـــور        انـــدرو هـــر سو مـلــیــحـی سیم بر

تا اینکه دلت مثل آئینه بشود وبعد از اینکه صیقلی زدی آئینه دلت همه صورتها را می بیند که هرکدام از این صورتها مثل یک حور بهشتی, و مثل یک سیم بر و مثل یک سپید رو هستند. اگر دلت میخواهد در بهشت اینها را ببینی لازم نیست صبر کنی که بمیری و اگر به بهشت رفتی آنها را ببیبی. تو در همین دنیا دلت را آئینه کن و صد ها صور در دلت ظاهر میشود. چقدر با نمک هستند و چقدر ملیح هستند. مولانا میخواهد بگوید اگر انسانها آئینه دلشان را صیقل بزنند، چنان حقایقی در آئینه دل آنها منعکس میشود که این حقایق در لذت بخشی, هر کدامش مثل یک ملیحِ سیم بر است و ببینید که چه لذت معنوی آنوقت میدهد. و در درون خودش چه آرامشی باو میدهد.

2471    آهـن ار چــه تـیــره و بـی نــور بــود        صــیــقــلـی آن تــیـرگی ازوی زدود

در این بیت, صیقلی, اشاره است به شخصیکه صیقل میزند. این آلودگیهای اخلاقی و رفتاریِ تیره  چی هستند؟ یک صیقل گر لازم است برای زدودن آنها. صیقل گر کیست؟ همین مولانا هست که اشعارش در منظر خوانندگان است و میتواند آئینه دل شما را صیقل بدهد ولی شما هم باید آئینه دل را در اختیار او بگذارید تا او بتواند صیقلش بدهد و این تیرگیها را ببرد. تیرگی تکبر, تیرگی خودپسندی, تیرگی منیّت, تیرگی کینه توزی و کینه توزی و کینه توزی که از همه اینها تیره تر است., نتوانستن بخشیدن دیگران, حسادت و رشک, آز و طمع, دروغگوئی, بد اندیشی، اینها را باید توسط صیقل زن صیقل بزنید.

2472    صــیــقـلی دیـد آهـن و خوش کـرد رُو        تـا کـه صـورتـهــا تــوان دیـد اندرو

مولانا بطور تکراری مرتب آهن را مثال میزند برای اینکه آهن بسیار سخت است و میخواهد بگوید که دل تو که از آهن سخت تر و تیره تر نیست، پس دل تو را میشود بطور اولی صیقل داد. پس حتما تو میتوانی این کا را بکنی. آن استاد صیقل زن آهن را دید, برداشت و سطحش را صیقل زد و روی یا سطح آن را روشن کرد و آن چرک و زنگ زدگی را ازش کاملا گرفت و حالا صورتها درش دیده میشود.

2473    گـر تـن خـاکـی غـلـیـظ و تـیـره است       صـیقـلش کن زانکه صـیقـل گیره است

مولانا هیچ شکی در میان نمیگذاد و هر بهانه ای میخواهید بیاورید او آن را پیش بینی کرده و دارد  جلوی شما آن را رد میکند. ممکن است شما بگوئید من عمری را عادت کردم باین تیرگیهای دلم چه کنم. مولانا میگوید باز هم صیقلش کن زیرا این دل تو استعداد این صیقل گرفتن را دارد. این دل تو جوری آفریده شده که باز هم استعداد و شایستگی صیقل خوردن را دارد. اگر که آن صیقل را بزنی آن صور معرفتی, معنوی, روشنی, نور و باورمندی در دلت منعکس میشود و چقدر آرامش بدست میآوری

2474    تـا در او اشــکــال غــیــبــی رو دهـد        عـکس حوری و مـلـک در وی جـهـد

اشکال یعنی شکلها. شکلهای غیبی یعنی چیزهائی که تو نمیدیدی حالا در آئینه دلت منعکس میشود که تو ببینی. حاتف اصفهانی میگوید

                    چشم دل باز کن که جان بینی         آنچـه نـادیدنیسـت آن بـیـنــی

آنچه برایت نادیدنی بوده، حالا که تیرگیهای دلت را با صیقل دادن از بین بردی, می بینی. مثل آن حقایقی که نمی توانستی ببینی و بدنبال جستجویش بودی, حالا می بینی. اینها مثل حوری ها وملکهائی که در بهشت وعده داده شده اند و پاک و بی آلایش هستند، در آئینه دلت همه منعکس خواهد شد.

2475    صــقــلِ عــقــلـت بـدان دادســت حـق        کـــه بـــدو روشـن شــود دل را ورق

صیقل عقل, این اضافه تشبیهی است و یعنی این عقل صیقل مانند. بدان یعنی باین خاطر. میگوید این عقل صیقل مانند را خداوند باین خاطر بتو داده که بکمک این عقلی که یک صیقلگر میتواند باشد صفحه دلت روشن شود. کلمه بدو یعنی بکمک این. این عقلی را که مولانا از آن صحبت میکند آن عقل حقیقت جوی است و نه عقل معاش. بعبارت دیگر خداوند این عقل حقیقت جو را باین سبب بتو داده که بکمک این عقل حقیقت جوی صیقل گر, صفحه ظمیر دل و صفحه باطنت روشن بشود. پس بیاندیش و این کار را بکن.

2476    صـیـقـلـی را بـسـتـه ای بــی نــمـــاز        وآن هـــوا را کـرده ای دو دسـت بــاز

این صیقلی در اینجا همان صیقلگر و کسیکه صیقل میزند است. میگوید این کسیکه میخواهد دل سیاه تو را صیقل بزند، تو دوتا دستش را بسته ای و نمیگذاری که صیقلت بزند ای بی نماز. بی نماز در اینجا یعنی ای نا باور و ای کسیکه تو حقیقت را قبول نداری. در مصراع دوم کلمه وآن هوا را یعنی آن هوا و هوس را. لذا معنی بیت اینکه ای بی نماز و ای نا باور, تو دستهای کسی را که میخواهد دل تو را صیقل بزند بسته ای و در مقابل دو دست هوا و هوس را باز و آزاد گذاشته ای.

2477    گــر هـــوا ر بــنــد بــنــهــاده شـــود         صــیــقــلـی را دســت بــگشـاده شــود

اگر این بند و زنجیریکه بدست صیقل زن زده ای باز کنی و بدست هوا و هوست ببندی و آنها را مهار کنی و اگر دست آن خواهشهای ناروا و فساد آفرین دل را ببندی و دست صیقل گر را باز بگذاری, آنوقت آئینه دلت را صیقل زدی و آن چیزهائی که دیده نمیشد و برایت غیبی بود حالا دیده میشود.

2478    آهــنــی کــآیــِـیـــنــه غــیــبـی بــُـدی        جــمــله صـورتـهــا درو مُـرسل  شدی

آهنی یعنی این وجود تیره خاکی و مادی تو. وقتیکه  وجود تیره تو آئینه غیب نما شد و آئینه ای شد که حقایق در آن منعکس شد، آنوقت حقایق ها و روشنی ها, گشایشها و نیک اندیشی ها اینها وقتی درش منعکس شد. در مصراع دوم جمله یعنی همه صورتها یعنی شکل های حقیقتها میتواند بر دل تو آشکار شود و جواب همه سؤالها و چون و چراهائی که داشتی بدل تو فرستاده میشود. مُرسل یعنی فرستاده شدن.

2479    تـیــره کــردی, زنگ دادی در نـهـاد        ایـن بُـود یسـعـونَ فـی الارض الفَســاد

تو تیره کردی دلت را و گذاشتی دلت زنگار بزند در نهاد و باطن خودت. تو این باطن خودت را از تیرگی بیرون بیار تا معانی معنویات را درک کنی. این بود یعنی آیا اینست معنیِ؟ یسعونَ یعنی سعی میکنند. فی الارض یعنی در زمین. الفساد یعنی به فساد.

در این افسانه های مذهبی هست که وقتی خداوند میخواست آدم را خلق کند, فرشتگان بخداوند گفتند که ما پاک و منزه هستیم تو این موجودات پاک و منزه را داری پس برای چی میخواهی این انسان را خلق بکنی و بزمین بفرستی که برود و در زمین فساد ایجاد کند؟ اینست که مولانا در مصراع دوم میگوید: سعی میکنند در زمین بفساد. خداوند گفت من چیزی را میدانم که شما نمیدانید. من این آدم را جانشین خودم در زمین خواهم کرد. فرشتگان گفتند چگونه جانشین خودت قرار میدهی؟ خداوند گفت من به آدم عشق میدهم و وقتی عشق دادم میشود جانشین من. اینقدر مقام و منزلت عشق بالاست که عشق واقعی انسان را در زمین جانشین خدا میکند. البته اینها همه سمبولیک است ولی در پشت این کلمات نمادین، مفهوم  و معانیی وجود دارد.

2480    تـا کـنـون کردی چـنـیـن اکنون مکن        تــیــره کــردی آب را افــزون مــکــن

تیره کردی آب را، کنایه از آب باطن و ضمیر است. وقتیکه یکی آفریده میشود ضمیرش و نهادش مثل آب ذلال است. میگوید این آب ذلالی که داشتی, تا بحال تیره کردی ولی دیگه بیش از این نکن.

2481     بـرمشوران تـا شـود این آب صــاف        وانـدرون بـین مــاه و اختر در طواف

بر مشوران یعنی بهم نزن. حالا این آب وجودت را آلوده  و گل آلوده کردی و بقول مولانا گلناک شده, لا اقل دیگه آن را بهم نزن چون وقتی بهم میزنی دیگر ته آن را نمیتوانی ببینی. آب وجود تو در قعرش درّ و مروارید معرفت و معنویت است, فهم و درک و ادراک است و تو اینها را نمیبینی برای اینکه آنقدر بهم زده ای که چشم تو قادر بدیدن آنها نیست.پس بیش از این آن را بهم نزن و بگذار این آب صاف و پاک شود و وقتی آلودگیها ته نشین شد میتوانی آن درها و مرواریدهای معنویت را ببینی.

2482    زانـکه مردم هسـت هـمـچون آبِ جُو        چــون شـود تــیــره نـبـیـنـی قـعــر او

2483    قعرجُـو پُـر گوهــراسـت و پُـر زدورّ        هین مکن تـیره که هست او صاف حُر

مردم در اینجا آن چیزیکه معمولا فکر میکنیم که جمعی از آدمها هست, نیست و مولانا منظورش یک آدم است. پس مصراع اول بیت اول میگوید زیرا که انسان مثل آب جوی هست و وقتیکه آن را بهم بزنی تیره میشود و نمیتوانی قعر او را ببینی. در بیت دوم میگوید عمق و قعر جو پر است از درّ و گوهر معنویت, فهم و کمال و همه آنچیزهائی که بانسان شرافت انسانیت میدهد.در بیت دوم و مصراع دوم میگوید بهوش باش و این آبِ نهادِ درون خودت را که از ابتدا ذلال و پاک و صاف بود تیره مکن. حُر یعنی آزاد و اوصاف یعنی صفتها. ولی در اینجا صاف و حُر یعنی پاک و بی آلایش. وقتیکه نتوانستی این گوهر های درون وجودت را که آفریننده در تو نهاده ببینی.  وقتیکه نتوانی ببینی آنوقت نمیتوانی خودت را بشناسی و وقتی نتوانی خودت را بشناسی آنوقت نمیتوانی آن آفریننده, خدا و حقیقت و یا هرچه که میخواهی اسمش را بگذاری ببینی و بشناسی تا این درّ و گوهرجود خودت را درست نشناسی.

2484    جــان مــردم هســت مــانــنــدِ هـــوا        چــون بگـرد آمــیـخـت شد پـردۀ سـمـا

گفتیم مردم یعنی آدم و یا یک انسان. میگوید جان مردم مثل این هوائی هست که ما نفس میکشیم. حالا وقتیکه هوا پُر از گرد و غبار میشود مثل یک حجاب و یا پرده ای میشود و جلوی دید آسمان را میگیرد و دیگر خورشید و ماه و ستارگان دیده نمیشوند. جان تو هم همین طور میشود.

2485    مـــانـــع آیـــد اوز دیــــد آفــــتــــاب        چـونکـه گَـردَش رَفـت شد صافی ونـاب

این آلودگیها که مثل ابری شده و بر فراز آسمان وجودت گسترده شده و نمیگذارد که تو این آسمان حقیقت را ببینی, بهم مزن بگذار این گرد و غبار فرو نشیند, گوش بکن به صحبتهای صیقلگر, تا این ابر زدوده کننده آسمان وجودت از بین برود و آنوقت خورشید و ماه و ستارگان همه را میتوانی ببینی.  

2486    بــا کــمـالَ تـیـرگـی حـق واقـعـات        مــی نـــمـــودت تــا رَوی راه نــجــات

واقعات اشاره بآن خوابهائی هست که فرعون دیده بود. فرعون خوابی دید و یکی هم بیشتر و شبهای متوالی خواب میدید.  خواب میدید که خدائی هست, حقیقتی هست. بیدار میشد و بوزیرش میگفت که من میخواهم بروم و این خدا را بشناسم و پیدایش کنم ولی آن هامون وزیر بد خواهش نمیگذاشت. او میخواست آن واقعیتهائی که واقع شده بود و در خواب اتفاق افتاده بود را ببیند. ای آدم فرعون صفت در تو هم ممکن است این حقایق اتفاق بیافتد. تو گوش به هامون وجودت مکن. مثل فرعون نباش که به هامون توجه کرد و بآن واقعیتهائی که در خواب دید توجه نکرد. اگر واقعا دل را صاف و پاک کنی خیلی از چیزها و روشنیها در خواب برای شما میاید. روشنیهائی که سمبولیک است و نموداریست که بشما میگوید میتوانید بروید بسوی آینده پُر از روشنائیها. بگیر اینها را و بدنبالش برو.

Loading