تفسیر :
مولانا در یک بحث عرفانی فلسفی میگوید که خوشی ها و ناخوشی ها هرچه باشد همه سایه اندیشه ضمیر خود انسان است. یعنی همه سرچشمه خواستها و منشأ از درون دارد. میگوید ریشه همه خوشی ها و نا خوشی ها . ریشه همه خوش بینیها و بد بینیها و ریشه همه داوریها، خوب یا بد اینها نهفته است در ضمیر و بطن انسانها. هرچه بر ما در مسیر زندگی میگذرد، از حالات متضادی که باشد, شادی و غم, از رنج و راحت, از نشاط و دلمردگی, نیکی و یا بدی, از زشتی و زیبائی و از این قبیل متضادها، آنچه پیش بیاید همه از سایه اندیشه درون و انعکاس ضمیر ماست.
مولانا میگوید ما اینها را اشتباها بحساب خارج از خودمان میگذاریم. ولی آنچه را که برای ما پیش میآید اعم از اینکه خوشمان بیاید و یا خوشمان نیاید معمولا ما از خودمان نمیدانیم و اینها را بحساب بیرون از وجود خودمان میگذاریم. در حالیکه اینطور نیست. یادتان هست آن بیت معروفش را که میگوید:
گر بود اندیشه از گل گلشنی گر بود خاری تو هیزم گلخنی
اگر میخواهی گلشن گلستان باشی اندیشه تو درونی است و باید که درونت گلستان باشد. در مصرراع دوم میگوید اگر اندیشه ات مثل خار باشد, تو هیزمی هستی که باید در تون حمام باید سوخته بشوی. بنا بر این تمام اساس زندگی ما نهفته است در بنیان درون ما. اگر که ما میخواهیم غیر از این باشیم باید که درون خودمان را غیر از آنچه که هستیم بکنیم. مولانا میگوید در چشم مردمی که فضای اندیش و ضمیرشان تنگ و مهنت زده است، دنیا بنظرشان تنگ است و زندگی بنظرشان پُر از محنت است. زندگی بنظرشان انباشته از رنج و شکنجه است. میگوید کسیکه مغزش آشیانه تخیلات اندوه زا و غم افزا باشد، خودش هم سراپا پُر از غم و اندوه است, روحش افسرده است. قلب او مرکز و کانون افکار زهر آگین است. اینها کلمات خود مولانا ست که جا بجا در سراسر شش دفتر مثنوی میگوید. میگوید که اگر افکار خودت مسموم باشد، سراسر دنیا را مسموم و غم خانه می بینی. اگر قلبت لانه اندوه باشد سراسر دنیا را غم خانه می بینی و بر عکس اگر که سراسر شادی میخواهی ببینی سعی کن که درون خودت شاد باشد. در دنبال این مطلب میگوید:
فکرت بد ناخن پر زهر دان میخراشد در تعمق روی و جان
فکرت عربیست و فارسی آن میشود اندیشه. فکر کن که زیر ناخنهای تو پر از زهر و سم هست و حالا داری خودت را میخارانی و این زخمهائی که دارد بوجود میاید از طریق آنها سم دارد وارد بدنت میشود. حالا اگر با این ناخن پُر زهرت جانت را بخارانی، این سموم وارد جانت میشود. البته این دارد بطور سمبلیک میگوید. جان را بجای روح بکار میبرد. روح یک ماده نیست که بشود آن را بخارانید ولی این اصطلاح است که خاریدن روح با ناخن پر از سم یعنی رنجآوری و غم آوری بر روح. این روح نیست که غم میاورد بلکه این ما هستیم که غم را بر روحمان تحمیل میکنیم. مولانا اینگونه اشخاص کج اندیش و بد بین را به یک بیمار تشبیه میکند و براستی هم از نظر روانی بیمار هستند. میگوید اینها مثل بیماری هستند که بسر گیجه مبتلا شده اند. کسیکه بسرگیجه مبتلا میشود خیال میکند که همه چیز دوران دارد. مثلا در اطاقیکه هست خیال میکند که اطاق دارد دور سرش میگردد. در حالیکه اطاق سر جایش ثابت است و حرکتی نمیکند. این اوست که بیمار است و مبتلا به سرگیجه شده و تقصیر از عالم بیرون از او نیست، اینست که همه چیز را در حال گردش و دوران می بیند و شکایت میکند. باید در خودش جستجو کند که چرا سرش بدوران افتاده است. این سرگیجه را بعنوان مثال آورده. سر گیجه های روانی هم هست مثل این گیج شدنها در زندگی یک سرگیجه است. این شخص بیمار فکر میکند که همه این گیج شدنها در زندگیش بیرون از خودشان است. بیشتر ما اینگونه فکر میکنیم و این حرفهای مولانا را هم آسان نمی پذیریم چون عادت کرده ایم که همه چیز نا پسند را ناشی از بیرون خودمان بدانیم. روح سالم و سر زنده بچشم کسیکه دارای وضع طبیعی هست خیلی پُر نشاط و آرام است و قلبش مثل گل شکفته است, شادمان است. چهره عالم هرچه باشد زشت یا زیبا، در نظر او زیبا میرسد مثل اینکه خودش اینگونه بود . همه را و همه جا را خندان و خرم می بیند زیرا روحش بمقامی رسیده که چیزهائی که روح مردم عادی را آزرده میکند برای او اصلا مایه آزردگی نیست یعنی کوچکتر از این است که روح او را آزرده بکند. و میگوید سر چشمه همه این احوال در درون توست. بعبارت دیگر روح او بقدری والا مقام و عالی هست که هیچ چیز آنرا آزرده نمیکند. پس کاری باید کرد که روح غلو پیدا بکند و ارجمند بشود و اروج پیدا کند. روح برای اروج پیدا کردن غذا میخواهد و بار ها گفته که غذای روح معرفت و معنویت است. غذای روح شناخت حقیقت است و این شناخت را عرفان می نامیم.
مولانا یک نتیجه اخلاقی از همه این گفته های خودش میگیرد که این بد بینی ها و بد گوئی ها, بد گمانیها نسبت به همه کس و نسبت بهمه چیز حاکی از صفات بد و زشتی هست که در درون خود انسان است. همه در زندگیشان فکر میکنند که ای وای.. من در زندگیم دارم می بینم تقصیر ندارم ولی آنقدر بلا بسرم میآورند و اینقدر محیطم را آلوده کرده اند که اینقدر زشتی می بینم که من هم زشتی میگویم و مولانا میخواهد بگوید که برای اینها طبیعت اینگونه پیش میاورد. در طبیعت بدی هست و زیبائی هم هست، زشتی و زیبائی هم هست, رنج و راحتی هم هست و تو بایستی بگونه ای باشی که آن چیزهائی که روح تو را خراش میدهند و رنج آورند و بقول خودت غم افزا هستند نتوانند در تو اثر بکنند زیرا تو نمیتوانی جلو آنها را بگیری مثلا تو نمیتوانی جلو یک نفری را که یک عمر بدروغگوئی عادت کرده بگیری، او دروغ میگوید و این تو باید باشی که یک زرهی اطراف خودت بکشی و آن دروغهائی که مثل تیر بطرف تو میفرستد, برگردانی بسوی خودش و اصلا تو را آزار ندهد. چگونه میشود این کار را کرد؟ با معنویت و با عرفان و با معرفت. بعضی ها هستند آنچه که از آنها میشنوی شکایت از روزگار است. حالا مولانا میگوید همه این بدیها و خوبیها از درون توست. اینها نتیجه رفتار و کردار خود شماست. ما اعمال و کردار خودمان را فراموش میکنیم و خودمان را تبرئه میکنیم و هیچ وقت خودمان را گنه کار نمیدانیم و تصور میکنیم هرچه کرده ایم درست بوده. بنا بر این اگر پیام و اندرز مولانا را بگیریم و درک کنیم و بپذیریم و نخواسته باشیم بهانه بیاویم و نخواسته باشیم هر یک کلمه ای که گفته یک کلمه مخالفش را پیدا کنیم خواهیم دید که همه مشکلات از درون ماست. میگوید:
راه لذت از درون دان نه از برون اولی دان جستن از قصر و حُصُون
حصون جمع حصم است. حصم خیلی از قصر ها عالی تر است مثل قلعه هائی که در هر قلعه چندین قصر است. میگوید این را ابلهی دان که بگوئی این لذت من اینست که من این قصر ها را داشته باشم. چه بسا خیلی کسان هستند که در این قصر ها زندگی میکنند ولی پاسداران پشت در اطاقشان باید تا صبح پاسداری کنند. یا هر روز بهترین غذا ها را میل کنند.
آن یکی در کنج زندان مست و شاد وان دگر در باغ ترش و بی مراد
پس این باغ نیست که من را خوشحال میکند بلکه درون من است که مرا خوشحال میکند.
پس از این مقدمه که قدری بدرازا کشید حالا میپردازیم به تفسیر اشعا ر این قسمت.
2367 هـــرکـــرا افـــعـــال دام و دد بــــود بـــر کـــریــمـــانش گُـــمــان بَــد بُـوَد
دام یعنی حیوانات اهلی و دد حیوانات وحشی و درنده. میگوید هرکس که درونش, اندیشه اش, کارهایش, افعالش مثل دام و دد باشد در همان حد حیوان است حالا چه اهلی و چه وحشی. و وقتی جزء حیوانات باشد آنوقت کریمان و بزرگان را هم نمیشناسد. در مصراع دوم میگوید: تازه بر بزرگان شک و گُمان بد هم میکند.
2368 چون تو جزو عالـمـی هـرچون بُوی کــلّ را بـر وصـفِ خـود بـیـنـی غَوی
هر چون بُوی یعنی هرگونه که باشی. کل یعنی کل عالم هستی. غوی یعنی گمراه. میگوید چون تو جزوی از این عالم هستی. در حال جزو بودن که تو فقط یک جزوی از این کل عالم آنوقت همه عالم را با خودت قیاس میکنی و چون خودت بد هستی میگوئی که همه عالم بد هستند. تو جزوی و آن عالم کل است و تو نمیتوانی خودت را با کل قیاس بکنی. تو اگر بد باشی جهان را هم سراسر بد می بینی و مثل خودت می بینی. مولانا میگوید تو دنیا را از دریچه شخصیت و اندیشه خودت می بینی. از دریچه خودیت، خودت را می بینی. تا شخصیت و هویّت و آن دریچه ایکه باین دنیا نگاه میکنی چه باشد ممکن است که این دنیا را خوب ببینی و یا بد ببینی.
2369 گــر تـو بـرگـردی و بـرگردد سَرَت خــانــه را گــردنده بــیــنـد مَــنــظـرت
تو بر گردی یعنی چخ بزنی و بر گردی. بر گردد سرت یعنی سرت بدوران بیافتد و سر گیجه پیدا کنی. در مصراع دوم میگوید چشمانت اطاقت را گردنده می بینی. در سابق باطاق, خانه میگفتند و بخانه میگفتند سرا. یعنی یک سرا ممکن بود پنج خانه داشته باشد.
2370 ور تو در کشــتـی رَوی بَـریَم رَوان ســـاحـــلِ یــم را هــمـــی بـیـنـی دوان
یم یعنی دریا. مثال دیگری میزند و میگوید: تو سوار کشتی شدی و داری میروی در حالیکه داری میروی و بساحل نگاه میکنی, خیال میکنی که ساحل در حال حرکت است. ولی ساحل سر جایش ثابت و بی حرکت است و این تو هستی که داری ساحل را در حال حرکت می بینی. میخواهد نتیجه بگیرد که تو زشت هستی نه بیرون از تو.
2371 گـر تـوبـاشی تـنگ دل از مَـلحـمـه تـنـگ دل بـیـنـی جــملـه دنِـیـا را هــمـه
مَلحمه یعنی رنج. و چیز نا گوار. میگوید اگر تو آزرده دل باشی از یک رنجی که برای تو پیش آمده و تو را تنگ دل کرده، بنا بر این تو همه دنیا را پر از رنج و پر از نا گواریها می بینی و این فقط تو هستی که اینطور احساس میکنی و دنیا ثابت سر جایش هست و تنگ و گشاد نمیشود. پس تو باید سعی کنی که دلت گشادگی پیدا کند. ممکن است سؤال کنی که چه بکنم که دلم گشادگی پیدا کند؟ جواب اینکه با پیدا کردن و یا داشتن معرفت و معنویت با درک کردن حقیقت، با ارزش دادن به نعمتهائی که بتو داده شده. همان فرزندی که تو حاضر نیستی یک مو از سرش بدهی و تمام دنیا را بگیری, این بزرگترین نعمتیست که بتو داده شده. آیا نمیتواند دل تو را دلشاد بکند؟ چرا، تو باید دریچه دلت را باز کنی.
2372 ورتـو خوش بـاشـی بـکـامِ دوسـتان ایـن جـهــان بـنـمـایـدت چـون گُـلستــآن
بکام دوستان یعنی آنچه را که دوستان دلشان میخواهد. دوستان دلشان میخواهد که تو خوش باشی, همان جور واقعا خوش باش. یک دوست و یا دوستان واقعی تو چگونه میخواهند که تو خوش باشی؟ همان طور که دوستانت میخواهند که تو خوش باشی، باش آنوقت همه جهان را گلستان می بینی. دوست واقعی و یا دوستان واقعی تو آن نیست که با تو به گشت و گذار میآید و با تو به کنسرت میآید, و آن نیست که اگر بیمار شوی بعیادت بیاید و برخت هم بکشد که از تو عیادت کرده. دوست آنست که اگر ببیند تو ناراحت هستی، بکوشد و تو را از نا راحتی بیرون بیاورد, دوست آن کسیست که تو را بر خودش مقدم بدارد. حالا اینگونه دوستانی داشته باشی, آنها میخواهند که تو چکونه باشی؟ حالا اگر همان گونه باشی آنوقت دنیا بنظرت گلستان است.
2373 ای بسا کس رفـتـه تـا شـام وعـراق او نـدیـده هــیــچ جــز کُــفــر و نــفــاق
در زمانیکه مولانا زندگی میکرده شام و بغداد و حتی هندوستان و اینها خیلی آباد و سبز و خرم بودند. در آن زمان مولانا، در شام و بغداد عراق بسیار آباد و سبز و خرم بود و این دوشهر مرکز علم و مدرسه و دانشگاه بود و مردم برای کسب علم و هنر باین دوشهر میرفتند. مولانا میگوید بسیار کسانی هستند که باین دو شهر میروند و لی آنها بجز کفر و نفاق هیچ چیز دیگری نمی بینند و هیچ بهره ای از این مسافرت خودشان نمی برند. آدمی که خودش منافق و گرفتار ظلمت نا باوری باشد, بهر کجای دنیا برود همه جا را ظلمانی می بیند برای اینکه این ظلمت اندیشه وجود خودش را هر جا برود بهمراه خودش می برد.
2374 وَی بسـا کس رفـتـه تا هـنـدو هَـری او نـدیـده هـــیــچ جــز بـیــع و شِـــری
هَری ( هرا) میخوانیم. هری همان هرات که مرکز تجارت قدیم بود. بیع یعنی خرید. شری را شرا میخوانیم و یعنی فروش و مشتری هم از همین کلمه است. حالا یکی را در نظر بگیرید که رفته به هند و یا رفته به هرات که دو مرکز تجارت بود. او هیچ چیز ندیده جز خرید و فروش و همه سعی و کوشش او اینکه جنسها را ارزانتر بخرد و در شهر خودش گران تر بفروشد. او فقط همین را دیده. حالا در این دو شهر چقدر دیدنیهای جور و واجور است و مردم آنها چه تمدن و رسومات و فرهنگهای مختلف دارند، او اصلا کار باین کارها ندارد.
2375 وَی بسـا کس رفـتـه ترکسـتان و چـیـن او نـدیـده هــیــچ جــز مکــر و کــمـیـن
بسیارند کسانیکه به ترکستان و چین سفر کرده اند و وقتی مراجعت میکنند و وقتی از آنها سؤال کنی که ترکستان و چین چگونه بود آنها فقط از آنجا ها بدگوئی میکنند که چقدر بآنها سخت گذشته و در آنجا جز مکر و حیله چیز دیگری ندیده اند. فقط جنبه های منفی را دیده اند. هیچ چیزهای زیبای آنجا، گل و دشتهای آنجا بنظرشون نمیآید. راستی چرا اینطور است؟ در بیت بعدی جوابش را میدهد.
2376 چـون نـدارد مُـدرَکی جـزرنگ و بو جــمــلـه اقــلــیــمــهـا را گو بجـو
مُدرک یعنی ادراک شده و اینجا بمعنی مراد و مقصود است.میگوید هیچ مراد و مقصودی جز رنگ و بو ندارد. منظورش از رنگ و بو, این چیزهای ظاهر است. او فقط بدنبال زرق و برق است. جمله یعنی همه. اقلیمها یعنی سرزمین ها را. گو یعنی باو بگو. بجو یعنی جستجو بکن. در مصراع دوم میگوید ای آدمی که بجز رنگ و بو هیچ جیز دیگری را نمی بینی برو و همه سرزمینهای دنیا را جستجو کند، هیچ جا معنویت را بدست نمی آوری و هیچ جا دانش کسب نمیکنی و هیچ چیزی بر تو افزوده نمیشود و فقط زرق و برقهایشان را می بینی. وقتی کسی از پاریس بر میگردد و از او بپرسی که چه دیده ای؟ میگوید برج ایفل را دیده ام و وقتی از بالای آن نگاه میکنی تمام شهر و حتی اطرافش هم پیداست و زیر نظر است و خیلی زیباست. از او بپرسید که هیچ بفکر افتادی که ایفل چه کسی بوده و این برج را چه جوری ساخته، در چه زمانی ساخته و چه مهندسیی بکار برده، چه هندسه ای و چه ریاضیاتی بکار برده که هنوز و هنوز هم پا برجاست، یا تو فقط رفتی ازش بالا که منظره تماشا بکنی. تو فقط بدنبال رنگ و بو بوده ای.
2377 گـــاو در بــغـــداد آیـــد نــا گــهــان بـگـــذرد او زیـن ســران تـا آن ســران
2378 از هـمـه عــیش و خوشـیـهـا و مزه او نــبــیــنــد جــزکــه قِشــرِ خــر بـزه
در بالا تر گفتیم که بغداد در قدیم یک مرکز بزرگ علم و دانش بود و بسیار آباد بود و مرکز تجارت بود و پایتخت کشور عراق بود و بسیار آباد. میگوید آن کسی که معرفت و معنویت ندارد مثل یک گاویست که نا گهان و سر زده آمده و از اینسرش تا آن سرش رفته فقط پوست خربوزه ای که از دست رهگذری افتاده، فقط آن را می بیند. قشر یعنی یک تیکه. او هیچ چیز دیگری نمیبیند از این بغداد. برای اینکه این چیزها بدردش نمیخورد، برای اینکه او فقط بدنبال پوست خربوزه است.
2379 کـه بُـوَد افــتــاده بــرره, یــا حشیش لایــق سَــیــران گـــاوی یـــا خــریش
حشیش بمعنی برگ خشک است. هر برگ خشک شده ای و یا گیاه خشک شده ای را میگویند حشیش. آن چیزی هم که مواد مخدر هست چون یک برگ خشک شده است بآن میگویند حشیش. مولانا منظورش آن مواد مخدر نیست و منظورش هر برگ خشک شده است. کلمه سَیران یعنی سیر کردن و گردش کردن. میگوید این گاوه که رفته در بغداد فقط اگر یک برگ خشک شده ای روی زمین افتاده باشد، آن را بر میدارد و خیلی هم خوشش میاید. این لایق گاو بودنش هست و این لایق خر بودنش هست. و یا لایق گردش کردن یک گاو یا خر همین برگ خشک شده روی زمین افتاده است. جای دیگر میگوید:
هم مزاج خر شده این نفس پست فکرش اینکه، چون علف آرد بدست
2380 خشک بـرمیخِ طـبـیـعـت چون قَـدیـد بســـتـه اســـبــاب, جــانش لا یــزیــد
سابق بر این این یخچالها که نبود برای اینکه در زمستان غذا داشته باشند میامدند و این گوشت را تیکه تیکه میکردند و بان نمک میزدند بعد آن را بامیخ روی دیواری در برابر آفتاب نگه میداشتند و این گوشت خشک میشد و آن را برای مصرف زمستان بکار میبردند. و در طول زمستان میخوردند. اسم این گوشت قدید بود. حالا میگوید اینگونه آدمها هم مثل قدید میمانند. همان طور که این قدید با میخ روی دیوار کوفته شده، اینها هم مثل قدید بر دیوار طبیعت کوفته شده اند. در مصراع دوم لا یزید یعنی افزوده نمیشود یعنی چیزی به او اضافه نمیشود. در این دنیای پهناور و در این عرصه گشاده زندگی اینها هیچ فرقی در طول عمرشان نمیکنند. بدنیا میآیند و از دنیا میروند و همان گوشت نمک سوزِ خشک شده روی دیوار هستند. آنها بسته باسباب ظاهری این دنیا و زرق و برقهای این دنیا هستند.
2381 وان فضـای خَـرقِ اســبـاب و عـلـل هســـت اَرضُ لله، ای صَــــدرِ اَجَـــل
خَرق یعنی پاره کردن. شما میگوئید فلان کس کارهای خارق العاده میکند. یعنی کارهائی میکند که دیگران نمیتوانند بکنند.کارهای عادی را پاره کرده یعنی از آنها فراتر رفته. و خَرق یعنی پاره کردن. اسباب و علل همان زرق و برقها هستند. چطور میتوانیم از این زرق و برقها را واقعا در نظرمان پاره پاره و بی اهمیت کنیم و بدور بیاندازیم. وقتیکه به سر زمین معنویت بیائیم. ارض الله یعنی زمین خدا. خدا که زمینی ندارد. این یک اصطلاح است و اَرض الله یعنی در پهنه معرفت و عرفان, در پهنه معنویت. آنجا هست که میتوان آن زرق و برقها را بی اهمیت کرد. مثل اینکه شما یک تیکه کاغذ بی اهمیت را پاره میکنید و بدور میاندازید. این زرق و برقها را هم پاره کن و بدور بیانداز. کی میتوانی اینطور باشی؟ وقتیکه قدم بگذاری در سر زمین معرفت. ای صدر اجل کسی نیست, مولانا خواسته است که به خواننده و یا شنونده گفته هایش احترامی بگذارد و گفته ای وزیر محترم و ای صدرِ اجل و یا ای بزگوار.
2382 هــر زمان مُبدل شود چون نقشِ جان نـو بــنــو بــیــنــد جـهـانــی در عِـیـان
مُبدل از کلمه تبدیل است. هزمان مُبدل شود یعنی هر زمان تغیر پیدا کند. چون نقش جان یعنی احوال روح. کسیکه در آن پهنه معرفت قدم گذاشته آنوقت هر زمان روحش در حال تغیر است و مرتب روحش بهتر و بهتر میشود و دائم در حال تبدیل شدن بطرف جلو رفتن است. جانش تبدیل میشود. نو بنو جهانی و دنیائی در نظرش آشکار میشود. ولی برای مردم عادی نه این اتفاق نمی افتد و دنیا همین دنیاست و هرچه نگاه میکند همین است که بوده و هستش. و گاو هم وقتی نگاه میکنی همین است و دنیا برای او هم تغیر نمیکند. این روح است که باید مبدل شود و با هر نفسی که میکشی تبدیل شود و بهتر و بهتر و عالی تر و عالی تر بشود آنوقت جهان را بر تر وبرتر و عالی تر می بینی, نو بنو و آشکار تر می بینی. عرفا بخصوص ابن عربی که ستون عرفان است میگوید که آفرینش جهان ثابت نیست یعنی دائما این جهان در حال آفریده شدن و تبدیل و عوض شدن است. و هیچ عوض شدنی هم مکرر نیست و هیچ چیز تکرار نمیشود و نو بنو است. برای اینکه تکرار ملالت آور است و در کار خدا ملالت آوری نیست. خداوند هر لحظه در دلتان تجلی میکند, این تجلی با تجلی بعدش فرق میکند, نو بنو است, و هیچ لحظه ای نیست که با لحظه فبلیش شبیه باشد و تکرار نمیشود که ملالت آور هم نباشد. این پرتو و تجلی یعنی جلوه کردن در دل توست. این جهان که میگوید این جهان بیرون تو نیست بلکه این جهان درون توست و دائما عوض میشود.
2383 گــر بُـودفـــردوس و اَنــهــارِ بهشت چُون فسـردهِ یک صفـت شد,گشت زشت
انهار جمع نهر است. فسرده شدن یعنی ثابت و بدون تغیر شدن, منجمد شدن و افسرده شدن. میگوید اگر قرار باشد که آن نهر هائیکه اینقدر در بهشت توصیف شده همه آنها تکرار بشود آنوقت آنها هم بنظر زشت میایند. حتی آن حوریهای زیبا و آن چیزهای خوب بهشتی اگر تکرار بشود بنظر زشت میایند. طبیعت انسان اینست که چیز تکراری نمیخواهد.
2384 چــنــبــره دیــد جـهـان ادراک تسـت پـــرده پـــاکــان، حسِ نـــا پـــاکِ تُســت
چنبره یعنی دریچه. ادراک تو یعنی حس درک تو. پرده یعنی حجاب. پاکان آن انسانهای کامل است. حس نا پاک تو یعنی آن حواس اشتباه کننده تو. انسان دارای پنج حس است و این پنج حس همه شان اشتباه میکنند. میگوید تا این ادراک تو چی باشد. آن دریچه دید تو چشمان تو نیست بلکه آن دریچه درک تست. حالا حجابهائی هست که جلو این دریچه را میگیرد. آنوقت نه پاک میدانی چیست و نه پاکان. پاک یعنی چیزهای خوب. پاکان یعنی آدمهای خوب. این حواس پنجگانه تو پرده و حجاب شده, چشمت دیده که این چقدر زیباست, و رفته بدنبالش “بهر قیمتی شده باید بخرمش و بدستش بیاورم.” کشیده شده بطرف این چیز. پس این چشم تو پرده و حجابیست که جلوی آن دریچه ای که میخواهد حقیقت را ببینه. گوشت هم همین طور است. حس لامسه ات هم همین طور است. حس بویائیت هم همین جور است. این حسها بد نیستند بر عکس خوب هم هستند ولی نه اینکه تو تنها با اینها زندگی کنی. اگر تمام توجهت باینها باشد آنوقت اینها پرده و حجاب میشوند جلوی حقیقت. هرپنج حواس تو مادی هستند و چون تو حس مادی داری، تو مادی گرا شده ای و فقط میخواهی با این حواس مادی قضاوت و داوری کنی بنابر این تو مادی گرا هستی و نمیتوانی در عالم معنویت هم که میروی درک بکنی و داوری کنی. تو باید با چشم دلت اینکار را بکنی بشرط اینکه چشم دلت باز باشد و حجاب از جلوی چشمت برداشته شده باشد. حجاب کینه, کینه توزی و دشمنی, نبخشیدن, حسد ورزیدن, حرص و آز, انتقام اینها پرده جلو چشم دل است که نمیگذارد حقیقت را ببینی. میگوید این حواس خودت را شستشو بده.
2385 مـــدتــی حس را بشـُـو زآبِ عِــیــان ایـن چـنـیـن دان جا مه شوی صوفیان
سهراب سپهری هم عارف معاصر بود و او هم میگوید باید چشمتان را شستشو بدهید. مولانا میگوید این حس خودت را شستشو بده منظور چشم دلت را شستشو بده. در مصراع دوم (جامه شوی صوفیان) یک اصطلاح است. جامه اینجا بمنظور دل است. جامه شوی یعنی دل شستن پس دلها را هم باید شست همانطور که بدن خودتان را میشوئید. همان چرکی که روی بدن شما نشسته بر دل شما هم نشسته. شما جامه تنتان را عوض میکنید پس باید جامه دلتان را هم عوض کنید. صوفی صافی آن کسی هست که این جامه دلش را هم مرتب شستشو میدهد و عوض میکند. کنایه از شستشوی دل از آلودگیهاست. این شستشوی دل را اصطلاحا میگویند جامه شوی صوفیان.
2386 چــون شـدی تـو پــاک, پـرده بـر کَـنَـد جانِ پـاکان خـویش بــر تـو میـزنــد
وقتی تو جان و دلت را شستشوی دادی آنوقت پرده بکنار میرود و آنوقت روح انسانهای کامل خود بخود بر دل تو می تابد. آن چیزیکه انسانهای کامل را کامل کرده و یا آن نوری که بر دل انسانهای کامل تابیده آنوقت بر دل تو هم می تابد.
2387 جـمـلـه عــالـم گــر بُـوَد نــور و صُـور چشــم را بـاشد از آن خــوبــی خـبــر
حالا مولانا میخواهد پنج حس مادی را بگوید. میگوید این چشم سر, اگر همه عالم پُر از نور و نقش باشد, فقط چشمت سر میتواند آنها را ببیند. گوش و بینی و اینها نمیتواند آنها را ببیند. فقط چشم سر میتواند آنها را ببیند.
2388 چشـم بســتی, گـوش مـی آری بـپـیـش تـا نـمـائـی زلـف و رخسـاره بُـتِـیـش
2389 گــوش گــویـد مـن بصـورت نـگـروم صـورت ار بـانگـی زنــد, من بشـنوم
2390 عـالِــمـم مـن, لـیـک اندر فـن خـویش فنّ من جز حرف وصوتی نیست بـیش
چشمتان را ببندید و گوشتان را پیش بیاورید. میگوید این نقش دیوار را ببین, این نقش مثل بت است. رخساره بُتیش یعنی رخساره بتی او را. گوش میگوید آخر من صورت را نمیتوانم توجه کنم. اگر این صورت صدائی زند آنوقت من میتوانم بشنوم. درست است که من عالمم و چیز میدانم ولی فقط در فن خودم. فن خودم شنیدن است. فن من بجز حرف و صوت بیشتر نیست.اینها حواس ظاهر بود. ولی آنکه میگوید حواس درون و از چشم دل حرف میزند میگوید اگر آن پرده جلو چشمت بکنار برود آنوقت تمام وجودت می شنود, می بیند, حس میکند, لمس میکند و همه وجودت یک حس میشود. حافظ میگوید: جمله اعضا چشم بایدو گوش . هر سر مویت باید بشنود و ببیند و لمس بکند. اینجور حقیقت معلوم میشود.
2391 هـیـن بـیـا بـیـنـی بـبـیـن این خـوب را نـیسـت در خور,بـیـنی این مطلوب را
حالا بینی چگونه است. یک نقش زیبائی را باو نشان میدهند و میگویند ای بینی ببین این نقش زیبا را. ولی این چیریکه برای تو مطلوب است درخور مطلوب بینی نیست
2392 گـــر بُــود مُشـک و گـلابـی بو بـرم فـنّ مــن ایـنسـت و عـلـم و مَخـبَــرَم
مَخبَر یعنی آگاهی. اگر مُشک و گلابی باشد من میفهمم برای اینکه اینست فن و علم و آگاهی من.
2393 کـی بـبـیـنـم مـن رخ آن ســیــم ســاق هـیـن مـکن تکـلـیـفِ مـا لَـیـس یُطاق
سیم ساق یعنی سپید اندام. کی من میتوانم یک آدم سفید اندام را ببینم. در مصراع دوم ما لیس یُطاق را معنی میکنیم. ما یعنی آنچه. لیس یعنی نیست. یُطاق یعنی طاقت آن. کلا میگوید چیزیکه من طاقطش را ندارم تکلیف من مکن اینکه میگوئی فلان چیز و یا کسی را ببین از حد من خارج است و من نمیتوانم اینکار را بکنم. مولانا بما میگوید بینی فقط بوی را میبیند و چشم فقط نقش را میبیند و گوش فقط صوت را می بیند. حالا یک حس دیگر هم هست و آن حس راست بینی و کج بینی است.
2394 بـاز حـسّ کـژ, نـبـیـنـد غـــیـــر کــژ خــواه کـژ غَـژ پیِش او یـا راسـت غــژ
این حس راست بینی و کج بینی جزو حواس پنجگانه نیست. در مصراع اول میگوید: حس کج فقط کج بودن را میبیند و نه هیچ چیز دیگر. پس اگر تو داری همه کجی ها را حس میکنی بدان که تو سرشتت کج است. در مصراع دوم غژیدن یعنی راه رفتن. تو جلوی او راست راه برو و یا کج راه برو، او فقط کج رفتن را می بیند. کسانی هستند فقط زشتی ها را می بینند و آنها همه کج سرشتند.
2395 چشــمِ احـوَل از یـکـی دیـدن یـقـیـن دانـکـه مـعـذولسـت ای خـواجه مُـعـیـن
چشم احول یعنی چشم لوچ. میگوید انتظار نداشته باش که چشم لوچ یکی ببیند. ای خواجه معین چشم لوچ یکی نمیتواند ببیند.