11.4 نور عقل

تفسیر   :

در این قسمت یکی از نکات بسیار مهی که مولانا در سراسر مثنوی بآن تکیه دارد را بر رسی میکنیم.  مولانا در مثنوی مکرر از عقل صحبت میکند. مثلا میگوید بکوش تا پیر عقل گردی. حالا این پیر عقلی که میگوید چه کسیست. پیر عقل کسیست که عقل کمال طلب داشته باشد و عقل معرفت یاب داشته باشد. میگوید : او بحق پیر است نه از ایام پیر. میگوید این پیری که من میگویم حاصل گذشت ایام نیست بلکه از خدا و حق پیر است. منظورش اینست که در باره دانش الهی پیر است و در شناخت معرفت خدا پیر است. نه اینکه سنی زیاد ازش گذشته باشد. پیر بودن بنشانه موی سفید و ریش سفید نیست.میگوید

                     پیر, پیر عقل باشد ای پسر       نه سپیدی مو اندر ریش و سر

                   ای بسا ریش سیاه و مرد پیر       ای بسا ریش سپیدو دل چو قیر

پس متوجه میشوید وقتی از عقل صحبت میکند منظورش چه نوع عقلیست. مولانا میگوید اگر عقل کمال جو چهره خودش را نشان بدهد، روز در برابر آن تیره بنظر میرسد. یعنی اینقدر مشعشع و نورانی هست و بی عقلی, آنچنان که هست خودش را نمایان بکند، ظلمتِ شب در برابرش روشن است. منظورش اینست که اینقدر بی عقلی تاریک و ظلمانیست. چنین عاقلی که این عقل تیره را دارد میگوید از روشنائی درون خودش بهره ای ندارد. اصلا در درونش روشنائی وجود ندارد. ولی بر عکس آن عاقلی که نور عقلش چنان هست که روز در برابرش تاریک بنظر میرسد او روشنائی را از درون خودش احساس میکند و پیروی میکند از آن روشنائی که در درونش هست. منظورش اینست که این روشنائی مثل چراغیست برای روشن کردن راه زندگیش که گمراه نشود و کج روی نکند و راه راست برود وگرنه اگر قرار باشد که کسی در ظلمت و تاریکی بخواهد که قدم بر دارد آنوقت شانس گم کردن راهش بسیار زیاد است. این پیروی از روشنائی نور خدائیست که در یک شخصیکه خودش را در برابر خدا فنا شده می بیند تابیده. بایستیکه کسی خودش را در برابر خدا نادیده بگیرد, بحساب نیاورد, از منم ها دست بر دارد خداوند است که میتواند بگوید من این دنیا را آفریدم و من هستم که این کار را میکنم و یا آن کا را میکنم. پس اگر او من هست، من دیگر نباید بگویم من.  اگر کسی بتواند این من را در وجود خودش بکشد و فنا بکند آنوقت است که آن نور عقلی که سرراه زندگیش هست تابیده میشود. چنین آدمی روشنائی خود را که سرچشمه از نور خداوند گرفته باور دارد. و همین باور باو قوت قلب میدهد, انرژی و نیرو میدهد که بتواند راه درست را انتخاب کند و برود. او رونده بی خویشتن در راه خداست، یعنی در راه سیر رسیدن بخدا  که دارد میرود اصلا خودش را نمیبیند و این یعنی بی خویشتن بودن. اما بر عکس آن کسیکه آنقدرتیره است که شب در برابرش روشن بنظر میرسد، او مثل خفاش است برای اینکه خفاش تاریکی را دوست دارد و اصلا در روز نمیتواند که باشد. خفاش خریدار تاریکی و ظلمت است. مولانا میگوید که یک بی عقل شیفته از بی عقلانِ تاریک اندیش است و از راهنمائی عاقلان بیزار است و از عاقلان گریزان است بعد مولانا توصیه میکند که اندک اندک بتدریج با این روشنی نور حقیقت و روشنائی روز خو بگیر و خودت را نزدیک بکن و مثل خفاش نباش که همیشه با چشمان بسته از نور فرار میکنند. میگوید

              اندک اندک خوی کن با نور روز       ورنه خفاشی بمانی بی فروغ

این نور روزی که میگوید منظورش روز و شب نیست بلکه روز حقیقت و معرفت است و اگر که نه، با این نور روز معرفت انس نگیری و خوی نگیری مثل خفاش با چشمان بسته و دل کور باقی خواهی ماند. خفاش دوست دار ظلمت و تاریکیست و دشمن جائیست که در آن چراغی روشن شده باشد. چراغ نیک بختی را هم نمیخواهد. دل او جستجوی تاریکی را میکند برای اینکه درتاریکی بهره بیشتر میبرد. آن کسیکه تاریک اندیشه است, تاریکی را میخواهد. ویکتور هوگو میگوید برای اینکه جنایت را از بین ببری, روشنی ایجاد کن برای اینکه جنایت در تایکی انجام میگیرد. شما مثلا اگر خواسته باشید یک دزدی بخانه شما دستبرد نزند بالای سر در منزلتان یک نور افکن میگذارید. این نور افکن در اطراف درب منزل شما روشنائی ایجاد میکند و اینجا دیگر جنایتی انجام نمیگیرد. ولی آن روشنائیی که ویکتور میگوید روشنائی مغز است, روشنائی روح و ضمیر است. اگر اینگونه باشد دیگر کجروی و جنایت نیست. مولانا میگوید آن کسیکه در ضلمت افکار خودش بسر میبرد, او تاریکی را دوست دارد و او وقتی در تاریکی هست میتواند کج روی ها و بدکاری های خودش را بکند.

              ظلمت اشکال زان جوید دلش        تا که افزون تر نماید حاصلش

                 تا تو را مشغول آن مشکل کند        در نهاد زشت خود غافل کند

برای همین است که تاریکی را بیشتر دوست دارد. مولانا میگوید عاقل کسیست که درونی چنان روشن دارد که این زرق و برق های این دنیای خاکی, در برابرش خیلی سست و گذران میآید و دیگر ارزشی برای آنها قائل نیست.  از نظر فلسفه اَشرا که یکی از فلسفه های عرفان هست گفته میشود که این عقل معرفت جوی صادره اول است. در عرفان این اصل هست که پیش از آنکه هر آفریده ای دیگری بعالم هستی بیاید, عقل حاصل شده و این ارتباط پیدا میکند به مبحث این قسمت. البته تعاریف مختلف دیگری هم هست در باره این عقل که بسیار مفصل و از شرح آن در اینجا زیاد است. با این زیر سازی که شد حالا به تفسیر ابیات زیر می ردازیم.

1954    مـایــده, عـقــلسـت نَــی نـان و شِـــوا        نــورِ عقل است ای پسـر, جـان را غذا

مایده بطور کلی یعنی خوردنی و غذا. بعضی وقتها بجای ی همزه میگذارند و میشود مائده. نَی یعنی نه. نان و شوا یعنی گوشت بریان یا کباب. میگوید وقتیکه غذا میدهیم منظور از این غذا در عرفان این نان و کباب نیست. جان مثل همیشه یعنی روح در اینجا. در مصراع دوم میگوید ای پسر غذای واقعی برای روح آدمی روشنی نورِعقلِ معرفت یاب است و نه نان و کباب و گوشت بریان. و بعبارت دیگر نان و کباب و گوشت بریان غذای جسم است که در برابر روح کمال طلب, آن نوع عقل مثل غذائیست که روح را تغزیه میکند. مولانا معتقد است که همان طور که جسم ما احتیاج بغذا دارد روح ما هم احتیاج بغذای خودش را دارد زیرا انسان یک مجموعه ای از جسم و روح است که دو چیز متفاوت هستند و هردوی اینها محناج به غذای متناسب با خودشان هستند و در اینجا عقل معرفت یاب غذای روح است. او میگوید این غذائی که معمولا ما میخوریم این غذای اصلی نیست برای اینکه همین غذا را حیوانات هم میخورند پس این غذای اصلی آدمی نیست و غذای اصلی ما آدمیان  چیز بر تر از این است که آن نور عقل است.

1955    نـیـست غــیــر نـور آدم را خـــورش        از جــزِ آن, جــان نــیــا بــد پـر ورش

هر چیز خوردنی را خورش میگویند. میگوید این نور عقل, نور معرفت و معنویت است. و غذای روح بدن ما غیر از نور عقل خوردنی دیگری وجود ندارد. در مصراع دوم از جزِ آن یعنی از غیر از آن. میگوید غیر از نور معرفت که از عقل معرفت یاب میتابد خوراک دیگری برای انسان نیست و روح انسان جز با آن طعامهای معنوی که نور معرفت است پرورش پیدا نمیکند. انسانها جسمشان را سر سفره پرورش میدهند ولی پرورش روح انسانها چگونه بدست میآید؟. آیا ما ها میخواهیم فقط جسممان را پرورش بدهیم؟ اگر این کار را بکنیم آنوقت جسم ما بر روح ما حکومت میکند. ولی باید کاری بکنیم که روح ما بر جسممان حکومت بکند. باید که روح را با عذا دادن پرورش کنیم و باو غذا بدهیم و گفتیم که غذای روح آن نور معرفت هست و بس. حالا نور معرفت هم از عقل معرفت جو میتابد.

1956   زیـن خورشـهـا انـدک انـدک بــاز بُـر        کــیــن غـــذای خـر بُــوَد نــه آنِ حُــر

خر منظور مولانا الاغ نیست و بطورکلی حیوان را میگوید. در مصراع اول زین خورشتها اشاره است به این غذاهای جسمانیست که همه ما میخوریم. اندک اندک باز بُر یعنی کم کم توجه ات را از این غذا ها کم و کمتر کن. در مصراع دوم کلمه کین یعنی که این. غذای خر بود یعنی که این غذائی را که میخوری غذای حیوان است. نه آنِ حُر یعنی نه مال یک آزاده و حُر یعنی یک انسانِ آزاده. میگوید تو یک انسان آزاده ای و پس از طعامهای جسمانی توجه خودت را بتدریج کم کن و باندک بسنده کن زیرا این طعامها از آن حیوان است نه از آنِ آدمهای آزاده. منظورش اینست با در نظر گرقتن سخنانش که در جاهای دیگر مثنوی که گفته است, ما آفریده نشده ایم و باین دنیا نیامده ایم که غذا بخوریم بلکه غذا میخوریم که زنده بمانیم. یا بگفته مولانا زنده نیستیم که غذا بخوریم غذا میخوریم که زنده بمانیم یعنی اگر که نیازمند به غذا هستیم در آن حدی هست که ما زنده بمانیم.با وجود این بسیاری هستند اشخاصیکه همه اینها را میشنوند و میگویند مولانا درست میگوید و باز هم دست از پُر خوری نمیکشند برای اینکه معتاد به پُر خوری شده اند این پر خوری اعتیاد میاورد.

1957    تــا غــذای اصــل را قــابــل شـــوی        لـــقـــمـه هــای نــور را آکِــل شــــوی

غذای اصل یعنی غذای حقیقی و غذای واقعی انسان و آدمی. قابل شوی یعنی لایق بشوی. در مصراع دوم نور منظور نور معرفت است. آکِل شوی یعنی خورنده شوی. میگوید توجه خودت را از خوراکهای جسمانی جدا ساز تا لایق خوردن طعامهای حقیقی بشوی و لقمه های انواع معرفت تابیده از عقل معرفت دار تناول کنی. مولانا نور را هم لقمه میگوید برای اینکه نور را هم غذا میداند و چون غذای روح هست پس آن هم لقمه دارد. همانگونه که غذای جسمانی را ما لقمه لقمه تناول میکنیم, آن معرفت را هم باید لقمه لقمه و کم کم درکش بکنیم تا بتوانیم حظمش بکنیم. اگر که این کار را کردیم و توجه را کم کردیم از غذا های جسمانی و حیوانی, آنوقت آن عقل معرفت دار را پیدا میکنیم سعدی میگوید:

                      اندرون از طعام خالی دار       تا در آن نور معرفت بینی

عینا همان چیزیکه مولانا میگوید. ولی وقتیکه خودمان را پُر میکنیم از این غذاهای حیوانی و مثل مار گوا آنجا میافتیم آنوقت چه نور معرفتی؟. روح آدمی پیش از اینکه باین عالم خاکی نزول کند و سقوط کند، با این غذای معرفتی که مولانا میگوید آشنا بوده و روح قبل از اینکه باین عالم بیاید در عالم برین وجود داشته و با این غذاهای روحانی آشنا و زنده بوده با این غذا ها و خو گرفته بگذار که در این عالم خاکی این غذاها باو برسد و بهمان غذای معرفت زنده و فرخنده بماند و نشو و نما بکند.

1958   عکس آن نوراست کین نان نان شدست       فیض آن جانست کین جان جان شدست

عکس اینجا انعکاس و بازگشت است. عکس آن نور است یعنی انعکاس آن نور است. باز در اینجا منظور نور کمال طلب. میگوید بازتاب آن نور معرفت طلب است که این نانی که میخورید غیر زنده است و وقتی وارد گردش خون شما میشود باز هم غیر زنده است و وقتی وارد سلولهای زنده بدنتان میشود آنوقت دیگر زنده میشود و جان دارد و قسمتی از بدن شماست. در مصراع دوم سه عدد جان وجود دارد, این جانها کی هستند؟. این جان اولی روح کمال طلب است. کین جان یعنی که این جان. این جان خاکی ماست. این جانیست که بدن خاکی ما را حیات میبخشد. جان سومی یعنی زنده. میگوید از انعکاس نور عقلِ کمال طلب است که این نانی که میخوری نان شده است و اصل آن عقل است و فیض آن روح کمال طب است که این جانی که در بدن است و حیات می بخشد بتو, این جان جان شده. اگر که فیض آن روح کمال طلب نبود این جان هم جان نمیشد یعنی آدمی در پرتو علمِ و حکمت ناشی از عقلش توانسته کم کم کشت و زرع بکند و قوت و غذای خودش را پدید بیاورد. پس این نانی که دارد میخورد بر اثر عقلیست که اول گفته که چگونه کشت بکند که تا اینکه نان بشود. از کشت تا نان هم خیلی فاصله هست. اگر این نانی که میخورید بآن علاقه دارید، آن تأثیر و انعکاس آن عقل است که نان نان  شده. و همچنین آدمی فیض وجود آن روح کمال طلبش هست که بخشش الهی و ان منشأ حیاتش داده است و اگر که آن روح نبود که اصلا حیاتی وجود نداشت. اصل آین است که میگوید من زنده هستم. این فیض آن روح الهیست. بعبارت دیگر: هرچیز که در این جهان هستی جلوه و نمودی دارد از تأثیر عوامل آن جهانیست. هر چیزیکه زرق و برق و جلوه ای دارد همه اش از آن تراوشات معرفت است که ایجاد میشود. منتها آن عقل تشخیص دهنده, تمیز دهنده آنوقت تمیز و تشخیص میدهد که حالا آن چیزهائی که در ذهن شما تراوش پیدا کرده, کدام یک بصلاح ماست و کدام یکی بصلاح ما نیست.

1959    چون خوری یک بار از مأ کول نور        خـاک ریــزی بـر ســر نـان و تـــنــور

گفتیم که مأکول چیزی هست که قابل خوردن است. اگر که یک بار تجربه کنید و آن غذای معرفت را که غذای نورانیست بگیرید و در اندرون خودتان ببرید آنوقت بر سر هرچه نان و تنور است خاک بریزی یعنی به این نان و تنور دیگر ارزشی قائل نمیشوی و آنها را پست میشماری. این کلمه نان و تنور تعدیلیست از غذاهای جسمانی. منظورش نه نان است و نه تنور. در باره زندگی مولانا نوشته اند وقتیکه از تدریسش فاررغ میشد و بخانه میآمد, اگر که میدید از دودکش خانه اش دودی بلند است, وقتی وارد خانه میشد میگفت امروز آشپزخانه ما تبدیل به آشپزخانه فرعون شده. و اگر میدید که دودی بلند نشده میگفت که امروز چه غذائی داریم میگفتند امروز حاضری داریم مثل ماست و پنیر و سبزی. آنوقت مولانا میگفت امروز هم غذای فرشتگانیم. او باین گونه نسبت به غذاهائی که یک عده ای بآنها حریص هستند نگاه میکرد.

1960    عـقـل , دو عـقـلسـت: اول مَـکسـبی        کـه درآمـوزی چو در مکـتـب صَــبـی

مکسبی یعنی کسب کردنی یعنی عقلی را که کسب بکنی. صبی یعنی یک کودک.  کودک را میگذارند بدبستان و او یک چیزهائی را فرا میگیرد. این چیزهائی که دارد یاد میگیرد  دارد کسب میکند. مولانا در اینجا عقل را کاملاا روشن میکند و میگوید عقل بر دو نوع است یکی عقل اکتسابیست که میتوانیم آن را مثل کودکان در مکتب و مدرسه بتدریج از طریق تعلیم و تأمل و آموزش بدست بیاوریم. این را میگویند عقل اکتسابی. این عقل  با سعی و تلاش آدمی از راه آمیزش حاصل میشود و هر کسی کم و بیش ممکن است صاحب چنین عقلی بشود ولی این آگاهی و عقل, عقل مدرسه ای و ظاهریست.

1961    از کـتـاب و اوستاد و فـکـر و ذکــر        از مـعـانـی وز عـلومِ خــوب و بــکـر

1962    عـقـل تـو افــزون شـود بـر دیـگران        لــیـک تــو بــاشی ز حــفظ آن گــران

در بیت اول میگوید از کتاب و از استاد و معلم و از ذکر یعنی از تکرار خواندن درس و از معانی و مفاهیم کلمات و از آن دانش های خوب و تازه و نو البته عقل تو اضافه میشود بر دیگرانی که بمدرسه نرفتند و این درسها را نخواندند. اما تو برای حفظ کردن آنها خسته و ملول میشوی. کلمه گران یعنی خسته و ملول. این عقلی نیست که مولانا در نظرش هست.

1963    لـوح حـافظ بــاشی انـدر دَرو دشـت        لوح محفوظ اوسـت, کـو زین درگذشت

لوح یعنی صفحه. لوح حافظ یعنی صفحه ایکه باید محتویات آن حفظ گردد. دَور و دشت یعنی دوره کردن و دوباه خواندن. برای اینکه آن لوح دانش شما همیشه باقی بماند باید هی دوره و دوره بکنید، شما میشوید لوح حافظ یعنی یک چیزهائی را باید در ذهنتان نگه بدارید ولی شما باید کاری بکنید که لوح محفوظ باشید و نه لوح حافظ. لوح محفوظ اینست که دانشها در آن نوشته میشود و در آن ثبت میشود بدون اینکه از بین برود یعنی یک بار که نوشته میشود برای همیشه نوشته است و محفوظ است و شما لازم نیست که آن را در ذهن خود نگه بدارید. آن شخص لوح محفوظ است که از لوح حافظ فرا تر رفته است. منظورش اینست که آن لوح محفوظی که پیدا میشود بدانش حق و حقیقت و بدانش آن مبدأ آفرینش ارتباط دارد و برای خاطر همین است که جاویدان باقی میماند

1964    عـــقـــل دیـگــر بخشش یـزدان بُـوَد        چـشــمـه آن در مـــیـــان جـــان بـــود

یکی دیگر هم عقلیست که دیگر مدرسه ای نیست و بخشش خداوند است یعنی عقل خدا دادیست. این عقل مثل چشمه ایست که مرکز جوشش در درون شماست و در جان شما دارد جوشش پیدا میکند. شما نباید به مدرسه بروید و بدنبال آن بگردید زیرا آن عقل, عقل خدا دادیست. این عقل بر تر است از آن عقل اکتسابی است زیرا چشمه آن در میان روح انسان است. گفتیم آن علم مدرسه ای گریزان است و زود از دست میرود و باید مرتب مرور کنیم  و آنقدر مرور کنیم تا شاید در ما استحکام پیدا کند. ولیکن این عقل دیگر که خدا دادیست که یک مرتبه که داستانی میگفت در آنجائیکه کودکان مکتبی میخواستند که استادشان بمدرسه نیاید و یکی از کودکان باهوش پیشنهادی کرد که وقتی معلم بسر کلاس میاید همگی بگوئیم که چرا رنگت پریده و رنگ و رویت که زرد شده و وقتی همگی این مطلب را باو بگوئیم فردا او مریض میشود و همین کار را کردند و او مریض شد و رفت بخانه اش و در آنجا بستری شد و بزنش پرخاش کردو باو گفت من اصلا تو را طلاق خواهم داد چون تو می بینی من مریض هستم ولی نمیگوئی چرا میروی سر کار. پس تو میخواهی که من بمیرم. آنجا مولانا نتیجه میگیرد آن کودک که در میان کودکان دیگر بمکتب میامد درس خوانده نبود که عقلش با مکتب آمدن و درس خواندن اضافه شده باشد. عقل او عقل خدادادی بود که چنین کاری کرد. حالا این عقل را در جهت مثبت و یا منفی بکار ببرد. کودکان دیگر عقلشان نرسید که چنین کاری را بکنند زیرا عقل او خدادادی بود و بقیه کودکان این عقل خدائی را نداشتند.

1965    چـون زسـیـنـه آبِ دانش جوش کرد        نـه شـود گـنـده, نـه دیــریـنـه نــه زر

آب وقتی یکجا میماند گندیده و متأفن میشود. هم کهنه و دیرینه میشود وهم رنگش عوض و کَدرمیشود بقول مولانا زرد میشود. این زرد منظورش اینست که تغیر رنگ میدهد و زرد رنگ میشود. این عقل خدادادی مثل آبیست که از درون سینه تو تراوش میکند چون این عقل معرفت جوی هست. این عقل علمی را بتو میدهد که علم باطن است و علم ظاهر نیست مولانا میگوید علمی که طلاب در مدسه های قدیم بدست میاوردند علم ظاهر بود و حتی استادان آنها هم  علمشان علم ظاهر بود. ولی این علم دومی با خودتان میگوئید ما که از اول که متولد میشویم نداشتیم ولی بعضی ازما استعدادش را دارا هستیم یعنی ما بالقوه آن را دارا هستیم که بعدا بعمل بیرون میآید. یعنی استعداد خوب فراگیری, زود فراگیری و قشنگ نگه داشتن است. آن استعداد است و گفته شده که یکی از تعریفهای این عقل داشتن استعداد و هوش است.

1966    ور رَهِ نـبـعش بُـود بســـتـه چه غــم        کــو هــمـی جـو شـد زخـانــه دَم بــدَم

مولانا در باره علم خدا دادی و هم چنین دانشی که در اثر این عقل بوجود میآید صحبت میکند. ور یعنی و اگر. رَهِ نبعش، نبع یعنی جوشیدن. اگر راه جوشیدن آب بسته بشود هیچ غمی نیست زیرا این جوشیدن از بیرون بدن نیست بلکه از داخل بدن است و کسی نمیتواند جلوآن را بگیرد. خانه در اینجا منظور خانه وجود و باطن توست و خانه جان توست. در سابق که لوله کشی آب نبود, جلو خانه ها جوی آب بود و هر چند وقت یک بار میراب محله از خیابان آب در این جوی یک محله روان میکردند و از این جوی هر خانه راه آبی بداخل داشت و میراب مأمور بود که باین خانه ها آب برساند. حالا اگر میراب جلوی آب خانه ای را میگفت آن خانه بی آب میماند. حالا اگر در داخل خانه چشمه آبی میبود که متعلق به صاحب خانه بود دیگر مهم نبود که میراب باین خانه آب بدهد و یا جلوی آب رب ببندد زیرا در داخل خانه چشمه آب بود و صاحب خانه غمی نداشت. این مثالیست که مفهوم بیت فوق را روشن تر میکند. میگوید آن دانش خدا دادی که نتیجه آن عقل خدا دادیست از بیرون نیست و وقتی میرویم بمدرسه و درس میخوانیم یا از معلم است که بیرون از وجود ماست و یا از کتاب است که این هم از بیرون ماست و یا از شنیده هایمان است که از راه گوش از بیرون بما میرسد ولی اگر از درون وجود ما باشد این چشمه جوشان در داخل وجود ماست. حالا اگر معلم نباشد و کتاب هم نباشد ما چه غمی داریم؟ هیچ چیز.

1967    عــقـل تَحصــیــلی مـثـال جــویــهــا        کــان رود در خـانه ای از کـــویــــهـا

تحصیل یعنی کسب کردن و از کلمه حاصل است. عقل تحصیلی یعنی عقل اکتسابی. میگوید عقل تحصیلی مثل جوی هست که از بیرون از خانه وارد خانه میشود و هر لحظه ممکن است که راه ورود آب بسته شود.

1968    راه آبش بســتـه شــد, شــد بـی نـوا        از درون خـویشـتـن جُــو چشــمــه هـا

میگوید اگر راه آن آب بسته شود اهل آن خانه بی نوا میشوند پس بیا و آب را از درون چشمه وجود خودت جستجو کن. خواننده پیش خودش میگوید باید در داخل وجود من چشمه ای وجود داشته باشد که من بتوانم آن را جستجو کنم. ای خواننده مثنوی بدان که در وجود تو این چشمه وجود دارد و با تو متولد شده. این ما هستیم که ان چشمه را کور کرده ایم و آنقدر از این چشمه استفاده نکردیم و راهش را هم گرفته ایم. ما باید آن چشمه را باز کنیم همان گونه که چشم جانمان را باز میکنیم، آن چشمه جوشان عقل درونمان را هم باید باز کنیم.

1969    مشـورت می کـرد شخصـی با کسی        کــز تردّد وا رهـــد وز مَـــحـــبـســـی

با کسی یعنی با فردی که بعدا خواهیم دید که این فردِ عاقلی بود. تردّد یعنی دو دلی و تردید داشتن. محبس یعنی زندان. این شخص در زندان تردید بود. تردید خیلی زجر دهنده است. اینقدر رنج آور هست مثل اینکه یک زندانی در زندان دارد زجر میکشد. شخص تردید کننده هم همین جور رنج میبرد. این شخص برای اینکه از این زندان تردید رهائی پیدا بکند رفت که با یک شخص عاقلی مشورت کند که چگونه از این محبس تردد وارهد و یا رهائی پیدا بکند.

1970    گـفـت ای خـوش نـام غیر مـن بجو        مـــاجــرایِ مشـــورت بـــا او بــگـــو

آن عاقل به شخص مشورت کننده گفت: ای آدم خوشنامی که آمده ای با من مشورت بکنی برو و با یکی دیگر این مشورت را بکن و ماجرای مشورتت را با او بگو.

1971    من عــدّوم مـرتـو را با من مـپـیـچ        نَــبــود از رأی عــدو پــیــروز هــیـچ

عدوّم مر تو را یعنی اینکه من با تو دشمن هستم. با من مپیچ یعنی بمن متوسل نشو و از من انتظار راهنمائی نداشته باش. در مصراع دوم میگوید هیچ کس از راه دشمنش بپیروزی نمی رسد.

1972    رَو کسی جوکه تورا اوهست دوست       دوست بهردوست لا شک خیرجوست

لاشک یعنی بدون شک و گمان. تو برو و مشورتت را با یک دوست بکن. دوست بدون شک خیر خواه تو هست.

1973    مـن عـدوّم, چـــاره نـبـود کـز مـنی        کـژ روم بــا تــو نــمــایـم دشــمـــنــی

منی یعنی منیّت داشتن و خودخواهی. کژ روم یعنی من راه  کژ را بتو نشان میدهم. من با تو دشمنی میکنم.

1974    حارسی ازگرگ جستن شرط نیست        جسـتن از غـیـر محـل, نـا جستـنـیست

حارسی از حراست بمعنی حفظ و نگه بانیست. میگوید حفظ و نگهبانی از گرگ جستن شرط عقل نیست و تو نمیتوانی از گرگ انتظار داشته باشی که از تو نگه بانی بکند. تو داری یک چیزی را از غیر محلش طلب میکنی و این در واقع طلب نکردن است. چیزی را در جای غیر خودش جستن در واقع نا جستن است.

1975    مـن تـو را بـی هـیچ شـکی دشمـنـم        مــن تـو را کــی ره نــمـــایـم ره زنــم

ره زنم یعنی تو را گمراه میکنم. این شخص عاقل ادامه میدهد که من بی تردید دشمن تو هستم. من چگونه ممکن است که تو را اهنمائی کنم. بر عکس من تو را گمراه میکنم.

1976    هــرکـه بـاشـدهــم نشـیــن دوستــان        هسـت در گـُـلـخـــن مــیـان بـوســتــان

مولانا در اینجا بنا بر شیوه همیشگی خودش از داستان خارج میشود و حرفهای متعالی خودش را میزند ولی داستان را فراموش نمیکند و دوباره بداستان بر میگردد. در اینجا گلخن در مصراع دوم زبله دانی و یا تون حمام است. سابق بر این حمامها عمومی بود چون مرسوم نبود که در خانه ها حمام درست کنند. همه برای شستشوی خود بحمام عمومی میرفتند. برای اینکه حمام را گرم کنند زیر حمام خالی بود. این محفظه خالی زیر حمام را تون میگفتند. مردم زباله های خود را به در این تون حمام میریختند. گلخن کوچک شده گلخانه است و گلخانه تغیر شکل یافته آتشخانه است. گل در اینجا یعنی آتش. این زباله ها را آتش میزدند و این آتش کف حمامه و خزانه آب حمام را گرم میکرد. این محل آتش های تولید شده از زباله ها را گلخانه و یا گلخن میگفتند. حالا در بیت فوق میگوید  اگر که یکی هم نشین دوستان خودش باشد, توی زباله دونی هم برود, مثل اینست که در گلستان و بوستان هست. در اینجا مولانا میخواهد اهمیت دوست را بیان کند. دوست آنچنان است که اگر همراه تو باشد، در زباله دونی هم که باشد مثل اینست که در گلستان است.

1977    هــرکـه بـا دشـمـن نشیـنـد در زمـن        هسـت او در بوسـتـان در گُــو لـــخـــن

زمن یعنی روزگار و زمانه. حالا بعکسش را میگوید. گلخن را هم تغیر داده به گولخن که ریتم شعری درست در بیاید. میگوید هر کس در روزگار و زمانه ای با دشمن نشست و برخاست بکند, حتی اگر در بوستان و گلستان هم باشد مثل اینست که در زبله دونی هست.

1978    دوســـت را مآزار از مـا و مــنــت        تــا نگـردد دوسـت, خـصـم و دشـمـنـت

مازار یعنی میازار و یا آزار مده. از ما و منت یعنی از خود بزرگ بینی ات و از منیت کردنت و از منم منم گفتنت. درست است که او دوست توست ولی اگر خیلی منم منم بکنی او هم دشمن تو میشود. بدان که دوستت را چگونه نگه داری. آئین دوست یابی بسیار در زندگی مهم است و آئین دوست نگه داشتنن از آن خیلی مهمتر است. حالا اگر دوستی پیدا کردی, باید ببینی چگونه این دوست را نگه داری.

1979    خــیــر کـن با خــلــق بـهــرِایزدت        یــــا بـــرای راحـــتِ جــــانِ خـــودت

خیر کن یعنی نیکی و خوبی کن با مردم، بهر ایزدت یعنی محض رضای خدا. نیکی کن بمردم تا خدای تو از تو راضی باشد. درمصراع دوم میگوید یا نیکی کن برای راحت جان خودت. وقتیکه نیکی میکنی جان خودت را آرامش می بخشی. اگر برایت مهم نیست که خدا را از خودت راضی و خشنود بکنی یا نکنی، لا اقل برای راحتی جان و روح و روانت هم که شده با مردم نیکی و خوبی بکن.

1980    تـا هــمـاره دوسـت بــیــنـی در نظر        در دلـت نـایــد زکـیـن نــا خوش صُور

نا خوش صور یعنی صورتهای زشت. میگوید برو نیکی بکن تا همه مردم در نظرت دوست جلوه کنند و همه چیز خوب بنظرت بیاید و بتو آرامش ببخشد و از کینه ورزیدن باین و آن خود داری کن. وقتی بکسی کینه ورزی میکنی و با او دشمنی میکنی آنوقت قیافه های هولناک بنظرت میآید و از آنکس که با او کینه ورزی کرده ای, قیافه هولناکش در ذهن تو مجسم میشود و تو را آذار میدهد. لا اقل برای اینکه روح و قلبت آرامش داشته باشد با کسی دشمنی و کینه توزی مکن برای اینکه بیشتر از اینکه دشمنت را آذار بدهی داری خودت را آذار و اذیت میکنی.

1981    چونـکه کـردی دشـمـنی پر هیز کن        مشــورت بـا یـار مــهــر انــگـیز کن

اگر با کسی دشمنی کردی بهر دلیلی، بهتر اینکه ازش دوری کنی تا لا اقل او تو را اذیت نکند و برو مشورت با یار مهر انگیز کن. یار مهر انگیز کسیست که انگیزه خوشی و مهربانی را در وجود تو بر بینگیزد یعنی زنده کند و مهربانی را در دلت زنده کند.

1982    گـفـت مــیــدانـم تـورا ای بوالحســن        کـه تــوی دیـریـنـه دشــمـن دار مــن

حالا مولانا به داستان بر میگردد و در باره شخصی که میخواست با کسی  مشورت بکند صحبت میکند.

آن مشورت خواه گفت میدانم تو را ای نیک مرد و ای بوالحسن. بو کوچک شده ابو یعنی پدر و حسن یعنی نیکی. بوالحسن یعنی ای پدر نیکی  و ای پدر خوبی من میدانم که تو دشمن دیرینه من هستی و با وجود این آمده ام که با تو مشورت کنم. این کلمه دشمن دار مخالف دوستدار است

1983    لــیــک مـــرد عــاقلـی و مـعــنــوی        عـقـل تـو نـگـــذاردت کــه کــج روی

ولی تو مرد عاقلی و دارای عقل باطنی هستی و این عقل باطن تو نمیگذارد که تو کج روی کنی. درست است که تو دشمن من هستی ولی بخاطر عقل باطنت من را درست راهنمائی میکنی و کج نخواهی رفت

1984    طـبـع خـواهـد تا کشـد ازخصم کـین        عــقــل بـر نـفس اســت بـندِ آهــنــین 

طبع یعنی طبیعت آدمی و یا نفس اماره آدمی. این طبع میخواهد از دشمن انتقام بگیرد. ولی اگر عقل معنوی داشته باشد بر این نفس اماره یک زنجیر آهنی بسته و نمیگذارد که شخص صاحب عقل کاری غیر از درستی انجام دهد.

Loading