10.4 حکایــت آن فـقـیـه با دســتــار بزرگ

تفسیر  :

یکی از سخنان مولانا در سراسر مثنوی اینست که یک موضوع را بما تفهیم کند که زندگی دارای دو چهره متفاوت است و طبق آنچه که خودش میگوید از این دو چهره زندگی، یکی چهره ظاهری و دیگری چهره باطنیست. چهره ظاهری زندگی همانند آن آب و رنگها و نقش و نگارهائیست که آرایش گران درصورت میکنند و این کاملا ظاهریست, ثابت نیست و اصالت ندارد و از بین میرود. چهره باطنی آنست که واقعا بدون این نقش و نگار ها وجود دارد و آن کسانیکه آگاه دل هستند میتوانند آن چهره واقعی را ببینند.

چون آن چهره ظاهری با نقش و نگارها اصالت ندارد بنا بر این دلبستگی بآن هم معنی ندارد. علتش هم اینست که چون اصالت ندارد پس حقیقت هم ندارد. اگر که قرار باشد که چهره خودش را با وسائل آرایش سرخ و سفید نگه دارد این حقیقت نیست. دنیا اگر اینطور بنظر برسد برای یک عده ای آن حقیقت نیست. باید سعی کرد که آن چهره باطنی را از این چهره ظاهری باز شناخت. انسان بگونه ای آفریده شده که بهر ترتیب فریفته میشود و مجذوب میشود. یک وقتی هست که فریفته چهره ظاهر میشود و جذب میشود بچهره ظاهر. یک وقتی هست که فریفته حقیقت و چهره باطن میشود بنا بر این جذب میشود بطرف حقیقت. اگر کسیکه اهل اندیشه هست به باطن توجه نکند بناچار جذب ظاهر میشود. بگفته مولانا در هر صورت جذب وجود دارد. اگر جذب باطن نشود، جذب ظاهر میشود. باین علت که ظاهر او را بطرف خودش میکشد.جذب ظاهر شدن همان و گول خوردن و فریفته شدن و گمراه شدن همان. اگر کسی جستجوگر باشد و بدنبال حقیقت باشد, هیچوقت باین گمراهی نمی افتد. مولانا میگوید کهربا که درستش کاه ربا است و آهن ربا هردو جذب کننده هستند. کهربا کاه را جذب میکند و آهن ربا آهن را جذب میکند.منظور از این مثال یعنی از سبکترین تا سنگین ترین یعنی در هر حال جذب کردن. حالا یکی جذب کهربا میشود و یکی جذب آهن ربا میشود. وجود ما انسانها هم همین طور است. اگر که اینقدر سبک و خالی از معنویت باشد مثل کاه، پس جذب کهربا میشود ولی اگر در نتیجه اندیشیدن و ذخیره کردن معرفت و معانی پُر شده باشد و از این طریق سنگین شده باشد آنوقت جذب کهربا نمیشود و جذب آهن ربا میشود.

تو اگر کاه باشی و یا آهن باشی بالخره توسط یکی از این دوتا ها جذب میشوی. در این کشش ها و جذب ها و ربوده شدن ها، بهوش باش و توجه کن، مولانا میگوید که ظواهر دنیا تو را بسوی خودش جذب نکند. در اینجا هروقتی که از این قبیل صحبتهائی پیش میآید و صحبت از این دنیا میشود باید توجه داشته باشیم که دنیا دوستی با دنیا پرستی با هم فرق دارند. دنیا دوستی باین معنی هست که ما در این دنیا زندگی میکنیم و عمری را میگذرانیم, اگر قرار باشد که این دنیا را زشت بداریم و آن را دوست نداشته باشیم، این یک رنج شکنجه آور است که یک عمر جائی زندگی کنیم که آن را دوست نداشته باشیم. بنا بر این بطور سالم و لازمش دنیا دوستی خوب است برای اینکه آرامش میدهد. تا شما دوست نداشته باشید که در این محیط زندگی کنید اصلا نمیتوانید اندیشه کنید و کار کنید و نمیتوانید چرخ زندگیتان را بچرخانید. اما وقتی صحبت از دنیا پرستی پیش میآید، آنطور شما دنیا را می پرستید، همان طور که حقیقت و خدا را می پرستید. آنوقت اصلا موضوع عوض میشود. وقتی موضوع پرستش پیش میآید آنوقت همه چیز فدای این پرستش میشود و تمام اصول و موازین و مبانی انسانی در این پرستشِ بظاهر بتدریج از بین میرود. اینجاست که موضوع چشم سَر و چشم سِر پیش میآید. چشم سَر همیشه  ظاهر و نقش و نگار و زرق و برق  را می بیند. ولی وقتی که چشم سِر یعنی چشم دلمان باز باشد آنوقت اینگونه نیست و ظاهر را نمی بیند و چون خودش در درون است, پس ژرف بین میشود. بهمین دلیل کمتر اشتباه میکند و بسوی کهربا کشیده نمیشود بلکه بیشتر جذب حقیقت و آهن ربای حقیقت میشود.

بینا دلان، آنهائیکه این چشم دلشان باز است آگاه دل هستند و چون آگاه دل هستند کمتر اسیر این اشتباه هستند. اینها فریفته ظاهر نمیشوند و اینها بیشتر ایمن هستند. مولانا برای اینکه این سخنانش را مثل همیشه با تمثیلی آمیخته کند و مطالب گفتنی خودش را روشنتر کند, آن حکایت آن فقیه با دستار بزرگ را بیان میکند.  دستار همان تیکه پارچه سفید رنگی هست که دور سر می پیچند. دستار یک کلمه فارسی است و عربی آن میشود عمامه. معلوم است که یک فقیه دستارش بزرگ است. تا آنجا که معلوم شده این داستان را مولانا از جائی, مأخذی و یا کتابی نگرفته چون این داستان قبل از مولانا در جائی پیدا نشده و لذا این نشانگر اینست که مولانا این داستان را در زمان خودش از بین مردم همزمان خودش از طریق دهان بدهان و یا سینه بسینه اقتباس کرده و این داستان، گرفته شده از فرهنگ مردمیست. در ضمن یاد آور یک لطیفه کوچکی هم هست که زمان مولانا بوده که یک بافنده که کارش بافندگی بوده می بیند که یک طبیبی به بیمار خودش میگوید که برای بهبودی خودت تمبر هندی بخور. این بافنده با خودش فکر میکند که این طبابت چکار آسانیست و تمبر هندی و چیزهائی شبیه آن بسیار فراوان است و وقتی بخانه میرود بزن خودش میگوید ای زن از فردا عمامه من را بزرگتر بساز برای اینکه من از فردا طبیب هستم. برای اینکه فکر میکند که میتواند طبابت بکند و چون سابق بر این حجم این عمامه رابطه داشته با بزرگی و یا کوچکی دانش پوشنده آن بطوریکه هرچه دانش فردی بیشتر بوده, حتی بظاهر عمامه اش هم بزرگتر میبود. حالا اینجا حکایت  آن فقیه با دستار بزرگ را بر رسی میکنیم. بعضی ها براستی فقیه هستند و طبیعتا عمامه آنها هم باید بزرگ می بود. اما بعضی ها فقیه نبودند و بظاهر وانمود میکردند که فقیه هستند و عمامه بزرگ هم بسر میگذاشتند در صورتیکه اندازه عمامه آنها با مقدار دانش آنها هیچ ارتباطی نداشت. بهر حال مولانا این مثالی را که میآورد، خود این داستان منظورش نیست, مثل همیشه. میخواهد یک زیر سازی بکند که بر اساس آن حرفهای خودش را بیان بکند. برای اینکه دیده حتی در زمان او و حتی پیش از زمان او، شنیده که انسانها گونه های متفاوتی از نظر اندیشه دارند و بعضی ها این اندیشه هایشان پا های آنها را مثل زنجیر بسته و از اوج گرفتن آنها بسوی حقیقت جلوگیری میکند و این آدمها کسانی هستند که ظاهر خودشان را به یکی از علوم هرچند هم که نمیفهمند حفظ میکنند و خودشان را می آرایند دروغی باین علوم که ندارند و با گذاشتند عمامه بزرگی بر سر خودشان را فقیه نشان میدهند و بدنبال جستن مرید هستند و اشخاصی که دور آنها جمع میشوند تا اینها را بشناسند مدتها طول میکشد. و حالا به تفسیر اشعار این قسمت می پردازیم.

1578    یـک فـقــیـهی ژنده ها در چیده بود        در عـمـامه خـویش در پـیــچــیـــده بود

ژنده یعنی آن لباس کهنه های فرسوده شده که دور انداختنیست. در چیده بود یعنی روی هم چیده بود. در عمامه خویش در پیچیده بود یعنی این پارچه های کهنه و بی مصرف را لابلای عمامه اش گذاشته بود که عمامه اش بزرگ باشد.

1579    تــا شود زفــت و نَـمـاید آن عظِـیـم        چـون در آیـد سویِ محـفـل در حــطـیـم

زفت یعنی بزرگ. تا شود زفت یعنی که عمامه اش بزرگ نمایش داده شود و خودش هم بزرگ قدر نشان داده شود. وقتیکه در محفل ها و در انظار مردم ظاهر میشد. کلمه حطیم یعنی در حضور اشخاص بودن. مثلا در کلیساها و یا کنیساها بودن.

1580    ژنــأه ها از جــامه هـا پــیــراسـتـه        ظــــاهراً دســــتــــار از آن آراســــتــــه

ژنده ها که گفتیم یعنی پارچه های کهنه. دو کلمه پیراسته و آراسته بر عکس هم دیگر هستند. از پیراستن و آراستن میآیند. اگر یک چیزی را کم بکنید از چیز دیگری و بهترش کنید آن پیراستن است. اگر چیزی را اضافه کنید در چیزی و آن را بهترش کنید, آن آراستن است. بعنوان مثال، وقتیکه در یک آرایشگاه موها را کوتاه میکنند و یا موها را اصلا میزنند آن پیراستن است. اما وقتیکه میروند و آرایش میکنند و صورتشان را سرخ و سفید میکنند دارند چیزی را اضافه میکنند. این آراستن است. حالا این لباسهای ژنده ا از لباسهای کهنه جدا کرده بود و یا پیراسته بود چون میخواست عمامه اش را بزرگ کند. و ظاهراً این دستار خودش را با این کهنه ها آراسته بود. وقتی این تیکه ها را قیچی میکند پیراستن است و وقتی این تیکه ها را در عمامه اش مصرف میکند این آراستن است.

1581    ظاهر دســتــار چـون حُـلّـه بهشـت        چــون مــنــافـق اندرون رسوا و زشـت

کلمه حُلّه بمعنی آن پارچه قیمتی ابریشمیست و یا جامه ایست که از آن پارچه قیمتی ساخته شده باشد و آنرا میگویند حُلّه خیلی نفیس و پُر بهاست. وقتی میگویند حُلّه بهشت یعنی لباس بهشتی مثل اینکه پارچه لباسش از بهشت آمده. منافق یعنی آدم دو رو کسیکه زبانش با دلش یکی نیست و اندرونش زشت و رسواست. میگوید این عمامه این فقیه دروغین ظاهراً مثل این بود که پارچه اش از بهشت آمده ولی درون عمامه زشت بود و از تیکه های پارچه کهنه بدرد نخورو دور انداختنی بود. توجه بکنید که پیام مولانا بظاهر و درون است. اگر ما انسانها ظاهر نگر باشیم آنوقت از این عمامه ها و امثال اینها و خیلی چیزهای این دنیا گول میخوریم. و اگر درون نگر باشیم آنوقت درون عمامه ها و امثال اینها وخیلی چیزهای دیگر را می بینیم و کمتر گمراه میشویم.

1582    پــاره پــاره دلـق و پنـبه و پوستین        در درون آن عـــمـــامـــه بُـــد دفـــیـــن

پار پاره یعنی تیکه پاره های. دلق یعنی لباس. میگوید تیکه پاره های لباسهای کهنه , وپنبه, و پوستین در داخل این عمامه دفن شده بود. دفین یعنی دفن شده.

1583    روی سـوی مـدرسـه کرده صبوح        تـا بــدیــن نــامــوس یـابــد  او فُـــتــوح

صبوح یعنی صبح زود. ناموس یعنی خودنمائی, ظاهر سازی و آبرو. فتوح یعنی فتح و گشایش مادی دنیائی. یابد فتوح یعنی بهره برداری کند. این بظاهر فقیه عمامه اش را بسر گذاشته و صبح زود بمدرسه میرفت برای اینکه خودش را خیلی متین و موقر نشان بدهد و در بین مردم کسبِ اعتبار بکند جهت بهره برداری منافع مالی بعدی خودش. مردم وقتی فریفته این عمامه میشوند خیلی از چیزهایشان را در اختیار صاحب این عمامه میگذارند.

1584    در ره تاریک, مــردی جـامـه کَن        مــنــتــظــر اِســتــاده بـود از بـهــر فــن

صبح زود بود و هنوز هوا روشن نشده بود و در پیچ و خمهای کوچه تا برسد به مسجد و یا مدرسه یک دزدی در خم کوچه منتظر ایستاده بود. فن در آخر مصراع دوم یعنی ماهر و کار کشته بود و در دزدی کردن مهارت و چابکی داشت. و این شخص دزد, فن دزدی را خوب بلد بود.

1585    در ربــود او از سـرش دسـتار را        پس دوان شــــد تــــا بســــازد کـــار را

این دزد در سر راه کمین کرده بود و بمحض رسیدن آن فقیه بدزد، عمامه او را از سرش در ربود و از آنجا فرار کرد برای اینکه کار خودش را روبراه و زندگیش را تأمین کند. حالا ببینیم چرا عمامه اش را دزدید.  سابق بر این مردم پول نقد خودشان را لای عمامه هایشان میگذاشتند زیرا عمامه برای آنها جای امنی بود. چون محترم بود و آن بالای سر گذاشته میشد و کسی با آن کاری نداشت. وقتی آن دزد عمامه بزرگی را روی سر آن فقیه دید با خود گفت حالا دیگه کار من درست شد در حالیکه نمیدانست زیر آن عمامه چه چیزهائی گذاشته شده. پس این دزد هم ظاهر بین است و لذا ظاهر بین نباش.

1586    پس فقـیهش بانگ برزد کِـای پسر        بـــاز کـــن دســتــار را آنــگـــه بـــبـــر

پس فقیهش یعنی فقیه او را صدا کرد و گفت ای پسر اول این دستار را باز کن و پس از باز کردن آن را ببر.

1587    این چنین که چــاره َپــرهّ می پری        بــاز کــن آن هــدیــه را که مــی بــری

چار پره یعنی با شتاب. یعنی دوتا بال داری و دوتا هم قرض کردی و با چهار بال داری پرواز میکنی. دزده خیال میکرد که این عمامه ای را که دزدیده یک تحفه ایست حالا میگوید این هدیه ای را که میبری باز کن و ببین چه چیزی را میبری.

1588    بــاز کـن آنـرا, بدسـت خود بمـال        آنـگــهــان خــواهی بـبـر کـــردم حــلال

فقیه دوباره گفت که آن را باز کن و لمسش کن و دست بزن باین عمامه  و بعد اگر خواستی ببر و اشکال هم ندارد. من تو را حلال کردم.

1589    چونکه بازش کرد آنگه میگریخت       صـد هـزاران ژنـده انـدر ره  بـریــخـت

وقتی آن دزد در حال دویدن بود وآن عمامه را باز کرد هزارها تیکه پارچه های ژنده و بی ارزش روی زمین میریخت و میرفت.

1590    زآن عــمـامـه زَفـتِ نا بـایسـت او        مـانـد یـک گــز کـهـنـۀ ای در دسـت او

نا بایست یعنی بدرد نخور. از آن عمام بزرگ بدرد نخور این فقیه دروغین، همه این ژنده ها و تیکه های پارچه کهنه ریخت و تنها چیزیکه در دستش باقی ماند یک تیکه پارچه یک گزی کهنه  که آن هم دور انداختنی بود. این گز که میگوید واحد مقیاس طول بود که چند سانتیمتری از یک متر کمتر بود و این را گز میگفتند.

1591    بر زمین زد خرقه را کای بی عِیار        زیــن دغــل مـارا بــرآوردی ز کــار

خرقه آنطوریکه حافظ بکار میبرد بمعنی لباس صوفیان است ولی در اصل و یا در لغت نامه بمعنی پارچه است. میگوید آن یک گز پارچه های که در دستش مانده بود با عصبانیّت بزمین زد و گفت ای بی عیار. بی عِیار یعنی هیچ چیز ارزش ندارد و همه اش نا خالصیست. در مصراع دوم دغل که بمعنی فریبکاریست در اینجا بمعنی فریبکاری نیست. برآوردی یعنی باز داشتی. این دزد آن تیکه پارچه بی ارزشی که در دستش مانده بود بر زمین زد و گفت ای بی عیار و ای کسیکه در اجتماع هیچ گونه ارزشی نمیشود بتو قائل شد تو با این دغل کاریت و بر سر گزاشتن این عمامه بزرگت من را هم از کار خودم باز داشتی.

1592   گـفـت بنمودم دَغَــل لــیــکـن  تـــرا        از نصـــیــحت بـاز گـفتـم  مـــا جــرا

این فقیه فهمید که این دزد چه میگوید. فقیه گفت که درست است که من دغل کردم ولی من بتو نشان دادم و گفتم که اول بازش کن و بعد آن را بردار و فرار کن و من تو را نصیحت کردم که چه بکنی و در واقع ماجرای خودم را بتو باز گو کردم. ما جرا یعنی آن چیزیکه دارد میگذرد. 

در دنباله این ابیات مولانا دنیا را هم مثل این عمامه  فقیه میداند منتها خیلی از این عمامه فقیه بزرگتر. یعنی توی این دنیا هم یک مشت آشغال است . چیز مهمی توی آن نیست و درونش اصلا چیزی ندارد. حالا بشیوه همیشگیش نتیجه گیری میکند.

1593    همچنـیـن دنیا اگرچه خوش شِگُفت        بانگ زد, هـم بی وفـائی خویش گفت

خوش شِگُفتن یعنی روی خوش نشان دادن و خندان شدن. تغیر شکل یافتن شگفتن کلمه شکفتن است. گل وقتی میشکفتد یعنی دارد میخندد. میگوید دنیا هم وقتی اول بهش نگاه میکنی، مثل گل بروی تو میخندد. خیلی هم خوش خنده است و خوش میخندد. مثل آن فقیه که دزد را صدا زد که داخل عمامه هیچ چیز نیست دنیا هم بالاخره بتو فریاد میزند و میگوید من بتو بی وفا هستم. منتهی تو اینقدر از این خندیدنش از راه بیرون رفتی که آن صدائی که بتو میگوید من بی وفا هستم تو نمی شنوی و گوشت کرر شده. مثل اینست که یگ گلی را درونش یک مواد خیلی بد بوی مسموم کننده شامه آذاری را پنهان کنند ولی شکلش خیلی زیبا ست و یکی وقتی نگاهش میکند بلا فاصله آن را می بوید و مسموم میشود.  اگر یک ذره تأمل میکرد و در بو کشیدن عجله نمیکرد, قبل از اینکه بدماغ خودش ببرد چه بسا متوجه میشد و بو نمیکشید. در این دنیا هم اگر یک زره دقت بکنی خودش بتو میگوید که من کارم درست نیست.

1594    انـدر ایـن کَون و فسـاد ای اوستـاد        آن دغــل کَـون و , نصـیحـت آن فساد

مولانا در اینجا اصل پدید آمدن و نا بود شدن را که یک اصل فلسفیست مطرح میکند. کلمه کون عربیست و یعنی بوجود آمدن و پدید آمدن. فساد برعکسش هست و یعنی معدوم شدن و نابود شدن و از بین رفتن. دغل بمعنی حیله است. آن دغل کون یعنی آن دغل پدید آمدن است و نصیحتی را که میکند نابود شدن است. ای کسیکه خودت را استاد و عقل کل میپنداری، در این جهان مسئله پدید آمدن و نابود شدن وجود دارد و این را خیلی بآن توجه کن. حیله و مکر و فریب دنیا، این پدید آمدن است ولی گول خوردن تو نا پدید شدن, معدوم شدن و از بین رفتن است. این پدید آمدن حیله است ولی تو را خوشحال میکند. ولی نصیحتیکه دنیا دارد بتو میکند تو گوش نمیکنی و این باعث میشود که تو گوش نکرده معدوم بشوی.مسئله آن فقیه هست که بآن دزد بانگ زد که این چیز با ارزشی نیست و از اول لمس کن ببین و بعد ببر. او معدوم شدنش را دارد بتو گوشزد میکند وآن فساد شدن و معدوم شدن را بتو میگوید ولی تو گوش نمیکنی. بیت بعدی بهتر روشن میکند.

1595    کَـون مـیـگوید بـیـا من خوش پَـیـم        وان فَسـادش گـفـتـه رو مــن لا شَی ام

خوش پَی در اصل خوش پی هست و ما خوش پَی میخوانیم که با کلمه لاشَی هم قافیه شود. پی بمعنی قدم و خوش پی یعنی خوش قدم و فرخنده و مبارک قدم. همه چیز دنیا پدید آمده و از اول نبوده و حالا پدید آمده. آن پدید آمده دارد بتو میگوید که من خوش قدمم و خجسته پی هستم. ولی نابود شدنش میگوید من هیچ چیزی نیستم. لا شَی ام یعنی هیچ چیز نیستم. حیله و بوجود آمدن این دنیا دارد میگوید که بیا, بیا بسوی من زیرا من فرخنده قدم هستم و تو را خوشبختت میکنم. ولیکن اگر توجه بکنی که این دنیا اصالتی ندارد و بالاخره این زندگی از بین خواهد رفت و تو هم از بین میروی و نابود میشوی, آنوقت میفهمی که این دنیا هیچ چیزی نیست. این صحبت باین مفهوم نیست که زندگی را دوست نداشته باشید و باین مفهوم است که زندگی را نپرستید. اگر بپرستید، بطور وضوح بشما میگوید من هیچ چیزی نیستم که تو داری من را می پرستی. تو داری من را تعظیم میکنی و سجده میکنی؟. تو داری به هیچ سجده میکنی و تعظیم میکنی. برای اینکه من نبودم و بوجود آمدم و حالا هم نخواهم ماند و بالاخره همیشگی نیستم و از بین میروم. تو بجای من بکسی و یا چیزی سجده کن که همیشه بوده و همیشه هست و همیشه خواهد بود. کسیکه نبوده پدید آمده باین معنی هست که پس از زمانی هم از بین خواهد رفت. اینست که میگوئیم اصالت ندارد. کسی اصالت دارد که از اصل بوده. هیچ چیز دنیا را نمیتوانید پیدا بکنید که از اول بوده هم از لحاظ علمی و هم از لحاظ عرفانی، همه چیز پدید آمده و نا پدید خواهد شد.

حالا مولانا میاید و باز بشیوه همیشگی خودش با مثالها و حرفهای خودش بهتر بما میگوید که اینگونه گول نخورید و اینجوری دل نبندید. چیزها را داشته باشید ولی فریفته نشوید. یعنی خود را نبازید و دلباخته نشوید.

1596    ای ز خـوبـیّ بـهـاران لــب گـزان        بــنــگــر آن ســردیّ و زردیِّ خــزان

بهاران یعنی فصل بهار.لب گزان یعنی تعجب کنان.اینقدر خوششان میاید که تعجب میکنند از خوبیهای این بهار. بهار نبوده ولی حالا آمده و همیشه هم نخواهد ماند. بعد سردی و خزان میآید و همه درختان زرد و بی رنگ میشوند.

1597    روز دیـدی طلعـتِ خورشید خوب        مــرگ او را یـاد کــن وقــتِ غــروب

طلعت بمعنی چهره. آن چهره زیبا و نورانی خورشید را در روز دیدی. ازش استفاده بکن و لذت ببر، ولی خیال نکن که همیشه این خورشید همچنان میماند. خورشید هم غروب میکند همان طور که عمر ما انسانها غروب میکند. این را بدان که هیچ چیز نیست که غروب نکند

1598    بدر را دیدی برین خوش چارطاق        حسـرتش را هـم بـبـیـن انــدر مُـحــاق

بدر قرص تمام ماه است و اغلب در شب چهاردهم هر یک از ماههای قمری در آسمان ظاهر میشود. آیا همیشه میماند البته که نه هر روز که میگذرد کوچک تر و کوچک تر میشود تا اینکه در سه روز آخر ماه قمری بکلی دیده نمیشود. این سه  روز آخر ماه قمری را میگویند که ماه در مُحاق رفته و اصلا دیده نمیشود. چارطاق منظور این آسمان است. میگوید قرص تمام ماه را در آسمان دیدی که چقدر نورانی و زیبا بود و حالا نبودش را هم در این مُحاق ببین که کوچکترین اثری هم از آن نیست.

1604    بس اَنامِـل, رشـکِ اسـتادان شـده        در صـنـاعـت عـاقـــبــت لـرزان شــده 

انامِل یعنی سر انگشتان و جمع انمله هست. انمله یعنی سر  یک انگشت. رشک یعنی حسادت. صناعت یعنی کارهای هنری. لرزان گرفته یعنی رعشه گرفته. بس یعنی چه بسیار.میگوید چه بسیار انگشتانی هست متعلق به استادان ماهر نقاشی که چه نقش آفرینیها میکند که شما را بتعجب و شگفتی وا میدارد. ولی اگر کمی صبر کنید خواهید دید که همین انگشتی که اینکار را میکرده، حالا رعشه گفته وآنچنان لرزان شده که یک خط هم نمیتواند بکشد. این انگشت اول آنقدر خوب کار میکرد که استادان نقاشی هم باو حسادت میکردند ولی حالا رعشه گرفته. آن کسانیکه جراح هستند وقتی بیک سن معینی رسیدند دیگر دست از جراحی میکشند چون انگشتان آنها دیگر ضعیف شده و ممکن است در جراحی اشتباه کنند.

1605    نرگسِ چشـمِ خُـمـارِ هـمـچو جان        آخِـر اَعمَش بـیـن و آب از وی چـکـان

نرگس چشم یعنی چشم نرگس مانند.شعرا چشم زیبای یارشان را به گل نرگس تشبیه میکنند. جان بمعنی روح است. این چشم بقدری زیبا وجذاب و لطیف است و رؤیائی که آن را بروح تشبیه کرده. ولی وقتیکه عمرش زیاد میشود آخر سر نگاه کن و اعَمَش بین. اعمش بین از کلمه اعما یعنی نا بینا شدن است یعنی رفته رفته بینائیش کم میشود و آب ازش میچکد. خیلی از اشخاص در سن پیری از چشمشان آب میاید.

1608    ذلــفِ جَـعـدِ مُـشـکـبـار عقل بَــر        آخِـرش از دمّ  زشــت  هـــم زشـت تــر

جعد یعنی پیچیده. ذلف جعد یعنی گیسوان پیچیده و بسیار خوشبو که چین و شکنش عقل را از سر آدم می برد، در آخر از یک دمّ زشت هم زشتر میشود.این هم پایدار نیست بنابر این دل نباید به هیچ چیز حتی زیباترین چیز ها بست. باین زیبائی ها تعظیم مکن.

1609    خوش بـبـین کَونَش زاول با گشاد        وآخِــر آن رسـوایــیش بــیــن و فُـِســاد 

گفتیم که کون یعنی بوجود آمدن و فساد بمعنی از بین رفتن است. میگوید از اول با چشم باز و گشاده و وسعت نظر این بوجود آمدن این دنیا را نگاه کن ولی آخر سر هم ببین وقتیکه چیزهای این دنیا یکی یکی از بین میرود و معدوم میشود و فساد پیدا میکند. آن بناهای بسیار با عظمت که پادشاهان مثل بهرام گور در آنها سلطنت میکردند یک زمانی پدید آمدند ولی بعد وقتی میرسد که لانه جغدان و حیوانات میشوند.

1610    زانکـه او بــنــمـود پــیــدا دام را        پــیش تو بـــر کَـنـد ســبــلــت خــام را 

زانکه او یعنی برای آنکه این دنیا. پیدا یعنی آشکار.دام همان فساد است و از بین رفتن و معدوم شدن. پیش تو یعنی در برابر چشمان تو. سبلت یعنی سبیل. سبیل بر کندن یعنی مسخره کردن. خام یعنی آدم ساده لوحِ نا آگاهِ خام طمع. خود دنیا دارد بما انسانها میگوید که نگاه کنید جاها و چیزهای مختلف من را. آیا خرابه ها را می بینید که در تخت جمشید  و آتن و روم هستند. این دنیا دارد بما میگوید ببینید من چی بودم و چی شدم. اگر خام طمع باشی, دنیا دارد سبیلت را از جا میکند. یعنی دنیا دارد تو را مسخره میکند.  

1611    پس مگـو دنیا بـتـذ ویـرم فریفت        ورنه عـقل مـن ز دامش مــی گریـخت

پس همه چیز را بگردن دنیا مینداز و نگو که این دنیا من را با مکر وحیله مرا گول زد و بدام انداخت. اگر دنیا من را فریب نمیداد، عقل من از این دام فرار میکرد ، این را نگو. برای اینکه دنیا دارد خودش را بتو نشان میدهد.

1612    طـوق زرین و حـمـایل بین هَـلـه        غُــلّ و زنـجـیـری شـدسـت و سـلسـله

طوق زرین یعنی گردنبند طلائی. حمایل ریبانهای خوش رنگ است که بزرگان از شانه چپ بطرف راست کمرشان آویزان میکنند و بعضی اوقات شمشیر خودشان را به ته آن می بندند و بعضی اوقات هم مدالهای خودشان را بآن آویزان میکنند. هَله یعنی آگاه باش. خوب ببین. آن طوق زرینی که طلائی بود و میدرخشید و چشم همه را خیره میکرد بسوی خودش, حالا یک وسیله آهنی شده و بپای محبوسان بصورت غل و زنجیر آنها  را گرفتار کرده. چقدر کسانی هستند که به این حمایلهای خودشان مینازیدند و بطوقه های طلائی دور گردنشان فخر میفروختند. آخر سر همان طوق طلا و شمشیر تبدیل به آن غل و زنجیر شده که در زندان بپای زندانی می بستند که زندانی فرار نکند.

1613    همچـنـیـن هـرجزوِعـالـم می شُمَر        اول و آخـــر در آرش در نــظـــــر

می شُمَر یعنی اینکه مورد دقت قرار بده. میگوید: شما بیا و کوچکترین جزو این دنیا را با دقت فراوان در نظر بگیر و اول آن را بنگر و آخرش را هم بر رسی بکن.

1614    هـرکـه آخِـر بـیـن تر او مسعود تَر        هـر که آخُر بـیـن تر او مطــرود تَر

مسعود تر یعنی با سعادت تر. آخُر بین تر یعنی کسیکه فقط آخُر را می بیند مثل حیوانیکه در اسطبل فقط به آخر نگاه میکند که اگر در آن غذا بود برود بطرف آن آخُر و جو بخورد. خیلی از آدمها هستند که فقط آخُر بین هستند. فقط بچیزیکه بخورند و بپوشند و خود نمائی کنند و جلوه گری کنند نگاه میکنند و بآن چیز ها توجه دارند. مطرود یعنی پرت شده یعنی دور انداخته شده. میگوید هرکس که از اول آخِر را دیده و درک کرده او سعادتمند تر است. و هرکس که توجهش به آخُر هست او رانده شده تر و دور افتاده تر است.

Loading