تفسیر :
در این قسمت از مثنوی معنوی داستانی تحت عنوان چالش عقل با نفس را بر رسی میکنیم. چالیس و یا چالش یک کلمه فارسیست و بمعنی روبرو قرار گرفتن و با طرف مقابل در گیری لفظی پیدا کردن وارد نبرد شدن است. عقل هم در اینجا منظور عقل حقیقت جوست و نفس هم بار ها با آن برخورد کرده ایم بمعنای خواهشهای نا روای دل است. بنا براین در طول این داستان توجه دارید که عقل حقیقت جوی با خواهشهای نا روای دل در نبرد هستند. مولانا این مطلب را در قالب یک حکایتی بیان میکند و نکات عاشقانه لطیفی را در حاشیه داستان لیلی و مجنون بمعرض دید خوانندگانش قرار میدهد. از اول و قبل از شروع, چند چیز را باید در نظر بگیریم و تا آخر داستان در نظر خودمان نگه داریم.
اینجا صحبت از مادیون و لیلی و صحبت از شتری هست که مجنون سوار آن شتر هست و هم چنین صحبت از کُرّه آن شتر است. هرجا که صحبت از مجنون میشود منظور عقل حقیقت جوست. بنابر این یک داستان سمبولیک است و یک قصه ساده در مورد دونفر عاشق و معشوق معمولی نیست. این داستانیست که در ضمن اینکه خود داستان جلو میرود مفاهیم عرفانی را هم با خود بجلو میبرد. بهر حال هروقت که مجنون گفته میشود منظور عقل حقیقت جو هست و لیلی حقیقت است که آن عقل حقیقت جو بدنبالش هست همان گونه که مجنون بدنبال لیلی هست. آن شتری که مجنون سوارش هست, آن نفس است که معمولا بان میگوئیم نفس اماره و این نفس اماره عبارت است از خواهشهای نا روای دل. و کرّه شتر منظور آن شهوات نفسانی و شیطانیست. با توجه به مطالب گفته شده داستان را شروع میکنیم.
1533 همچو مجنون اند و چون ناقه ش یقین مــی کشد آن پیـش و این واپس بکین
گفتیم که مجنون یعنی عقل حقیقت جو. ناقه یعنی شتر ماده. در زبان عربی بشتر نر جمل و بشتر ماده ناقه گفته میشود. مجنون سوار یک شتر ماده است. یقین یعنی مسلم. در مصراع دوم کلمه آن و این، آن اشاره به مجنون است و این اشاره به آن شتر است. کین در اینجا بمعنی کشمکش و لجاجت است. میگوید عقل حقیقت جوی و نفس اماره, مثل مجنون و شتریست که وی سوار بر آن هست. مجنون شتر را دارد بجلو می برد و شتر با لجاجت میخواهد به عقب بر گردد یعنی همانجائیکه اول بوده و از اول ماجرا شروع یک نبردی را خبر میدهد. مجنون با نهایت کوشش میخواهد شتر را جلو ببرد و شتر با لجاجت تمام میخواهد برگردد بعقب برای اینکه وقتی در اصطبلش بود کرّه شتری داشت و تمام دل و جانش نزد کرّه اش بود و نمیخواست از او جدا باشد. بنابر این در اینجا دو تا عاشق وجود دارد. یکی خود مجنون و یکی هم شتر.مجنون عاشق لیلی و شتر عاشق کرّه. عقل حقیقت جو بدنبال پیدا کردن حقیقت است ولی خواهشهای ناروای دل پی حقیقت نیست و فقط بدنبال معشوق خودش هست.
1534 مـیـل مـجـنون پــیش آن لــیــلی روان مــیــل نـــاقـــه پس پـــیِ کُــرّه دوان
کرّه گفتیم کنایه از شهوات نفسانیست در این جسم. مجنون میل داشت نزد لیلی برود و بخاطر همین سوار ناقه شده بود در حالیکه این ناقه و یا ماده شتر میخواست نزد کرّه اش بر گردد. یعنی عقل حقیقت جو میخواست که انسان صاحب این عقل باشد و انسان را بجلو ببرد و بکمال برساند. میخواهد به معشوقه واقعی که انسان است برساند یعنی به لیلای معنوی برساند. اما آن نفسیکه نماینده خواهش های ناروای دل است, او را بطرف شهوات نفسانی میکشد و بدنبال حقیقت نیست و میخواهدبر گردد بسوی این شهوات نفسانی و وقتیکه بسوی شهوات نفسانی کشیده شد میخواهد بر گردد بسوی حالت حیوانی خودش. منظور اینکه میخواهد یک چیزی بر تر از انسان باشد و یک انسان کامل باشد و حقیقت را پیدا کند در صورتیکه شتر میخواهد در مرتبه حیوانیش باقی بماند
1535 یک دم ار منجنون زخود غـافـل بُدی نــاقـــه گـــردیــدی و واپس آمـــدی
یک دم یعنی فقط یک لحظه. غافل اینجا یعنی بی خبر. اگر که این مجنون بعلت غرق شدن در عوامل عشقی خودش به لیلا بفکر فرو رفته و برای یک لحظه غفلت میکرد و این افسار شتر را شل میگرفت, شتر متوجه میشد و میخواست فوری بر گردد بسوی عقب. این باز گردد بسوی اولیه خودش یعنی بهمان بصورت حیوانی خودش باقی بماند. در صورتیکه ناقه میخواست یک چیزی برتر از انسان باشد. منظور اینست که اگر کوچکترین غفلتی از طرف عقل حقیقت جوی بکسیکه بدنبال حقیقت هست دست بدهد آنوقت خواهشهای دلش و نفس اماره اش بر او چیره میشوند و او را بسوی شهوات حیوانی میکشاند. مراد اینکه کسیکه بدنبال حقیقت هست و قدم در راه جستجوی آن حقیقت گذاشته لحظه ای نباید غافل شود. این کافی نیست که فقط این مسیر را بگیرد که بسوی حقیقت برود, یک لحظه هم غافل نباید بشود. برای اینکه این خواهشهای دل خیلی قوی هستند یعنی میل شتر به کرّه اش خیلی قویست نه تنها میلش به کرّه اش بلکه باز گشتش بآن طویله ای بوده آنهم خیلی قویست.
1536 عشق و سودا چـونـکه پُــربودش بدن مــی نبودش چــاره از بی خود شدن
سودا نهایت عشق است که عاشق را بمرز دیوانگی میرساند. نه هر دیوانه ای, دیوانه از عشق. اینجا صحبت از مجنون است و میگوید: چون که عشق و آن سودائی عشقش سراپای بدنش را گرفته بود، هیچ چاره ای نداشت که از خودش بی خود شود. کسیکه اینهمه مستقردر دریای عشق هست, از خودش بی خبر میشود. این برای اینست که خواننده نگوید که چرا وقتیکه این مجنون سوار شتر بود بعضی وقتها غفلت میکرد چون چاره ای نداشت که غفلت نکند. او آنقدر در عوامل عشقی خودش بود, و افسار شتر در دشتش شل میشد و شتر را نمیکشید چون مدهوش وضع و حال خودش بود. عقل حقیقت جو مجذوب به حقیقت است یعنی دارد بحقیقت جذب میشود، ولیکن خواهشهای دل مدهوش خواسته های دلش است و این دوتا با هم در نزاع هستند. مجنون که مجذوب حقیقت هست چاره ای بجز از خود بیخود شدن ندارد. یعنی آن خواسته های نا روای دل او را بسوی خودش میکشد. مولانا سعی بر این دارد که از اول داستان این تضاد را در ذهن خواننده مجسم کند.
1537 آنــکــه او باشد مـــراقـب عــقــل بود عــقــل را ســودای لـِیـلــی در ربود
مراقب بمعنی محافظ است. میگوید: این عقل حقیقت جوی بود که مراقب مجنون بود و این عقل می بایستیکه مراقب و محافظ مجنون باشد. درمصراع دوم میگوید عقل را سودای لیلی در ربود. اما چه میشود کرد که این عقل را عشق سودائی لیلا اصلا ربوده و برده بود.
1538 لـیک نـاقـه بس مراقب بود و چُست چـون بـدیـدی او مهار خویش سست
1539 فهم کردی زوکه غافل گشت و دنگ رو سـپس کردی بـکـــرّه بی درنگ
اگر که مجنون از خودش بیخود بود، شتر که از خودش بیخود نبود و خیلی هم مواظب بود و سخت در انتظار موقعیت بود برای بر گشتن. چُست یعنی زبر دست و چالاک. مُهار یعنی افسار. در بیت بعدی: فهم کردی یعنی شتر فهمیده بود که او در عالم خودش است و گاهی بی خبر و دنگ میشد. دنگ یعنی نا آگاه. شتر چون خیلی مواظب بود و وقتی افسارش شل میشد میفهمید که این مجنون که سوارش شده دیگر از خودش بیخود شده. رو سپس کردی یعنی بر گشت بلاا فاصله بطرف آنجائیکه آمده بود و کرّه اش بود. عقل حقیقت جو نباید که غافل باشد. اگر که خواهشهای دل عقل حقیقت جو را غافل بیابد، بلا فاصله سؤاستفاده میکند و بسوی شهوات شیطانی بر میگردد.
1540 چـو.ن بـخود بـاز آمـدی دیدی ز جا کــو ســپس رفتست بس فـرسنگـهـا
چون مجنون بخود باز آمدی یعنی از آن حالت بی خویشی خودش بیرون میامد میدید که, زجا یعنی از مقصدی که میخواست برود سپس رفته است یعنی بعقب باز گشته است,مصافت بسیار زیادی. البته مقصد مجنون دیار لیلی بود. بمحض اینکه عقل حقیقت جو خودش را باز میابد و از آن استقرار شدن در دریای عشق بیرون میاید، می بیند که نفس اماره او را تا مسافت زیادی او را از حقیقت دور کرده. این نفس اماره مثل آن شتریست که خیلی هم چُست و چالاک و منتظر موقعیت است.
1541 در ســه روزه ره بــدیــن احـــوالها مـاند مــجــنـون در تردّد ســـالــهــا
در سه روزه یعنی راهی که میشد سه روزه رفت. تردد یعنی رفت و آمد. مجنون آن راهی را که میشد سه روزه طی کند، سالها در این تردد بود که مقداری میرفت و در اثر غرق شدن در افکارش غفلت میکرد و شتر هم بلا فاصله بطرف کرّه اش بر میگشت و این تردد سالها طول کشید. عقل حقیقت جو هم که میخواهد به حقیقت برسد و تمام هدفش هم اینست و اگر که حواسش جمع باشد و از خودش بیخود نشود، میتواند خیلی زودتر به مقصدش برسد، می بیند که در بیابانِ زندگی که هزاران عوامل و زرق و برقهای گمراه کننده هست، ممکن است که منحرفش بکند, می بیند که بمقصد نرسیده و مانده و از خود میپرسد چرا اینقدر طول کشیده و چرا من بحقیقت نرسیده ام. برای اینکه او تمرکزش و فکرش را از رفتن بسوی این حقیقت گاه و ناگاه باز داشته است. آنوقت شتر نفس اماره بر میگردد.
1542 گـفــت ای ناقه چون هر دو عاشـقیم مـا دو ضــدّ پس هــمــرهِ نـا لا یقیم
این ما دو ضد را موقع خواندن باید بچسبانید بمصراع اول. نا لایقیم یعنی اینکه سزاوار نیستیم و بهتر اینکه بگوئیم مناسب هم نیستیم و یا با هم جور نیستیم. بالاخره مجنون به شتر خودش گفت که ای ناقه, ای شتر ماده ما هردو عاشق هستیم ولی عاشق دو چیز و حالا که اینطور هست و ضد هم هستیم, دیگر نباید با هم باشیم. نه تو میتوانی به کرّه ات برسی و نه من میتوانم به لیلی برسم. برای اینکه مقصد ما در دو جهت مخالف است و ما مناسب هم نیستیم زیرا معشوق ما دو نفر با هم فرق میکنند. نه من میتوانم عشق خودم را رها بکنم و نه تو میتوانی عشق کرّه ات را از دست بدهی.
1543 نـیسـتـت بـروفقِ من مِـهـر و مـهـار کــرد بـاید از تـو صـحبت اخـتـیـار
بر وفق یعنی بر وفق مراد. مهر یعنی عشق و مهار هم یعنی افسار. کلمه صحبت را قبلا گفته بودیم بمعنای هم نشینی ولی اینجا بخاطر کلمه(از) معنی آن بر عکس میشود. از کسی صحبت داشتن یعنی از آن کس جدا شدن و دور شدن. مجنون گفت ای شتر نه عشق تو بر وفق مراد من است و نه افسار تو، پس بهتر اینست که از همدیگر جدا بشویم.
1544 ایـن دو هــمـره هـمدگـر را راهزن گـمـره آن جـان کـو فرو نـایـد ز تن
این دو همره عبارتند از عقل حقیقت جوی و آن کرّه شتر. آن نفس دنیا پرست و این نفس حقیقت جو مثل راهزن و دزد هستند. دزدان در قدیم جلو کاروانها را میگرفتند و اموال کاروانیان را بزور میگرفتند. مجنون ادامه داد که جوری شده است که ما دوتا راهزن همدیگر شده ایم. در مصراع دوم، جان یعنی روح و کو یعنی که او. فرو ناید زتن. از تن فرود نیاید. از تن فرود آمدن اینست که روح از کشش های نفس آزاد شود. اگر که جان از کششها و جذب این نفس اماره و خواهشهای دل آزاد بشود و برود بسوی عوامل معنوی, میگوئیم که این جان و یا روح از تن جدا شده و یا فرود آمده. این را مولانا از خودش نگفته و این را از سنائی غزنوی گفته.
در هر صورت باید گفت که جسم و تن آدمی مثل آن ناقه و یا شتر ماده است. میخواهد برود بطرف شهوت های نفسانی خودش. روح و یا جان سوار این تن است. حالا اگر که روح بخواهد برود به طرف عوامل معنوی باید از این شتر تن پیاده شود. برای اینکه این شتر بسوی حقیقت رفتنی نیست. اگر پیاده نشود، آنوقت شتر او را گمراه میکند و او را بجای دیگری می برد, همان جائیکه کرّه اش و یا شهوات نا روای دلش هست. بعبارت دیگر تن ما مثل آن شتر است و روح ما مثل خود ماست که سوار بر آن شتر هستیم. ما میخواهیم برویم بطرف معنویت, تن ما میخواهد بر عکسش برود. پس ما مجبوریم از این شتر پیاده شویم. اگر پیاده نشویم گمراه میشویم.
1545 جــان ز هَــجــرِ عــرش اندر فاقـۀ تن ز عشــقِ خــار بُــن چون نـــاقـۀ
هَجر بمعنای دوری و جدائی و فراق. عشر آن عالم معنویست. فاقۀ یعنی فقر کامل. در مصراع دوم خاربُن یعنی بوته خاری که شتر میخورد ولی در اینجا آن لذات شهوانیست که جسم شتر مانند ما میخواهد بخورد. میگوید این روح لطیف در هجر و دوری و فراق حقیقت است. آنقدر در فراق و دوری بسر میبرد که مسکین وار بنهایت فقر و بد بختی افتاده. یعنی هرچه داشت در این راه از دست داده. ولی تن شتر مانند ما میرود بدنبال خار که در بیابان فراوان است. لذات دنیوی مثل خار, در این دنیا زیاد است و مثل حقیقت نیست که جستنش مشگل باشد. روحی که در فراق میسوزد و مینالد دارد لاغر میشود ولی آن شتر (دل ما) که مرتب بدنبال خار بیابان است دارد چاق میشود. جوینده راه حقیقت کارش آسان نیست و باید رنج این راه را تحمل کند. مولانا در آغاز مثنوی این دوری انسان حقیقت جوی از حقیقت را آغاز میکند. شما هر کتابی را که باز کنید میبینید از بنام خدا شروع میکند ولی مولانا مثنوی خودش را از نی شروع میکند و میگوید
بشنو از نی چون حکایت میکند از جدائی ها شکایت میکند.
این جدائی که ازش شکایت میکند, چگونه جدائیی هست؟ جدائی از حقیقت. او از نیستان حقیقت جدا شده و میخواهد بطرف آن بر گردد. بگفته مولانا باز گوید از روزگار وصل خویش. چون از اصل خودش دور شده میخواهد بر گردد باصل خودش.
1546 جــان گشایـد سویِ بــالا بــا لــهــا در زده تـن انـدر زمــیــن چـنـگـالـهـا
روح میخواهد اوج بگیرد برود بطرف معنویت بال و پر گشوده که برود بعوامل معنی ولی این جسم و تن تمام پنجه هایش و انگشتهایش را فرو کرده در خاک این زمین و چسبیده باین زمین که از این زمین جدا نشود. تن میخواهد بچسبد به خاک و روح میخواهد که اوج بگیرد و برود به بالا. می بینید که چگونه در تظاد هستند. تن چنگ فرو برده در این زمین، در این زندگی مادیات غیر ضروری فساد آفرین و سخت چسبیده با چنگالش.
1547 تا تـو با من باشی ای مـرده وطـن پس زلــیــلی دور مـــانَـــد جــانِ مــن
کلمه تو اشاره است به شتر. مجنون به شترش میگوید ولی انسان حقیقت جو دارد به نفس اماره اش میگوید: تا ای خواهش های دل تا تو با من باشی ای مرده وطن, اینجا وطن عالم خاکی هست. تو مرده این عالم خاکیت هستی یعنی تو این عالم خاکیت را خیلی دوست داری مثل اینست که یکی میگوید من مرده فلان چیز هستم حاضرم بمیرم و بان چیز برسم. میگوید تا تو مرده این عالم فساد آفرین باشی، من نمیتوانم بحقیقت برسم و از لیلای حقیقتم دور میمانم. چاره ای نداریم باید از همدیگر جدا بشویم.
1548 روزگارم رفـت زیــن گـون حالها هـمـچـو تـیـه و قــوم موسی ســالـهــا
روزگارم رفت یعنی عمرم رفت. زین گون حالها یعنی از چنین احوالی. در این مصراع میگوید از چنین احوالی عمرم بسر رسید بدون اینکه نتیجه ای بگیرم. در مصراع دوم تیه به بیابانی میگویند که آدم در آن بیابان سر گردان بماند و راه را گم بکند.
قوم موسی در آن قسمتی از بیابانِ سینا سر گردان بود و این سرگردانی سالها طول کشید برای اینکه حضرت موسی بدستور خداوند میخواست که قوم خودش را به سر زمین مقدس و یا ارض موعود یعنی زمینی که وعده داده شده باز گرداند و آن کنعان بود. قوم موسی نمیخواستند بآنجا بروند برای اینکه در آسایش بودند و نمیخواستند دست از این آسایش و رفاه خودشان بر دارند. هرچه موسی سعی میکرد آنها تسلیم نمیشدند. بنابر این قوم موسی یا قوم بنی اسرائیل گرفتار عواقب این لجاجت خودشان شدند و آنها در آن بیابان سینا سالها سرگردان شدند برای اینکه بآن راهی را که موسی بآنها نشان میداد نمیخواستند بروند. در قصه های مذهبی آمده است که اینها روزها میرفتند و خسته میشدند و شب برای استراحت میخوابیدند و صبح که بیدار میشدند میدیدند که جای اولشان هستند و هیچ مصافتی را طی نکرده اند.
1549 خُطـوَتَـیـنی بـود این ره تا وصال مـانده ام در ره زشـتسـت شصت سال
خُطوه یعنی یک قدم. خُطوتین یعنی دو قدم. مثل لوزه که یعنی یک لوزه و لوزتین یعنی دو لوزه. مجنون فقط دو قدم داشت که تا بوصال حقیقت برسد.البته این دو یا شصت و صد و اینها مفهوم عددی ندارند و یعنی فاصله کم و یا فاصله زیاد. در مصراع دوم شتس یعنی قلاب ماهی گیری یا یک وسیله شکار انواع حیوانات یا آبزیان. مانده ام در ره زشتست شصت سال. مجنون به شتر خودش میگوید من تا رسیدن به مجنون خیلی راهی نداشتم ولی افتادم بدام تو و این راه من بس طولانی شد و مدتها من را سر گردان کرد. این مجنون نیست که دارد این حرف را بشترش میگوید بلکه این روح انسان حقیقت جوست که میگوید ای تن من, ای جسم من, ای تنی که سخت چسبیدی باین مادیات و نمیخواهی اوج بگیری و جدا بشوی از آنها, تنها دو قدم از این حقیقت فاصله هست و تو این دو قدم را نمیخواهی طی کنی و سالهاست که در یکجا چسبیده مانده ای. خیلی از مواردی هست که در زندگی ما پیش میآید که ما از حدفی که داریم خیلی فاصله نداریم ولی عواملی دیگر میآید که همه آنها بخواهشهای دلمان مربوط میشود، این دو قدم را نمیگذارد که جلو برویم یا ما را باز میگرداند و یا ما را معطل میگذارد. یا بقول مولانا ما را در تردد میگذارد. اگر که تو مقصدت را بدانی و تصمیم بگیری و اراده بکنی، چیزی راه نمانده و میرسی ولی تو همه اش گرفتار تردید هستی.
1550 راه نزدیک و بـمـاندم سخـت دیــر ســیر گشـتــم زیـن سواری سـیـرِ سـیر
بشترش میگوید راه نزدیک است و من خیلی تردید کردم و من دیگر از این سوار شدن بر تو سیر شدم. روح حقیقت جوی میگوید ای جسم من و ای روح من ای تن من، تو نگذاشتی که من برسم به مقصود اصلی خودم. من سوار تو بودم ای تن شتر مانند من, تو باعث تردید من شدی, من دیگر از این سواری سیر شدم و من دیگر فرود میایم از تو و دست از تو بر میدارم.
1551 سر نگون خود را زاشتر درفکـند گـفـت سـوزیدم زغــم تـا چــنـد چــنـد
مصراع اول یعنی مجنون بطرف پائین خودش را انداخت بدون اینکه دقتی بکار ببرد که حالا درست دارد می پرد و یانه. نا آگاه خودش را به پائین انداخت و هرچه میخواهد بشود بشود و گفت من دیگه بیشتر نمیتوانم سوار این شتر بشوم. مولانا میگوید شما هم از این تن شتر مانندتان، اگر میخواهید به لیلای حقیقتان برسید خوتان را از این تن شتر مانندتان بپائین بیاندازید. آن کسیکه میخواهد بحقیقت برسد بایستیکه فرود بیاید از این شتر منیتش, از شتر تکبرش, از شتر خواهشهای دلش باید از اینها فرود بیاید.
1552 تـنـگ شـد بر وی بـیـا بـان فراخ خـویشــتــن افکــنــد انــدر ســنـگلا خ
مجنون در این بیابان گل و گشادی, احساس کرد که خیلی برایش تنگ شده مثل اینکه این بیابان دارد باو فشار میاورد از بس که در این بیابان مانده بود. سنگلاخ یعنی جائی که پُر است از سنگ های ریز و درشت زیاد است. در اینجا صحبت از سنگلاخ زحمت و مشقت است. خودش را انداخت در این سنگلاخ. آن حقیقت جوئی که از حقیقت باز مانده بود و سر گردان شده و حالا متوقف شده, دنیا در نظرش تنگ و کوچک میشود و خودش را از این شتر تن و جسمش به پائین میاندازد برای اینکه آزاد شود و آزادانه برود بسوی معشوقش. با پای خودش برود
1553 آنچنان افکـند خـود را سخـت زیر که مــخَــلــخَـل گشــت جـِسم آن دلـیـر
مخلخل یعنی سوراخ سوراخ و از کلمه خُلل و فُرج است. آن دلیر اشاره به مجنون است چون بآسیب ظاهری نیاندیشید پس خیلی دلیر بود. تو هم اگر بخواهی به لیلای حقیقتت و به معنویتت برسی, از فرود آمدن از این شتر تن خودت ترس نداشته باش.
1554 چون چنان افکـند خود را سوی پست از قضا آن لحظه پــایش هـم شکست
چون بسختی خودش را به پائین افکند از تصادف روزگار پایش هم را شکست.
1555 پای را بر بست و گـفـتا گوُ شوم در خَـم چــوگــانش غــلطان می روم
پای شکسته خودش را بست و گفت حالا مثل توپ میشوم و غلط غلطان میروم بطرف معشوقم. در واقع میگوید ای جویندگان راه حقیقت اگر دیدید که خواهشهای دل نمیگذارد که بطرف معشوق بروید نترسید میتوانید غلط غلطان هم بروید.
1556 زین کند نفرین حکیمِ خوش دهن بــر سـواری کـو فــرو نــا یـــد زتــن
زین یعنی از این, بدین سبب, بدین خاطر. کلمه نفرین در اینجا سرزنش است و نه نفرینیکه مردم علیه هم میکنند. حکیم در اینجا منظور حکیم صنائی غزنوی، عارف و شاعر قرن ششم که یک قرن قبل از مولانا زندگی میکرد و مولانا هم سخت تحت تأثیر او بود. خوش دهن یعنی خوش سخن. حکیم صناعی با زبان خوش سر زنش کرد بر آن سواری که از تن جسم خودش بیرون نیآید, بر آن روحی که سوار جسم خودش میشود و از تن جسم خودش فرو نیاید.
1557 عشقِ مــولـی کـی کم از لـیـلی بود گــوی گشــتـــن بـهــر او اولـی بـود
مولی بمعنی آقا و سرور است ولی اینجا بمعنی مبدأ کل انرژیها که مسلط بر کل عالم هستی که ما باو خدا میگوئیم. اگر که تو عشق بآن مولی واقعی داری, آن عشق کی کمتر از عشق لیلی هست. اگر که مجنون حاظر شد که بخاطر عشق لیلی خودش را بیاندازد و پایش بشکند و باز علط غلطان بطرف لیلی برود آن مولای واقعی که کمتر از لیلی نیست.
1558 گـوی شومی گرد بـر پهلویِ صدق غلط غلطان در خَـمِ چــوگـان عشـق
مثل گوی بشو بر پهلوی صدق یعنی بر پهلوی راستی و صداقت، اگر راست میگوئی. وقتی گوی شدی آنوقت چوگانی لازم داری که بوسیله آن گوی را برانی بطرف مولی و چه چوگانی بهتر و مؤثر تر از چوگان عشق که بوسیله آن غلط غلطان بطرف معشوق اذلی خودت بروی.
1559 کـیـن سفر زیـن پس بُودجـذب خودا وآن سفر بر نــاقه بـاشد ســیـر مــا
آن سفر همان سفر اولیست که مجنون سوار بر شترش شد و سفر کرد بطرف خانه لیلی و دید که نمیشود و خودش را بپائین انداخت و پایش شکست و بعد غلطان بطرف خانه معشوق غلطان غلطان روان شد. این سفر از وقتیست که از شتر خود را بپائین پرت کرد.اگر تو هم اینکار را بکنی آنوقت حقیقت تو را جذب میکند و تو را راهنمائی میکند. حقیقت تو را بسوی خودش میکشد بشرطیکه تو در این راه باشی. تو گمراه نمیشوی. بایزید بسطامی میگوید سالها من بدنبال این بوده ام که حقیقت را پیدا کنم. آخر سر فهمیدم که حقیقت دارد من را پیدا میکند. اول از آن سفر باشتر پیاده شو و گو بشو آنوقت تو بطرف معشوق ازلی خود بخود کشیده میشوی. باید دو چیز را در نظر گرفت یکی اینکه کسیکه در این راه میرود سالک مجذوب است. سالک یعنی سفر کننده. یکی دیگر اینکه مجذوب سالک. سالک مجذوب آن سفر کننده ای هست که جلب به حقیقت شده ولی مجذوب سالک کسی هست که قبل از اینکه سفر بکند جذب شده و او از اول جذب شده و بعد سالک شده. در حالیکه سالک مجذوب از اول سالک شده و یا بوده و بعد مجذوب شده. مولانا میگوید کاری بکنید که اگر بسوی حقیقت بسفرمیروید، مجذوب سالک باشید که حقیقت شما را بسوی خودش جذب کند و بکشاند.