تفسیر :
بحث این قسمت مولانا از مثنوی معنوی تصویریست که مولانا از یک سخن برای خوانندگانش میکشد. سخنیکه پیش از مولانا وجود داشته و بین همه مردم شایع بوده. این سخن کوتاه را میگیرد و بسط و گسترشش میدهد. این سخن میگوید که خداوند فرشتگان را آفرید و در وجود آنها عقلشان را با روحشان ترکیب کرد و از هم پیوستن نور و عقل ایجاد نور کرد و آنها را نورانی ساخت و آنها را مظهرِ آسودگی, آرامش و نورانیت قرار داد. پس یک گروه که فرشتگان بودند در آنها عقل را با نور مخلوط کرد و نور را ایجاد کرد و نام آنها را ما فرشتگان گذاردیم. چون آنها مظهر پاکیزگی و بَری بودن از هر گونه زشتی هستند آنها هیچوقت جرم و گناهی ازشان سر نمیزند. این اندیشه ها پیش از مولانا هم بود. و گفته خود مولانا نیست.
مولانا در مثنوی بار ها و بارها انسان کمال طلب را افزون تر و بالا تراز فرشتگان دانسته و آدم پستی گرا را فرودست تر از حیوانات بشمار آورده. وجود حیوانات را با شهوت مستانی و نیروی جسمانی تشبیه کرده بر عکس فرشتگان. آنها را از نورِعقل بی بهره میبیند وخداوند بنی آدم را خلق کرد و در وجودشان شهوتی را که حیوانات داشتند با عقلی که فرشتگان داشتند ترکیب کرد و انسان را ساخت. پس بنی آدم از جهت عقل و روح بفرشتگان مشابه است و از حیث شهوت و طبیعت درون و ذاتش به حیوانات شبیه است. حالا مولانا نتیجه گیری که مقدمتا میخواهد بکند میگوید بانسان مجمع البحرین میگویند. مجمع البحرین یعنی جمع دو دریا. یعنی انسان بدریای عقل و دریای شهوت وابسته شده. پس هرکس که عقلش بر شهوتش چیره گشت او از فرشتگان است. منظورش انسانهای فرشته صفت است. مولانا معتقد است که چنین انسانی نه تنها از فرشتگان است بلکه از فرشتگان هم بر تر است. این انسان شهوت نفسانی هم دارد ولی با وجود این شهوت نفسانی توانسته است که باین شهوتش پیروز شود و مقتضیّات حیوانی را کاهش بدهد و کم کم از بین ببرد و بکسب فضائل و کمالات بپردازد و اینست که از فرشته ها برتر است. اگر کسی سؤال کند که چرا از فرشتگان بر تر است جواب اینکه فرشتگان از اول شهوتی نداشته اند که بر این شهوتشان پیروز شوند. انسان شهوت را هم علاوه بر عقلش داشت ولیکن سعی کرد که بر شهوتش پیروز شود. بسیاری از انسانها هستند که فرشته صفت هستند و بسیاری از انسانها هم هستند که انسان معمولی هستند. چیزی را که باید در نظر گرفت اینست که اگراین انسانها در طبیعتشان شهوت بر عقلشان پیروز بشود، آنوقت از حیوان هم پست تر و فرو تر میشوند برای اینکه حیوان از اول عقلی نداشته که غالب شود بر شهوتش. شهوت داشته ولی عقل نداشته. بنا بر این همه زندگیش در اثر شهوتش هست, شهوت خشم, شهوت دعوا, شهوت خوراک, شهوت جنسی, شهوت حسادت و فقط این شهوتها را دارد. این حیوان عقل ندارد که بتواند او را کنترل بکند، ولیکن انسانها بعلت عقلشان میتوانند این شهوات نا پسند را کنترل بکنند.
مولانا نتیجه گیری میکند که این انسان کمال طلب و حقیقت جو و انسانیکه عقلش غالب و حاکم است بر شهوتش، این انسان بالا تر و بر تر از فرشتگان است و آدم پستی گرا فروتر از حیوانات می باشد. انسانیکه بطرف شهوتش برود فروتر از حیوانات است برای اینکه عقل داشته و میتوانسته جلو شهوتش را بگیرد ولی نگرفته. ولی انسانهائیکه فرشته صفت هستند با وجودیکه شهوت دارند عقلشان بر شهوتشان غالب است. این شهوتیکه در اینجا از آن صحبت میکنیم فقط شهوت جنسی نیست بلکه شامل همه شهواتیست که در خصلت آدمیزاد ممکن است وجود داشته باشد. از قبیل شهوت مال و اموال داشتن, شهوت حسادت, شهوت خود بزرگ بینی, شهوت مقامهای بالا تر و بالاتر داشتن, شهوت غرور و همه شهوات دیگری که یک بشر میتواند داشته باشد.
این مقدمه ای بود که مولانا خودش مختصرا بسط داد از یک سخنی که شنیده بود که خداوند سه گروه آفریده از قبیل فرشته و انسان و حیوان. و حالا میپردازیم به تفسیر اشعار این قسمت.
1497 در حــدیــث آمـــد که یــزدان مــجــیــد خـــلـــق عـالــم را سه گــونه آفریـد
کلمه حدیث هم بمعنی سخن است و هم بمعنی روایات است. مجید یعنی بزرگوار و بلند پایه.
1498 یک گرُه را جـمـله عـقـل و عـلـم و جُود آن فـرشــته سـت, او نداندجز سُجود
این گروه اول که فرشته هست. جمله یعنی سراسر و همه وجودش پُر از عقل خدای جو و رازهای خداوندیست و بخشش بدون پاداش و عوض است. جود یعنی بخشش خیلی از کسان هستند که جود و بخشش هم میکنند ولی دلشان میخواهد که بآنها عوض هم داده بشود. این جود وافعی نیست. جود واقعی اینست که من بخشش میکنم بدون اینکه هیچ عوضی نه از خدا و نه از بنده خدا خواسته باشم. حالا میگوید در وجود انسانهای فرشته صفت چنین جودی هست. در مصراع دوم او نداند جز سجود. سجود یعنی اطاعت کردن، فرمانبرداری کردن. وقتیکه سر فرو میاوری بعنوان سجده کردن، اظهار تواضع و فروتنی کردن است در برابر یک قدرت کل. این کاریست که فرشتگان میکنند. این را بایستی که جنبه سمبولیکش را هم در نظر بگیریم و بیشتر نظر مولانا انسانهای فرشته صفت هستند. بسیاری از انسانها هستند که روزی پنج مرتبه نماز میخوانند و بعضی ها هم برای اینکه ثواب بیشتری بآنها برسد از پنج مرتبه هم تجاوز میکنند و نصف شبها هم بیدار میشوند و سجده میکنند و نماز میخوانند ولی هیچ گونه ارزشی از نظر آن تشخیصی که باید آن مقام بالا و پایگاه احدیت از آن داشته باشد ندارد. برای اینکه آنها در برابر خواستن چیزی دارند این کار را میکنند. نه فقط بخاطر فرو تنی و فرمان برداری.
1499 نــیست انـدر عنصـرش حـرص و هـوا نـــور مطــلــق زنــده از عشـق خدا
باز برای گروه اول که فرشتگان و یا فرشته صفتان هستند میگوید. عنصرش یعنی در طبیعتش و در نهادش در اینجا. میگوید در طبیعت او اصلا حرص و هوا نیست. هوا یعنی هوا و هوس. نور مطلق یعنی نورِ جدا از ماده که هیچ ارتباطی با ماده ندارد. یک وقتی هست که یک ماده ای هست که نورانیست و یا نور میدهد یعنی ماده با نور باهم است ولی اگر نور باشد و ماده نباشد آن را میگویند نورِ مطلق, نور جدا از ماده. این نور مطلق فقط زنده است بخاطر عشق ورزی بحقیقت.
1500 یـک گـــروهِ دیــگـــر از دانش تــهــی هـمچـو حـیـوان از علف در فـــربهی
این انسانها ی دسته دوم است که مولانا میخواهد تشریح کند. همچو حیوان, خیلی حیوانات هستند ولی حیوانی که او میگوید منظور چهار پایان هستند. اینها همان حرص و شهوتی دارند که در چهار پایان برای خوردن علف وجود دارد. میگوید گروهی دیگر از آفریده های خداوند از علم و معرفت خالی هستند و این گروه همان چهار پایانِ عاری از عقل و اندیشه اند و از خوردن علف چاق و فربه میشوند.
1501 او نـبـیـنـد جــز که اصطبل و عـلـف از شـقاوت غـافـل اسـت و از شـرف
او اشاره است به انسان حیوان صفت. میگوید این چهار پا فقط طویله را می شناسد و نه جای دیگر. شقاوت و شرف متضاد هم هستند. شقاوت یعنی بد بختی, پستی, بدنامی. در مقابل شرف یعنی بزرگواری و خوشنامی و نیک بختی و این دوتا عکس همدیگر هستند. غافل یعنی بیگانه است. یعنی کسیکه از بد بختی و بد نامی بیگانه است و اصلا نمیشناسد. و هم چنین غافل است از بزرگی و بزرگواری. این گروه هم دسته دوم هستند.
1502 ایـن ســوم هســت آدمـی زاد و بشـر نـیــم او زفرشــتـه ونـیــمـیش خر
آدمیزاد و بشر, این دو کلمه را ردیف هم آورده. نیم او زفرشته یعنی نیمی از او فرشته است و نیم دیگر خر, منظور چهار پایان است. حالا که در طبیعتش اینجا بهم آمیخته این انسان برایش یک نوع مفعولیتی برایش پیش میاید. آن حیوان مفعولیتی نداشت چون عقل نداشت. ولی حالا این انسان مفعولیت برایش پیش میاید تا چه اتفاقی برای خودش بیاید یعنی عقلش او را پیروز کند و یا شقاوت و بد بختی را پیروز کند. حالا دیگر دست خودش است. انسان دارای دو جنبه معنوی و مادی است. از یک طرف وجود انسان از آب و گِل درست شده این باین معنیست که همه عنصر هائی که در خاک هستند در بدن انسان هم هستند. برعکسش، هر عنصری که در بدن هست در خاک هم هست. بنا بر این بدن انسان از خاک درست شده. پس این انسان از یک طرف جنبه مادی دارد. از یک طرف دیگر جنبه روحانی دارد. اینجا باید روح او را در نظر گرفت پس جنبه روحانی دارد که جزئی از روح کل عالم هستی است. انسان در دو اصل درست شده، یکی جسم و یکی روح. هر دوی اینها یک اصلی هست. و جالب اینست که از دو اصل متضاد درست شده این جسم و روح متضاد هم هستند باین دلیل که جسم تیرگی و تاریکی دارد در صورتیکه روح نورانیّت و روشنیت دارد. پس یکی ظلمانی و جسمانی است و یکی دیگر نورانی و روحانی است.
1503 نـیـم خــر, خــودمـایـلِ سُــفـلـی بُوَد نــیــم دیــگــر مــایــل عـــقلــی بـُوَد
نیم خر یعنی نصف حیوانی این انسان دسته سوم، مایلِ یعنی طلب میکند سفلی بودن و پست بودن را و دنیا پرستی را و میخواهد به پستی گرائی برود و نیم دیگر مایل عقلی بود یعنی حقیقت جوئی. پس دارای دو جنبه است. هم بدنبال مسائل جسمی و مادیست و هم بدنبال مسائل عقلی و از نظر عقلی جوینده حقیقت است. عقل انواعی دارد, یکی عقلِ مادی گرا داریم که فقط حساب پولهایش را میکند و یکی هم عقل حقیقت گرا داریم که فقط بدنبال حقیقت است و اینکه میگوئیم نیم دوم بدنبال حقیقت هست منظور عقل حقیقت گراست.
1504 آنـدو قـوم آسـوده از جــنـگ وحِـراب ویـن بشـر بـا دو مخـالـف در عـذاب
آندو قوم کدام هستند. یکی فرشته و یکی هم حیوان. این فرشته و حیوان آسوده از جنگ و حِراب. حِراب بمعنی نزاع, پیکاروستیز و از محاربه است. در وجود فرشته که جنگی نیست برای اینکه تضادی وجود ندارد و در وجود چهار پا هم جنگی نیست برای اینکه اینجا هم تضادی وجود ندارد. عقل نیست که با روح بجنگد. ولی بشر اینطور نیست, در وجودش دو تا مخالف هست یکی جسم مادی و یکی عقل روحانی، این دوتا همیشه در حال جنگ هستند و این دو مخالف انسان را عذاب میدهد. در عذاب است یعنی راحت نمی گذارند. عقل حقیقت جو میخواهد او را بکشد بطرف حقیقت جوئی ولیکن آن جسم مادی میخواهد او را بطرف مخالف که مادی گرائیست بکشد. شما اگر عقل حقیقت جو با جسم مادی گرایتان نمی جنگیدند خیلی آرامش داشتید. کل نا آرامیهای شما برای اینست که این دو تا دارند با هم میجنگند و بیشتر و بیشتر در اشخاص آن جسم مادی گرا غالب میشود و میکشد انسانها را بطرف مادی گرائی. کمتر اشخاصی هستند که آن عقل حقیقت جوی آنها بر جسم مادی گرایشان پیروز شود و بتواند آو را کنترل بکند. عرفان این کار را میکند. عرفان کمک میکند که عقل حقیقت جو پیروز شود بر جسم مادی گرا.
1505 ویـن بشـرهـم زامتحان قسمت شـدند آدمـی شـکــلـنـد و سـه امّـت شـدند
حالا این انسان و یا بشر که گروه سوم هست , مولانا به سه دسته میکند. زامتحان یعنی از امتحانیکه در طول زندگی شان میدهند و خودشان را نشان میدهند. قسمت شدند یعنی تقسیم شدند و به سه قسمت تقسیم شدند. آنها بظاهر آدمی شکل هستند و همه شکل آدمند ولی سه امّت شدند. امّت یعنی گروه بزرگ. از یکی میپرسید که تو کی هستی؟ جواب میدهد که من بشر و یا انسان هستم. میگوئید این بشر ها سه نوع هستند تو کدام یکی از این سه نوع هستی؟ حالا این سه گروه ها چگونه هستند.
1506 یـک گُرومسـتـغرقِ مـطـلـق شـدند هـمچـو عـسـی با مَلَک ملحق شدند
مستغرق در اینجا یعنی غرق شدن در دریای معرفت الهی. مطلق یعنی بطور کامل. میگوید عیسی ههمه اش روح بود و همچو یعنی مثل آن عیسی که با ملائک بهم پیوند داده شده بود.
1507 نـقش آدم, لـیـک مـعـنـی جـبـر ئیل رَسـته ازخشـم و هوا و قـال وقـیـل
نقش یعنی شکل ظاهر. میگوید شکل ظاهرش مثل آدم است. این گروه اول. لیک یعنی اما. اما از نظر معنی مثل جبرئیل است. جبرئیل یک فرشته بود. او از نزدیکترین فرشتکان
بخداوند بود. اینجا منظورش آن جبرئیل نیست. جبرئیل در اینجا بطور مطلق یعنی فرشته. این گروه اول از سه گروه آدمها ظاهرشان کاملا مثل آدم است ولی از نظر معنی فرشته هستند. در مصراع دوم میگوید این دسته رها شده از خشم و از غضب, غضب غیر قابل کنترل. قال و قیل یعنی این کلامهای لفظی و چون و چرا ها و جدالهای لفظی که بیشتر در این مدارس علمیه انجام میگیرد و صداهایشان را بلند میکنند و قیل و قال میکنند و کتاب را تو سر هم میزنند و هیچ کدام آنها درست نمیگویند. این را میگویند قال و قیل. مولانا میگوید حال باید نه قال. این گروه انسانها از خشم رها شدند
1508 از ریاضـت رسـته وز زهـد و جهاد گــویــیــا از آدمـی او خود نـــزاد
ریاضت در اصل یعنی تربیت اسب وحشی، ولی اینجا منظور تربیت نفس اماره است. نفس اماره ما یعنی خواهش دل ما مثل اسب وحشی است و میخواهد لگد بزند و بکوبد و خراب بکند, مال دیگری را بخورد و یا علف اسب دیگری را تصاحب کند. ولی کسانی هستند که این اسب وحشی را تربیت میکنند. البته کار آسانی نیست. این آدمهائی که در گروه اول هستند، یک همچون مشگلی را هم ندارند. زهد یعنی پارسائی و جهاد یعنی پیکار با هوا و حوس. انسان در این دسته از تربیت نفس خودش رها شده و هوا و حوسی در وجودش نیست که با آن جدال بکند و بالا تر از زهد و زاهد است. زهد و زاهد برای اینست که غرفه های بهشت را بخرد. این آدم اصلا بالا تر از اینها نگاه میکند. این آدم از سه گروه آدمها اصلا مثل فرشته است و مثل اینکه, گویا اصلا از آدم زائیده نشده. این آدمها خیلی کم پیدا میشوند که بشکل آدم هستند و مثل اینکه از آدم زائیده نشده باشند.
1509 قسـم دیـگـر بـا خران مـلحـق شـدند خَشـم محض وشـهـوت مطـلق شدند
ملحق شده یعنی پیوسته شده. کلمه محض بمعنی کامل است. این گروه دوم از آدمیان سراپای وجودشان خشم کامل فرا گرفته و تمام وجودشان شهوت مطلق است. یک کلمه نمیشود با آنها حرف زد. تا حرف بزنی سر و صدایشان بلند میشود. تقصیر ندارند و اصلا خشم در همه وجودشان هست. کوچکترین چیزی مخالف مرادشان انجام بگیرد تمام دنیا را روی سرشان میگذارند.بیشتر از همه خودشان را نا راحت میکنند. اینها فقط خشم و شهوت دارند.
1510 وصفِ جـبـریلی درایشان بود رفت تنگ بود آن خانه وآن وصف زفت
وصف جبریلی در اصل وصف جبرئیلی است. گفته شد که جبرئیلی یعنی فرشتگی. میگوید وصف فرشتگی از اول و زمان زائیده شدن در آنها بود. ولی رفت. حالا چرا رفت؟ در مصراع دوم میگوید آن خانه تنگ بود. این خانه منظور خانه وجود انسان هست. زفت یعنی خیلی عظیم و بزرگ. وصف فرشتگی خیلی عظیم و بزرگ است و چنین چیزی در جای تنگ و کوچک نمیگنجد و می گزارد و میرود. در نظر بیاورید که یک شتر را یکی دعوت کند که بیاید بمنزلش. در منازل برای داخل شدن شتر ساخته نشده و شتر اصلا نمیتواند داخل منزل شود. مگر اینکه در خانه را خراب کنند.
1511 مرده گردد شخص کوبی جان شود خـر شود چون جـان او بـی آن شود
کو یعنی که او. جان در هردو مصراع یعنی روح معنوی و کمال طلب. در مصراع دوم خر منظور حیوان چهار پاست. کلمه آن یک کیفیتیست که قابل توصیف نیست و کیفیتی است که یکی باید بآن برسد تا بتواند وصف آن را دریابد. این را در ادب فارسی گاه گاه شعرا بکار می برند. حافظ میگوید: بنده طلعت او باش که آنی دارد. این آن ضمیر اشاره بدور و نزدیک نیست. یک کلمه غیر قابل توصیف است. مردم به مجنون گفتند که زشت تر از لیلی کسی پیدا نمیشود, چه شد که تو عاشقش شدی؟. تو که از اول دیوانه نبودی و حالا مجنون و دیوانه شدی. گفت چیزی من در او می بینم که شما نمی بینید. مجنون داشت این آن را در او میدید.
انسانیکه روح کمال طلبی نداشته باشد, براستی مرده است. هر کس هم که روحش فاقد این معنویت باشد حیوان است. این کلمه آن در اینجا یعنی معنویّت. زنده بودن انسان بحیات قلبی, درونی, باطنی و روحی بستگی دارد نه به این حیات جسمانی. کسیکه حیات واقعیش بستگی بآن روح (معنوی طلب) دارد میگویند این آدم حیات پاک دارد. زنده بودن انسان به حیات روحی بستگی دارد و نه حیات مادی و جسمی.
1512 زانـکه جانـی,کآن ندارد هست پست این سخن حق است و صوفی گفته است
زانکه یعنی زیرا که. جانی یعنی روحی. کان ندارد یعنی که آن ندارد و اینجا آن منظور معنویت است. از اینکه و یا زیرا که یک کسی روح معنویت ندارد خیلی پست هست. در مصراع دوم میگوید این سخن درست و راست است و این حرف را صوفی گفته است. صوفی از کلمه صفا و از پاک دلیست. این سخن درست است و آن را پاکدلان که دارای درون نورانی و روشن است گفته اند.
1513 او ز حیوانهـا فـزون تَـر جــان کند در جـهـان, بــاریــک کــاریـها کـنـد
آن کسیکه روحش این آن را ندارد یعنی معنویت را ندارد, از حیوانها بیشتر زحمت میکشد و از حیوانات پست تر هم هست. در مصراع دوم باریک بینیها یعنی ظریف کاریها و کارهای خیلی دقیق میکند ولی عاری از معنویت. از نظر تقسیم بندی مثل یک حیوان است. این آن یعنی آن معرفت درش نیست. زیبا ترین چیز ها را میسازد و بهترین نقشه ها را میکشد ولی معرفت در او نیست.
1515 جــامه هــای زرکشــی را بـافــتـن دُرّهـــا از قـــعــــر دریـــا یـــافــتــن
زر کشی یعنی پارچه هائی که برای تهیه لباس میخواهند تهیه کنند, رشته های طلا در آن بکار ببرند. این کار بسیار پر زحمت و بسیار ظریفیست. این آدم میرود و از این پارچه های زر کشی میبافد و یا میرود از قعر دریاها درّ و مروارید بیرون میاورد و این هم یک کار ظریف و مشگلیست. او همه این کار های ظریف را میکند ولی متأ سفانه او تهی از معنویت است.
1517 کـه تـعــلـق بـا هــمـیـن دنیاسـتـش ره بـهــفــتــم آســمـان بــر نــیســتش
دنیاستش یعنی دنیا هستش. ره بهفتم کنایه از عالم معنی است. بر نیستش یعنی برای او راهی نیست. این باریک کاریها که مولانا گفت بسیار پر زحمت است خوب هم هست ولی معنویت نمیدهد. برای اینکه همه این کارها دنیائی و متعلق به این دنیاست. نمایشهای دنیائیست. آن لباس زر بفت را بپوشیم و برویم در چنان مجلسی و فخر بفروشیم. و یا آن مرواریدها را بسر و کول خودمان آویزان کنیم و برویم در مجالس و نمایش بدهیم که ببینید شما ها ندارید ولی من دارم. اینها هیچ کدام راهی بسوی معنویت برای شما باز نمیکند.
1518 ایـن همـه, عــلــمِ بـنـای آخُرســت کـه عــمــادِ بـودِ گــاو و اشتـر اسـت
اینها همه علمی هست که مثل اینکه یک حیوانی داردآخُر خودش را میسازد. عماد بمعنی ستون. بودِ یعنی بودن و بقای. میگوید همه اینها برای این هست که خودش باقی بماند و اینها ستون و عمادی هست برای وجود و بقای گاو و شترصفتان که سقف زندگی آنها فرو نریزد.
1519 بـهـر اسـتـقـبـایِ حیوان چـنـد روز نـام آن کـردنـد این گـیـجــان, رموز
استبقا یعنی طلب بقا کردن. میگوید این گیجان ره گم کرده برای ماندگار شدن چند روزه آدمیان, آدمیان دنیا پرست آن قونون و رسوم دنیوی را وضع کردند اما اسمش را اسرارمحیط اصلی زندگی گذاشتند. اینها گیج هستند, اینها اسرار محیط زندگی نیست و اصلا اینها هیچکدام رمز نیست. اینها فقط یک وسیله هائی هست برای بقا و هیچ معرفتی ندارند. ان چیزیکه معرفت میدهد علم راه بردن بحقیقت است. حقیقت جوئی است.
1520 عـلـم راه حــق و عــلــم مـنـزلش صــاحـب دل دانــد آنــرا بـــا دلــش
حالا این علم حقیقت جوئی را چه کسی میداند. این علم حقیقت جو مراحلی دارد و یکی که میخواهد حقیقت جو شود که دفعتا حقیقت جو نمیشود. او باید منزل بمنزل و مرحله بمرحله طی کند. حالا کسیکه دارای دل پاک باشد و بخواهد بدنبال حقیقت برود، این مرحله ها را میداند. مراحلی که انسانهای کامل می پیمایند تا بحقیقت برسند آنها میدانند.
1521 پس دراین ترکیب,حـیـوانِ لطیف آفـــریـــد و کــرد بـا دانش الــــیــف
ترکیب بر میگردد به آن سخنانیکه از اول گفته بود که انسان ترکیبیست از عقل و شهوت. در این ترکیب یعنی ترکیب حیوانیت و شهوت با عقل. خداوند ترکیب لطیفی هست که آفریده. و با دانش این انسان را مأنوس کرد. الیف یعنی الفت داد. این انسانیکه نیمی از آن فرشته هست و نیم دیگر چهار پا, یعنی هم عقل دارد و هم شهوت دارد خداوند آفریده و بصورت لطیفی هم آفریده, او را با علم و دانش مأنوس کرده و از بهم آمیختن عقل و شهوت آن را ساخته و این انسانیست که باو میگویند حیوان ناطق. فرق ظاهریش با حیوانات اینکه حیوانات حرف نمیزنند و او نطق دارد و حرف میزند. جنبه حیوانیتش بجاست منتها حیوان ناطق است. وقتی که میخواهد نطق کند و یا حرف بزند آنوقت بعقلش مراجعه میکند. پس باید آن عقلی که حیوانات دیگر ندارند داشته باشد که بکمک آن عقل بتواند حرفهایش را بزند. و بدیگران بفهماند و ارتباط بر قرار کند.
1522 نــام کَـا لا نَـعـام کـرد آن قوم را زآنـکه نسـبـت کـو بــیَـقظَــه نَـوم را
خداوند کسانی را که مانند چهار پایان هستند گفت اینها مثل چهار پایان هستند. اَنعام یعنی چهار پایان و کَالا نعام یعنی مانند چهار پایان. خداوند این را بکار برده. یعنی آنها فقط شهوت و خشم دارند.در مصراع دوم زانکه یعنی زیرا که. هیچ نسبتی بین خواب و بیداری نیست. یَقظَ یعنی بیداری و نَوم یعنی خواب. خواب با بیداری هیچ نسبتی ندارد و دو چیز مختلف اند. انسانهائیکه مثل حیوان هستند با انسانهائیکه اصلا شبیه حیوان نیستند و مثل فرشته هستند هیچ نسبتی با هم دیگر ندارند و خیلی با هم فاصله دارند. همان فاصله ایکه بین خواب و بیداریست.
1523 روح حـیـوانـی نـدارد غـیـرِ نَوم حسـهـــای مــنــعــکس دارنـــد قــوم
نَوم در بیت بالا داشتیم یعنی خواب و در اینجا یعنی خواب غفلت. منعکس یعنی بر عکس. این قوم و گروه بزرگی که در این دنیا پیدا میشوند که اینها فقط خشم و شهوت دارند, اینها روحشان روح حیوانی است. اینها انسان هستند و مثل بقیه روح هم دارند ولی روحشان اسمش روح حیوانی است. روح حیوانی یکی از خصوصیّاتش اینست که همیشه در خواب غفلت و یا در نَوم است. این گروه فقط خشم و شهوت دارند و فقط طابع حس خودشان هستند این پنج حسی که ما داریم, حیوانات هم همین پنج حس را دارند. آنها هم طابع حس خودشان هستند, حالا ما هم اگر فقط طابع حِسممان باشیم پس ما هم حیوان هستیم و با دیگر حیوانات فرقی نداریم.
1525 هـمچوحسِّ آنکه خواب او را ربود چون شـد او بـیـدار عکسـیّـت نمود
همه در شبها میخوابند و خواب هم می بینند. حالا شما فکر کنید که در خواب دیده اید که یک گنجی پیدا کرده اید و این گنج پر از خمره های پُر از طلا ست و چقدر خوشحال شده اید. انقدر خوشحال شده اید که در خواب شروع میکنید به نقشه کشیدن برای نحوه خرج کردن این طلاها که چنین و چنان میکنم ولی از هیجان یکمرتبه از خواب بیدار میشوید و میبینید که نه شما همان آدمی هستید که بوده اید و باید بروید بدنبال کار و دوندگی و زحمت کشیدن برای پول در آوردن. آنچه شما در خواب دیده اید, این را میگویند عکسیّت. مثلی معروف هست که میگوید شتر پنبه دانه را خیلی دوست دارد و:
شتر در خواب بیند پنبه دانه گهی لپ لپ خورد گه دانه دانه.
کسانیکه طابع حسهای پنجگانه شان هستند و عقل ندارند و فقط طابع خشم و شهوتشان هستند, اینها برداشتشان از دنیا و از زندگی همه اش عکس است. جالب اینست که اینگونه آدمها که همه چیزشان عکسی هست وقتی در مجلسی می نشینند چنان محکم حرف میزنند و چنان حکم صادر میکنند با قاطعیت, همین طور است که من میگویم و لا غیر. من فلان کردم و بهمان کردم و اطلاع دارم و اینکه من میگویم صد در صد درست است.
1531 مـاند یـک قسـم دیگر اندر جـهــاد نـیـم حـیـوان, نـیـم حَیِّ بــا رَشـــاد
از این انسانها سه گروهی, یک دسته هم هستند که از گروه سوم هستند که اینها در جهاد هستند. جهاد یعنی جنگ و ستیز که در درون آنهاست. نیم حیوان یعنی نیم بدنشان حالت حیوانیت دارد و نیم دیگر حی با رَشاد.حی با رَشاد یعنی زنده ارشاد شده و هدایت شده.
1532 روز و شـب درجنگ واندرکَشمکش کرده چـا لـیش آخِرَش بـا اولـش
تمام عمرش پیکار و جنگ است. مرتب میخواهد آدم خوب باشد, نه باید آن کا را بکنم نه اینهم خوب نیست چون یک عده بدشان میاید پس باید چکار کنم؟. مرتب با خودش در جدال اینست که از صبح تا شب چه بکند. آخر هم اگر کاری کرد با خود میگوید عجب اشتباهی کردم و نباید این کار را بکنم. همین طور با خودش جدال دارد مثلا با خود میگوید اگر فلانی را ببخشم آخر فکرش من را بیشتر اذیت میکند. باو میگوئی فلانی این کینه را از دلت بیرون کن و دلت را پاک کن. میگوید اگر ببخشم آنوقت بد تر اذیتم میکند. خوب نبخشش و با او تا ابد قعر باش. ولی نیم دیگر باو میگوید نه بابا ببخش زیرا در بخشش لذتیست که در انتقام نیست. خدا هم می بخشد، تو هم بنده هایش را ببخش. انوقت ان نیمه حی مایشاو دارد او را بطرف خودش میکشد یعنی آن زنده ارشاد شده دارد او را میکشد. این جنگ و ستیز همیشه هست و کار مشگلی هم هست که آن را از خودمان دور کنیم ولی باید تلاش خودمان را بکنیم.