استاد محترم آقای دکتر پاکروان سعی کرده اند که اشعاری را از سراسرمثنوی معنوی که مربوط به موضوع جبر و اختیارمیشود جمع نموده تا ما قدری راحت تر و بهتر بتوانیم این بحث نسبتا پیچیده و مشکل را درک کنیم و لذا چون ابیات از محل های مختلف مثنوی انتخاب شده شماره آنها را در اول بیت ثبت ننموده اند. اینجانب با کوشش زیاد و صرف وقتی که بنظر بی پایان است چند بیت اول این مبحث را پیدا نموده و در بحثها مندرج نمودم و حالا به تفسیر بحث جبر و اختیار می پردازیم.
تفسیر :
در این قسمت مولانا بجای شعر های مثنوی مولوی, بحثی را شروع میکند بسیار اساسی و مهم در فلسفه و حکمت که برای درک آن باید توجه خاص کرد و آن توضیح مسئله جبر و اختیار است که مورد سؤال و پرسش همگان هست.
موضوع جبر و اختیار یک مسئله ایست که نه تنها مورد سؤال همگان هست بلکه یک مسئله ایست که صحبت در باره آن فراوان است و مقالات زیادی در باره اش نوشته شده که بسیار طولانیست ولی در اینجا مختصری که سعی خواهد شد بصورت ساده ای بنظر خوانندگان برسد مرور میکنیم و امیدوارم برای شما سودمند واقع گردد. ولی باید متذکر شد که اینگونه مسائل را نمیشود تا حد معینی سطح صحبت را پائین کشید زیرا در سطح پائینی از حد معمول, دیگر مفاهیم خودش را از دست میدهد.
دسته ای که جبری هستند میگویند که انسان در باره آنچه که میکند, هیچ قدرت و اختیاری از خودش ندارد و درست مثل سنگ و یاچوبی میماند که یک دستی آن را بحرکت در میاورد. اما مولانا بشر را نه مطلقا مجبور میداند و نه یکسره مختار. پس نظر مولانا چیست؟ اعتقاد مولانا اینست که اراده پرورگار با چنان قدرتی اعمال نفوذ میکند و این کارش برای بشر عملی میشود که هیچ مانعی نمیتواند در برابر نفوذ او ایستادگی و پایداری کند و این را میگویند جباری خداوند. بهمین دلیل یکی از نامهای خداوند جبّار است. این جباری با جبر فرق میکند. ممکن است در بعضی از نوشته ها بخوانید که خداوند جباراست وجباری دارد و آنوقت با جبر اشتباه کنید. خود مولانا میگوید:( این نه جبر, معنی جباریست) جباری یعنی قدرت مطلقه و کامله خداوند که مسلط است بر تمام آفریده های خودش. این را میگویند جباری. سلطه و سلطنتی که بر همه آفریده های خودش دارد آن جباری است و نه جبر. اما این جباری خداوند باعث نمیشود که بنده در هر کاری که میکند خودش را یکسره آزاد و مختار و فعال مایشاء بداند و هر عملی را که میخواهد انجام بدهد. مولانا معتقد است که خداوند اختیار به بشر عطا فرموده با مسئولیت و این در کنار قدرت مطلقه خداوند است و اختیار بشر در کنار قدرت مطلقه خداوند است. این اختیاریست که خداوند به بنده هایش داده و این بنده را عقل و هوش هم داده که بیاندیشد و آنچه را که از نظر او درست تشخیص داده میشود عمل کند. مثل اینست که یک استاد نقاش از یک پروانه یک شکلی بکشد و این را بشاگردش بدهد و تعدادی مداد رنگی هم باو بدهد و بگوید این طرحی را که من کشیده ام رنگ بکن. حالا این شاگرد آزاد هست که هرجوری صلاح بداند این نقاشی را رنگ بکند چون باندازه کافی رنگهای مختلف در اختیارش هست اما آزاد نیست که از حدود این شکلی که استادش کشیده خارج شود یعنی نمیتواند از خطی که استادش در اطراف آن شکل کشیده خارج بشود. آن خطی که کشیده شده بمنظله قدرت مطلقه خداوند است و آن آزادیی که باو داده بمنظله این اختیار است که به بشرش داده است.
مولانا در چند جای مثنوی این اختیار را روشن میکند. میگوید اگر که تو برای انجام عمل زشت اختیار نداشته باشی, پس چرا وقتیکه آن عمل زشت را انجام میدهی شرمگین میشوی؟ و چرا وقتیکه یک عمل زشت را انجام میدهی پشیمانی و ندامت و افسوس بعدا بتو دست میدهد و احساس شرمساری از این کار بدی که کرده ای میکنی؟ چون خودت میدانیکه این کاری را که کردی درست نبوده و تو کرده ای. یک وقتی هست که یک کار بد و نادرستی را یکی ندانسته انجام میدهد, این مطرح نیست. وقتی هست که دانسته یک کار بدی را انجام میدهی و چرا وقتی این کار را انجام میدهی بعد از آن پشیمان میشوی. مثلا وقتی یکی عمداً و دانسته دروغ میگوید. وقتیکه دروغ میگوید آن نیروی وجدانی که در درون بدنش هست و در بدن همه هم هست و این نیروی تشخیص دهنده زشتی از نیکوئی و بدی از خوبیست و این وجدان راحتش نمیگذارد که تو دروغ گفتی و شهادت دروغ دادی و یا بدوستت دروغ گفتی که این زیانها برای دوستت بوجود آمد و یا حتی برای جامعه پیدا شد. مولانا میگوید این دلیل بر اختیاریست که تو داشتی که میتوانستی که دروغ بگوئی و یا نگوئی ولی تو عمداً این دروغ را گفته ای یعنی سوء استفاده کرده ای از این دروغ خودت. گفته خود مولانا در دفتر اول بیت 619 اینست که:
گر نبودی اختیار این شرم چیست این دریغ و خجلت و آزرم چیست
برای اینست که تو این اختیار را داشتی و میتوانستی که این دروغ را نگوئی ولی تو گفتی. وقتیکه در یک کلاس, استاد در شاگردش سستی و کوتاهی را می بیند و او را تنبیه میکند, این شاگرد عمداً کوتاهی کرده و دانسته آن کاری را که باید میکرده نکرده است بنا بر این مورد تنبیه یا مورد سرزنش معلمش قرار میگیرد. میگوئیم این شاگرد از اختیاری که داشته سوء استفاده کرده است. جباری خداوند و آن قدرت مطلقه اودر کنار اختیاریکه به بشر داده برای اینست که بشر خودش را یکسره و همیشه خودش را فعال مایشاه تصور نکند. فعال مایشا یعنی بکند آنچه را که میخواهد. برای اینکه چنین تصوری را بنده اش نکند, خداوند آن قدرت مطلقه خودش را در کنار این اختیاری که به بنده اش داده نگه داشته و هر موقع که بخواهد آن اختیار را ازش میگیرد و آن اختیار که از بنده اش گرفته میشود ما اسمش را قضا گذاشته ایم و آنوقت قضا و قدر پیش میاید و دیگر آن اختیار از بشر صلب میشود. این باین خاطراست که این بنده بداند که هرکاری دلش میخواهد نمیتواند که انجام بدهد. میگوید اگر اختیار نداشتی چرا قبل از شروع بکارتدبیر بکار میبردی و با خود برانداز میکردی که کار را از کجا شروع بکنم و از چه طریق پیش میبرم و غیرو. این نقشه ای که میکشی و طرحی را که در نظر میگیری برای اینست که اختیار داری. اگر اختیار نداشتی که طرح و نقشه ای لازم نبود, آنوقت هرچه میکردی مجبور بودی و فکر کردن هم لازم نداشت. بنابراین وقتی میخواهی کاری را بکنی, در شروع آن کار تصمیم میگیری که این کار را بکنم و یا نکنم. بنابر این تردیدی پیدا میکنی و این تردیدی که پیدا کردی دلیل بر اختیار توست حالا مولانا در دفتر ششم و بیت 409 میگوید.
این که گوئی این کنم یا آن کنم خود دلیل اختیار است ای سنم
مولانا میگوید حقیقت اینست که تو هر کاری را که دوست داری و میل داری که بکنی قدرت خودت را آشکارا می بینی و میگوئی اختیاردارم. هرکاری را که دوست نداری بکنی و نمیخواهی بکنی این را میاندازی بگردن خداوند و میگوئی که این جبر است و من مجبورم, نمیتوانم بکنم و .بمن اراده انجام این کار را نداده است. میگوید این بهانه ها پذیرفتنی نیست باز مولانا دردفتر اول بیت شماره635 میگوید
در هرآنکاری که میلت استت بدآن قدرت خود را هر آن بینی عیان
اختیار خودت را میبینی چون میل داری بکنی.و در بیت بعدی بشماره 636 میفرماید:
در هر آنکاری که میلت نیست و خواست اندر آن جبری شدی کین از خداست
میگوید این گونه حتی از نظر علمی و از نظر انسانی پذیرفته نیست. اگر انسان قادر بر عمل خودش نباشد در هیچ موردی نباید قادر باشد و اگر قادر هست در همه موارد باید قادر باشد. اگر اختیار ندارد در هیچ موردی نباید قادر باشد. نمیتوانیم بگوئیم که در بعضی از موارد اختیار دارد و در بعضی از موارد اختیار ندارد. وقتیکه مولانا میگوید اختیار دارد با مسؤلیت, برای انجام هرکاری. اگر که این اختیار بدون مسؤلیت بود پاداش و کیفری وجود نداشت. گفته میشود که “اگر که این کار را بکنی پاداش نیکش را خداوند میدهد” و هم چنین “اگراین کار زشت را بکنی کیفر و مجازاتش را خداوند میدهد”. این پاداش و کیفر برای چیست؟ این پاداش و کیفر برای اینست که اختیار داده, مسؤلیت هم بتو داده تو مختار هسنی که بکنی و یا نکنی. حالا اگر کار خوب کردی ممکن است که پاداشش را ببینی و یا اگر کار بد کردی, مجازات و کیفرش را ببینی و تو نباید هرکاری را که میخواهی بکنی, وانمود بکنی که خدا این اختیار را بمن نداده نه اینطور نیست.
مولانا میگوید وقتی انسان بیمار میشود, هنگامیکه بیماریش شدت پیدا میکند, اگر که این بیماری خواسته باشد به مرگ او ختم بشود و بهبودی پیدا نکند, در آن لحظه های آخر آن زشتیِ کارهائیکه کرده میاید جلو چشمش. آن همه کارهایش مثل یک فیلم سینمائی بجلو ذهنش میاید و از زوایای روحش از نهان خانه ضمیرش بیرون میاید و جلوی او آشکار میشود. آنوقت سخت پشیمان میشود و خودش را سر زنش میکند ولی حالا دیگر گذشته و با خود میگوید اگر که من یک عمر دوباره میداشتم دوباره این کار را نمیکردم. همه اینها دلیل اینست که اختیار داشتی و از اختیارت خودت سؤ استفاده کردی. در همان دفتر اول و بیت624 میگوید
آن زمان که میشوی بیمار تو میکنی از جرم استسفارِ تو
استسفار یعنی عذر خواهی و پوزش طلبی. و در بیت بعد از آن
مینماید بـر تو ز شــتیِ گـنـه میکنی نیّت که باز آیم بره
اگر که من میتوانستم عمر بیشتری میداشتم آنوقت میتوانستم براه درست بر میگشتم
عهد و پیمان میکنی که بعد از این جز که طاعت نبودم کاری جزاین
ولی در لحظات آخر دیگه فایده ای ندارد, تو عهد و پیمان میکنی که اگر من از این بیماری نجات پیدا کردم و عمر دوباره داشتم فقط چیزی را که میگزینم نیکوئیست. چند دلیل هست که در سراسر مثنوی برای این اختیار بیان میکند و سعی خواهد شد که یکی یکی آنها را در اینجا بحث میکنیم. یکی همین که ذکرشد و دلیل وجدانیست که همه انسانها دارند, منتهی بعضی وجدانشان را پوشیده نگه میدارند و بعضی دیگر خیر. وقتی یک کسی کس دیگری را میکشد تا آخر عمر وجدانش او را نا راحت میکند و آزادش نمیگذارد, ممکن است که قانون متوجه نشود و ممکن است که او را پی گیری نکند ولی نیروئی بنام وجدان که تشخیص دهنده خوب و بد در درون است و این نیرو با انسان متولد میشود آن شخص را آرام نمیگذارد. این خودش دلیل بر اختیار است که تو از این اختیارت سؤ استفاده کرده ای و داری حس میکنی. بیت بعدی آخرین بیتی هست که نویسنده شماره آن را در دفتر پنجم بشماره 2967 ذکر نموده
اختیاری هست ما را در جهان حس را منکر نتانی شد عیان
نتانی یعنی نمیتوانی. تو داری حس میکنی که سؤاستفاده کرده ای, منکر حس نمیتوانی شد
اختیار خود ببین جـبـری مشـو ره رها کردی بره آ کج مرو
حالا از این ببعد براه بیا. دلیل دوم که قبلاً اشاره شد دلیل تردید است
در تردد مانده ای اندر دو کار این تــردد کــی بُـوَد بی اخـتـیـار
این کنم یا آن کنم خود کی شود چون که دست و پای او بسته بود
تو دارای اختیار بودی که به شک افتاده ای که آیا از این راه بروم و یا از راه دیگر و یا ای کاش این کار را نمیکردم و آن کار را میکردم. در بیت بعدی میگوید اگر کسی دست و پایش بسته باشد او دیگر این بکنم و یا آن کنم ندارد و هرچه که هست همین است و هرچه که مجبور هست میکند. وقتیکه دست و پایت آزاد است آنوقت میتوانی این راه را بروی و یا نروی و یا این کار را بکنی و یا نکنی پس این دلیل بر اختیار است.
پس تــردد را بـبـایــد قـدرتـی ور نه آن خنده بود بر سبلتی
سبلت یعنی سبیل. اگر نه، تو داری بر سبیل خودت میخندی. یعنی داری خودت را مسخره میکنی. اختیار داری و تردید هم نداشتی میگوئی اختیار نداشتم در واقع تو داری بر سبیل خودت میخندی.
یک دلیل دیگرش اینست که آدم هرگز در کارهای غیر ممکن تردید نمیکند. مثلا آیا من بپرم بروم به هوا. هیچوقت تردید نمیکند و میگوید این غیر ممکن است و جوابش منفیست. و یا میتوانم روی آب دریا راه بروم؟ نه نمیتوانم. اینجا جای تردید نیست و تردید روی چیزها و کارهائی هست که میتواند انجام بدهد.
سنگ را هرگز نگوید کس بـیـا وز کو لوخی کس کجا جوید وفا
آدمی را کس کجـا گـویـد بــپــر یا بـیـا ای کور در من برنـگــر
معنی دو بیت فوق کاملا روشن است که هیچکس بسنگ نمیگوید که نزد من بیا و یا هیچ کس از سنگ و کلوخ انتظار وفا داری ندارد و هم چنین هیچکس بکَسی نمیگوید که پروازکن و یا بکوری بگوید که بیا و من را ببین. هیچ کس در مثالهای فوق تردیدی ندارد و نمیکند. تردید در جاهائی انجام میگیرد که اختیار وجود دارد.
اختیار اندر درونت ساکن است تا ندید او یوسفی کس را نَخَست
این بیت در رابطه با داستان یوسف و ذلیخاست که وقتی ذلیخا عاشف یوسف شد و آن یوسف غلامِ عزیز مصر شوهر ذلیخا بود و سر زنشش میکردند که تو چرا عاشق غلام خودت شده ای او مجلسی آراست و عده ای از سر زنش کنندگان را دعوت کرد و همه دور تادور مجلس نشسته بودند و او یوسف را پشت پرده پنهان کرد و بدست هر کسی یک تورنج و چاغو داد و گفت این تورنج را پوست بکنید و در حالی که همه مشغول پوست کندن بودند ذلیخا اشاره کرد به یوسف که حالا بیا بیرون از پرده و در میان مجلس. وقتیکه آمد بیرون و همه مهمانها روی زیبای یوسف را دیدند دیگر فراموش کردند که دارند تورنج پوست میکنند و دستهای خودشان را بریدند و این اختیار از دستشان رفت و بجای تورنج دست خودشان را زخم کردند. ولی وقتیکه اختیار داشتند هیچوقت دستشان را نمی بریدند.
یک مثال دیگر که خیلی آشکار است حرکت دست است که یکی قلم بدست گرفته و در حال نوشتن چیزی هست و یکی هم بیماری رعش دست دارد و دستش میلرزد. هردو دستها دارند حرکت میکنند, یکی دارد چیز می نویسد و یکی دارد میلرزد. کسیکه در حال نوشتن است, اگر اشتباه بنویسد وجدان او دارد او را سرزنش میکند که چرا این اشتباه را نوشتی ولی آن کسیکه رعشه دارد هیچوقت خودش را سرزنش نمیکند. برای اینکه تکان خوردن دست او از اختیارش خارج است و آن که دارد نویسندگی میکند اختیارش در دستش هست که این را بنویسد و یا ننویسد.
زین پشیمانی که لرزانـیـدیش چون پشیمان نیست مرد مُرتعش
تو باین دلیل پشیمان هستی که قلمت را درست روی کاغذ نلرزانیدی و نوشته ات اشتباه شد ولی آن کسیکه دستش رعشه دارد هیچ وقت پشیمان نیست چون اختیاری ندارد.
مفهوم دیگرش امر و نهی است و وعده و وعید است. امر و نهی عکس یکدیگر هستند و امر یعنی بکن و نهی یعنی نکن. در همه کتابهای آسمانی این امر و نهی آمده که این کار را بکنید و این کار را نکنید و بعد وعده و وعید آمده که اگر این کار را کردید بشما وعده داده میشود که فلان پاداش را میگیرید و اگرآن کار دیگر را بکنید بشما وعده داده میشود که کیفر خواهید دید. میگوید برای چه منظور در این کتابهای آسمانی این امر و نهی ها و این بکن نکن ها آمده. اگر خداوند بنده اش را مجبور آفریده بود و هیچ اختیاری نداده بود دیگر هیچ امر ونهی برای او لازم نبود. بنده خدا میگوید ای خدا تو من را اینطوری آفریده ای و لذا من نمیتوانم کار دیگری غیر از این انجام بدهم. همین که امر و نهی آمده این خود دلیل است که خداوند اختیارهم داده است. حالا اگر از کتابهای آسمانی بگذریم, ما انسانها هم بیکدیگر امر و نهی میکنیم, بفرزندانمان و بدوستانمان مخصوصا بکارمند زیر دستمان میگوئیم این کار را نکن و اینکار را بکن. اگر فرزندمان و یا هرکسیکه بانها امر و نهی میکنیم مجبور بود و تحت اجبار بود و جبر بود که کاری را انجام بدهد که دیگر امر و نهی ما لازم نبود و شخص مقابل بیشتر از یک راه نداشت و آن وظیفه مشخص شده و معلوم او بود. خیلی بیجا و بی معنی و زشت است که بگوئیم بشر مجبور است و بعد باو امر و نهی هم بکنیم.
مثل دیگر اینکه اگر کسی کار زشتی کرد چرا باو خشم میگیرید چرا عصبانی میشوید اگر مجبور بود جز این کاری نمیتوانست بکند و فقط یک راه داشت آنهم همین که کرد. علت عصبانیت و خشم شما اینست که او میتوانست این کار زشت را نکند ولی کرد.
امر و نهی و خشم و تشریف و عطیب نیست جز مختار را ای پاک دل
عطیب از کلمه عطاب است و پاک دل یعنی ای بزرگوار و ای جوانمرد. وقتیکه امر هست, نهی هست, خشم هست تشریف یعنی بزرگداشتن و شرف دادن بکسی, و عطاب کردن باشد اینها همگی ضد مختاریست.
چرا انسانها از حرفهای دیگران گله گذاری میکنند و حتی خشم میگیرند و عصبانی میشوند. این اگرمجبور بود بجز اینکه گفت نمیتوانست بگوید. حالا که بجز این نمیتوانست بگوید چرا انسانها عصبانی میشوند. مولانا میگوید این گونه افراد که دیگران را خشم گین میکنند, اینها در حقیقت مختار بوده اند و در حالت اجبار اینگونه کارها را نکرده اند و لذا دیگران از دست آنها خشمگین میشوند. اما افراد هیچوقت از کلوخ و سنگ خشمگین و عصبانی نمیشوند.
مولانا داستانی دارد در دفترپنجم که میگوید یک شخصی در باغی رفت برای دزدیدن میوه و ببالای درخت رفت و مشغول میوه چیدن بود یک خورده میخورد و یک خورده داخل کیسه ای که با خود آورده بود میکرد و در این اثنا صاحب باغ رسید و او را دید و گفت ای مرد شرم نداری که مال مردم را اینجور میبری؟ گفت مال از خداست و دست هم از خداست. من آلت فعل خدا هستیم و هرکاریکه خدا گفته همان کار را میکنیم دست را او داده و میوه را هم او داده. صاحب باغ به باغبانش گفت برو طناب بیاور و این دزد را بپائین بیاور و او را بتنه درخت طناب پیچ کن. باعبان طبق دستور صاحب باغ این دزد را بپائین آورد و بتنه درخت طناب پیچ کرد. صاحب باغ گفت با چوب دستی او را کتک بزن. باغبان هم شروع کرد بکتک زدن. دزد خطاب به صاحب باغ گفت ای مرد مگر تو شرم نداری که بنده خدا را اینگونه کتک میزنی و از خدا نمیترسی؟ صاحب باغ گفت که دست از خداست و چوب هم از خداست. یک خورده که کتک خورد گفت دیگر مزن که توبه کردم و از جبری بودن بیرون آمدم.
گفت توبه کردم از جبر ای عیار اختیارست, اختیارست اختیار
عیار همان عیّار ست که مولانا برای جور کردن قافیه شعری تشدید آن را برداشته و یعنی ای جوانمرد و یا ای بزرگوار. معمولا این اختیارست اختیارست اختیار را بیشتر مردم حفظ هستند و بکار هم میبرند ولی نمیدانند که از کجا آمده. آیا تو باید آن کتک را بخوری و باید تنبیه بشوی تا قبول کنی که اختیار هست؟ البته که جواب منفیست. حالا تا آن تنبیه نشده ای با اندیشه ای که خداوند داده بیاندیش و فکر کن. این همه راهنمایان اعم از پیامبران, بزرگواران, انسانهای کامل, اندیشمندان و دانشوران آمده اند و راه را نشان داده اند که این راه درست است و آن راه غلط است و تو راه غلط را انتخاب کرده ای در صورتیکه میتوانستی راه درست را انتخاب کنی. حالا اگر مدعی هستی که راه درست را انتخاب کرده ای؛ بسیار خوب پس حالا پاداشش را هم خواهی گرفت که در اینجا کتک خوردن بود. همین که مولانا میگوید یکی که اهل جبر است و میگوید “کار من کار خداست” همین که میگوئی کار من کار خداست این کار من یعنی که تو اختیار داری, معنیش اینکه این کاری که من کردم؛ کار خداست پس تو داری میگوئی که این کار را کرده ام, پس چرا گردن خدا میاندازی. اگر میگفتی که این کار خداست باز یک چیزی ولی تو نگفتی که این کار خداست. این اختیار بشر مقهور و مغلوب اختیار مطلقه خداوند است. درست است که اختیار داده ولی در برابر اختیارمطلقی که خودش دارد, این اختیار ما عاجز وذبون و بیچاره است. آن اختیاری که خودش دارد اختیار مطلق است و اختیاریکه بما داده یک اختیار نسبیست که با اختیار او کاملا فرق دارد. مولانا میگوید انسان نباید به این اختیار نسبی و نیم بندیکه خداوند باو داده مغرور بشود. اگر اختیار بمن داده, بسیار خوب من اصلا طرفدار اختیار هستم, جبر چیه. حالا که طرفدار اختیار هستم هرکار دلم میخواهد میتوانم بکنم. این موضوع فعال ما یشا پیش میاید یعنی کننده هر چیزیکه بخواهد میکند. ولیکن مولانا میگوید که اینطور نیست و مغرور نشو. باید بدانی که “در پس پرده دل, دلبر خود رائی هست” و رای با او هست و اوست که دارد تو را نگاه میکند که این اختیاریکه بتو داده چگونه داری بکار میبری. این کارد را بدست تو داده که ازش استفاده کنی و چیزهائیکه باید ببری, ببری و پوست بکنی, غذائی که میخواهی بخوری تیکه تیکه بکنی, نه برای اینکه آدم بکشی با آن. تو دوگونه میتوانی ازش استفاده بکنی. در راه درست و نادرست.
بعد مولانا مسئله قضا و قدر را پیش میاورد و میگوید که چقدر کارهائی بوده و میخواستید بکنید و نشده و این چه اختیاریست که خداوند بمن داده؟ من طرفدار اختیار هستم و قبول هم کرده ام, اما چرا کارهای من نشده؟ این کار را خواستم بکنم نشد و آن کار را خواستم بکنم نشد؟ برای اینکه در پس پرده دل, دلبر خود رائی هست خیال نکن که تو هر کاری که میخواستی بکنی میتوانی بکنی.
اگر محوّل حال جهانیان نه قضاست چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست
محول یعنی تغیر دهنده. اگر که تغیر دهنده و از حالی بحال دیگر برنده, محول وجود ندارد چرا این کارهائی که میخواهیم بکنیم در رضای ما نیست یعنی یک کاری میخواهیم بکنیم ولی نمیشود؟ یک جور دیگری میشود و ما راضی نیستیم و چرا مطابق اختیار ما عمل نشد.
هزار نقش بر آرد زمانه و نَبُود یکی چنانکه که در آیینه تصوّر ماست
هزار نقش برای ما میاورد ولی آنجوریکه ما تصور میکردیم نیست. آن از خودش سؤال میکند که پس این چه اختیاریست. من شب نشسته ام و نقشه کشیده ام و نهوه اجرای کارم را فکر کردم وقتی صبح شد این کار را میکنم و آن کار را میکنم, بعد می بینم که هیچ کدام از این کارها که اینهمه روی آنها حساب و کتاب کردم عملی نمیشود. این تجربه ایست که هرکسی حد اقل یکبار در زندگی کرده که آن طرح ریزیهائی که خودش کرده, خودش نتوانسته که عمل کند. اینجا موضوع قدرت مطلق خدا یعنی اختیار مطلقه خدا جلو آمده و کنترل را بدست گرفته. اختیار ما نسبیست و اختیار او مطلقه است. اگر که مغرور نشدیم به اختیار نسبی خودمان و اگر سؤاستفاده نکردیم از این اختیار نسبی, قضا و قدری درکار نیست ولی اگر مغرور شدیم و سؤاستفاده کردیم آنوقت آن دلبر خود رائی که پشت پرده است پایش را جلو میگذارد. آنچه که تا بحال گفته شد در باره اندیشه های مولانا نسبت به جبر و اختیار بود. اما حافظ چی؟ نظر حافظ نسبت به جبر و اختیار چگونه است. وقتی دیوان حافظ را ورق میزنیم به یک بیتی برخورد میکنیم که میگوید:
بیا تا گل بر افشانیم و می برساغراندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو در اندازیم
این بیت صد در صد نشانه اختیار است. اگر تو اختیار نداشته باشی تو که نمیتوانی سقف فلک را بشکافی و اگر اختیاری نداشته باشی که طرح نوئی را نمیتوانی در اندازی پس اختیار داری.
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست عالم دیگر بباید ساخت وز نو آدمی
تو اگر قدرت و اختیار نداشتی چطور میخواهی که یک عالم را بسازی و توی آن عالم آدم نو بسازی. این صحبتها بوی اختیار میدهد. باز هم ورق میزنیم. میگوید
چرخ بر هم زنم ار نَی بمرادم گردد من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک
زبونی کشیدن یعنی حقارت و پستی کشیدن. میگوید اگر این روزگار بمراد من نگردد, من این روزگار را بهم میزنم. من حقارت و پستی را قبول نمیکنم. باز هم می بینیم که بوی اختیار میدهد که میخواهد چرخ را بهم بزند. ورق زدن این دیوان را ادامه میدهیم و به بیتی بر میخوریم که گفته:
نکن در این چمنم سر زنش بخود روئی چنان که پرورشم میدهند میرویم
چی شد, یکمرتبه در این بیت نظر حافظ برگشت و شد جبری! میگوید خیال نکن که من علف خودرو هستم خیر من باغبان دارم و او پرورشم میدهد و من همانگونه که باغبان مرا پرورش میدهد میرویم. می بینیم که حافظ که تا بحال با کمال بی پروائی میگفت عالم دیگری باید بسازم و چرخ بهم میزنم و سقف فلک را میشکافم یک مرتبه میگوید که کس دیگری مرا پرورش میدهد و آنطور که او میخواهد من رشد و نمو میکنم. حالا باز هم وررق میزنیم تا ببینیم بکجا میرسیم. در جائی میگوید:
من اگر خارم و گرگل چمن آرائی هست که از آن دست که میپروردم میرویم
یعنی من اختیاری ندارم. در یکجای دیوان میخواستم چرخ را بهم بزنم, حالا میگوید هر طوریکه باغبان من را پرورشم میدهد میرویم. میرسیم بآنجائیکه
در پس آیینه طوطی صفتم داشت آنچه استاد اذل گفت بگو آن گویم
یک خواننده اندیشمند وقتی این ابیات را میخواند او میاندیشد که چرا حافظ بدینگونه ضد و نقیض گفته است. در اینجا باید قبول کرد که حافظ هم انسانیست مثل انسانهای دیگر که در مسیر زندگی دست خوش تحولاتیست که حالات او را تغیر میدهد از نظر عرفانی. اما نه تغیریکه یک جا او را جبری بکند و یک جا او را مختار بکند. حالات مختلف جبر و اختیار از نظر عرفان مربوط بدرجات سیر و سرور و مقاماتیست که در طریقت رونده راه حقیقت دارد طی میکند. آن جوینده راه حقیقت که دارد سیر میکند در این مسیر طریقت و یا در راه رسیدن بحقیقت باید از مقامات مختلفی عبور کند مثلا یکی اول پایش را در این راه گذاشته و یکی در وسط راه است و دیگری در آخر راه است و یا بآخر رسیده. آن کسیکه در اوایل راه است و یا در نیمه راه است احساس اختیار میکند. اما همین آدم وقتیکه در این مسیر طریقت جلو برود و هرچه بجلو و جلو تر رفت و بحقیقت نزدیکتر شد تا اینکه بحقیقت رسید و انوقت مثل قطره ایست که بدریا پیوسته. از این ببعد دیگر این قطره اختیاری از خودش ندارد. همان کسیکه در اوایل راه و یا نیمه راه خودش را مختار حس میکرد, حالا قطره توی دریا شده و دیگر نمیتواند که جبری باشد چون هرکجا امواج دریا بروند او هم باید برود. او با موج دریا بالا و پائین میرود, ارامش پیدا میکند یا ساکن است و یا خیلی طوفانیست و او هم باید همانطور که دریا هست او هم باشد. او دیگر از خودش اختیاری ندارد. قطره که نمیتواند در دریا باشد و بموج بگوید ای موج من قطره ام و نمیخواهم با تو حرکت کنم, این اصلا نمیشود. این دیگر جبر مطلق است. حافظ از اول که عارف نبوده. او قدم در را طریقت کذاشته و در اوایل راه و یا وسط را احساس اختیار کرده ودر آن مقام سقف فلک را میشکافته و یا عالم دیگری را میساخته و یا آدمی از نو میساخته. ولی وقتیکه بحقیقت رسید و با حقیقت یکی شده دیگر محو شده و فناء فل الاه شده و وقتی محو دریا شد که دیگر نمیتواند اظهار وجودی بکند. شمعی را که در اطاق تاریک روشن کردید اظهار میکند و نور میدهد و شما نور آن را می بینید ولی وقتیکه خورشید تابیدن پیدا بکند دیگر شمع نورش از نظر شما میرود و دیده نمیشود در حالیکه روشن است ولی در نور خورشید محو شده. حالا آن شمع, شمع وجود حافظ است و آن خورشید, خورشید حقیقت است و دریا هم آن دریای حقیقت است و قطره هم آن حافظ است که بدریا رسیده و حالا دیگر جبری است. حافظ در اوایل کار طرفدار اختیار است و وقتیکه بدریا رسید جبری شد و طرفدار جبر باقی ماند. حالا خود مولانا نه طرفدار اختیار مطلق است و نه طرفدار مطلق جبر است. پس چیزیست در حد بین آنها یعنی میتواند به نوسان بیاید یعنی بیاید باین طرف و یا بیاید بآن طرف.