06.4 ( زیرکی—حیوانی ابلهی ) زیرکی بفروش و حیوانی بخر

تفسیر   :

مولانا در سراسر مثنوی بارها, میدانید که بدانشهای بی اساس و بی پایه که در مدارس و حوزه های علمیه مذهبی جهت تربیت طلبه های مذهبی تدریس میشود که بقول خودش جز قیل و قال چیز دیگری نیست, میتازد و معتقد است که اینگونه دانشهای دور از حقیقت چیزی جز حفظ کردن کلمات و الفاظ نیست. آنها مقداری از کلمات و الفاظ را خفظ کرده اند و یا میکنند و بعد بهم میبافند و اینها را برای مرید جمع کردن و توجه مردم را بخود معطوف کردن بخورد مردم میدهند و مردم ساده لوح را از حقیقت دورمیکنند. میگوید این چنین دانشهائی باصطلاح دانشهائی هست که مشکلی را حل نمیکند و برای جستن حقیقت و رفتن بسوی حقیقت هیچ مشکلی را بر طرف نمیکند. کسیکه میخواهد واقعا حقیقت این جهان را در یابد و برازهای آفرینش پی ببرد بایستیکه این دانسته های خودش را ویران کند وآنوقت در این ویرانی گنج حقیقت را پیدا کند. منظور اینست که این تکبر و خودخواهی و خودستائی که من چند کتاب خوانده ام و چندین جلسه پای بزرگان نشسته ام و حالا خیلی میدانم واین خود فریبی ها باعث میشود که او را از حقیقت دور کند. وقتیکه کسی بخواهد بحقیقت برسد, بنا بگفته مولانا این دانسته های سطحی و بی ارزش را  بایستی که فراموش نموده و برای دیدن حقیقت باید از دریچه چشم دل نگاه کرد. با چشم دل است که واقعیتها و حقیقت دیده میشود و اهل ظاهر بهیچ وجه نمیتوانند بدون اینکه چشم دلشان باز باشد بحقیقت پی ببرند. این فقط یک توهم ویک خیال است که فکر میکنند همه چیز دانند. مولانا باصطلاح خودش میگوید: آنها که می پندارند که چیزدانند, هیچ ندانند. میگوید فقط دانشی که مبتنی بر اندیشه ای که در درون خودت میتوانی بپرورانی واز آن کمک بگیری هیچ راه دیگری برای درک حقیقت نیست. مثلا برای اظهار فضل و دانش, اینهائی که درطول این قیل و قال در این مدارسِ حوزه های علمیه مذهبی هستند ونقل قولی از یک فیلسوف شنیده باشند و یا اگر در یک کتاب حتی معتبر علمی هم خوانده باشند,معنی و مفهوم واقعی صحبت آن فیلسوف و یا آنچه که در کتاب خوانده اند را درک نمیکنند, فقط ان ها را در ذهن خودش و یا در حافظه خودش نگه داشته برای اینکه بتواند در جای مناسب آن را تحویل بدهد بدون اینکه خودش بفهمد.  اینها را طوطی وار شنیده و طوطی وار هم حفظ کرده. طوطی وقتیکه یک چیزی را یاد میگیرد نمی داند که این چیزی را که یاد میگیرد چه معنیی دارد و بعدا همین سخن را پس میدهد و نمیداند که چه چیز را دارد پس میدهد. این را طوطی وار میگویند.   مولانا باین گونه اشخاص میگوید که اگر تو واقعا این کارت را ادامه میدهی, وجدان تو, تو را مورد سرزنش قرار میدهد که این بیهوده گوئیها چیست که تو داری انجام میدهی وخودت و مردم را از سیر معنوی دور میکنی. این کلمه وجدان که بکار برده شد که وجدان تو تو را سر زنش میکند, بعضی از خوانندگان ممکن است تصور کنند که بعضی از انسانها هستند که وجدان ندارند. این یک تصور غلطی هست که از دیر باز در ذهن ما رفته, هیچ کس نیست که وجدان نداشته باشد. وجدان یک نیروی پنهانی داخلی هست که افراد با تولد باین دنیا میایند, منتها در بعضی از افراد عواملی هست که روی این وجدان را میپوشاند و حجاب روی آن میاندازد مثل خود ستائی ها و تصور های نا درست, کینه ها, و حسادتها و این چیزها بتدریج باعث میشود که یک غبار و بعد قدری بیشتر از غبار و ذخیم تر و ذخیمتر یک پوشش محکمی روی وجدان این شخص را میپوشاند. اصطلاحا میگویند که این شخص وجدانش بیدار نیست. اما بعضی وقتها هست که اگر بخودش فرو رود این وجدان از زیر آن حجاب بیرون میاید و او را سرزنش میکند که اینکارهائی که تو میکنی درست نیست در حالیکه علومی وجود دارند که مردم را باندیشه وا میدارند و مردم را در درون خودشان سیر میدهند و موجب میشوند که حقیقت جهان را وراز آفرینش را بتدریج در یابند, توصل داشتن باین علوم ظاهری باصطلاح حیله کاری, فقط خیانت کردن بمردم هست و نه بیش. آنوقت مثال میزند و میگوید وقتیکه بشود این کار را کرد و تو نکنی و یاد ندهی بمردم که در خودشان فرو بروند و سؤال برایشان پیش بیاید و آنها را باندیشه وا بدارد و وقتیکه باندیشه وا داشت میرود بدنبال گیر آوردن جواب سؤالشان و همین است که کم کم باعث میشود که بروند بدنبال حقیقت و بحقیقت نزدیکی کنند. ولی وقتیکه یک شخص را وادار میکنی که یک مشت کلمات و الفاظ و عبارات را طوطی وار حفظ کند او هم همین الفاظ را حفظ میکند و خیال میکند که مطلب همین است در صورتیکه این پوچ است و هیچ اساسی ندارد.

مسلمانان وقتیکه میخواهند نماز بخوانند اول باید وضو بگیرند و این وضو را با آب میگیرند. حالا اگر آب نبود اسلام میگوید میتوانید با خاک وضو بگیرید برای اینکه خاک هم پاک کننده است. اینها معمولا در منازلشان و یا مسافرتها که میروند یک بسته تمیز خوبی دارند که داخل آن از این خاک قرار دارد و باین خاک میگویند تیمم. وقتیکه آب نیست دستش را میگذارد روی آن خاک و بعد بصورت و آرنج  خودش میمالد و آن را بجای آب بکار میبرد. ولی این اصطلاح هم هست که این تیمم باطل است آنجا که آب است. اگر کسی در کنار آب باشد و خواسته باشد با خاک وضوع بگیرد, همان کاریست که تو داری میکنی. راههای جستن حقیقت هست ولی تو داری یک سری الفاظ بی پایه را تحویل مردم میدهی.

حالا این راه رسیدن باین حقیقت چیست و چگونه باید باین حقیقت رسید, سعی خواهد شد که این را در تفسیر اشعار زیر بنظر خوانندگان محترم برسانیم. قبل از این تفسیر باید متذکر شویم آن چیزیکه قبلا گفته شد که آن علوم ظاهری تو را بحقیقت نمیرساند امروز هم همین طور است. مثلا علوم دانشگاهی که امروز هست, یکی میرود و علوم کامپیوتر را فرا میگیرد. البته این یک رشته بسیار خوبیست و این شخص در این رشته مهندس خوبی میشود و خیلی هم خوب با این دستگاه کار میکند و این دستگاه هم خیلی خوب باو جواب میدهد. همه این کارها هست ولی این کار و این دستگاه باو معرفت و معنویت نمیدهد. این اطلاعات علم هست ولی این از علوم ظاهریست و خیلی از علوم دانشگاهی هم همین جور هست ولی بعضی از آنها برای رسیدن بمعرفت هستند ولی نه خیلی زیاد.     

1407    زیــرکی بفروش و حــیــوانــی بـخـر       زیرکی ظَـنسـت و حــیــرانــی نظر

در این بیت و بیت بعدی کلماتی بکار برده میشود که اصلا معانیی که در لغت نامه در برابرش پیدا میکنید آن منظور نیست. اینها معنای عفرفانی خودشان را دارند و باید در لغتنامه های عرفانی بدنبال معانی آنها بگردید و نه در لغتنامه های معمولی. مثلا کلمه “زیرکی بفوش” این کلمه زیرکی ممکن است که دوتا بار داشته باشد یکی بار مثبت و یکی هم بار منفی. اگر بار مثبتش را بگیریم یعنی هوشیاری که خیلی هم خوب است ولی در اینجا اصلا بمعنای هوشیاری نیست, اینجا بمعنای حیله و تذویر است. اصولا این کلمات عرفانی در عالم خودشان معنی دیگری دارند. زیرکی را بفروش یعنی این حیله گری را بکار نبند. اما کلمه حیوانی که در لغت نامه های معمولی یعنی گیج شدن و یا راه گم کردن. درصورتیکه از نظر عرفانی بمعنی این هست که در برابر تجلی حقیقت همه دانستنی های شخص رنگ ببازد و محو و بی اعتبار بشود, نه اینکه از بین برود. شما مثلا شمعی که برای روشنی روشن کرده اید, شما دارید نور آن را می بینید ولی وقتیکه خورشید طلوع میکند شما شعله شمع را نمی بینید و نورش را هم نمی بینید پس میگوئیم نور این شمع در تابش نور خورشید محو شده ولی از بین نرفته و شما اگر انگشت خود را به سر شمع نزدیک کنید آن را میسوزاند پس از بین نرفته و لی نور آن در نور خورشید محو شده.

حالا این دانشهای ظاهری هم میماند ولی در برابر تجلی حقیقت که در درون شخص پیدا میشود رنگ میبازد و این را در بیت بالا حیرانی میگوید و بکلی با این حیرانی معمولی فرق میکند. اما در مصراع دوم کلمه ظن که در لغت نامه های معمولی بمعنی گُمان هست مولانا معمولا تفکر اهل ظاهر را ظن میگوید. آنهائیکه خودشان را عالم میدانند ولی این گُمانی بیش نیست و این تصوری باطل است فقط در برابر این دانشیکه خیال میکنند دارند این را میگوید ظن است, منظور اینکه یک شخصی خودش را دانشمند بپندارد ولی دانشمند واقعاً نباشد, این را میگوید ظن. نظر که معانی مختلفی دارد مثلا نگاه کردن, رای وغیرو در لغتنامه های معمولی دارد, در عرفان بمعنای مشاهده حقیقت در درون است یعنی با چشم دل دیدن است همانگونیکه یک نا بینائی چشم سرش نمی بیند ولی ممکن است که پی بحقیقت ببرد یعنی یک نا بینائی چشم دلش باز شده و آن یعنی نظر. حالا ما هم که نا بینا نیستیم, خدا را شکر ما هم باید که چشم دلمان باز بشود تا بتوانیم آن حقیقت را که در دلمان تجلی میکند ببینیم. چه بسـا در دل آدمهای اندیشمند که اندیشه میکنند این حقیقت در درون آنها تجلی پیدا بکند. باین معنی که اگر پرسشهائی داشته باشند جوابش بصورت جرقه ای در دلشان پیدا بشود ولی خیلی زود محو میشود برای اینست که چشم دلشان باز نیست که این جرقه را بگیرد. مولانا این را  میگوید نظر.

مولانا در این بیت آغاز راه رسیدن به حقیقت را بما ارائه میدهد. اگر راه, این علمهای ظاهری نیست پس چه باید کرد؟ در بیت فوق بما میگوید چـه کار بکنیم و چه کار نکنیم. میگوید این زرنگی های آمیخته با حیله و تذویر را دور بریز و در برابر جلوه نور حقیقت دانسته های  ظاهری حفظ شده خودت را بی اعتبار کن, محو کن و بهیچ انگار و اینطور تصور نکن که خیلی چیز میدانی و حیرت زده بکمال حقیقت توجه کن چون حقیقت کامل است و هیچ نقصی ندارد. این اندیشه باطل را که تو دانش میدانی کنار بگذار و با صیقل دادن و صفا دادن دلت سعی کن که چشم دلت باز شود و این اولین قدم در راه رفتن و جستن حقیقت هست. حقیقت مثل یک نوری هست که همیشه دارد تابش پیدا میکند و هیچ وقت معینی ندارد. درِ دل را بایستی بروی او باز کرد تا آن نور در درون دل بیافتد. شما در وسط یک روز آفتابی, خورشید تابان هست ولی اگر پنجره اطاقتان را ببندید و پرده آن پنجره را هم تا آخر بکشید نور در داخل اطاقتان نمی آید و این دلیل نبودن نور نیست. نور هست ولی شما دریچه اطاقتان را بر روی نور بسته اید. نور حقیقت هم همین گونه هست. دلتان را بروی او باز کنید تا نور بروی اطاق دلتان تابش پیدا کند و آنجا را روشن بکند.

تا اینجا تفسیر بیت اول بود, اما بیت دوم اهمیتش کمتر از بیت اول نیست

1419    خــویش ابـلـه کن تَـبَـع مــیــرو سپس       رَستــگی زیــن ابلــهــی یابی و بـس

ابله در لغت یعنی نادان ولی وقتی مولانا در این بیت آورده باین معنی نیست که برو خودت را نادان کن, این ابله معنی عرفانی خودش را دارد. ابلهی یعنی عاشق حقیقت شدن. حقیقت خواستن و جز حقیقت نخواستن است. وقتی که چنین عشقی را پیدا کنی به تمام علائم ظاهری که در این دنیا هست اینها رااز خودت دور میکنی. این عوامل ظاهری هست که دست و پاگیر شماست و پای شما را ببند کشیده و جلو گیری میکند که شما بسوی حقیقت پیش بروید. آن بند و زنجیر را پاره کردن را مولانا میگوید ابلهی کردن. این معنی اصلا بکلی با نادانی فرق میکند.میگوید از این دنیا و مظاهر آن غافل بشو ودر پیشگاه حقیقت خودت را هیچ مدان تصور کن. آن حقیقت دانای مطلق است و در برابر او هرچه هم که دانا باشی هیچ چیز نیستی. این ابلهی کردن است. کلمه تَبَع میرو یعنی بدنبالش و یا پیرو او  برو. در مصراع دوم رستگی یعنی رهائی ازهر بدی. در برابر انسانهای کامل که دانائی آنها پیوسته بدانائی مطلق حقیقت هست آنچه را که از خودت میدانی محو کن.

انسانهای کامل کسانی هستند که کوزه وجودشان از آب دریای حقیقت پُر شده. یعنی این کوزه وجود, راهی دارد که بدریای حقیقت متصل است. از انچه که در دریای حقیقت هست در این کوزه وجود هم همین هست. بنا بر این چیزیکه در دریای حقیقت هست در وجود این انسانها کامل هم هست. میگوید در برابر این حقیقت و کسانیکه به اصل این حقیقت رسیده اند مثل انسانهای کامل دانسته های خودت را محو کن. اگر میخواهی از بدیها نجات و رستگی پیدا کنی, از این ابلهی پیدا میکنی و بس. مخالف این اینست که خودت را همه چیز دان بدانی و تصور کنی که بسیار میدانی. بعضیها نمیدانند و اصلا نمیخواهند از یک دانائی بپرسند برای اینکه میترسند اگر بپرسند این برای آنها کثر شأن باشد, هیچ این چنین چیزی نیست باید بدانی که اگر نمیدانی باید که بپرسی و سؤال کنی

        بپرس آنچه ندانی که ظلِ پرسیدن         دلیل راه تو باشد بظلِّ نادانـی

ظل پرسیدن یعنی ظلّت پرسیدن و در مصراع دوم ظل دانائی یعنی در پیشگاه دانائی رفتن خیال نکن که اگربپرسی که چیزی را نمیدانم, طرف بگوید که تو خیلی آدم نادانی هستی, نه همه چیز را همگان نمیدانند بگفته بزرگمهر و همگان هم هنوز از مادر متولد نشده اند. بنا بر این خیلی عادی هست که یک شخصی یک چیزهائی را نداند و باید بپرسد. وقتیکه بپرسد گام بگام بجلو میرود بسوی آن حقیقت. اصل مهم اینست که از چه کسی بپرسد. باید از کسانی بپرسد که کوزه آنها بدریای حقیقت وصل شده باشد.  پس زیرکی و حیله و تذویر را بکنار بگذار, آن تکبر دانستن را بگذار کنار و محو بکن.

1421    زیـرکی چون کـبـرو باد انگیز تسـت       ابــلـهی شـو تـا بــمــانــد دل درســت

این ابلهی شو یعنی یک ابله بشو. زیرکی دنیا پرستان که دنیا را واقعا می پرستند اینها گرفتار تکبر, خودخواهی و غرور هستند و این غرور و تکبرشان هیچ وقت نمیگذارد پیش بروند و یا جلو بروند که بحقیقت برسند. بنابراین باید که این دانسته های خودشان را هیچ بدانند. بمحض اینکه دانشهای خودشان را محو کنند آنوقت سد را خراب کرده اند و حالا میتوانند بجلو حرکت کنند. اما میگوید در مصراع دوم  تا دل بماند درست, این هم یک مفهوم عرفانی دارد یعنی تا اینکه سلامتی دل و اعتدال روانی پیدا کنی. این را دل درستی میگویند. یعنی کسیکه تکبر و خودخواهی دارد و این تکبرش نمیگذارد که بسوی کسانی برود که از آنها چیزی یاد بگیرد و نمیگذارد که چیزهائی که نمیداند از اهلش بپرسد, وی گرفتار بیماری روانیست و اعتدال روانیش بهم خورده و سلامت دل ندارد زیرا آنهم بهم خورده

1422    ابـلـهـی نه  کـو بـمسخـرگی دو تُـوسـت        ابــلهی کــو والِه و حــیــرانِ هوست

بمسخرگی یعنی تمسخُر و مردم را خنداندن و دو تُست یعنی دلقک شدن و دولا و راست شدن. در مصراع دوم, کو یعنی که او. واله و حیران یعنی شیفته و آرزومند هوست. این کلمه هو یک کلمه عربیست و یعنی او. میگوید ابلهی شو که شیفته وخواستار بی قرار وبیتاب آن حقیقت است و نه ابلهی که او بمسخرگی مردم را میخنداند و برای خوش آیند تماشاگران دولا و راست میشود و میرقصد. کلمه هو در زبان عربی یعنی خداوند و در اینجا اشاره است به خداوند و یا حقیقت.

1423    ابـــلــهــا نـــنـــد آن زنــانِ دســت بُــــر       از کــف ابــلــه وز رُخِ یوسـف نُـذُر

بیت فوق اشاره به بخشی از داستان یوسف است. همه میدانند که برادران یوسف بعلت زیبائی فوق العده یوسف و همچنین حسادت خودشان او را بچاه انداختند. کاروانیانی که از کنعان به مصر میرفتند دلوی که با آن آب از چاه میکشاندند بچاه انداختند برای آب. یوسف طناب آب را گرفت و از چاه بیرون آمد.کاروان سالار او را گرفت و باخودش بمصر برد و بقیمت خیلی زیادی به عزیز مصر فروخت و عزیز او را بخانه خود برد. ذلیخا زن عزیز مصر عاشق یوسف شد ولی این یوسف تسلیم ذلیخا نمیشد. زنان مصری مقیم دربار ذلیخا را سر زنش و ملامت میکردند که همسرت پادشاه مصر است و حالا تو عاشق یک غلام زرخرِ شوهرت شدی؟ ذلیخا برای اینکه زنان را مُجاب کند, مجلسی آراست و همه آن زنان را دعوت نمود و یوسف را پشت پرده قایم کرد. زنان دور تا دور مجلس نشسته بودند که ذلیخا بدست هر کدام آنها ترنجی همراه با چاقوی تیز داد و بآنها گفت این ترنج را پوست بکنید. وقتی آنها مشغول پوست کندن شدند ذلیخا اشاره کرد به یوسف که از پشت پرده بیرون بیاید. وقتی یوسف از پشت پرده بیرون آمد همه زنها دست خودشان را بریدند. یعنی چنان محو زیبائی یوسف شدند که ترنج را از کف دست خودشان تشخیص ندادند. سعدی هم در این باره گفتاری کرده است:

ملامت گوی بی حاصل ترنج ازدست نشناسد    درآن معرض که یوسف پرده از رخ بگشاید

میگوید آن زنانیکه دست خود را بریدند, ابله و حیرانند. آنها حیرت زدگان بودند و از بریدن دست خود بی خبر بودند. کلمه نُذر یعنی حیرت زده با ترس و وحشت. آن نادانان ابله  بی خبر بودند از اینکه داشتند دست خودشان را میبریدند ولی نادانانیکه بمعنی بی عقل باشد نبودند. آنها در برابر دیدن جمال یوسف کاری را هم که میکردند فراموش کردند. تو هم باید در برابر جمال حقیقت و نور حقیقت اصلا خودت و اعمالت را برای لحظاتی هم که شده فراموش بکنی. مثل آنهائیکه فراموش کردند دارند دست خودشان را می برند. باید خودتان را فراموش کنید و یک مدتی هم از این دغدغه زندگی بیرون بیائید و برای لحظاتی مغز خودتان را آزاد بگذارید که این همه راجع به این آشفته گیها و وضع دغدغه هاو بد و خوب و زشت و زیبای کار این مغز شما آرام شود و مغز شما به حقیقت هم بیاندیشد و کمی هم باو ارامش و راحتی بدهید.

1424    عـقـل را قـربـان کن اندر عشق دوسـت       عـقـلـهـا بـاری از آن سویست کوست

اینجا عقل, عقلِ حقیقت جوی نیست و عقل مادی و دنیا جوی و دنیا پرستانه است. دوست در اینجا مبدأ حقیقت است.  در برابر عشق به حقیقت این عقل دنیا جوی خودت را قربان کن. در مصراع دوم عقلها در اینجا صاحبان عقل های حقیقت جو است. باری یعنی به هر نحو. میگوید عقلهای حقیقت جو بهر حال متوجه سوئیست که او هست. او در اینجا منظور حقیقت است. ممکن است سوأل کنید که حقیقت در کدام سمت است که عقل خدای جوی من باید بآن سو باشد؟ درست آنجائی هست که مجاز نباشد چون مجاز بر عکس حقیقت است. هرچه که در این دنیا نگاه کنید اینها همه مجاز است. مثلا امروز کارهائی که انجام دادم ببینم چقدر سود کردم. هرچقدر که سود کردی مجاز است. ممکن است با این سودی که بردی هیچ وقت نتوانی هیچ کاری بکنی چون این سودی که بدست آوردی مجازیست و اینقدر متوجه این موضوع نباش, ببین جهت مخالفش کجاست. آنجا حقیقت است. سود حقیقی سودیست که بر کمال تو بیفزاید و تو را والا تر از آن کند که هستی نه اینکه به موجودی جیبت بیافزاید. 

1425    عــقـلـهـا آن ســو فــرســتــاده عــقــول       مـانده این سو که نه مـعشـوقسـت گول

تلفظ مصراع دوم باید بعد از کلمه معشوقست اندکی مکس کرده و بعد کلمه گول را بگوئید. عقل ها, آن عقلهای حقیقت جوست. آن سو یعنی سوی عالم معنی, سوی معنویت و معرفت. میگوید آدمهای حقیقت جو عقلهایشان را سوی آنطرف معنویت و عالم معنی فرستاده اند. امـا در برابر آن سو, این سو هم داریم, این سو عالم مادیست. آنهائیکه ماده پرست هستند, همانگونه ماده و مقام و پول را می پرستند که خدا را می پرستند, آنها این سو هستند. حالا اینها همین طور وسط مانده اند که معشوق کجاست. کلمه گول یعنی احمق. این ماده پرستان وقتی بآن سو نگاه میکنند میگویند آنجا که خبری نیست و هرچه هست یا نیست اینسوست او در این مادیت مانده و میگوید هرچه هست اینجاست و آدم گول و یا احمق اصلا عقلش به آن سو نمیرسد و همه چیز را در این سو می بیند.

1426    زین  سراز حـیـرت, گراین عقلت رود       هــر سر مویت, سَــر و عــقــلی شود

ای خواننده مثنوی فکر میکنی که اگر عقلت را بطرف معنی بکشانی خیلی چیز ازتو کم میشود؟ نه تنها هیچ چیز از تو کم نمیشود بلکه هر سر مویت سَر و عقلی میشود و از اینکه عقلت را بطرف معنویت بکشی آنوقت هر سَرِ مویت دارای عقلی میشود. بنا بر این از اینکه بطرف معنی و حقیقت بروی هیچ گونه واهمه ای نداشته باش.

1427   نـیـست آنسـو رنجِ فــکـرت بـــر دِمــاغ       کـه دِمــاغ و عـقـل رُوید دشت و باغ

آن سو قرار شد جهان معنی باشد. فکرت اندیشه است. دِماغ یعنی مغز. میگوید وقتی عقلت سرگرم این سوهست و دائم داری فکر میکنی که چه بکنم که عقب نمانم و چه بکنم که از همکارم جلو بیافتم, یک کاری بکنم او را بکِشم بپائین وخودم به بلاتر بروم و دائم داری این فکر ها را میکنی و داری دماغ یا مغزت را داری خسته میکنی. ولی وقتیکه فکر و مغزت را بعالم معنی فرستادی, آنجا دیگر چنین فکرتها و اندیشه هائی نیست که مغزت را خسته بکند. در مصراع دوم کلمه رُوید یعنی میرویاند. وقتیکه در آنسو رفتی, در و دشت و دیوار و باغ و هرچه را که نگاه بکنی برای تو عقل معرفت جوی میافریند. این عرفا طبیعت گرا هستند برای اینکه هرجائیکه نگاه بکنند حقیقت را درآنجا می بینند. خدا و یا مبدأ حقیقت را در آنجا پیدا میکنند. میگوید نترس, مغزت را نباید خسته کنی وقتی مغزت را بآن سو فرستادی دیگر نباید فکرت را خسته کنی که حالا حقیقت را کجا پیدا کنم و در و دیوار و دشت برای تو حقیقت هستند و بهر کجا که نگاه بکنی همه چیز برای تو مظاهر حقیقت خواهد بود.

1428    سـویِ دشــت از دشـت نـکـته بشنــوی       سـوی باغ آیــی, شــود نــخــلَت رَوی

وقتیکه باین در و دیوارو دشت نگاه میکنی از همه اینها رمز هائی میشنوی, رمز و حقیقت را میشنوی. اگر بسوی باغ عالم معنویت بروی, نخل وجودت یعنی درخت وجودت آبیاری میشود. رَوی یعنی آبیاری شدن و سیراب شدن. همانگونه که هر درختی باید آبیاری شود, درخت وجود هم باید آبیای شود. هر گوشه ای از این دیوار و دشت و صحرا بتو رمزی میاموزد. نکته ها و اسرار ها میاموزد.

1429    انـدرین ره تــرک کـن طـاق و طُرنَـب       تـا قلا وُوزت نجـنـبـد, تــو مَـجُــنــب

طاق و طُرُنب عربیست و همان چیزیست که در فارسی بآن میگویند ” اِهن و طُنُب” یعنی یک  کسی خودش را خیلی مهم بداند وقتی میخواهد وارد مجلسی بشود پیش خودش فکر میکند که حالا که میخواهم وارد مجلس شوم ممکن است که مردم من را نشناسند بهمین دلیل فبل از ورود شروع میکند به اِهن و طنُب کردن که مردم بدانند که یک آدم مهمی دارد وارد میشود. حالا وقتی در باز کردند و آمد تو, همه برای احترام از جلوی پایش بلند میشوند. میگوید این طاق و طنب ها را ترک کن و بکنار بگذار. قلاووز یک کلمه ترکیست و یعنی راهنما. تو حتما برای رسیدن به حقیقت راهنما لازم داری. تا راهنمای تو راهی نرود تو تکان نخور و از او طبعیت کن. ببین چه راهی میرود و تو هم همان راه را برو.

1430    هــرکه او بــی ســر بـجــنـبـد دُم بــود       جـنـبــشش چـون جـنـبـش کــژدم بُــود

اگر کسی بدون سر بخواهد بجنبد, سر ندارد و فقط دُم دارد. کژدم یعنی عقرب. بعقرب کژدم میگویند چون دمش را کج میگیرد ضمن اینکه کج کج راه میرود. میگوید هر کسیکه بدون رهنما و یا بدون قلاووز خواسته باشد که راه برود مثل این عقرب است. او کج کج میرود و بمردم هم که رسید بآنها نیش میزند.اصطلاحی هست که میگوید

                  نیش عقرب نه از ره کین است       اقـتـضای طـبـیـعـتش این است

یعنی هم خودش بجائی نمیرسد و هم مردم را آذار میدهد. برای اینکه مثل کژدم نباشی سر داشته باش, راهنما داشته باش.

1431    کَژ رو و شـبکور وزشت و زهـرناک       پــیشـه  او خســـتـــنِ اجــســـامِ پــاک

بیت فوق در تعریف عقرب است. کژکژ راه میرود, در روز جائی را نمیبیند چون چشمش در تاریکی می بیند و. در نور جائی را نمیبیند, زهرناک است و نیش میزند و کار و پیشه او خستن یعنی زخم کردن بدنهای سالم است. تو هم اگر بی سر بروی مثل همان عقربی هستی که بجائی نمی رسی و اطرافیانت را هم نیش میزنی و اذیت میکنی.

Loading