تفسیر قسمت دوم
مولانا در قسمت قبلیش گفت که اگر شنونده من سخن کَش باشد یعنی حرف را از من بکشد بسوی خودش، آنوقت جوانه های گل معرفت بر قلبم میرویاند و بر زبان میاورم و برای او بازگو میکنم. این تحت عنوان سخن کَش بود. اما اگر شنونده ای داشته باشم که بسخن من اصلا توجه نکند آنوقت آن جوانه هائی که در درون من باید بشکفد و برزبان من بیاید پژمرده میشوند و میمیرند و خموده در درون من از بین میروند. بعد گفت اشخاصیکه چنین کارهائی میکنند اینها سخن کُش هستند. او همیشه بدنبال شنوده و یا خواننده ای هست که سخن کَش باشد و جابجا در مثنوی گله و شکایت میکند از این شاگردانش و یا شنوندگانش که توجه بسخنانش نمیکنند و یا سخنش را نمیفهمند. میگوید: مُردَم اندر حسرت فهم درست. یعنی این برای من یک حسرتی شد که آنها بتوانند حرفهای مرا بفهمند. بعد بدنبال این مقدمه ای که گفت یک نکات بسیار ظریف معانی و معرفتی را مطرح کرد. گفت اگر که اندیشه من ما را بسوی کارهای نیک و درست و راست بکشد ما بدنبال آن کار میرویم. همیشه نظر مولانا اینست که اول اندیشه میرود و بعد شخص بدنبال او اندیشه کشیده میشود. همین طور هم هست شما هرکاری که میخواهید بکنید اول فکرش را میکنید و بدنبال این فکر اولیه هست که بدنبال انجام آن کار میروید. میگوید: اندیشه ات جائی رود وانگه ترا آنجا کشد. البته این جائی کجا باشد. اگر بسوی نا درستیها باشد تو را بنادرستیها میکشد و بر عکس اگر بسوی درستیها و خیر باشد تو را بسوی خیر و نیکی میکشاند.
آن نیروئی که تو را بطرف شرّ و یا بطرف خیر میکشد, تو این نیرو را نمیتوانی ببینی و کشنده را هم نمی بینی. مثالی زد و این مثل شتر کوریست که افسارش بدست شخصیست که او را بچپ و راست میکشد. و این شتر کور نه مهار را می بیند و نه آن کشنده را می بیند. این نیرو هم که تو را بسوی شرّ یا خیر میکشاند بهمین صورت هست و تو آن نیرو را نمی بینی و فقط به یک طرف کشیده میشوی و کشنده اش را هم نمی بینی. منظورش این بود که در این عالم هستی یک قدرتی و یک مبدأ ای, مبدأ کل انرژیها در عالم هستی وجود دارد که این باعث میشود که اصولا اندیشه نیکی و یا بدی را در دل مان بیاندازد و ما از این سو ویا آنسو کشیده بشویم. البته این یک بحث فلسفی عرفانیِ خیلی ظریف است. ممکن است در نظر خوانندگان پرسشهائی پیش بیاید ولی اگر شمای خواننده, شکیبائی بخرج بدهید خود مولانا به پرسشهای شما جواب خواهد داد.
موضوع دیگریکه مطرح کرد اینست که این تکنیکی هست که تو را باین سو و آنسو کشیده میکند برای اینکه تو از آن وضع اختیاری که خداوند بتو داده, و این اختیاردر کنار اختیار مطلق خودت هست و این اختیار نسبی هست که بتو داده, از این اختیار مغرور نشو و بطرف شرًی که بکسی برسانی بعد پشیمان میشوی و این پشیمانی بتو نشان داده میشود و خودت باعث میشوی که آن شخص بتو بفهماند که تو اختیار تام و تمام نداری وگرنه اگر اختیار میداشتی بآن سو کشیده نمیشدی. این بگفته مولانا ابتدای حکمت آن مبدأ آفرینش است که اینکار را میکند. اگر که تو این کشنده را میدیدی و این نیروی کشش را قبل از رفتن به سوئی که میرفتی کلیه پرسشها در باره قضا و قدر برایت پاسخ داده میشد. حالا تو فقط در باره قضا میدانی و قضا یعنی مشیّت الهی که در طول زندگی برایت پیش میآید و در دست تو نیست و تو مجبور هستی برعایت کردن آن و این را قضا میگویند. حالا چرا این قضاست؟ اگر که تو آن نیرو را و یا کشنده را میدیدی آنوقت کل این پرسشها برایت حل و روشن میشد.
مولانا در قسمت قبلی موضوعی را مطرح کرد که میتواند زیر بنای تفسیر این قسمت باشد و آن این بود که هیچ کاری نیست که عیب نداشته باشد و هرکاری هم که ما فکر میکنیم کاملا پسندیده و نیک است آن هم خالی از عیب نیست. حکمت این مبدأ آفرینش اینست که عیب کار ها را بر شما بپوشاند. وقتیکه عیب این کار بر شما پوشیده شد آنوقت شما این کار را انجام میدهید. وقتیکه انجام دادید اگر کار نا پسندی بود شما پشیمان میشوید. آن پشیمانی بهترین تعلیم دهند و تنبیه کننده است که شما دیگر این کار را نکنید. هیچ چیز نمیتواند در شما آنطور مؤثر باشد مگر آن پشیمانی که داشتید از کاری که نمی بایست بکنید و کردید و خیال میکردید که این کار هیچ عیبی ندارد. ظاهرا هم عیبی نداشت برای اینکه عیبش را از شما پنهان داشته بود. اینهم سرًی از قضاهای الهیست که پیش میآید, پوشیده شدن و مخفی نگه داشتن عیبها از شماست. با این مقدمه باصل تفسیر می پردازیم و حالا میخوانیم.
1336 حـال آخِـر زو پشـیـمان مــی شــوی گـر بـود این حـالــت اول کِـی دَوی
در قسمت گذشته سخن از دو دو کردن و دویدن بدنبال کارهای زندگی بود و گفت که این دوندگی که میکنی برای چیست و این دو دو که میکنی آخر سر سیلی هم میخوری و ضررش را هم می بینی. این چیزی که دنبالش هستی از دو کلمه تشکیل شده یکی دو بمعنی دو دو زدن و یکی هم لت بمعنی سیلی خوردن . ترکیب این دو میشود دولت. اگر دنبال این دولت دوندگی کنی، هم دو دو زدی و هم سیلی میخوری و هم آسیب می بینی و آخرش هم معلوم نیست که آیا به ثروتی برسی و یا نه. میگوید اگر از اول کار تو واقعیت را میدانستی کی میرفتی دنبال این کار؟ این پرسش انکاریست و جواب آن اینکه هیچ وقت. در مصراع اول زو یعنی از او. او برمیگردد به آن کاری که کردی. آخر سر از آن کار پشیمان میشوی. در مصراع دوم کلمه حالت یعنی حال تو را. اگر میدانستی و این حال دانستن را میداشتی آنوقت هیچ وقت عقب این کار نمیرفتی.
1337 پس بپوشــیـد اول آن بـــر جـان مــآ تـا کــنــیــم آن کــار بـر وفـق قضـا
پس آن مبدأ آفرینش بر ما بپوشانید عیوب و مشکلات این کار را. یا از اول نتیجه کار را به ما پوشانید. چرا؟ برای اینکه ما آن کار را بکنیم. این مطابق قضا و مشیتیست که برای ما پیش آورد. مشیّت یعنی اراده محکم فنا ناپذیر مبدأ آفرینش. این قضا حکم الهیست و بر اساس حکمت و دانش اوست که کجا این حکمت را بکار می برد. معنی آن این نیست که انسانها نمیتوانند باین حکمت برسند. معنیش اینست که اگر در راه طریقت و عرفان قدم برداشتی و پیش بروی بجائی و بمقامی میرسی که حکمت آن قضا ها را هم درک میکنی. که چه خوب شد واین اتفاقی که افتاد چقدر خوب بود ولی تا در این راه نیستی و چون خوشت نمی آید از وجود این قضا ها رنج میبری. همه مردم این نظر را دارا هستند که قضاء الهی همیشه بار منفی دارد, در صوتیکه اینطور نیست. در بسیاری از موارد قضاء الهی بار مثبت دارد یعنی اتفاق میافتند و خیلی هم خوب هست که اتفاق میافتد و میگوید که اگر بارها تو را سیه پوشت بکند یعنی عذا دارت بکند, بار ها هم شده که دستت را میگیرد و تو را باوج میرساند, آنهم قضاست که تو را باوج میرساند.
1338 چون قضـا آورد حـکـم خــود پـدیـد چشــم وا شـد تـا پشــیــمانی رســِیــد
وقتیکه حکم خودش را آشکار کرد, چشم دلت باز میشود و تو بینش پیدا میکنی و آنوقت از پشیمانی کار بد، تو واقف میشوی. فایده این پشیمانی اینست که دیگر بدنبال این کار نمیروی و اگر پشیمان نمیشدی بارها و بارها این کار را تکرار میکردی و بارها و بارها زیان میدیدی ولی این پشیمانی جلو این کار را میگیرد و این هم باز حکمت الهیست که بنفع بشر دارد بکار میافتد. هیچ وقت قضای الهی بزیان انسان نیست و وقتیکه ما متوجه نمیشویم و درک نمیکنیم آن را بزیان خودمان می بینیم. برای آگاه شدن این انسان خطاکار از این حقیقت خداوند، از کاری که او کرده پشیمانش میکند و این پشیمانی بهترین هشیار دهنده است.
1339 ایـن پشـیـمـانــی قضـای دیگر است ایــن پشـیمـانی بِهـل, حـق را پَرَست
میگوید این پشیمان شدنت هم قضای خداوند است و تو محکوم باین پشیمانی هستی. در مصراع دوم بهل یعنی وا بگذار و رها کن. میگوید این پشیمانی را ولش کن و رها کن و آن کسیکه این پشیمانی را برای تو آورده یعنی حق و خداوند، او را پرستش کن. پَرَست فعل امر است دارد بتو دستور میدهد. مولانا گفت که اشتغال بکار دنیا غفلت هست ولی باز هم گفت که این غفلت هم قضاء الهی هست که تو غافل بشوی و این قضا هم حکمتی دارد و حکمتش هم بنفع توست برای اینکه پشیمان بشوی و این پشیمانی تو را هشدار میدهد و پشیمانی را رها کن و بقول مولانا آن را بهل.
1340 ورکُـنی عادت, پـشیـمان خَورشوی زیـن پشـیـمانـی پشــیـمـان تــر شوی
در مصراع اول خور را خَور میخوانیم بعلت ضرورت شعری که قافه شعر با تر در مصراع دوم میزان شود. بعنوان مثال شما اتفاق میافتد که به یک غذائی عادت کرده اید و همیشه میخواهید همان غذا را بخورید. حالا اگر به پشیمانی عادت بکنید، بخوردن پشیمان عادت میکنید و پشیمان خُور میشوید و میرسید بجائی که از این پشیمانی پشیمانتر میشوید.
ای تو از حال گذشته توبه جو کی کنی توبه از این توبه بگو
تو در گذشته یک کار بدی کرده ای و توبه کرده ای. تو نمیتوانی بامید اینکه توبه میکنی بروی و کار بدت را انجام بدهی زیرا این هم برایت عادت میشود. در مصراع دوم میگوید کی میخواهی از این نوع توبه که برایت تکراری شده توبه کنی
1341 نـیـم عــمــرت در پــریشـانـی رود نـــیـــم دیــگــر در پشــیــمــانی رود
پریشانی یعنی غفلت. میگوید نصف عمرت که در غفلت رفته بعلت اینکه خداوند تو را در غفلت گذاشته برای اینکه کارهائی که نباید بکنی کردی. حالا نصف دیگر عمرت را هم میخواهی در پشیمانی باقی بمانی؟
1342 تــرک ایـن فـکــرو پشـیمـانی بگو حــال و یــار و کــارِ نـیـکـو تـر بجو
همیشه بدنبال چیزهای نو و تازه باش. کار تازه و نو تو را مشغول میکند. فکر و اندیشه تو را مشغول میکند. از آن رنگ پشیمانی و توبه بعد از توبه بیرون بیا. یک زندگی و دنیای نوی را بتو میدهد, تولدی دیگری بتو میدهد. این هم باید بکمک خداوند صورت بگیرد. ای خداوندی که قضای تو این بود که من غفلت کنم و ای خداوندی که قضای تو این بود که بعد از غفلت و زیان دیدن پشیمان شوم, حالا تو من را کمک کن که بهترین توفیق را پیدا کنم در کارها. بمن کمک کن که بهترین کارها در مسیر زندگی من واقع شود. بمن کمک کن که بهترین یار ها را در زندگی پیدا کنم و باینها بر بخورم در زندگی. بمن کمک کن که در جستجوی این کار و این اندیشه تو توفیق پیدا کنم. پیام مولانا اینست که وقتی هم که خواستیم رستگار بشویم, رها بشویم, آزاد از هر زشتی و بدی بشویم، درست است که قبول کردیم و میکنیم که درست شویم ولیکن بخودی خود نمیتوانیم بشویم. باید از آن مبدأ کمک بگیریم و او این کمک را میدهد. آن خدائی میخواهی ازش کمک بگیری کجاست؟ او در مسجد و کلیسا و کنیسا نیست بلکه در وجود خودت و در دلت است. آن خدائی که در دل توست بتو کمک خواهد کرد. یعنی تو باید ضمیر و درون و باطن و تمام سلول های بدنت بخواهد که کار و یارو اندیشه بهتر پیدا بکنی.
1343 ور نـداری کـار نــیــکـوتر بدست پس پشــیــمانـیـت بـر فوت چـه اسـت
نداری بدست یعنی دسترسی بان نداری. فوت یعنی از دست رفتن. میگوید اگر که بعمل بهتری دسترسی نداری که بکنی بسیارخوب نداری, حالا چرا پشیمانی که دسترسی بآن نداری آدم وقتی پشیمان میشود که دسترسی بچیزی داشته باشد و بدست نیاورد. اگر توانائی بدست آوردن چیزی را نداشته باشی, این دیگر پشیمان شدن ندارد.
1344 گــر هـمـی دانی, ره نـیکو پرست ورنـدانی, چـون بـدانی کـیـن بـد است
اگر که راه خوب و درست را میدانی از آن راه طبعیّت کن و بدنبالش برو. پرست یعنی پیروی کن از پرستیدن میاید که یعنی پیروی کردن, پیش گرفتن و جلو رفتن. و اگر راه بهتری را نمیدانی, از کجا میفهمی حالا این کاری را که داری بد است؟. خدایا من کار بهتر میخواهم. اگر فکر میکنی که آن کار و وضع زندگیت درست نیست, از خدا میخواهی که وضع بهتری بمن بده. اگر بهت نداد حالا اگر راه بهتری داری برو و اگر راه بهتری نداری از کجا میدانی که این کاری که داری بد است؟. بد وقتی هست که تو نیک را بدانی. همیشه در دنیا هر چیزی به ضد خودش شناخته میشود.
1345 بـد نـدانـی تـا نــدانـی نـــیــک را ضـدّ را از ضـدّ تــوان دیــد ای فــتـی
فتی از فتوت, یعنی جوانمرد. جوانمرد حتما نباید که یکی مرد باشد تا باو جوانمرد بگویند. این جوان هم سن نیست. جوانمرد یعنی آزاده و آن کسیکه آزادگی دارد و از هر بدی آزاد است. زن هم میتواند جوانمرد باشد. بطور کلی جنسیّت در این کلمه جوانمرد مطرح نیست. حالا چرا جوان گفته؟ برای اینکه از نظر مولانا هر کسی میتواند جوان بخت باشد. یعنی بخت نو و اقبال نو داشته باشد. نباید با خود بگوئید که من که بد بختم و از من گذشته نه, حالا از نو و از اول, تو جوان بختی زیرا بخت تو جوان است و هیچ ارتباطی به سن و سال هم ندارد. در عرفان انسان بجائی میرسد که بخت و اقبال هم بدنبال او هستند و بدنبالش میایند. در یک جای دیگر میگوید که: درست است که تو بدنبال اندیشه ات کشیده میشوی, تو بگونه ای باش که اندیشه بدنبال تو بیاید. یعنی از اندیشه بگذر ( یا جلو بزن) و کاری کن که اندیشه بدنبال تو بیاید. تا نرفتی در این راه, فکر میکنی که برایت غیر ممکن است ولی وقتی در راه معرفت و معنویت و اندیشه شناسی و اندیشه پروری قدم گذاشتی، آنوقت کم کم متوجه میشوی که اندیشه در اختیار تست و اندیشه دارد بدنبال تو میآید.
1346 چـون زتـرکِ فکـرِ این عاجزشدی از گُــنــه آنــگــاه هــم عــاجــز بُــدی
چون زترک فکر این, کلمه این یک ضمیر است و به کار بد و زشت بر میگردد. عاجز شدی یعنی ناتوان شدی. اگر نمیتوانی که فکر بد نکنی و اگر نمیتوانی که اندیشه بد نداشته باشی آنوقت خطا هم میکنی. بدان که از خطا نکردن هم عاجز میشوی. اگر توانستی از اندیشه بد و فکر بد جلو گیری بکنی آنوقت از خطا و گناه هم جلو گیری میکنی.
1347 چون بُدی عاجز پشـیمانی زچیست عـاجزی را بـاز جو کـز جذبِ کـیست
حالا که عاجز هستی و نمیتوانی اندیشه نیک بکنی و بدنبال اندیشه نیک بدنبال یک کار نیک بروی حالا چرا پشیمان هستی که چرا عقب کار نیک نرفتم و چرا اندیشه بد کردم. پشیمانی باید وقتی باشد که بتوانی و نکنی. این عاجزی یعنی ناتوان بودن. این ,ی, عاجزی ی مصدریست و یعنی عاجز بودن. تو ببین کی تو را عاجز و ناتوان کرده, دنبالش برو و جستجو کن. منظور مولانا اینست که آن قضای الهی هست که تو را عاجز کرده و دارد بر تو حکومت میکند. حالا اگر قضا دارد این کار را میکند, پس پشیمانی برای چیست؟. در اینجا لازم است توجه کنیم به یک نکته ای که در عرفان هست. در گذشته گفته شد که دو نوع قضا وجود دارد. یکی قضای تعلیقی است و یکی هم قضائی هست که غیر تعلیقی است.
یک قضا قاهری هست. قاهر یعنی قضائی که قهر و غلبه داشته باشد و با تسلط میآید. کلمه قاهری از قهار بودن میآید. این قضا حتمی الااجراست و نمیتوانی از آن جلوگیری بکنی. یکی هم قضای تعلیقی است. تعلیق یعنی وابسطه. این قضا وابسته بتو و معلق تست. تو میتوانی بکنی و میتوانی نکنی و حتماالااجرا نیست.
1348 عـا جـزی بـی قــادری اندر جـهـان کس ندیدست و نـبـاشد, ایـن بـــدان
عاجزی یعنی عاجز بودن. این “ی” یِ مصدریست. بی قادری این “ی” یِ وحدت است یعنی بدون یک قادر. میگوید اگر که تو عاجزی در این دنیا بدان که یک قادریست در این دنیا که تو را عاجز کرده. عاجزی تو بدون یک قادر در دنیا غیر ممکن است. از هر چیزی که تو عاجز هستی در برابرش یک قادری وجود دارد بنام خدا و مبدأ آفرینش که تو را عاجز کرده. حالا هر وقت که دیدی و خواستی که خوب باشی و کار خوب بکنی و یا اصولا بطور کلی, هروقتیکه اراده کردی که کاری را انجام بدهی و تمام مقدمات آن را هم تهیه کردی و وسائلش را هم داری، نقشه های کارت را مرور کردی و همه چیز درست بود ولی می بینی که نمیشود. از خود می پرسی آخر چرا نمیتوانم انجام بدهم همه چیز که فراهم است؟ برای اینکه یک قادری وجود داد که تو را از این کار عاجز کرده. این برای اینست که تو مغرور نشوی که خداوند بمن اختیار داده و امکانات را هم داده و هر کاری که دلم میخواهد میکنم. نه اینطور نیست. برای اینکه تو بدانی این اختیاری که بتو داده دارای حدی هم هست, آنوقت این قادر ناتوانی و عاجزی تو را باعث میشود. وقتیکه عاجز شدی از نکردن کاری که میخواستی بکنی از اجتناب و دوری کردن از آن کار هم عاجز میشوی. باز باید از خدا بخواهی که خدا یا من را توانا کن در این کار. من میخواهم این کار را انجام بدهم ولی نمیشود و هرچه تلاش میکنم باز هم نمیشود.خدایا مرا کمک کن. باز باید متذکر شد آن کسیکه میتواند بشما کمک کند در درون شما و در ضمیر باطن شماست.
1349 هـمـچـنـیـن هــر آرزو که مـیـبـری تــو ز عــیـبِ آن حـجـابـی انــدری
همچنین هر آرزوئی که در دلت می پرورانی؛ تو بدان که این آرزو هم عیبی دارد و هرچند هم که آرزوی خوبی باشد. هیچ کاری بی عیب نیست و هیچ آرزوئی هم بی عیب نیست. تو بدان که در زیر حجاب هستی, عیوب کارت از تو پوشیده است. حجابی اندری یعنی در حجاب هستی. تو نمیتوانی این کاری را که میخواهی بکنی پایانش را حدث بزنی. دلت میخواهد که پایانش را بدانی و حدث بزنی اما نمیتوانی. قبلا گفت که چرا خداوند اینکار را با ما میکند. آیا خداوند با ما شوخی دارد؟ نه. آیا میخواهد سر بسر ما بکذارد؟ نه. میخواهد بقول بعضی ها ما را بیازماید؟ نه. میخواهد چرخ زندگی از حرکت باز نماند. میخواهد این نظام عالم طبیعت بر قرار باشد و فرو نریزد و چرخ بچرخد. اگر قرار بر اینست که هر کاری عیب دارد پس من هیچ کاری نمیکنم. حالا همه افراد جامعه انسانی را در نظر بگیرید که قبول کرده اند که همه کار ها عیب دارد و پس نباید کار عیب دار کرد پس هیچ کار نمیکنیم. هر کاری که بکنم که عیب دارد. اگر روی کلیه جامعه بشری نگاه بکنیم خواهیم دید که با این روش یکمرتبه همه زندگیها از بین میرود و همه چیز بصورت جامد تبدیل میشود. آنوقت دیگر مرگ جامعه است.
1350 ور نَــمــودی عــــلّــــت آن آرزو خـود رمـیـدی جـان تو زان جستجو
ور یعنی و اگر. نمودی یعنی نمایش دادی و یا نشان دادی و آشکار کردی. فاعل فعل نمودی هم خداوند است. میگوید اگر که خداوند آشکار میکرد و یا پدیدا میکرد, روشن میکرد برای شما عیب و زیان آن کار را، شما از آن کار میرمیدید و فرار میکردید و جان شما هم فرار میکرد از تلف کردن آن کار. جستجو در اینجا یعنی تلف کردن. بعد از آن هیچ وقت دیگر آرزو نمیکردید و انسان بی آرزو انسان زنده ای نیست. چون هر انسانی باید آزو داشته باشد حالا هیچ آرزوی هم بی عیب نیست.
1351 گـر نَـمـودی عـیـب آن کار, او ترا کس نـبـردی کَش کَشـان آن سو ترا
باز دوباره گر نمودی یعنی اگر نمایش میداد و یا نشان میداد. باز فاعل فعل نمودن خداوند است. میگوید اگر خداوند از اول نمایش میداد عیب آن کار را بتو، کس دیگری هم دیگر نمی توانست تو را کشان کشان تو رابسوی آن کار بکشاند. پس وفتیکه کلماتی مثل مولانا و یا حافظ را میخوانیم روی هر کلمه ای باید دقت کنیم. کلمه آن بکی بر میگردد؟ او به کی بر میگردد و یا تفاوت نَمودی و نِمودی را ندانیم آنوقت نمیتوانیم حد اکثر استفاده از این عرفای بزرگ را ببریم.
1352 و آن دگرکاری, کز آن هستی نفور زان بُوَد که عـیـبـش آمـد در ظهور
کزان هستی نفور یعنی که از آن نفرت داری. میگوید و آن کار دیگری که از آن گریزان هستی از آن و یا تنفر داری از آن برای اینست که عیب آن کار را خداوند از اول برای تو روشن کرده است و تو نفرت زده شده ای. آمد در ظهور یعنی عیب آن کار برای تو آشکار گردید. حالا شروع میکند به مناجات کردن و با خدای خودش صحبت میکند.
1353 ایــخــدای راز دانِ خـوش سـخُــن عـیـب کـارِ بَد زمــا پـنـهـان مـکــُن
ای کسیکه همه اسرار را میدانی که چرا این بد است و آن خوب است. خوش سخُن یعنی نیکو گفتا ر.ای خداوند خوش گفتار فقط تو هستی که میتوانی من را ارشاد و هدایت کنی بنابر این از اول آن عیب کارِ زشت و بد و اندیشه بد را از ما پنهان مکن. برای اینکه از اول بدانیم و اندیشه نکنیم و بدنبال این کار نرویم.
1354 عـیـب کـار نـیـک را مـنـما به ما تـا نـگــردیـم از روش ســرد و هــبـا
قرار شد که هر کاری عیب داشته باشد. من میخواهم کار خوب را هم بکنم. عیب آن کار خوب را به من نشان نده چون اگر عیبش را بدانم آنوقت آن کار را نمیکنم. در مصراع دوم روش یعنی رفتن. روش اسم مصدر رفتن است. هبا یعنی از انجام کاری سرد شدن و یا منصرف شدن. ای خداوند آفریننده همه چیز، عیب و بدیهای کار خوب را بمن نشان نده که من از انجام آن کار سرد و پشیمان بشوم. آمین.