تفسیر قسمت اول:
در این قسمت بحث جدیدی را شروع میکند بعنوان سخن کِش و سخن کُش که در دوقسمت بپایان میرسد. در ابتدای این بحث که یک بحث فلسفی عرفانی و آمیخته با افسانه ها ست و باید در نظر بگیریم که یک بحث فلسفی عرفانی و آمیخته با افسانه هست و احتیاج به مقدمه ای هست. طبق روایات، آن مسجد اقصا که مسجد بزرگیست در اورشلیم که بسیار معروف است در دنیا نه تنها از لحاظ مذهبی بلکه از لحاظ تاریخی و در تورات از آن صحبت شده و در تفسیر قران آمده و در منابع و مأخذهای کتابهای صوفیه هست که خداوند به حضرت داوُد امر میکند که یک مسجد بزرگی در اورشلیم بساز. داوُد سعی میکند که این مسجد ساخته بشود ولی موفق نمیشود. هر مقداریش که ساخته میشد بدلائلی خراب میشود و داوُد ناله و زاری میکند در پیشگاه خداوند که من را کمک کن و خداوند باو میگوید که چون تو نمیتوانی این کار را بکنی و پسرت سلیمان این کار را خواهد کرد.
بنابراین از نظر تاریخی و هم از نظر مذهبی سازنده این مسجد اقصا سلیمان است. سلیمان شروع کرد بساختن و به پایان هم رسانید. افسانه هائی که در باره این مسجد هست، از جمله اینکه سلیمان هر روز باین ساختار مسجد سر میزد و وقتی وارد سَحنِ این مسجد میشد میدید که یک گیاه تازه ای روئیدن کرده و با این گیاه صحبت میکرد. وقتیکه میگوئیم صحبت میکرد، در افسانه ها آمده بود که حضرت سلیمان زبان پرنده ها و حیوانات وحشی را میدانست ولی برای اولین مرتبه در اینجا میاید که زبان گیاه ها را هم میدانسته. ازاین گیاه می پرسید که تو کیستی و نامت چیست و برای چی روئیده ای و آن گیاه پاسخ میداد که من کی هستم و چرا روئیده ام. بعد هر روز گیاهان مختلف میروئیدند و با سلیمان صحبت میکردند و همه آنها حالت داروئی داشتند منتها در مراحل مختلف سلیمان این گفته گیاه ها را می شنید و در ذهن خودش نگه میداشت. پزشکان آن زمان از حضرت سلیمان آن اطلاعاتی را که گرفته بودند از حضرت سلیمان می پرسیدند و صرف درمان بیماران میکردند. بعضی از این گیاهان بسیار مفید بودند و بعضی از این گیاهان هم بسیار زیان آور بودند. مخصوصا اگر که نا بجا مصرف میشدند بسیار زیان میرسانیدند. ولی اگر بجا مصف میشدند بسیار هم مفید بودند. و مولانا این افسانه مذهبی را میگیرد و باید متذکر شویم که نظر مولانا هیچ وقت و اصلا منظورش صحت و یا نادرستی این افسانه ها که درست هست یا نیست مد نظرش نیست. او یک پیامهائی از افسانه میگیرد و این پیامها را زیر بنای حرفهای متعالی خودش قرار میدهد. مثلا در همین جا پیامی که از این گیاها که می روئیدند در مسجد اقصا گرفته و میگوید که در دلهای جویندگان راه حقیقت اندیشه هائی میروید که این اندیشه ها مثل آن گیاهانی هستند که در مسجد اقصا میروئیدند و اگر بجای خود باشند بسیار مفید هستند و اگر نابجا باشند بسیار زیان بخش خواهند بود. مولانا دنبال این صحبت را میگیرد و در یکجا میگوید:
نــوگیاهی هردم از ســودای تــو میزند بر مسجد اقصای تو
میزند یعنی میروید. در مصراع دوم میگوید بر مسجد اقصای تو یعنی بر دل تو، هر دم نوگیاهی میروید. دل این انسانها را تشبیه میکند به مسجد اقصا. در همه دل انسانها همیشه دم بدم اندیشه هائی می روید و تولید میشود و مولانا میگوید همان گونه که گیاهان مسجد خاصیّت خودشان را بحضرت سلیمان گفتند و بعضی ها زیان بخش بودند و بعضیها سودمند بودند، این اندیشه ها هم که در دل تو( مسجد اقصای تو) پیدا میشوند بعضی وقتها اندیشه های بسیار مفیدی هستند بحال خودت و بحال جامعه و بعضی اوقات هم اندیشه های زیان بخشی هستند هم بحال تو و هم بحال جامعه. بنابر این بایستیکه سعی کنی که این اندیشه ها را بشناسی و همان گونه که حضرت سلیمان این گیاهان را که از لابلای سنگفرش صحن مسجد اقصا روئیده بود میکند و از هم جدا میکرد، تو هم اندیشه های زیان آور را بکنی و بدور اندازی. خیالات یعنی تصورات بی اساس و بی پایه مرتب و بقول مولانا بدل آدم روی میاورند. دل هر کسی اینطور است. شاید اغلب خوانندگان این تجربه را باخودشان داشته باشند که خیالاتی بدلشان وارد میشود که زیان آور است و امکانا بدور انداخته اند. مولانا میگوید همان طور که حضرت سلیمان ماهیت این گیاهان را شناخت, شما هم باید بکوشید ماهیّت اندیشه های خودتان را بشناسید و این جزئی از خودشناسیست. اینکه عرفان میگوید سیری در درون خودتان بکنید تا خودتان را خوب بشناسید و اگر خودتان را خوب شناختید، حقیقت را خوب شناختید یکی از چیزهائیکه در این مسیر طولانی سیر درون هرکسی پیدا میکند و یا باید پیدا بکند اندیشه های درونش هست و وقتیکه بهویّت و خاصیت این اندیشه ها آگاه شدید آنوقت متوجه میشوید که آیا نگه داشتنی هست و یا دور انداختنی و از وجود بیرون کردنی. برای اینکه خیلی از این اندیشه ها هست که ظاهرا نیک بنظر میرسد ولی باطنا اینطور نیست و من و شما را فریب میدهد. خیال میکنیم که مفید است ولی در حقیقت مفید نیست. اینست که آن شناسائی بایستیکه بحد کامل باشد. اگر این شناسائی حاصل نشود آنوقت ما را گماه میکند که این اندیشه را نگه داریم و یا آن را از خودمان دور کنیم. پس باید تفاوت بین نیک و بد را آنچنان که هست بدانیم و نه آنچنانکه ما سلیقه مان هست و آن چیزیکه واقعاً حقیقت هست.
حقیقت با واقعیت با همدیگر فرق دارد. حقیقت یعنی آن چیزیکه باید باشد و واقعیّت یعنی آن چیزیکه هست. حالا آن چیزیکه هست ممکن است بد باشد و یا خوب. ولی حقیقت آن چیزی هست که باید باشد یعنی باید آن خوب باشد و شما آن را بکار ببرید بسود خودتان و بسود جامعه تان. مولانا میگوید هیچ گیاهی نیست در طبیعت که بطور مطلق مفید باشد و یا مضر باشد. هر گیاهی از لحاظی مفید است و از جنبه هائی مضراست. بعد نتیجه میگیرد که اندیشه ها هم طوری هست که بطور مطلق و صد در صد، یک اندیشه ای را نمیتوانیم بگوئیم بد است و یا خوب. اینها نسبی هستند و بطور مطلق نیستند و این شناسائی که گفته شد شناسائی نسبی ست. مثلا اگر شما اندیشه از بین بردن دزدی را خواسته باشید در جامعه اعمال کنید که اندیشه دزدیدن که درخاطر هیچ کس بوجود نیاید، این بسیار خوب است ولی بحال دزدان مضر است بنابر این نمیشود گفت که این اندیشه بطور مطلق خوب است. بطور نسبی با در نظر گرفتن افراد مختلف باید سنجید. این شناسائیها باید کاملا کامل باشد و این در ضمیر دل شما که مثل کشتزار است، مثل روئیدنهای مسجد اقصا میرویند و بعضی ها ممکن است که الهی باشند و بعضیها ممکن است که شیطانی باشند. تا اینجا یک مقدمه ای بود بعنوان زیر بنای فکری تا اینکه ما بفهمیم مولوی میخواهد چه چیزی را برای ما عنوان کند.
1317 در زمین گرنـیشکـر, ورخود نی است تــر جـمـانِ هـر زمـیـن نبتِ وی است
نی آن نیی است که ازش حصیر می بافند و بان نی بوریا میگفتند. این نی را در برابر نیشکر گذاشته. نیشکر و نی بوریا هر دو نی هستند منتها یکی در داخلش شکر است یکی دیگر به هیچ دردی نمیخورد جز اینکه آن را ببافند و یک حصیر بسیار کم ارزشی درست کنند. ترجمان یعنی باز گو کننده. حالا میگوید اگر که در ضمیر وجود تو نیشکر نمیروید, بازگو کننده هر زمین نبتِ وی است. نبت یعنی نبات و جمعش میشود نباتات و یعنی گیاهان و نبت یعنی یک گیاه. وقتی می بینید در زمینی نیشکر و یا نی بوریا روئیده شما پی به ماهیّت آن زمین میبرید. اگر که این زمین مرغوب باشد پس در این زمین نیشکر میروید و اگر زمینی باشد که شوره زار و نا مرغوب باشد، نی در آن میروید ولی این نی، نی بوریاست و با نیشکر بسیار فرق دارد. اگر اندیشه بد بذهنت رسید بدان که دل تو مرغوب نیست و آن ضمیر دل تو یک گیاه مرغوب و مفید در آن نمی روید. پس هرچه که روئیده بشود، بازگو کننده و یا بگفته مولانا ترجمان نوع ضمیر دل توست.
1318 پس زمــیــن دل کـه نَـبـتَش فـکـر بُـود فــکــــر هــا اســرار دل را وا نمــود
قرار شد که دل هم ضمیر داشته باشد و در آن ضمیر رستنی ها بوجود بیاید، حالا نبات بروید و این نبات بمنظله فکر و اندیشه هست و این فکر و اندیشه اسرار دل تو را باز میکند. مثل اینکه این گیاهیکه از زمین میروید اسرار آن زمین را وا گو میکند. حالا باید دید که این زمین خوب و حاصل خیز است و یا بد است و حاصل خیز نیست. ضمیر دل تو هم، آن اندیشه هائیکه در آن میروید گویای چگونگی دل توست.
1319 گـر سـخن کَش یــابــم انــدر انـجــمـن صــد هـزاران گُـل بـرویــم چون چمن
سخن کَش یک اصطلاح است و یعنی کسیکه سخن را جذب میکند از آدم و یا بقول معروف کسیکه سخن را از آدم بیرون میکشد, این را سخن کَش میگویند در برابر سخن کُش جناس آورده. سخن کُش کسیست که وقتی داری با او حرف میزنی اصلا توجه بحرفت نمیکند. آنقدر بی توجهی میکند تا اینکه تو دیگر دلت نمی آید که حرف بزنی. یعنی آن نیرو و عاملی که در ضمیر تست دارد میگوید که حرف بزن، تو اصلا ولش میکنی و سکوت اختیار میکنی. انجمن یعنی محفل و وقتی دوستان دور هم جمع میشوند. بسیاری از وقتها این تجربه را پیدا کرده اید که وقتی دارید با یکی صحبت میکنید آن شخص دارد کلمه بکلمه حرفهای شما را جذب میکند و این سخن کَش است. ولی بعضی وقتها چشمش دارد بشما میگوید که اینها چی هست که شما میگوئید؟. آن چیزیکه شما بزبانتان میآید، مولانا میگوید که از خودتان نیست و نیروئی در درونتان هست که آن مطالب را بر زبان شما میگذارد و شما آن را میگوئید و آنوقت او آن را میکُشد و او سخن کُش است. اون دیگر ول میکند و دیگر حرف نمیزند، او دیگر سخن کُش است. مستمع صاحب سخن را بر سر حرف آورد. مستمع شنونده است و او کسیست که گوینده را بسر ذوق حرف زدن میاورد. حالا اگر مستمع نباشد و یا باشد ولی توجه پیدا نکند, این برای معلمین بسیار پیش میآید که معلم دارد با نهایت انرژی حرف میزند ولی یکی دوتا اصلا یک جای دیگری هستند. آنها سخن کُش هستند. مولانا بسیار شکایت دارد از این شنوندهایش که میگوید اینها حرف من را درست نمیفهمند و توجه بحرف من نمیکنند و این سخنان من را جذب نمیکنند اگر که من سخن سخن کَش داشته باشم که از من بیرون بکشند این حرفهای من را، من صد هزاران گُل برویانم چون چمن. کلمه چمن در کلام مولانا و حافظ بمعنی باغ است. و مولانا میگوید صد هزاران باغ گل میرویانم. مولانا دراین بیت و بیت بعدی که مکمل این بیت هست میخواهد به خوانندگان خود بگوید توجه پیدا کردن به سخنان کسیکه دارد حرفی را میزند و یا برعکس عدم توجه چه تأثیراتی ممکن است داشته باشد. تأثیر استعدادهای درونی شنونده را در تشویق گوینده بیان میکند. استعدادها فرق میکند. یکی استعداد دارد که خوب بشنود و خوب بگیرد. یکی این استعداد را ندارد و وقتیکه این استعداد را ندارد گوشش دارد میشنود ولی خوب مطلب را نمیگیرد. آن نیروی درونی که در این راه باید داشته باشد ندارد ولی میتواند ایجاد کند و پرورش بدهد وگرنه در یک سطح همیشه باقی میماند. اشخاصی هستند که مملو از طلب هستند و دلشان میخواهد بیشتر و بیشتر و بیشتر بدانند. بسیاری از مردم هستند که اصلا پروای این کار را ندارند. نه تنها طلب ندارند بلکه پروای بیشتر دانستن را ندارند.
1320 ور سـخن کُش یــابـم آن دَم زن بِمُـرد مـی گـریزد نـکـته هـا از دل چـو دزد
فهمیدید که سخن کُش چگونه شخصی هست. دَم زن یعنی سخن گو. میگوید در حضور یک سخنکُش آن دم زن یعنی آن سخن گو اصلا می میرد و یا می بُرَّد و مظالبی را که میخواستم عنوان کنم از ذهن میگریزد همچنانکه یک دزد از ترسش فرار میکند. در یک جای مثنوی دلش از این سخن کُشها حتی شاگردانش بدرد میاید و میگوید: .
1321 جـنـبـش هــر کس بسـوی جـــاذبسـت جـذب صـادق, نه چو جـذب کـاذبست
جنبش بسوی چیزی یعنی رفتن بسوی آن چیز. میگوید باید یک جذب کننده ای باشد که شخصی جذبش بشود. یک جذب صادق داریم یعنی جذب راستین و حقیقی و یک جذب کاذب که یعنی جذب دروغین. صدق یعنی راستی و کذب یعنی دروغین. حالا میگوید این جذب کننده ها هستند که آدم را بسوی خودشان میکشند. بعضی وقتها وقتی دور هم نشستید و کسی صحبت میکند، کسانی هستند که طوری نگاه میکنند مثل اینکه جذب شده اند ولی این جذب کاذب است. چهرش دارد نشان میدهد که من اصلا کار باین کارها ندارم و حالا که هستم دارم گوش هم میکنم. در مصراع دوم میگوید این جذب صادق درست است و نه جذب کاذب.
1322 مــی روی گـه گُـمـره و گــه در رَشَد رشته پـیـدا نـه, وآن کِــت مـــی کشــد
گاهی در راه گمراهی میروی و گاهی در راه ارشاد و هدایت. رَشَد برعکس گمراهی است و یعنی هدایت. دارد یک چیزی تو را میکشد بطرف گمراهی یا تو را میکشد بطرف ارشاد و هدایت. حالا این رشته ای که تو را دارد میکشد پیدا نیست و تو نه رشته را می بینی و نه آن کسیکه رشته در دستش هست و دارد تو را میکشد. کِت یعنی که تو را. و آن کت میکشد یعنی که تو را میکشد. آن کسیکه تو را میکشد اندیشه تست و آن رشته نیروی اندیشه تست که تو را بطرف راست و یا چپ و راه خوب و یا بد میکشد. پس این اندیشه بسیار اهمیت دارد.
ای برادر تو همان اندیشه ای مابقی را استخوان و ریشه ای
این که میگوئی من، این من چه معنی دارد. این من بجز پوست و استخوان بیش نیست.این من و یا تو که میگوئی اندیشه است.
1323 اشــتــرِ کـــوری مِــهــارِ تـو رهــیــن تـو کَشِش مـی بـیـنیُ مِهارت را مَبین
تو یک شتر کوری را در نظر بگیر که افسار این شتر کور را یکی گرفته و دارد بسوئی میبرد و این شتر را بهر طرف میخواهد میکشد. مهار یعنی افسار. رهین یعنی مرهون و گروگان نهاده شده. این شتر که باین طرف و آن طرف میرود، خودش که باین طرف و آن طرف نمیرود. مهار این شتر در دست کسیست که او را باین طرف و آن طرف میبرد. این شتر کور است و نه افسار را می بیند و نه آن ساربان را می بیند که دارد او را میکشد. مولانا میگوید که شما شترکور نباش. سعی کن بدانی که داری بسوی نیکی کشیده میشوی و یا بسوی زشتی، بسوی بدی و یا خوبی، بسوی گمراهی و یا رستگاری کشیده میشوی. تو مهارت و یا اندیشه ات را نمی بینی. لا اقل ببین بکدام جهت داری جذب میشوی و کشیده میشوی.
1324 گــر شدی مـحسـوس جــذاب و مـهـار پس نــمـانـدی ایـن جـهـان دارالغِرار
گر شدی محسوس یعنی اگر میدیدی. جذاب یعنی جذب کننده و کشنده افسار و مهار.اگر که میدیدی و یا اگر مردم حس میکردند و میدیدند که این کشنده کیست که ما را میکشد و مهارش کجاست، در این جهان اصلا فریبی وجود نداشت. دارالغرار یعنی خانه فریفته شدن و یا محلی که در آن محل مردم فریب میخورند. اگر که عقل ما برسد که این رگ و پوست و استخوان ما نیست که خودش باین طرف و آن طرف برود. یک کشنده وجود دارد و آین کشنده را بشناسیم و بپذیریم و آن کشنده هم افسار ما در دستش هست. اگر که همه ما این افسار را می دیدیم و آن کشنده را هم می دیدیم که دیگر ما گول نمیخوردیم چون میدیدیم که ما را بکدام جهت میبرد. اگر میدیدیم، این دنیا که دیگر دارالغِرار نبود بلکه دار القرار بود یعنی خانه آرامش بود. اگر که همیشه بهر دلیل نگران هستیم برای اینست که این دنیا برای ما دارالقرار نیست بلکه دارالغرار است. ما باید اندیشه خودمان را بشناسیم تا بدانیم در این زندگی بکدام طرف داریم کشیده میشویم. چقدر خوب بود که این دنیای ما دنیای دارالقرار ومحل آرامش بود ولی متأسفانه نیست. این طبیعت و ناموس طبیعت این دنیاست که محل آرامش نباشد نه برای انسانها, برای حیوانات هم همینطور اصلا آرامش وجود ندارد. ما توقع این آرامش را نباید داشته باشیم. وقتی که آنطوریکه ما میخواهیم بآن نمیرسیم خودمان را مریض کنیم و هلاک کنیم. باید توقع را کم کنیم و قبول کنیم که اینجا، جای آرامش نیست. این موضوع آرامش نسبیست, ممکن است قرار داشته باشیم و ممکن است که نداشته باشیم.
1327 گــاو گــر واقـــف بقصـــابــان بُـــدی کِــی پــی ایشـان بـدان دکــان شـــدی
اگر که من میدانستم این چیزیکه بگردن من است افسار است و افسار هم دست کشنده و کشنده هم دارد مرا بطرف قتلگاه می برد, من نمیرفتم حالا هرچه او میخواهد بکشد نمی رفتم و خودم را بیک جائی بند میکردم ولی اشکال کار ما اینست که ما اینها را نمیدانیم. آن اندیشه مانرا که کشنده است نمی بینیم و نیروی اندیشه مان که آن افسار است نمی بینیم. حالا مثال میزند و میگوید اگر این گاو از حال و وضع این قصاب آگاه بود, کی بدنبال این قصاب به جایگاه قصابی میرفت؟ جواب اینکه هیچوقت. این گاو غافل از اینست که چه بلائی دارد بسرش میاید و غافل است از اینکه کجا دارد میرود.
1328 یـا بخـوردی از کف ایشــان سـپـوس یــا بــدادی شـیـرشــان از چــاپــلــوس
سُپوس اسم درست آن سَپوس است و یعنی پوست گندم و جو. در ایام زمستان که علوفه تازه نبود گله داران این سپوس را برای خوراک گاوان و گوسفندان مصرف میکردند. این گاو بی اطلاع, سپوس را در دست قصابان می بیند و بطرف او میرود. اگر میدانست که قصد اینها که سپوس بدست گرفته اند چیست، بطرف آنها نمیرفت در مصراع دوم: چون این گاو خیال میکند که آنها دارند او را پرورش میدهند و تر و خشکش میکنند و غذا بهش میدهند حالا میخواهد نزد این قصابان چاپلوسی کند و بآنها شیر میدهد که حی بیشتر باو سپوس بدهند تا او بیشتر چاق بشود و بیشتر چاپلوسی کند. اگر میدانست که این سپوسها برای گاو نیست و برای خود قصابان است, نه دیگر سپوس از دستشان میخورد و نه دیگر بآنها شیر میداد و دیگر چاپلوسی آنها را نمیکرد.
1329 وربخوردی کی عـلـف هـضمش شدی گــر ز مـقصــود عـلـف واقـــف بُــدی
این گاو اگر میدانست که برای چیست که دارند این علف را باو میدهند، این علف برایش زهر مار میشد و اگر از مقصود این علف آگاه میشد که اصلا این علف را یا نمیخورد و اگر میخورد اصلا هضم نمیکرد.
1330 پس ستون این جهان خود غـفلت است چـیسـت دولـت کـیـن دوادو با لَتست
بنابر این ستون این دنیا غفلت است. غفلت بچه معنا. غفلت این نیست که من باید این کار را میکردم و غفلت کردم و این کار را نکردم؛ این غفلتی که مولانا میگوید ستون نگه دارنده این جهان است. این غفلت یعنی از بی خبریش برای آینده او. ما اگر باخبر بودیم از آینده خودمان اصلا نمیتوانستیم یک لحظه اندیشه راحت داشته باشیم. اگر من میدانستم الان که از منزل بیرون میروم قرار است که بروم زیر اتومبیل، من که دیگر آرامش نداشتم. نه اینکه میتوانستم همیشه در منزل بمانم و نه میتوانستم از خانه بیرون بروم. یا اگر من میدانستم بزودی زلزله میاید، من دیگر امروز خواب و زندگی و کار را همه را ول میکردم. و اگر میدانستم که هفته آینده سیل میاید که من دیگر کاری را انجام نمیدادم. پس آن چیزیکه این زندگی را میچرخاند این غفلتِ بی خبریست. این باعث میشود که ما زندگی کنیم و زندگی را دوست داشته باشیم و فعال و کوشنده باشیم و چرخ این زندگی و جامعه را بچرخانیم وگرنه اصلا جامعه نظمش بهم میخورد و چرخش می ایستاد. اگر من میدانستم کی خواهم مرد من دیگر کاری نمیتوانستم بکنم و شوقی و شوری برای کار نداشتم. چه خوب است که هیچ کدام ما نمیدانیم و این باعث میشود که ستون این دنیا را نگه دارد. در مصراع دوم, دولت معانی مختلفی دارد و در اینجا بمعنی بدست آوردن مال و ثروت و خوشحالیست. دوادو یعنی دوندگی کردن و دو دو زدن. لت یعنی سیلی خوردن. میگوید این دولت چیست که تو برای بدست آوردنش اینقدر دوندگی میکنی و بخود رنج میدهی و چرا برای بدست آوردنش اینهمه دودو میکنی بهمراه سیلی خوردن و بیشتر وقتها هم آخرش بجائی نمیرسی و بخودت میگوئی که لت و پار شدم. این لت یعنی همان سیلی خوردن و پار یعنی پاره پوره شدن و رنج کشیدن. اصلا کلمه دولت از دو کلمه ساخته شده یکی دو بمعنی دو دو زدن و لت بمعنی سیلی خوردن پس دولت چیزی و کار خوبی نیست. البته انسان باید کار کند و بدنبال مال برای هزینه های لازم خودش برود، ولی برای راحتی فکر و اعصاب و آرامش خودمان نباید که توقع زیاد از زندگی داشت.
1331 اولش دو دو, بــآ خـر لــت بـــخَــــور جـز در ایـن ویـرانـه نَـبـوَد مـرگ خر
اولش اینست که هی دو دو بزن, زحمت بِکَش و آخرش هم اینست که سیلی بخور, رنج بکش و بیشتر اوقات هم نا موفق بشو و بعد مرتب شکایت کن که اعصاب من خراب شده و حوصاه ام سر رفته و من دیگر تحمل ندارم. در مصراع دوم ویرانه یعنی این دنیا و هرچه که درآن است. همیشه دارند یک جائی را خراب میکنند و دارند جای دیگری را آباد میکنند و هیچ چیز آن پابر جا نیست و در این دنیای بی ثبات و متغیر که این همه کوشش و تلاش برای بدست آوردنش میکنی آخرش اینکه مثل خر میمیری و تمام میشوی. این خودش جهل مرکب است که یک عمر بکوشی و زحمت بکشی و آخرش باین واقعیت برسی که در این دنیای ویرانه بجز مرگ خر هیچ چیز دیگری نیست. جهل مرکب یعنی جَهل اندر جَهل.
1332 تـو بجـد کـاری که بــگـرفتی بدســت عـیـبـش ایـن دم برتو پوشـیـده شدست
تو با جد و فهم و کوشش یک رشته کاری را بدست گرفته ای و میخواهی انجام بدهی بدان که هیچ کاری نیست که عیبی نداشته باشد و عیب این کار تو برتو پوشیده است و چون به عیبش واقف نیستی داری ادامه میدهی و خوب است که عیبش را نمی بینی. اگر عیب این کار را از اول میدیدی از اول اصلا دست باین کار نمیزدی.
1333 زآن هــمـی تـانـی بـدادن تــن بــکـار کـه بپوشـیـد از تـو عـیـبـش کــردگـار
زان همی یعنی بدان سبب. تانی یعنی همی میتوانی. تن بکار دادن یعنی راضی بشوی که دست بکار بزنی. باین علت راضی میشوی باین کار دست بزنی که خداوند عیب آن کار را بر تو پوشانده. باید قبول کنی که همه کارها دارای عیب هستند. و توقع کار بی عیب را نباید داشته باشی. این راه و روش و رسم این دنیاست. مگر خود تو بی عیبی؟ هیچ انسانی پیدا نمیکنی که بی عیب باشد. وقتی میتوانی کار بی عیب پیدا کنی که خودت هم بکلی بی عیب باشی. ما سراپا عیب هستیم ولی میخواهیم کاری که در آن قدم گذاشته ایم بی عیب باشد. این امکان پذیر نیست.
1334 هـم چنین هـر فـکر که گـرمی در آن عـیـب آن فکـرت شـدست از تـو نـهـان
گرمی در آن یعنی در آن سخت مشغول هستی. فکرت همان فکر است. میگوید هر کاری را که بدست گرفته ای و سخت دل بسته ای و مشغولی برای اینست که عیب آن کار را خداوند از چشم تو پنهان کرده است
1335 بر تو گـرپـیـدا شدی زوعـیـب و شَین زو رمـیـدی جانــت بُـعـدَ الَمَشـرِقـین
زو یعنی از او و این او همان کار است. شَین یعنی زشتی و بدی. اگر عیب و زشتی و بدی این کاری را که دست زده ای بر تو آشکار میشد، از او میرمیدی و فرار میکردی از مغرب تا مشرق. کردگار و یا پروردگار این عیبها را از تو پوشیده نگه میدارد. وقتی صحبت از عیب کار میکنیم منظور کاریست که تو از دل و جان و باصداقت کامل میخواهی انجام بدهی. و نه عیبی که در اثر بی مبالاتی و نادرستی تو بوجود میاید.