03.4 گل خوار

تفسیر   :

مولانا در مثنوی بار ها از گِل و گِل بازی و گِل خواری سخن گفته. در کلام مولانا گل کنایه از دلبستگیهای آلوده آفرین این دنیای خاکیست. گل خواری و گل بازی از نظر مولانا یعنی سر گرم شدن با چیزهای بی ارزش و مشغول داشتن خود بامور بیهوده و نابخردانه.

مولانا دنیا پرستان را بخریداران مفلسی تشبیه میکند. مفلس بکسی میگویند که بکلی هیچ نداشته باشد. این گل بازان را بخریداران مفلسی تشبیه میکند که خودشان مشتی گل بیش نیستند و میگوید آنها  را وا گذار یعنی آنها را رها کن. اینها مایه ای برای خریدن معرفت ندارند. وقتیکه میگوید خریدن یعنی چیزی, سرمایه ای, پولی که بدهند و آنرا بخرند ندارند.

میگوید:          این خریداران مفلس را بهل         چه خریداری کند یک مشتِ گل

بهل یعنی رها کن. اینها یک مشت گل بیشتر نیستند و نمیتوانند چیزی را بخرند. منافع نا مشروع این دنیا مثل گل است و آنها که درگیر این منافع میشوند گل خوارانی بیش نیستند و کسیکه به بیماری گل خواری مبتلاست و همیشه گل میخورد, رنگ چهره اش زرد است و راستی همین گونه هم هست. هم رنگ چهره اش زرد است و هم زرد روئی میکشد. زرد روئی کشیدن یک اصطلاح است یعنی کارهائی میکند که شرم آور است و این زرد روئی از شرم و خجالت است. اینها کنایه از درماندگان و ناتوانانی هستند که مولانا بآنها گل خور میگوید. نه اینکه آنها واقعا گل میخورند، آنهائیکه در این دنیا گل بازی میکنند. آنها منافع نا مشروع این دنیا را که از نظر مولانا مثل گل است سخت درگیر آن میشوند. میگوید

           گل مخور، گل را مخر گل را مجو        زانکه گل خواراست دائم زرد رو

یعنی یک گل خوار علاوه بر اینکه زرد روست, خجالت هم میکشد و تو خودت را مشغول این گل بازیها مکن.  وقتیکه مولانا صحبت از گل و گل خوران میکند، امید است که خوانندگان محترم توجه بفرمایند که منظورکسانی هست که عمرشان را صرف کارهای فساد آفرین غیر ضروری بیهوده میکنند.

          گل مخور، گل را مخر، گل را مجو       در عوض دل بخور تا دائما باشی جوان

دل بخور یعنی اینکه از روشنی باطنت و درونت برخوردار باش.

               دل بـخـور تا دائمـا باشی جـوان       از تجلی چهره ات چون ارغوان

آنوقت آن تجلّی دلت را درک میکنی و دریافت میکنی، برعکس آن شرمساریِ کسیکه در این دنیا گل خواری دارد تو چهره ات ارغوانی میشود. وقتیکه میگوید دل بخور یعنی آماده شو تا حقیقت در دلت تجلی کند و نور حقیقت بر دلت متجلی بشود و خودش را نشان بدهد، آنوقت دل تو را شاد میکند. این اتفاقیکه در درونت میافتد، در ظاهرت هم آشکار میشود یعنی خوشحال و خندان رو و شاد میشوی. نه افسرده و زرد رو. آلوده شدنها باین فسادهای غیر ضروری زندگی، اینها باعث میشود که مولانا تشبیه کند به یک خریکه در گل افتاده. این خریکه در گل افتاده نمیخواهد در گل بماند و دائما تلاش میکند که از گل بیرون بیاید. برای اینکه میداند که این گل جای زندگی او نیست و میخواهد خودش را نجات بدهد. حالا میگوید آیا تو از این خر کمتر هستی که وقتی گرفتار این گل ها میشوی نمیخواهی خودت را نجات بدهی؟. مصلماً کمتر از این خر نیستی

          چون خری در گل فـتـد از گام تـیـز       دم بـدم جـنـبـد برای عـزم خیز

گام تیز یعنی تند رفتن بدون توجه. اگر خری بعلت تند و تیز رفتن و عجله و بدون توجه در گل بیفتد، او برای در آمدن از گل دم بدم میجنبد که نجات پیدا کند

                جای را هموار نَکـنَـد بهر باش        داند او که نیست گل جای معاش

نکند یعنی نمیکند. باش یعنی ماندن. معاش یعنی زندگی. یک خر میداند که گِل جای معاش و زندگی کردن نیست.

           حس تو از حس خر کمتر بود است       که دل تو ازین زَحَلها بر نخست

زَحَل یک کلمه عربیست و یعنی گِل. میگوید که تو سعی نکردی از این زحلها خودت را نجات بدهی, یعنی از این گلهائی که  در آنها افتاده ای نمیخواهی خودت را نجات بدهی. یک خر این را حس میکند و میگوید باید خودم را نجات بدهم ولی تو چرا این حس را نداری و چرا نمیخواهی بر خیزی از این گلهائیکه در آن افتاده ای؟. آیا حس تو از حس خر کمتر است؟. بر نخَست یعنی بر نخیزیدی و همیجور ماندی. مولانا وقتیکه اندیشه آدمی یا بقول خودش فکرت آدمی بسبب روی آوردن بمادیات غیر زروریِ فساد افرین آلوده میشود میگوید:   

                چون در معنی زنی بازت کنند       پرّ فکرت زن که شهبازت کنند

اگر که تو اینقدر که دنبال مادیات هستی درِ معنویات را بزنی, در برویت گشاده میکنند تو در نمیزنی. پر و بال اندیشه بزن که مثل شهباز اوج بگیری.

               پرّ فرکت شد گل آلود و گران        زانکه گل خواری تو را شد دل چو نان

پر و بال مرغ فکرت گل آلود و سنگین شد و دیگر نمیتواند پرواز کن. چون تو گل خوار هستی,  درست مثل اینکه داری نان میخوری ولی این گل است که میخوری حالا  این گل مادیات است که میخوری. حالا پرنده ای را در نظر بگیرید که افتاده در گل و آنچنان پر و بالش بهم میچسبد در گل که قادر بجدا کردن آنها نیست لذا این پرنده نمیتواند پرواز کند این مرغ روح است. و روحیست که در قفس تن گرفتار آمده. حالا اگر آن را آلوده بکنی باین گل اصلا نمیتواند که اوج بگیرد بگفته مولانا پرّ فکرت بزند و اوج بگیرد و در فضای معنویت و حقیقت پرواز کند, نور بگیرد, و معرفت دریافت کند. چنین روحی مثل آن پرنده افتاده در گل پر و بال بهم چسبنده است. که قدرت پرواز از او گرفته شده. حالا مولانا با این زیرکاری که دربالا بنظر خوانندگان رسید حکایتی را میآورد. این حکایت را مثل همیشه از منابع و معاخذ دیگر میگیرد, دستکاری میکند مطابق روش و شیوه خودش تا آنرا مطابق حرفهای متعادل خودش بکند. مولانا این حکایت را از حدیقه ثنائی غزنوی گرفته. ثنائی غزنوی شاعر و عارف قرن ششم است و معروف هست به پیشوای شعرای عارف. مولانا سخت تحت تأثسر ثنائی هست. ثنائی کتابی دارد باسم حدیله و مولانا مثل همه کتابهای دیگر خوانده و بگونه ای تحت تأثیر همه آنها هست و اندیشه اصلی از آنجا گرفته. کسانیکه از حظ لذت معنوی محروم و بی بهره هستند آنها فقط لذت مادیات را دارند. اینها افتاده در گل هستند و نمیدانند که آن لذت معنویت یعنی چی، چون خو گرفته اند بدرک لذت مادیات غیر ضروری. آنها شیرینی قند معارف و یا معرفتها را نچشیدند و تصور آن لذت را هم نمیتوانند بکنند. آنها اگر که خودشان را از این گل بیرون بکشند به چنین جایگاهی در اوج میرسند و بحقیقت نزدیک میشوند. آنوقت افسوس میخورند که چرا زودتر از این خودشان را از این گل نجات نداده اند. کسیکه از خاک آفریده شده و در این دنیای خاکی زندگی میکند نمیتواند بکلی از مادیات بی بهره باشد. تا مادیات نباشد اصلا زندگی نمیشود کند. ما از مادیاتی باید حذر کنیم که غیر ضوری و فساد آفرین هستند.

در این داستان مولانا که از کتاب ثنائی گرفته مربوط است به یک شخصی که نزد یک عطاری بقصد خرید قند میرود. این عطار باید قند خریدار را در ترازو وزن بکند و سپس باو بفروشد. سنگ ترازوی این عطار از یک تیکه گل است . حالا تفسیر اشعا را شروع میکنیم.

625    پیش عـطّـاری یـکـی گِــل خوار رفـت        تـا خَــرَد اَبـلـوجِ قـنـدِ خـاصِ زَفـت

معنی گل خواری اینست که یک کودک از طفولیّت عادت میکند بخوردن گل و احتمالا پدر مادر یا گل خواری اولادشان را نمیبینند و یا می بینند ولی همیت نمیدهند. این کودت کم کم به گل خوردن عادت میکند و در سن بلوغ هم گاهی اوقات حتی بپنهان از اطرافیانش  گل را میخورد و این کار او مثلا به یک حالت معتاد شدن بمواد مخدر میباشد تا در آخر رنگش زرد میشود, شکمش متورم میشود و کبدش هم از کار میافتد. خَرَد یعنی بخرد. اَبلوج عربی شده آپلوچ و یا اَپلوچ هست و این یک کلمه فارسیست و یعنی قند کله ای که شکل آن مخروطی شکل بود. سابق بر این که قند حبه ای نبود مردم این اَپلوچ را از مغازه های عطاری میخریدند و با چکشهای مخصوص قند شکنی به قندهای ریزتری تبدیل میکردند و با چای میخودند و آن چکش مخصوص را هم قند شکن میگفتند. خاص یعنی خیلی مرغوب و خوب. زفت یعنی بزرگ. شخصی که دچار بیماری گل خواری بود پیش عطاری رفت که یک کله قند بزرگ و ممتازی را بخرد

626    پــس بــــرِ عـطــــارِ طَــــــرّارِ دو دل        مــوضــع سـنـگِ تـــرازو بــود گـل

بَرِ عطار یعنی پیش عطار. طرّار در لغت بمعنی خیلی زرنگ است ولی در اینجا بمعنی هوشیار است. دو دل دارای دو معنیست که یکی از آن دراینجا صادق است. یک معنی دو دل تردید داشتن در یک تصمیم گیریست. معنی دوم که در اینجا صادق است اینکه شخصی مشغول کاری باشد و در عین حال جای دیگری را هم مواظب باشد. موضع یعنی بجای. آن عطار هوشیار که ظاهراً سرگرم آوردن قند بود بجای سنگ ترازو از یک تیکه گل استفاده میکرد. این خریدار وقتیکه دید سنگ ترازوی عطار یک تیکه گل است خوشحال شد و با خود گفت هم قند میخرم و هم کمی گل میخوم. ولی عطا وظیفه داشت که بمشتری خودش بگوید که سنگ ترازوی من یک تیکه گل است.

627    گــفـت: گِـل سـنـگِ تـرازوی مــنسـت        گـر تــرا مـیـلّ شِـکَـر بِـخـریـدنسـت

عطار بخریدا رِ قند گفت اگر قصد خریدن قند (شکر) داری بدان که سنگ ترازوی من گل است.

628    گــفــت هسـتـم در مـهـمـی قــنــد جــو        سـنـگِ میـزان هـرچه خواهی باش گو

این گل خوار گفت برای من هیچ فرقی نمیکند و سنگ ترازوی تو هرچه میخواهد باشد زیرا من برای کار مهمی بدنبال خریدن قند هستم.

629    گفـت با خود پیـش آنکه گِل خوراست       سـنگ چهِ بوَد؟ گِل نکو تراززر است

 گل خوار در دلش گفت که وقتیکه کسی مثل من گِل خوار است. در مصراع دوم چِه بوَد را باید خواند چبوَد. یعنی چه باشد و یا سنگ چه ارزشی دارد. این گِلی که در ترازوی این عطار هست از طلا هم بهتر است.

630    هـمـچو آن دلالــه  کـه گـفـت ای پسـر        نــو عـروسـی یافـتـم بـس خــوب فَـــر

حالا این گل خُور با خودش در دلش حرف میزند. دلاله در اینجا بزنهائی میگفتند که بین خانه ها رفت و آمد میکردند و اگر نوجوانی میخواست داماد شود برای او عروس پیدا میکردند و اینها معامله ازدواج را جوش میدادند. در بیت فوق یک دلاله ای به یک پسری گفت که من یک نو عروسی برایت پیدا کردم بس خوب فر. این عروس بسیار خوب و با فر و شکوه است.

631    سخـت زیبا, لـیک هـم یک چیزهست        کان ســتــیــره دخــتـر حـلـوا گـرسـت

گفت این دختر خیلی زیباست و یک چیز هست که من باید اول بتو بگویم. ستیره یعنی پوشیده و در حجاب. ادامه داد که این دختر که همیشه در حجاب است و هیچ کس او را ندیده, این دختر یک حلوا ساز هست.

632    گـفـت: بهـتـر, این چـنین خود گربُوَد        دخـتـر او چــرب و شـیـریــن تـر بُـوَد

پسر به دلاله گفت چه از این بهتر که این دختر یک شیرینی ساز است و دختر شیرینی ساز چربتر و شیرینتر از دیگران هست. این پسر در دلش

د رابطه با آن عطار که گفته بود سنگ ترازوی من یک تیکه گل است این بیت را باخود میگفت که چه بهتر که چرب و شیرین تر است.

633    گرنداری  سنگ و سنگت ازگِل اسـت      ایـن بِه و بِه گِـل مــرا مــیــوه دلست

باز  این پسر بخودگویه خودش ادامه میدهد وبر میگردد به موضوع عطار و میگوید اگر که تو سنگ ترازو نداری و میگوئی سنگ ترازویت از گل است خیلی بهتر و خیلی هم بهتر. مرا میوه دل است یعنی از جان و دل من این سنگ ترازوی تو را دوست میدارم و این گل میوه دل من است.

634    انـدر آن کـفّــه تـــرازو ز اِعـــتــداد         او بـجـای ســنـگ آن گِـل را نــهــاد

او اینجا عطار است. اعتداد یعنی شمردن و وزن کردن و از کلمه عدد است. عطار در یک کفه یک عدد کله قند گذاشت و در کفه دیگر یک تیکه گل بجای سنگ ترازو.

635    پس بــرایِ کــفّــه دیــگــر بــدســت        هـم بـقــدرِ آن شـکـر را میـشـکـسـت

بدست یعنی با دست. هم بقدر آن. بقدر وزن آن گل این قند را میشکست. بسیار برایش مشکل آمد.

636    چـون نبـودش تیشـه ای او دیر ماند        مشـتـری را مـنـتـظــر آنـجـا نـشــانــد

چون قند شکن و یا تیشه دم دستش نبود رفت که قند شکن را پیدا کند چون مشتری همه کله قند را نمیخواست و این عطار می بایستی آن کله قند را میشکست و کوچک میکرد و مشتری را پهلوی ترازو تنها گذاشت.

637    رویش آنسو بود گِل خورناشگـفـت         گِــل از او پوشـیـده,  دزدیدن گرفــت

نا شگفت و یا ناشکفت یعنی بی صبرانه و شکیبائی نداشتن. روی عطار سوی دیگر بود و گل خوار بی صبرانه مقدار ی از گلِ ترازو که عطار بجای سنگ گذارده بود دزدید و خورد.

638    تـرس ترسان که نــبــاید نـا گـهـان        چــشـم او بـر مـن فــتــد از امــتـحــان

این گِل خوار میترسید که چشم عطار باو بیافتد و ببیند که من این گل را برداشتم و خورردم

از امتحان یعنی اینکه مواظب من باشد

639    دیـد عَـطآرآن وخود مشـغـول کرد        کـه فزون تـردزد, هـیـن ای روی زرد

عطارر او را دید که از گل مقدای خورد ولی خودش را مشغول کرد و نشان داد که من تو را نمیبینم که بیشتر بدزد و بهوش باش ای کسیکه گل خوارو روی زرد هستی. تو داری گل ترازو یا سنگ ترازو را سبک تر میکنی و در نتیجه قند کمتری را میبری

640    گــربـدزدی وزگِـل مــن مـی بــری         رَو کـه هم از  پــهــلوی خــود مـیخوری

از پهلوی خود خوردن یعنی کباب از پهلوی خود خوردن و این یک اصطلاح است. یعنی کسانیکه یک کاری دارند میکنند که خیال میکنند خیلی زرنگی هست ولی دارند بضرر خودشان تمام میکنند, کباب دارند میخورند از گوشت پهلوی خودشان. نمیفهمند که چکار دارند میکنند.

641    توهـمی تـرسی زمن لـیک ازخـری         مـن هـمـی تـرسم که تـو کـمـتـر خوری

تو از نادانیت داری از من میترسی, من دارم تو را میبینم و تو نمیفهمی، منهم دارم از تو میترسم و هردو داریم از هم میترسیم. تو میترسی که من تو را ببینم و من میترسم که تو کمتر بخوری. هر چه میتوانی بیشتر بخور.

642    گرچه مشـغـولـم چـنان احمق نـیـم         کـه شـکَــر افــزون کَـشـی تـو از نِــیَــم

درست است که من مشغول کاری هستم و میرم قند شکنم را پیدا کنم و اینور و آنور نگاه میکنم ولی آنقدر ها هم احمق نیستم. نـیـم یعنی نیستم. ولی در آخر بیت میگوید نِـیَـم و شکر در داخل نیشکر است. تو خیال میکنی که شکر داری از نیشکر من میکشی؟ نه اینجور نیست. یعنی تو نمیتوانی از نی وجودم چیزی بدزدی. من احمق نیستم و دارم می بینم که تو داری چکار میکنی.

643    چـون بـبـیـنـی مـرشِـکَر را ز آزمود        پس بـدانـی احـمـق و غـافـل کـه بـود

ز آزمود یعنی از آزمودن و وزن کردن. همین که قند را گرفتی و رفتی بخانه و خستگیت در رفت و این قند را که داری ورانداز میکنی می بینی این قند بانازه کافی وزن در خواستی تو نیست و آنوقت میفهمی که احمق تو هستی یا من.

انسانها بسیار وقتها در زندگی این حالات را دارند. حالا توجه شما را باین داستان جلب میکنم که باید به اتفاقهای داستان کاری نداشته باشیم و باید به پیامهای داستان کار داشته باشیم. این داستان سمبولیک است. این عطار، عطار بازار حقیقت و معنویت است، عطار بازار معرفت است. این شخص گل خوار که میخواهد قند بخرد از زرنگهای بسیار احمقی هست  که بسیار در زندگی زرنگی میخواهند بکنند ولی مرتب بزیان خودشان کار میکنند. عطا ر که گفتیم عطار بازار معرفت است مثل یک انسان کامل میماند در این دنیای بازار مانند. این قند فروش یک انسان کاملی هست که بکمال خدا رسیده و بکمال خدا کامل شده و وقتیکه میرسد بکسانیکه در اندیشه گل خواری هستند یعنی گل خوار هستند میخواهد آنها را از این کار باز بدارد ولی آنها حاضر نمیشوند و خیال میکنند که خیلی دارند زرنگی میکنند متوجه نیستند که خودشان دارند از چه لذتهای معنوی محروم میشوند. مولانا اینجا از داستان خاج میشود. تا اینجا زیر سازی و مقدمه ای بود که خواننده مثنوی را آماده کند برای مطالب اصلی خودش.

644    مـرغ زان دانـه نظــر خـوش میکـنـَد        دانــه هــم از دُور راهــش مــی زنـــد

از دور راهش میزند یعنی از دور گمراهش میکند و گول و فریبش میزند. وقتیکه مرغ بدانه نظر دوخت آن دانه دلش را میبرد و جذب دانه میشود. حالا این دانه هم در دام است. مرغی را در نظر بگیرید که بر شاخه درختی نشسته و یک دامی روی زمین گسترده شده و او نمی بیند و فقط دانه توی آن دام را می بیند. هی باین دانه نگاه میکند و با خودش میگو.ید بروم و این دانه ها را بردارم, دیگه نمیداند که دانه دارد فریبش میدهد که بیا پهلوی من. بیا من اینجا هستم. این دانه دارد از دور این مرغ را فریب میدهد. بالاخره مرغ فریب میخورد و میرود بسوی دانه و در دام میافتد. حالا زرق و برقهای فساد آفرین این دنیا هم مثل همان دانه هاست و بیشتر مردم آن مرغها هستند که این دانه های زرق و برق این دنیا نظرشان را جلب میکند. اول بآنها نگاه میکنند بعد دلشان میخواهد بعد فکر میکنند که بروند و آن را بهر وسیله شده بگیرند. وقتی اندیشه گرفتن را کردند آنوقت میروند بدنبال اندیشه شان یعنی میروند بطرف دانه و بدام میافتند. مولانا میگوید “اندیشه گر جائی رود وانگه تو را آنجا کشد.” حالا اندیشه اش جای خوبی برود و یا جای بدی برود. حالا این مردم مرغ مانند که هی نظر دوخته اند بر این دانه ها, بر این زرق و برقهای دنیوی که نگاه کرده اند, فکر میکنند که برویم و اینها را بهر وسیله که شده بدست بیاوریم چون دلم را برده, بوسیله درست و یا نادرست. بوسیله اینکه کلاه سر دیگری بگذارم و جنسم را گران بفروشم, تقلب کنم در فروش, یکی را بفریبم, و یا یکی را که رفته به یک جائی رسیده پائین بکشم و بهر وسیله ای گولش بزنم و یک چیزی بدست بیاورم و بروم آن زرق و برقی را که نظرم را گرفته تهیه بکنم.

645    گــر زِنــایِ چشـم حَظّـی مـــی بـری        نـه, کـبـاب از پـهـلویِ خود مـی بـری

بیت فوق را دو نوع میتوانیم بخوانیم. یکی اینکه بخوانیم: گر زِ نایِ چشم. زنای چشم یعنی از نِیِ چشم که یعنی از سوراخ چشم. اگر داری حظ میبری از سوراخ چشمت و یک چیزی را  می بینی و لذت میبری و بطرفش بروی، این لذت مادی غیر ضروری فساد آفرین دارد بدان که برایت زیان دارد و بدان که داری گوشت پهلوی خودت را کباب میکنی و میخوری. یکی هم اگر بخوانیم “گر زِنای چشم” زِنا یک عمل نا مشروع است و یعنی جفت شدن یک مرد با یک زن شوهر دار. زنا در تمام آئینها گناه محسوب میشود. حالا چشم هم ممکن است که زنا داشته باشد. زنای چشم اینست که چشم بجائی دوخته بشود که نباید دوخته شود و نباید نگاه کند. این چشم زناکار فلان کس را می بیند, خوشش میاید و دل میبازد و میرود بطرفش. آنوقت اول گرفتاری و بد بختیست. اول چشم تو اینکار را کرده و بعد تو داری این زنا را میکنی و تو از زنای چشمت داری باین بد بختی میافتی و دیگری یا خانواده ای را بد بخت میکنی. درست است که داری حظ میبری ولی بدان که داری گوشت تن خودت را کباب کردی و میخوری. مصلماً خودت  بخود واقعی خودت داری زیان میرسانی. این خود واقعی در درون تست که دارد زیان می بیند. اگر که بخود واقعی درون خودت و من خودت زیان برسانی آنوقت تو داری از روحانیت و از معنویت خودت کم میکنی. از معرفت خودت داری چیزی را کاسته میکنی. مولانا میخواهد بگوید درست است که ما چشم داریم و درست است که چشمان هم بینائی دارد و درست است که این بینائی برای اینست که نگاه بکنیم، ولی اینطور نیست که بهر چیزی نگاه بکنیم. بالا و مافوق این چشم نفسی هم بما داده اند, اندیشه ای داده اند, اصولی داده اند, راهنمایانی داده اند، باید این نعمت چشم را در راه سالمش بکار ببری وگرنه من ببینم این اتومبیل قشنگی هست و غافل شوم و نصف شب بروم و بدزدم این که گناه چشم نیست. این چشم را درست بکار نبردن است از اول اندیشه ات را درست بکار نبردی.

646    این نظـراز دورچون تـیـرسـت و سَم        عشـقت افزون مـی شود, صبر تـو کم

نظر یعنی نگاه. حالا وقتیکه داری نگاه میکنی بکسی یا چیزی که نباید نگاه کنی, مرتب نگاه میکنی با خودت مرتب فکر میکنی, امروز, فردا, این آدم را ببینید چقدر زیباست و چقدر قشنگ راه میرود و مثل کبک میخرامد و…و.. میگوید تو چرا فکر نمیکنی که این آدم خانواده دارد, این شوهر دارد و صاحب چند فرزند است. این اتو مبیل خوشگل که می بینی دارای صاحبیست, تو هی میروی و اطرافش را نگاه میکنی و میگوئی چقدر قشنگ است. تو فردا هم میروی و نگاه میکنی ولی بدان که این نظر تو یک تیر است و آلوده به زهری هست که میرود و وقتی بهدف میخورد بر میگردد بطرف خودت یعنی زیانش بتو میرسد. هرچه بیشتر نگاه کنی بیشتر عاشقش میشوی و عشقت بیشتر میشود و صبر و شکیبائیت کمتر میشود. آیا مطابق چیزیکه بعضی ها میگویند و یک عده ای هم می پذیرند و قبول دارند, آیا عرفان بگوشه ای خزیدن و مفت خوردن است؟ و یا عرفان همه اش درس زندگیست. اگر کسی بدقت و با تفکر باین قسمتهای مختلفی که مولانا آورده نگاه عمیق بیاندازد خواهد دید که هرچه گفته تماماً درس زندگیست.

651    بــاژ گـونـه ای اســیـــر ایـن جـهــان         نـام خـود کــردی امـیـرِ ایــن جـهــان

آن اموال فساد آفرین که مال داران به نا حق بدست آورده اند و آن سلطنتی که ساطانان نا روا غصب کرده اند و بتخت آن سلطنت نشستند, یکی را فرو انداختند و خودشان بنا درست بجای او نشستند، اینها مثل آن دانه ای هست که در دام است و آنها مثل تیر سمی زهر ناک است که بطرف خودشان بر گشته است. این بیت و بیت بعدی از زبان مولانا خطاب به امیران و حکمرانان و فرمانروایان این دنیاست. میگوید ای فرمان روا و ای اسیر این دنیا تو بر عکس نام خودت را امیر و فرمانروای این دنیا گذاشتی. باژگونه یعنی وارونه و یا بر عکس. تو چه فرمانروائی هستی تو واژگونه اسم خودت را فرمانروا گذاشتی. یعنی تو در حالیکه با غل و زنجیر دنیا، دست و پایت بسته شده, با قدرت میگوئی من فرمانروای کل این جهان یا قسمتی از این جهان هستم؟. در حالیکه اینطور نیست و دست و پایت در غل و زنجیر این دنیا بسته شده. تو امیر این جهان نیستی، تو بنده این جهان هستی. وقتی که گرفتار آن زرق و برقها میشوی، آن زرق وبرقها فرمانروای تو میشوند و تو میشوی بنده فرمان بردار و تو باید دنبال آن بدوی.

652    ای تـو بنده این جهـان, محبـوسِ جان        چـنـد گـوئی خویش را خواجۀ جـهـان؟

محبوس جان یعنی کسیکه روحش در زندان و در حبس است. جان را همیشه مولانا بعنوان روح بکار می برد. در این بیت میگوید ای کسیکه روحت زندانی شده. خواجه یعنی آقا. ای بنده این دنیا، روح تو در زندان این زرق و برقهای فریبنده افتاده است. حالا تا کی میخواهی خودت را فرمانروا و آقای این قسمت بزرگ جهان حساب بکنی؟ چرا اینقدر دم از منیت میزنی؟ این منم که فرمان میدهم. این منم که این کار و آن کار را میکنم. این منم که دیگران از من فرمان می برند. خوت را پُر میکنی از غرور. در واقع این غرور باد است و تو از باد غرور خودت را پُر میکنی. این باد توسط هر سوزنی خالی میشود. تو عمر گرانقدر خودت را در این راه اشتباه خرج میکنی, تو داری خودت را گول میزنی, تو فرمانروا نیستی. فرمان روا شرایطی دارد و تو آن شرایط را نداری. تو بنده این جهان هستی.

661    تخـته بند است آنکه تختش خوانده ای        صـــدر پـنـداریّ و بــر در مــانده ای

سابق بر این در زندانها وقتی میخواستند یک زندانی خطر ناک را مهار کنند او را تخته بند میکردند. دو تیکه چوب بسیار قطور و سنگین را در کف زندان میانداختند و دو دست زندانی را با زنجیر های درشت باین دو چوب میخکوب میکردند و این زندانی دیگر نمیتوانست حتی تکان بخورد. در بیت فوق میگوید ای فرمانروا تو خیال میکنی که روی تخت فرمان روائی نشته ای؟ این تخته بند است که تو را اسیر کرده و تکان نمیتوانی بخوری.  صدر بالای مجلس بود و در پائین مجلس. سابق بر این وقتی ایرانیها وارد یک مجلسی میشدند رعایت ادب میکردند. کسانیکه با فضل و کمال بودند بیشتر میرفتند بالای مجلس و در صدر می نشستند و ان کسیکه میدانست فضل و کمالی ندارد خودش دم در می نشست. در مصراع دوم میگوید خیال کرده ای که رفتی و در صدر نشسته ای خیر تو همان جائی که کفش کن هست و دم در است نشسته ای، تو بر در مانده ای و در صدر نیستی. مولانا صدر مجلس کسانیکه بنا حق فرمانروائی میکنند در قیاس با پیشگاه حق و حقیقت مقایسه میکند و میگوید که آن صدر باصطلاح مجلس را که مجازی هست و حقیقی نیست در برابر صدر پیشگاه خداوند, صدر پیشگاه آدم بسیار هم پست است. تو اینها را توجه نداری و آنها را رها کن. در صدر کسی نشسته که در صدر معنویت و معرفت آن بالاهاست و در پیشگاه حقیقت بالا ترین مقامها را دارد. او بر تخت نشسته و نه تو. تو خیال میکنی که پادشاه هستی؟

662    پــادشـاهـی  نـیسـتـت بـر ریــش خَود        پـادشـاهی چـون کنی بـر نـیـک و بَــد

خود را خَد میخوانیم  برای اینکه با بَد در مصراع دوم هم ردیف آید. میگوید ای پادشاه که بدروغ خیال میکنی پادشاه هستی تو اختیار ریش خودت را نداری پس چطور میخواهی که اختیار بد و خوب این مردم دنیا را داشته باشی و بر آنها فرمانروائی بکنی؟.

663    بـی مـرادِ تـو شــود ریشــت ســـپـیـد         شــرم دار از ریــش خـود ای کـژ امـیـد

میگوید بدون اینکه خواسته باشی ریشت سفید میشود و تو بر ریشت هم نمیتوانی فرمانروائی بکنی, خجالت بکش که رفتی و آن بالا نشستی ای کژ امید. ای کسیکه امیدوار هستی که مردم تو را بپرستند و فرمان ببرند از تو چون امید تو کج است و تو کج امید هستی. این پادشاهها انواع و اقسام پولها را از مردم میگرفتند و یکی از این طرق خراج بود. خراج مالیاتی بود که عمّال این پادشاهان میرفتند و بزور از مردم میگرفتند.

671    از خراج ارجـمع آری زر چو ریگ        آخِـر آن از تـو بــمــانـد  مُــرده ریــگ

اگر که این طلا و پول را مثل ریگ بیابان بدست بیاوری آخر سر از تو فقط ارث باقی میماند. مرده ریگ یعنی اِرثیه. تو اینهمه مردم را اذیت میکنی برای چی. می بندی کتک میزنی و شلاق میزنی و این خراج را از مردم میگیری, داری فقط برای بازماندگانت ارث باقی میگذاری.

672    هــمـره جـانـت نــگـردد مُـلک و زر        زر بـده سُــرمـه ســتـان بــهـرِ  نــظـر

جان یعنی روح. تو که میمیری روحت از تنت جدا میشود و میرود بعالم دیگر. این پولی که بزور بدست آوردی با روحت بجای دیگر نمیرود و همه اینها را میگذاری و میروی. اینها را بده و برو سرمه بخر برای چشمت. نه برای چشم سرت, بلکه برای چشم دلت. سابق بر این پودر سیاهرنگی از اکسید سرب بود و بآن سُرمه میگفتند و در سُرمه دانهای مخصوصی نگه داری میکردند و یک میله کوتاه و کوچکی هم در این سُرمه دان بود. مردم با آن میله کوچک این سرمه را بچشم خودشان میمالیدند و معتقد بودند که بینائی آنها را زیاد میکند. البته ما میدانیم که این عقیده درست نبود. حالا مولانا میگوید این پولهائی که بنادرست بدست آوردی بده و سُورمه بخر برای چشم دلت و چشم دلت را بینا بکن و از کور دلی بیرون بیا. اگر چشم دلت بینا باشد آنوقت نور حقیقت را می بینی و معرفت را میشناسی. بالا تر از همه خودت را میشناسی. خود شناسی و حقیقت شناسی میکنی.

Loading