02.4 معنی جباری

تفسیر   :

این قسمت از دفتر یک گرفته شده برای شاهد آوردن در بیان و تفسیرکلمه جبری و جبار باین موضوع جبر و اختیار یک موضوع نسبتا پیچیده ایست که نه تنها باید به توضیح آن دقت خاصی کرد بلکه باید چندین مرتبیه مرور کرد و سعی کرد که در حین خواندن دقت کافی بکار برد تا بمعانی آن پی برد. مقدمتا باید دانست که اندیشه های فلسفی مولانا و مقصد فکری او, شیوه گفتاری, عقاید معنوی و عرفانیش را اگر خوانندگان ندانند و ابتدا بساکن خواسته باشند که هر قسمتی از مثنوی معنوی را بخواند مسلما نمیتوانند آن گونه که مولانا میخواسته و گفته، پیام او را بگیرند. اینست که هم باید از اندیشه های فلسفیش با خبر باشند بخصوص باید از شیوه گفتارش و از مکتب فکریش و آن عقاید معنوی و او آشنا باشند.

چیزیکه مورد اشکال برای بیشتر مردم میشود اینست که فرق بین جبر و جباری را نمیدانند. زیرا اینها بکلی با هم فرق دارند. مطلبی را که در این تفسیر میخوانید معنی جباریست. باید بمعنی جبر خوب پی برد که با جباری اشتباه نشود. در نظرتان هست که مولانا طرفدار اختیار است و مثلا وقتی او را با حافظ مقایسه میکنیم می بینیم که حافظ طرفدار جبر است. این بطور سطحی و ظاهری اینطور هست. توجه کنید باین نکته که مولانا نه مطلق طرفدار جبر است و نه طرفدار اختیار بلکه این اختیاری که مولانا میگوید اختیاریست که در کنار اختیار خداوند است و وقتیکه خداوند این اختیار را به بندگانش داده کنارش مسؤلیت هم گذاشته یا بعبات دیگر این اختیار رابشرط مسؤلیت داده و نه هرکار میخواهد بکند و هیچ مورد سئوال قرار نگیرد. مطلب دیگر اینکه اگر خداوند به بنده هایش اختیار داده دلیل بر این نیست که از اختیار خودش کم شده که این اختیار را از خودش گرفته و به بنده هایش داده و آن اختیار مطلقه ایکه خداوند دارد برای همیشه بر جای خودش ثابت است. در کنار آن اختیار مطلقه ای که خداوند دارد یک اختیار نسبی و زود گذر هم باین بندگانش هم داده است و هر وقت که صلاح بداند آن اختیار نسبی را میگیرد. هر وقت که بداند بندهایش بعلت داشتن این اختیار مغرور شده اند یعنی خود فریفته شده اند. غرور یعنی خود فریفتگی. وقتیکه خود فریفته شده اند و این دارد ابتدای گمراهی آنها میشود، آنوقت این اختیا ر بطور موقت گرفته میشود تا از غرور او جلوگیری شود و آن را ما اسمش را گذاشته ایم قضا و قدر و بعد از مدت کمی این اختیار را باو بر میگرداند. منظور خداوند برای اینکار تنبیه کردن آن شخص است برای اینکه از غرورش جلو گیری کند.  مولانا اشعار زیر را بطوری سروده که خواننده خیال میکند که او دارد از جبر سخن میگوید ولی اینطور نیست و این مطلب در تفسیر ابیات روشن خواهد شد.

598     ما چو چـنگـیـم و تو زخمه میزنی       زاری از ما نَـی تــو زاری مــیـکنی

مولانا این بیت را بمنظور مناجات در پیشگاه مبدأ آفرینش سروده است. کلمه تو منظور همان مبدأ آفرینش است. زاری که در اول مصراع دوم آمده منظورش گریه کردن و زار زدن نیست. زاری معانی مختلفی دارد. این زاری یک نوع نَواست. مثلا وقتی شخصی در حال نواختن نی هست؛ آن صدائیکه از نی خارج میشود را زاری میگویند. چنگ را همه میشناسند و از سازهای زهی است تار دارد و دسته خمیده ای دارد. نوازنده چنگ دسته خمیده آن را در بغل میگیرد و با دودست باین تار ها چنگ میزند و مینوازد. اصلا کلمه چنگ یعنی خمیده. زخمه و یا مضراب آن آلتی هست که با آن سازهای زهی را میزنند. مثلا تار. تار را با ذخمه میزنند و ذخم زدن یعنی ضربه زدن. ذخم در لغت بمعنی ضربه است. کلمه نَی را باید درست خواند. هروقت نَی بگوئیم یعنی نَه و هروقت نِی بگوئیم یعنی آلت موسیقی و هروقتیکه نی بگوئیم یعنی نیست. در مصرع دوم مولانا بخداوند میگوید که ما همه مثل چنگ هستیم و این تو هستی که بما ذخمه میزنی یعنی تا اینکه تو اراده نکنی و نخواسته باشی، از چنگ وجود ما اصلا صدا در نمی آید. چنگ خود بخود صدائی نمیکند و یک چنگ زن لازم است که بآن مضراب یا ذخمه بزند و آن را بصدا در آورد. میگوید آن کسیکه بچنگ ما ذخمه و مضراب میزند ای خداوند تو هستی وگر نه ما همان چنگهائی هستیم که هیچ صدائی نداریم. وقتیکه ناه و نوا از ما میشنوی این ما نیستیم و بحق, تو هستی که  این ناله و نوا را در ما باعث میشوی. درست مثل یک نِی زنیکه در نِی میدمد و آنوقت از نِی نوا و ناله بیرون میاید. این ناله از نِی نیست بلکه از نِی زن است. اگر که این ناله از نِی بود وقتی هم که گوشه اطاق گذاشته بود باز هم این ناله را میکرد. نِی وجود ما هم، ناله ای که میکند و نوائی که دارد حالا نوا هرچه که باشد، میتواند از خوشحالی و یا از بد حالی باشد و هرچیز دیگری که از وجود ما بیرون میاید، موجباتش و اصلش تو هستی. وقتی این بیت اول را میخوانیم بنظر میرسد که مولانا طرفدار جبر است در حالیکه اینطور نیست. اینها همه جباریست یعنی قدرت مطلقه خداوند. اصلا قدرت مطلقه خداوند هیچ کاهش پذیری ندارد, کم و زیادی هم ندارد و همیشه وجود دارد، این را بهش میگویند جباری.

یکی از اسامی خداوند جبّار است. جبار یعنی کسیکه قاهر است و حاکم و مسلط بر همه چیز. با نهایت شدت صفات قهریه دارد، حکم میکند و مسلط است. باین میگویند جبّار.

599     مـا چو نـایـیـم و نـوا درمـا ز تسـت        مـا چـوکـوهـیـم و صَـدا درمـا زتست

نای همان نی هست. نوا هم همان آهنگی است که از نی بیرون میاید. در مصراع دوم صِدا درست نیست و صَدا درست است. این نِدا امواج صوتیست و از حنجره ما بیرون میاید. میرود و به یک مانعی برخورد میکند و بر میگردد. آنکه بر گشت در فارسی پژواک، انعکاس, این برگشت نِدا را میگویند صَدا و ما اصلا صِدا نداریم. میگوید ما همچون نی هستیم که تو در آن میدمی, ای آفریدگار و این دم توست که در آن نی هست و نوای آن از توست نه از نی وجود ما. این را ربط میدهیم به اول مثنوی که میگوید:

             بشنو از نی چون حکایت میکند        از جـدائـیـها شـکایت مـیکند

 منظورمولانا خودش هست. میگوید من نی هستم. نی داخلش خالیست. اگر پُر باشد که اصلا صدا نمیدهد. میگوید من از هرچه هوا و هوس هست خالی هستم. هرچه حرف میزنم خدایا این حرف توست که بر زبان من جاری میشود و نوای نی نیست. در عرفان میگویند بکوشید تا وجودتان مثل نی توخالی بشود تا نی زن در شما بدمد.یعنی خداوند بر شما بدمد. حالا برمیگردیم به بیت فوق. شما اگر در برابر کوه بایستید, هرچند شنوائی شما قوی باشد این کوه صدائی ندارد ولی حالا یک حرفی بکوه بزنید و یک ندائی در بدید. این ندا که ارتعاشات صوتی هست میرود و بکوه برمی خورد و بر میگردد و شما عین آن چیزیکه گفته بودید خودتان می شنوید. اگر حرف خوب بزنید حرف خوب برمیگردد و اگر دشنام بدهید، دشنام بر میگردد. میگوید ما مثل کوه هستیم آن چیزیکه از ما میآید بر گشت ندای توست. این تو هستی که در برابر کوه وجود ما ندا در میدهی و انعکاس و یا پژواک و بازگشت آن ندای تو،صَدای ما بیرون میآید

600     مـا چو شطرنجیم,انـدر برد و مــات        بُرد و مات ما زتست ای خوش صفات

برد و مات منظور برد و باخت است. میگوید وجود ما همچون صفحه شطرنج است که آن برد و باختی که در شطرنج وجود ما صورت میگیرد از تُست. یک صفحه شطرنج را در نظر بیاوید. آن مهره هائیکه دارد هیچ کدام خود بخود حرکت نمیکنند یک دستی باید بیاید و این مهره ها را جابجاکند. حالا اگر درست جابجا بکند برد است و اگر اشتباه کند باخت است ما هم مهره هائی هستیم در این شطرنج زندگی. ما همچون مهره هائی هستیم که خودمان حرکت نمیکنیم آن دست توست که ما را حرکت میدهد و از یک جائی بجای دیگرمیگذارد. قدرت مطلقه خداوند را دارد بیان میکند.

601     مـا که بـا شـیم ای تـو مـا را جـانِ جان    تــا کـه مـا بـاشیـم بـا تـو در مـیـان

602    مـا عـدمـهـا یـیـم و هسـتـیـهـای مـا        تـو وجــود مــطلــقی, فـــانــی نـــمـــا

جانِ جان دو معنی دارد. این یک اصطلاح است و وقتی که عرفا بکار میبرند منظور آنها روح است. جان یعنی روح و وقتی جانِ جان میگوئیم یعنی روحِ روح. یعنی اصلِ روح، این یک معنی و معنی دیگرِ جانِ جان یعنی ای کسیکه ما تو را همچون جان خودمان دوست داریم.ای کسیکه جان اصلی تو هستی و بما جان داده ای و جانِ ما از جان تست. معنی مصراع دوم اینست که ما کی باشیم که مطرح باشیم و اصلا ما کی هستیم ای کسیکه اصل روح هستی و روحِ روح هستی، ما که باشیم که خود را در برابر تو در میان ببینیم. وقتیکه تو هستی ما اصلا خود را در میانه نمی بینیم.  یعنی ایجاد ابعاد و کار ها همه با توست و ما مشارکتی در آنها نداریم و ادعائی هم نداریم که این کار را ما کرده ایم. ما که باشیم در برابر تو.

نظر باینکه انسان متعلق است بعالم عَـرَض.عالم عرض داریم و عالم جوهر.هر چیزی که در اصل بوده و هست و خواهد بود، آنرا جوهر میگویند و آن چیز متکی بخودش است. ولی عَرَض یعنی چیزیکه نبوده و بوجود آمده یعنی عارض شده. آنکه که بوجود آمده همیشه هم نخواهد بود و بخودش هم متکی نخواهد بود و یک روزی هم از بین خواهد رفت. آفریده ها همه عَرَض هستند. آفریدگار جوهر است. آن آفریدگار بخودش متکیست ولی ما بخودمان متکی نیستیم. غرور باعث میشود که منیت بکنیم و بگوئیم بخودمان متکی هستیم در حالیکه اینطور نیست.  بعنوان مثال وقتیکه شما روی یک کاغذ در حال نوشتن هستید، آن چیزیکه رروی کاغذ نوشته میشود آن عرض است, چون نوشته نشده بود و حالا دارد نوشته میشود. این نوشته بخودش متکی نیست و بکاغذ متکی است و باید کاغذی باشد تا روی آن نوشته بشود. بهمین دلیل باید آفریدگاری باشد تا آفریده ای بوجود بیاید. وقتیکه ما عرض هستیم و بوجود آمده ایم، در اول که نبودیم بعد بوجود آمدیم و خودمان هم بوجود نیامده ایم، خداوند ما را بوجود آورد. وجود یعنی هستی، ما نیست بودیم و خداوند ما را هست کرد. وقتیکه ما را هست کرد نشانه ای از خودش در ما گذاشت. خداوند این نشانه را در تمام آفریده هایش گذاشت. در وجود همه مخلوقات خداوند اثری از خداوند موجود است. بهر جا که بنگری او را میتوانی ببینی بشرط اینکه چشم دلت باز باشد. وقتیکه باینجا میرسی می بینی خداوند که یکی هست و وحدت هست، در کثرت آمده، کثرت در تمام  تعدادِ زیادِ این آفریده ها. در عرفان باین وحدت در کثرت میگویند. یعنی وجود یگانه خداوند در این همه کثرات و این تعداد زیادی از آفریده هائی که در جهان هستی هستند. این همین اصلِ وحدت در کثرت هست. خداوندا وقتیکه ما ها را از نیستی به هستی آوردی اثری از خودت در ما نهادی.

603      مـا همه شـیرانِ, ولی شـیـرِ عَــلَـم        حـــمـــلـه شـان از بــاد بــاشــد دَم بدم

همه فکر میکنند که شیر هستند. میگوید منهم قبول دارم که شیر هستی. ولی آیا میدانی چگونه شیری هستی؟ تو آن شیری هستی که روی پارچه پرچم چاپ شده است. آن شیری که روی پرچم هست هیچ حرکتی از خودش ندارد. باید بادی بوزد و آنوقت تو یک حرکتی از خودت نشان بدهی. در زمان مولانا وقتیکه ضیا الدین سلجوقی پسر سلطان قیاث الدین سلجوقی بحکومت رسید با دختر پادشاه گرجستان ازدواج کرد و بعد از ازدواجش دستور داد که بنامش سکه زدند که بمبارکی و میمنت این عروسی آن را در میان مردم پخش بکنند. این سکه ای که زدند بنا بدستور سلطان یک شیری روی آن بود و خورشیدی بر پشت شیر بود. بعد خیلی مورد پسند و قبول مردم واقع شد. سالطان گفت حالا که مردم استقبال کرده اند دستور داد که روی پرچم هم همین علامت شیر و خورشید را بگذارند. از آن زمان شیر و خورشید آمد بروی پرچم ایران و این در زمان مولانا بود. مولانا میدید که روی این پرچم ها شیری هست و خورشید در پشت شیر خودنمائی میکندو در حالت معمول این شیر ها هیچ حرکتی ندارند ولی وقتیکه باد میوزد این شیر ها همه شروع میکنند به حمله کردن. از اینجا ذهنش متوجه این شده که میگوید مـا همه شیران ولی شیر علم.

604      حمله شـان پـیـدا و نا پـیـداست بـاد        آنـکـه نــا پـیـداسـت, از مـا گُــم مـبـاد

وقتیکه به شیران روی پرچم نگاه میکنید و باد هم میوزد، خیال میکنید که این شیران همه دارند حمله میکنند ولی آن باد را نمی بینید که باعث تکان خوردن پرچم هاست. حالا همچنان که آن باد این پرچم ها را تکان میدهد، یک عامل اصلی هم وجود دارد که تمام حرکات و افکار ما را باعث میشود و این در اختیار و قدرت اوست. بنا براین همچنانکه ما حرکت پرچم ها را می بینیم ولی باد را نمی بینیم، این قدرت مطلقه هم که اسمش را خدا گذاشته اید نمیبینید. در مصراع دوم آمده که آنکه را که ما نمی بینیم از ما گم مباد یعنی از ما جدا مباد. مولانا دارد دعا میکند.

605      بـاد مــا و بـود مــا از دادِ تُـســـت        هســتـی مــا جــمـله از ایــجــاد تســت

باد ما یعنی آن عاملیکه عقل و روح و وجود ما را بحرکت وا میدارد جملگی از تُست و تو بما دادی. داد در مصراع اول بمعنی دَهِش هست. بود ما یعنی بودن ما. بودن مصدر است و اگر آن را بر داریم میشود بود. این بود را میگویند مصدر مرخم. مرخم یعنی دم بریده. در مصراع دوم، هستی ما جمله از ایجاد تست. ایجاد در اینجا یعنی آفرینش. تو همه ما را آفریدی و ایجاد کردی. در اینجا باید خوانندگان در نظر بگیرند که مولانا تحت تأثیر عارف بسیار بزرگ قبل از خودش باسم ابن عربی که یکی از ستونهای عرفان است و این حرفهای مولانا از گفته های این عارف پیش از خودش هم هست و هر اتفاقیکه در ما میافتد حتی در روح ما همه از آن مبدأ آفرینش است.

606    لــذتِ هسـتـی َنــمــو دی نـیـسـت را        عــاشـق خود کـرده بــودی نـیســت را

هستی یعنی بوجود آمدن. نَمودی یعنی تو نشان دادی و یا تو نمایش دادی. تو این لذت بوجود آمدن و خود بوجود آمدن از نیستی را تو بما نشان دادی و یا اینکه تو بوجود آوردی و پیش از اینکه ما بوجود بیائیم تو ما را عاشق خودت کردی یعنی اول ما را عاشق خودت نمودی و بعد هم ما را بوجود آوردی. درعرفان گفته میشود که همه یک نکته ای از عرفان و عشق در درونشان هست. هیچ وجودی نیست که عشق در او وجود نداشته باشد. برای اینکه میگوید پیش از اینکه ما باین دنیا بیائیم تو ما را عاشق خودت ساختی و بعد این عشق را بما دادی و سپس ما را بهمراه این عشق بعالم هستی فرستادی. همان چیزیکه سعدی میگوید:

  همه عمر بر ندارم سر ازین خمار مستی    که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

یعنی پیش از اینکه من بوجود بیایم تو من را عاشق خودت کردی و من عاشق به این دنیا آمدم. این لذت است.

607    لـــذّت انِـعــام خـود را وا مـگـــیــر        نُـقـل و بـاده و جــام خود را وا نگــیـر

کلمه اِنعام یعنی بخشش و با کلمه اَنعام که بمعنی چهار پایان است اشتباه نمیکنیم. این لذت اِنعام و بخشش عشق است و لذت بوجود آمدن و از نیستی بهستی آوردن است. خدایا این را از ما نگیر و بگذار ما در همان لذت باقی بمانیم. این برای ما باده هست و آن مزه ایست که با این باده میخوریم و آن جامیست که در آن باده مینوشیم و همه اینها آن لذت عشقیست که تو بما دادی و خدایا اینها را از ما نگیر. نقل هر چیزیست که مزه شراب باشد و نه آن چیزی که شیرینی سازان درست میکنند.

608    ور بگــیـری کـیست جُست و جو کند        نقش, بـا نــقـاش چــون نــیــرو کـنـد؟   

اگر هم بخواهی این عشقی که در وجود ماست بگیری کیست که بخواهد جستجوکند و یا بازرسی میکند. هیچ کس, پس تو قدرت مطلقه هستی و هرکار بخواهی میکنی. ما مثل نقشی هستیم که نقاش دارد ما را میکشد. این نقش هرگز نمیتواند که با نقاش برابری بکند و نقاش آنچه را که بخواهد میکشد و آن نقش هیچوقت نمیتواند به نقاش بگوید که مرااینطور و یا آن طور بکش. نقش هیچ قدرتی و اراده ای روی نقاش ندارد. تو نقاش آفرینشی و با نقش آفریده ها هستی و این تو هستی که بر ما مسلط هستی.

610    مـا نـبـودیـم و تـقــاضـامــان  نـبــود        لــطفِ تـو نــا گـفـتـهِ مـــا مــی شـنود

ما اصلا وجود نداشتیم و نبودیم ودر عالم نیستی بودیم و هیچ خواهشی و تقاضائی هم نداشتیم. ولی تو اینقدر بما لطف داری که بدون تقاضای ما بما لطف میکنی.

611   نـقش بـاشـد پــیـس نـقّــاش و قـــلــم        عـاجـز و بـسـته چو کـودک در شـکـم

نقش نمیتواند در برابر نقاش کاری انجام بدهد. تو نقاشی و ما نقش. حالا مثالی میزند و میگوید. ما مثل  همان کودکی هستیم در شکم مادر و  هیچ اراده ای در برابر مادرمان نداریم. و این تو هستی که بما غذا میدهی و یا خون میرسانی و تو هستی که باعث رشد ما میشوی و باز هم تو هستیکه بما تولد میدهی.

612    پــیشِ قــدرت خَـلــق جمـله بـارگــه        عـاجــزان, چـون پـیـش سوزن کـارگـه

اما در برابر اندازه قدرت تو و در برابر بارگاه تو همه عاجز و نا توان هستیم. خلق جمله یعنی همه خلق. در مصراع دوم سوزن کارگه را بکار می برد. در سابق در بعضی منازل گل دوزی میکردند. گل دوزی با یگ چوب دایره مانندی که پارچه ساده را روی آن میانداختند و میکشیدند و بعد با یک قلاب گل دوزی که نخی بدنبال داشت شروع میکردند بگل دوزی روی آن پارچه. آن قلاب را سوزن گل دوزی میگفتند و آن چوب گرد را که پارچه روی آن میگذاشتند را کارگه گل دوزی میگفتند. حالا این را مثال میزند و میگوید ما همه عاجزانیم مثل نیش این سوزن در مقابل پارچه ای که در کارگه قرار گرفته شده. این کارگه کاری نمیتواند انجام دهد و این قلاب است که دارد گل را میدوزد و خود کارگه در برابر این قلاب عاجز است و نمیتواند کاری بکند.

613    گـــاه نـقشش دیـو وگــه  آدم کــنــد         گــاه نـقشـش شــادی و گَــه غــم کُــنــد

در اینجا مولانا از مناجات بیرون آمد و با ما صحبت میکند. میگوید حالا که قدرت با اوست و او نقاش هست اگر بخواهد نقش آدم را میکشد و اگر بخواهد نقش دیو را میکشد. گاه دل ما را شاد میکند و گاه دل ما را غمگین میکند

614    دسـت نَــی, تـا دست جـنـبـاند بدفـع        نطــق نَــی, تـا دم زنـد از ضرّو نــفــع

دست نَی یعنی دست نیست. دست جنباندن یعنی از خود دفع کردن و از خود دور کردن. میگوید هیچ دستی نیست که مانع قدرت او بشود و دفع اراده او کند. نطق یعنی زبان و گفتار. میگوید هیچ زبان و گفتاری نیست که دم زند یعنی سخن بگوید از سود و زیان. ضرّ بمعنی ضرر و نفع بمعنای سود. آی آفریدگاری که تو اینکار ها را میکنی چه کسی میتواند بتو بگوید که اینکا رت ضرر دارد و یا سود دار. انتخاب سود و زیانش با ما نیست. آفرینش آنقدر عظیم و گسترده هست که نمیتوان حدی برایش تصور کرد و فقط گفته شده که بی نهایت است. مغز انسان با همه گنجایشی که دارد نهایت دارد ولی آفرینش نا محدود است و مغز انسان محدود و بهمین دلیل ما نمیتوانیم که در هیچ کدام از کار های تو چون و چرا بکنیم.

616   گــر بــپـرّانـیم تـیـر آن نَـی زمـاست        مـا کـمـان و, تــیــر انـدازش خــداسـت

وقتی ما تیری از کمان پرتاب میکنیم و تیرمان هم بهدف میخورد خیلی هم خوشحال میشویم. مولانا میگوید این تو نیستی که تیر را بهدف میزنی و تو فقط کمان هستی و آن کسیکه تیر را بهدف میاندازد خداست و نه تو. یعنی آن قدرت مطلقه با اوست. این قدرت مطلقه که تا بحال چندین مرتبه تکرار شده جبری نیست ولی جبّاری است.

617    این نه جـبـر, این مـعنیِ جبّاریست        ذکـــر جــبّــاری,  بـــرای زاریـــســـت

این قدرت مطلقه, جبر در برابر اختیار نیست این قدرت و عظمت آفرینش خداوند است زیرا او اختیار را بما داده و در کنار این اختیاری که بما داده قدرت مطلقه خودش را هم دارد و هر وقت خودش مصلحت بداند این اختیار را از ما میگیرد. اینکه میگوید که ما کمان تیری هستیم که او آن را میاندازد , هروقت بخواهد تیر را به هدف میزند و هر وقت بخواهد بخطا میاندازد. حالا چه کسی این کلمه جباری را گفته باید بکتابهای آسمانی خودش مراجعه کنیم آنوقت خواهیم دید که خود خداوند این کلمه را گفته. حالا ببینیم چرا خداوند این کلمه جباری را ذکر کرده. او این کلمه را برای فروتنی ما و برای اینکه ملتمسانه از او چیزی را بخواهیم داده است. تا ما جباری او را قبول نداشته باشیم که با التماس از او چیزی نمیخواهیم و خیال میکنیم که این خود ما هستیم که داریم این کارها را میکنیم. پس این جباری برای این دارد خداوند برای ما که فروتنی کنیم و مغرور نشویم و خودمان را فعال ما یشاء ندانیم فعال یعنی کننده و مایشاء یعنی آنچه که میخواهد.

618    زاری مـا شـد دلـــیـــل اصـطـرار        خــجــلــت  مــا شـــد دلــیــلِ اخــتــیــار

اصطرار یعنی درمانده شدن و مسطر شدن و بیچارگی. زاری یعنی با التماس ازش خواهش کردن. این با التماس ازش چیزی را خواهش کردن دلیل درماندگی ماست تا اینکه محتاج و درمانده نباشیم که از او نمیخواهیم. حالا ببینیم شرمساری و خجالت ما دلیلش چیست. دلیلش اختیار است. خداوند بما اختیار داده ، میتوانیم کار خوب بکنیم و یا کار بد بکنیم. حالا کار خوب را نکردیم و کار بد را کرده ایم و بعد که فکرش کردیم پشیمان شدیم و حالا شرمسار شده ایم. این شرمساری دلیل اینست که ما اختیار داشتیم. اگر که ما اختیار نداشتیم و مجبور بودیم که دیگر شرمساری نداشت زیرا من مجبور بودم و کار دیگری نمیتوانستم که بکنم اصلا نمیتوانستم کار دیگری بکنم ولی تو اختیار داشتی و انتخاب کردی که کار بد را انجام دهی. جباری خداوند بجای خودش ولی بتو هم اختیار داده در کنارآن جباری. کار بد بکنی نتیجه اش را می بینی، مورد سؤال واقع میشوی و خجالتش را هم میکشی و شرمساری هم خواهی داشت.

619    گرنبودی اختیار,این شرم چـیسـت        وین دِریغ و خـجـلـت و آزرم چـیــسـت

دِریغ یعنی افسوس. اگر اختیاری در کار نبود و خداوند تو را مجبور میکرد که این کار بد را بکنی پس دیگر این شرمندگی برای چیست. حالا که این شرم وخجلت و آزرم و پشیمانی را داری معلوم است که اختیار داشتی ولی اشتباه کردی.

620    زجـراسـتادان و شاگردان چراست        خـاطر از تدبـیر ها گـردان  چــراسـت

زجر دادن یعنی تنبیه کردن. شاگردی را در نظر بیاورید که تکلیف شب گذشته خود را انجام نداده. حالا استاد دارد او را تنبیه میکند که چرا تکلیفت را انجام ندادی. آیا این شاگرد میتواند بگوید که من مجبور بودم که نکنم و خداوند من را مجبور کرده بود که انجام ندهم. آستاد قبول نمیکند. در مصراع دوم خاطر یعنی ذهن. گردان یعنی عوض شده. صبح از خواب بیدار میشوید و در مورد کارهای روزمره شغلتان و یا تجارتخانه تان مردد هستید که آیا فلان معامله را بکنم یا نکنم.آیا فلان تاجر را ملاقات بکنم و یا نکنم. فلان جنس را بفروشم و یا صبر کنم. تو اگر اختیار نداشته باشی این تدبیر بکنم و یا نکنم در کار نیست. اگر تو مجبور باشی میروی و همان کاریکه اجبار دارد میکنی و دیگر تردیدی در مورد کارت نداری. اگر تردید داری خود این تردید دلیل بر اختیار است. حالا من یک مبدأ آفرینشی میشناسم که قدرت مطلقه دارد بر همه چیزها و بر همه کارها. من که تردید دارم در مورد کارهای روزم، من ملتمسانه میروم و ازش خواهش میکنم که من را راهنمائی بکند. با التماس و فروتنی ازش خواهش میکنم که من را هدایت کند. من تردید دارم و نمیتوانم تصمیم بگیرم تو من را کمک و راهنمائی کن. 

635   در هـرآنکاری که مـیـلستــت بـدان        قـدرت خـود را هــمـی بـیـنــی هــمـان

هرکاری که دلت میخواهد بکنی و خوشت هم میاید که بکنی و دوست داری بکنی میگوئی من قدرت دارم و میروم و میکنم. قدرت خودت را آشکارا و عیان میبینی و احساس توانائی کامل هم میکنی و میگوئی همه اینها تحت قدرت من است. آنوقت است که منم منمت شروع میشود و خودت را برتر از دیگران بحساب میاوری و میگوئی من میروم و این کار را انجام میدهم. در ارضاء حوسهای شیطانی و خود پرستانه خودت، خودت را مختار می بینی و با اختیار عمل میکنی. ولی وقتی یک کاری میلت نباشد آنوقت چی؟

636   درهرانکاریکه میلت نیست و خواست        اندر آن جبری شدی, کـین از خداست

هر کاریکه دلت نخواسته باشد بکنی گو اینکه باید میکردی، ولی دلت نخواسته باشد که بکنی حالا یکمرتبه جبری میشوی. تا دیروز تو اختیاری بودی و میگفتی همه چیز ها دست من است و هرکار دلم میخواهد میکنم؛ یک مرتبه صبح شد و یک کاری برایت پیش آمده که دوستش نداری، میگوئی نه خدا نمیخواهد که من اینکار را بکنم. حالا دیگر جبری شدی. اگر کاری مطابق شهوت حیوانی تو نباشدآنوقت آن کار را نمیکنی و بهانه میاوری که قضا و قدر خداست. این هیچ پسندیده نیست و قابل قبول هم نیست و اصلا عقل سالم هم نمی پذیرد. من دارم, ثروتمندم, توانگرم, همسایه ای دارم, هم محله ای دارم و درآن طرف شهر خیلی کسان را میشناسم که واقعا با چند سر ,آئله گرسنه میخوابد. من میتوانم کمکش کنم در حالیکه هیچ تغیری هم در اموال من نمیکند اگر خدا بخواهد. حالا اگر نرفتم دیگه خدا نخواسته. نه اینجور نیست. این معنی جبر و اختیار نیست. قدرت مطلقه او هست و بتو هم مغزی برای فکر کردن داده و اختیار هم بتوداده که میتوانی بروی این کار را انجام بدهی و یا ندهی. اگر تردید داری باز هم از این قدرت مطلقه خواهش کن که تو را راهنمائی بکند. دیگر هیچ بهانه ای برایت باقی نمی ماند. وقتی که صاحب یک باغی  بدست کارگری یک بیل میدهد باین معنیست که این زمین را بکند و بیل بزند. خداوند بما دست داده و اندیشه داده است که ما اینها را بکار در راه درست ببریم با اندیشه ودور نگری. راهها همه معلوم است چراغها در برابر تو روشن است و راهنمائی هم شده ای و بهانه ای در کار نیست و لذا بیخود کارهای بد را بگردن خداوند نیانداز و از کارهای نیک سر باز نزن که خدا نخواسته.

Loading