تفسیر :
این قسمت شامل نهمین و آخرین قسمت از بحث جبر و اختیار است که مولانا مطرح میکند. در قسمت قبلی صحبت بایجا رسیده بود که گرچه مولانا معتقد بود که جبری وجود ندارد و خداوند اختیار داده بهر کسی و در برابر رفتارش یک مسئولیت هم گذاشته، با وجود این در یک شرائطی مسئله جبر پیش میآید و بعد آن شرائط لازم که یک متقی برای رسیدن بآن جبر که خاصه یا عارفان نام دارد برسد را، توضیح کامل داد. و اما موضوعیکه در این قسمت مولانا مطرح میکند، این هم مربوط میشود به مسئله جبر عرفانه. این هست که هرکاری که فردی در این دنیا انجام میدهد نتیجه اش بخودش بر میگردد. این را ممکن است همه شنیده و یا خوانده باشند در کتابی ولی حرفی که مولانا میزند واقعا حقیقت دارد و این یک شعار نیست که اگر که بد کردی بد خواهی دید و همیشه نتیجه عملت بخودت بر میگردد و متقابلا نتیجه کار خوبت هم باز بخودت بر میگردد. حالا با این مقدمه نسبتا کوتاه میخوانیم و به تفسیر اشعار می پردازیک:
3180 ای دریـده پوسـتـیـن یـو سـفـان گَـر بَدرّد گـرگت, آن از خویش دان
پوستین اینجا منظورش پوسن است. یوسف نماد پاکی و درستیست. گر بدرّد گرگت یعنی اگر که گرگ تو را بدرد, این را از خویش بدان. ای کسیکه با نیکان در افتاده ای، اگر که گرگ تو را درید بدان که این نتیجه اعمال و رفتار خودت هست که مثل گرگی بر گشته و دارد زندگی تو را تباه میکند. حالا دیر یا زود.
3181 زان که مـی بـافی هـمه سـاله بپوش زان کـه مـیکـاری همه سـاله بـنـوش
زان که یعنی از آنکه. از آنکه در طول سال می بافی همان را بپوش باین معنی که در طول سال هرچه بافتی همان را می پوشی. در مصراع دوم زانکه یعنی از آنکه. از آنکه میکاری همه ساله بنوش. بنوش یعنی بخور. امسال چی کاشتی؟ اگر که گندم کاشتی گندم بخور و اگر جو کاشتی جو بخور. اگر حریر بافتی حریر می پوشی و اگر کرباس بافتی کرباس می پوشی. اینها سیمبولیک است و واقعا منظورش جو وگندم و حریر و کرباس نیست. یعنی هرکاری که داری میکنی در طول عمرت, خودت کردی و مثل اینست که پارچه ای بافته باشی که خودت باید آن را بپوشی. پس آنچه بافتی خودت هم می پوشی.
3182 فعـل توست این غـصّه هـای دَم بدَم ایـن بـود مـعـنـیِّ قَـد جَـفَّ الـقَـلَـم
این غصه ها و رنجها و ناراحتی هائی که می بینی، این محصول کار توست. بعد در مصراع دوم میگوید معنی قد جف القلم اینه. قد یعنی بدرستی و همانا. جف یعنی خشک شد. القلم که قلم است. بدرستی که قلم خشک شد. سابق بر این وقتیکه با قلم نی می نوشتند، وقتی نوشتنشان تمام میشد این نوک قلم نی یشان را با تیکه پارچه و یا پنبه پاک و خشک میکردند و آن را در قلمدان مخصوص خودش میگذاشتند. در مصراع دوم میگوید که بدرستی که قلم نوشت و خشک شد. یعنی این کار تو نوشته شد بنام تو ثبت شد و قلمش هم خشک شد و بایگانی هم شد. بد کردی حکم اینست که بد ببینی و خوب کردی باز هم حکم اینست که خوب ببینی. بعضی از مردم این جمله ها را باشتباه معنی میکنند و فکر میکنند که معنی آن اینست که خداوند با قلمش سرنوشت اشخاص را نوشته و همین است که هست و هیچ تغیری پیدا نمیکند , اصلا اینطور نیست. اگر که خداوند قبل از اینکه یک نفر بدنیا بیاید سر نوشت او را نوشته باشد که چه بکند و چه نکند، اگر که کار خطا کردم و آدم کشتم سر نوشتم این بود لذا من خطائی نکردم و جزائی هم نباید ببینم. اصلا این سرنوشتی که در بین عوام گفته میشود درست نیست. معنی سر نوشت در عرفان چیز دیگریست. کلمه سر نوشت که بحث آن مفصل هست بطور خلاصه یعنی دانش و دانائی خداوند. یعنی وقتیکه کسی بدنیا میآید خدا میداند که شما قرار است خوب بکنید و یا بد بکنید و این دانش اوست و این ارتباطی با شخص ندارد که سرنوشتش یک جائی نوشته شده باشد. اینکه انسان در زندگیش باید به حکم سرنوشت عمل بکند و لاغیر یک تصور بیهوده و نا درستیست. خداوند کامل و داناست و او میداند که شما چه کرده اید و چه میکنید و چه خواهید کرد. خداوند داناست و از همه چیز دانش دارد.
3183 کِه نـگـردد سُـنـت مـا از رَشَـد نـیک را نـیـکی بُــوَد بَد راسـت بـَد
که یعنی زیرا که. نگردد یعنی منحرف نشود و تغیر نکند، سنت ما یعنی روش ما. ما اشاره است به خداوند. از رشد یعنی راه راست. در مصراع اول خداوند میگوید که روش و سنت ما از راه راست منحرف نمیشود. راه راست اینست که نیکی میکنی نیک می بینی و بد که میکنی بد هم می بینی و این روش من عوض شدنی نیست.
3184 کارکن هـین, که سلیمان زنده است تا تـو دیـوی تـیـغ او بُــرّنــده اسـت
کار کن و در باره راه راست رفتن تلاش کن. اصلا مولانا کار زشت را کار نمیداند.هین کلمه هشدار کننده است. میگوید کار کن و در راه راستی تلاش کن و بهوش باش و آگاه باش که سلیمان زنده است. بر میگردد به قسمتی از افسانه حضرت سلیمان. در افسانه های حضرت سلیمان آمده است که در بارگاه سلیمان یک دیوی بود که این دیو بسیار بد رفتار بود و مخالف با سلیمان رفتار میکرد. سر انجام سلیمان بر آن دیو پیروز شد. دیو سمبل زشتی و نا درستیست و اینجا سلیمان سمبل و نماد راستی و درستی است. خُب سلیمان بر دیو پیروز شد یعنی راستی بر نادرستی پیروز شد و یا دانش بر نادانی پیروز شد، همه اینها. سلیمان با آن تیغ برنده خودش این دیو را از بین برد. تا تو دیویی یعنی تا تو دیوهستی بهوش باش که شمشیر و تیغ سلیمان سر جایش هست و بسیار برّنده و تیز هم هست اگر دیو هستی تیغ حضرت سلیمان تو را می برد و اگر فرشته هستی که نه. کلمه دیوی ی آن مصدریست یعنی دیو بودن و ی وحدت نیست.
3185 چون فرشـته گشـت, از تیغ ایمِنی است از سلیمان هیچ او را خوف نیست
فرشته را در مقابل دیو گذاشته. فرشته نماد درستی و روشنی و پاکی ودیو نماد زشتی و نا پاکیست. آیا واقعا دیو وجود دارد؟ مولانا کار باین کارها ندارد و او دارد اینها را بطور سمبولیک میگوید. تو اگر فرشته باشی از تیغ سلیمان مسون و ایمن هستی یعنی او بتو کاری ندارد و هیچ از تیغ سلیمان خوف و ترسی نباید داشته باشی. ولی آن کسیکه دیو صفت هست باید از سلیمان بترسد.
3186 حـکـم او بر دیـو بـاشد نـه مَـلـک رنـج در خـاک است نـه فـوق فــلـک
او بر میگردد بخدا. میگوید حکم خداوند ( حکم این بود که سزای بدی بدی و سزای خوبی هم خوبیست) بر دیو و شیطان، بر زشت کاران و بر تاریک دلان است و نه بر فرشته و نه بر روشن دلان. حالا دیو یا شیطان در روی زمین هست و مثل مرغ خاکی دارد در خاکها میلولد ولی فرشته چی؟ فرشته دارد در عوج آسمان است بدون اینکه در نظر بگیریم که آیا دیوی و یا فرشته ای هست یا نیست این زشت کاران بر خاک هستند و روی خاک زمین دارند میلولند. این ها هستند که اگر زشت کار باشند تیغ سلیمان آنها را از بین می برد همانگونه که دیو بارگاه خودش را از بین برد. سلیمان در اینجا سمبل خداوند است. در مصراع دوم میگوید رنج و بد بختی روی خاک است و تو سعی کن که فرشته باشی آنوفت در عوج فلک خواهی رفت. اگر دیو صفت باشی در خاک هستی و رنج می بری. تو این دیو را از وجود خودت بیرون بکن و آنوقت خواهی دید که در عوج فلک جایگاه تو خواهد شد. مثل معروفی هست که میگویند: دیو چو از در خارج شود، فرشته در آید. گرفتاری اینست که ما بدون اینکه دیو را از وجود خودمان بیرون بکنیم میخواهیم فرشته باشیم.
3187 ترک کن این جبررا که بس تهیست تا بدانی سِرّ سرِّ جـبر چـیـسـت
3188 ترک کن این جـبـرِ جـمعِ مَـنـبـلان تـا خـبر یـابی از آن جـبـرِ چـو جـان
حالا اینجا از دو تا جبر صحبت میکند. یکی جبر عامینه و دیگری جبر عارفانه. گفته بودیم که جبر عامیانه بسیار خطرناک و زشت و بد است, ولی جبر عارفانه بسیار خوب و پسندیده است و وصل شدن بحقیقت است. در بیت اول میگوید این جبر عامیانه را ترک کن که پوشالیست و هیچی نیست و کاملا تو خالیست. حالا که ثابت کرد که این جبر بداست حالا میگوید که پوچ است و هیچی نیست. تو این جبر پوچ را بکلی کنار بگذار تا بدانی که واقعا این راز و سرّ این جبر چیست. این جبر جبر عارفانه است. در بیت دوم باز میگوید ترک کن این جبر جمع منبلان, جمع منبلان یعنی این دسته کاهلان را. اینهائی که معتقد به جبر عامی هستند کار هم نمیکنند برای اینکه میگویند هرچه خدا بخواند میشود. میگوید این جبری را که این جمع کاهلان و تنبلان دارند را ول کن تا اینکه آگاه بشوی و خبر یابی از جبری که مثل جان است. جبری که مثل جان است و آن جبر عارفانه است. دلیل اینکه میگوید جبر چو جان برای اینست که خداوند، جانِ جانان یعنی جان های همه جانها. این جبر جان که میگوئیم جبر کسی بود که بخدا پیوسته یعنی به آن جانِ جانان پیوسته. این جبریست که قطره ای در دریاشده و حالا اگر این قطره حرکتی بکند از خودش نیست و از موج دریاست. ولی این قطره در داخل قطره چکان اینطور نیست. ما دلمان میخواهد که قطره توی قطره چکان باشیم ولی بدریای حقیقت هم رسیده باشیم. این امکان پذیر نیست و نمیشود. باید که از آن قطره چکان بیرون آمد.
3189 تـرکِ مـعشوقی کن و, کُـن عاشقی ای گمان بـرده کـه خوب و فـایـقـی
ترک معشوقی کن: بسیاری از کسان هستند که عاشق خودشان هستند. پس معشوق اینها خودشان هستند یعنی با خودشان عشق میورزند.میگوید ترک معشوقی کن و این خود شیقتگی، خود را گول زدن است و عاشق خودت مباش. بکُن عاشقی یعنی عشق به حقیقت داشته باش نه اینکه عاشق خودت اشی. ای کسیکه خیال کردی و تصور کردی که خوب و بر تری فایقی یعنی برتربودن. هردو مصدر هستند. وقتیکه عاشق خودت هستی نمیتوانی که عاشق خداوند باشی و بخواهی بخداوند برسی آخر که آدم نمیتواند عاشق دو چیز باشد. وقتی عاشق خودت هستی، تو گرفتار خودت هستی، این را ترک کن. باید که در برابر آن حقیقت محو بشوی و جود خودت را فراموش کنی و محو بشوی مثل نور شمع در برابر نور خورشد. وقتی توانستی محو بشوی آنوقت به مقام جبرعارفانه میرسی.
3190 ای که در معنی زشب خامُش تری گـفـتِ خود را چـنـد جـوئی مـشـتـری
3191 سَـر بجـنـبـانـنـد پـیشـت بـهـرِ تـو رفـت در سـودای ایـشـانِ دهـرِ تــو
ای که در معنی یعنی ای که در معنویت و معرفت از ظلمت شب خاموش تر هستی یعنی اصلا هیچ معرفتی نداری و اصلا معرفتی درک نکردی و در این راه از شب هم تاریک تری, حرف و گفتار خودت را چقدر میخواهی برایش خریدار و شنونده پیدا بکنی؟ مولانا وقتیکه باینجا رسید ناگهان متوجه میشود کسانیکه هیچ هستند و پوچ, ولی مرید جمع کن هستند و مردم را بگفته های خودشان دعوت میکنند, دارد به اینها میتازد و میگوید ای مرشدی که بحد کمال نرسیدی ولی مردم را میخواهی راهنما باشی, تو داری مردم را گول میزنی و فریب میدهی. ای راهنمای دروغین تو تا کی دلت میخواهد که دور تو جمع بشوند و حرفی را که تو میزنی سرشان را بجنبانند و بگویند درست است ، بله و بله. در سابق سر میجنباندند و حالا کف میزنند. در بیت دوم در سودای ایشان یعنی در آرزوی ایشان. دهر تو یعنی در عمر تو. میگوید: در آرزوی اینکه دور تو جمع شوند و تو را تحسین بکنند, عمر تو و روزگار تو از بین رفت. بعضی ها شیفته این هستند که مردم تعریف آنها بکنند. آنها شهوت این را دارند که مردم جلوی آنها سر بجنبانند, جلوی آنها تعظیم کنند و حرفشان را قبول کنند.
3192 تو مـرا گـوئی حَسـد انـدر مَـپـیـچ چـه حـسـد آرد کـسـی از فـوتِ هـیـچ
وقتیکه این حرف را میزند مولانا نزد خود فکر میکند که شنونده خیال میکند که من از روی حسادت دارم با او صحبت میکنم و میخواهم مرید ها را از او بگیرم و از خودم بکنم. بلا فاصله این بیت را میگوید که خواننده مثنوی اشتباه نکند. میگوید تو در ذهن خودت داری بمن میگوئی حسودی مکن ای مولانا. ای مرشد دروغین تو داری بمن مولانا میگوئی حسودی من نکن؟ این کسانیکه مرید تو هستند اینها هیچ هستند. آیا کسی نسبت به هیچ هم حسودی میکند؟ تو هم خودت هیچ هستی و هم مریدانت هیچ هستند. من به مریدان تو حسودی نمیکنم و من اینها را نمیخواهم و بطور کلی اصلا من مرید جمع کن هم نیستم. این مریدان هیچ هستند برای اینکه اینها اصلا قدرت جذب معرفت را ندارند. اگر قدرت جذب معرفت میداشتند که دور تو جمع نمیشند. اینها مگسانند گِرد شیرینی.
3193 هسـت تعـلـیمِ خـسـان ای چشم شوخ هـمـچو نـقـشِ خُـرد کردن بـر کلوخ
ای مرشد دروغین این آدمهائیکه دور تو جمع شدند اینها فرو مایگان هستندآنها خسان هستند. چشم شوخ یعنی گستاخ و بی حیا. تو میگوئی که این آدمها را داری تعلیم میدهی؟ این فرو مایگان اصلا تعلیم پذیر نیستند. ای بی حیا و ای گستاخ این چه فکریست که تو میکنی؟ شرم داشته باش و حیا کن. تو میگوئی که داری آنها را تعلیم میدهی؛ تو چی داری که بآنها تعلیم بدهی. در مصراع دوم میگوید. یک شخصی را در نظر بگیرید که مینیا توریست است. و او دارد نقشهای بسیار بسیار ظریف را ترسیم میکند. حالا یک کلوخ بردارد و این مینیاتور را روی کلوخ رسم کند. کلوخی که اصلا پایدار نیست و تا ولش کنی میافتد روی زمین و خورد میشود و تو که میگوئی داری به این خسان تعلیم میدهی این کار تو مثل نقش روی این کلوخ است.
3194 خویش را تعلیم کن عشق و نـظـر کان بُوَدچون نقشِ فـی جـرم الـحَـجَــر
برو اول خودت را تعلیم بده. چی را تعلیم بده؟ بینش و بصیرت و عشق را. ای مرشد دروغین برو و اینها را یاد بگیر. این کاری را که الان میکنی مثل اینست که بر جرم و جسم یک سنگ میکنی. جرم الحجر یعنی جسم سنگ. معروف است که چیزی اگر روی سنگ نقش شد دیگر باین آسانیها از بین نمیرود. تو داری نقش را روی کلوخ میکشی, اول برو خودن را تربیت کن.
3195 نَفس تو بـا توسـت شـاگـردِ وفـا غـیر فانـیـ شد کجا ـجـوئی؟ کـجـا؟
نفس تو یعنی وجود تو. میگوید وجود تو شاگرد تو هست به خودن درس بده. تو میگوئی من دارم بشاگردانم درس میدهد؟ آنها هیچند. خودت را درس بده اول و خودت را بکمال برسان و بعد بگو که من اسان کامل هستم و میتوانم شما را بکمال برسانم. غیر یعنی دیگران. ای مرشد دروغین این مردمی که دور تو جمع شدند اینها شاگرد تو نیستند. شاگرد تو وجود خود توست. اول این شاگرد درونت را تعلیم بدهو تعلیم بده این شاگرد تو همیشه با توست و تو را رها نمیکند. ولی دیگران چون هیچ و پوچ هستند اینها پراکنده میشوند و میروند.
3196 تـا کـنی مَـرغـیـر را حـبر و سَـنـی خویش را بد خـو و خـالی مـیـکـنـی
حبر بمعنی دانشمند است اصلا اصل این کلمه عبریست بمعنی دانشمند. سَنی یعنی عالی مقام. تو میخواهی این کسانیکه دور تو جمع شدند دانشمند شان بکنی, خودت را داری خالی و بدخو میکنی یعنی خودت را داری تهی میکنی. بد خو یعنی بد رفتار میکنی. داری کار ابس را انجام میدهی.
3197 مـتّصـل چـون شــد دلت با آن عـدن هـین! بـگو مَهراس از خــالــی شدن
عدن یعنی جاویدان. معدن حقیقت الهی و معدن علم آفرینش و دریای حقیقت که همیشه گیست وقتی دلت با آن یکی شد و داری در دریای حقیقت غوطه میخوری و فهمیدی بهوش باش حالا بگوو هرچه میخواهی بگو و ترس و هراس نداشته باش، خودت را خالی نمیکنی در بیت قبل گفت که خودت را خالی میکنی و حالا میگوید اگرتو دلت را متصل کنی بدریای حقیقت که عدن و همیشگی و جاودان است میتوانی هرچه بخواهی بگوئی بگو و نترس یعنی دانش تو تمام نمیشود.
3201 غـیرتم نـایـد کـه پـیـشـت بـیـسـتـنـد بـر تـو مـیخـنـدند عـا شـق نـیستـنـد
غیرتم ناید یعنی حسودی نمیکنم و رشک نمیبرم که در برابر تو دست بسینه بایستند. ولی تو بدان که اینها عاشق تو نیستند و در دلشان دارند بتو میخندند. اینها در واقع تو را دست میاندازند. تو خودشیفته هستی و خودت را گُم کرده ای و از بس گفتی که من مرشد و راهنما و مراد هستم تو خیال میکنی که واقعا هستی نه اینطور نیست. چرا حالا از دور ورت پراکنده نمیشوند برای اینکه ازت میترسند.
3202 عـاشـقانـت در پـسِ پـردۀ کـرم بهر تو نعـره زنان بین دم بـیـن دَم بدم
عاشقان واقعی تو در پشت پرده کرامت و بزرگواری حقیقت هستند. پرده کرم و کرامت یعنی عالم معنی و معنویت, عالم معرفت. از پشت پرده دارند تو را صدا میزنند, فریاد و نعره میزنند دم بدم و لحظه بلحظه دارند که صدایت میکنند که بیا پیش ما اصلا مولانا میخواهد بگوید که این معرفت بتو عاشق تر است از تو بمعرفت. وقتیکه تو خیلی خواسته باشی این معرفترا پیدا بکنی معرفت از تو عاشق تر است. او میخواهد بیاید نزد تو و دارد نعره هم میزند و صدا میزند.تو خودت را منظه کن و ببین گوش جانت چگونه صدای اینها را میشنود که میگوید بیا معرفت و معنویت اینجاست. تو عاشقان ظاهری خودت را مشغول و سر گرمشان کردی. گفتیم که عاشقان واقعی تو در پشت پرده رفته اند. چرا پشت پرده رفته اند؟ برای اینکه تو خودت را پاک و منزه نکرده ای. تو خودت را پاک کن و منزه، آنها از پشت پرده بیرون میآیند
3203 عـاشـق آن عـاشـقـانِ غـیـب بـاش عـاشِـقـانِ پـنـج روزه کـم تــراش
عاشقان غیب یعنی آن عاشقان عالم معنا ست. غیب در عرفان یعنی عالم معنی. تو عاشق کسانی باش که عاشق معنویت هستند. آن کسانیکه تو دور خودت جمع کرده ای عاشقان پنج روزه هستند و از دورت پراکنده میشوند. میگوید عاشقان پنج روزه کم تراش یعنی اینها را پرورش نده و دور خودت جمع نکن. این عاشقان پنج روزه هستند.
3204 که بخوردنـدت زخُدعه و جَذبه یی سـالـهـا ز ایـشـان نـدیـدی حَـبـه یی
بخوردندت مثل موریانه که یک چیزی را میخورد عمر تو را تلف کردند و وقت تو را گرفتند و اینها را صرف منافع و سودهای خودشان کردند. در واقع موریانه که دارد چوب را میخورد صرف وجود خودش میکند. آنها هم موریانه هستند و تو را دارند میخورند با خدعه و فریب و با جزبه. چه خدعه ای و چه جزبه ای.اینهائی که دور تو جمع شدند دروغین هستند و مکر و حیله دارند. مکر و حیله شان چیه؟ بله بله گفتن، سجده کردن, تعظیم کردن و دست بسینه ایستادن. این جذبه ای که میگوید یعنی آن جذبه ایک هرآدم متملقی به کسیکه دارد تملق میگوید او یک جذبه ای دارد. یعنی آدمیکه دارد تملق میشنود خوشش میاید و دارد بسوی خودش جذب میکند. اگر کسی جلوی شما بایستد و از شما هی تعریف کند حتی تعریفهای دروغی شما را خوشحال میکند و شما را جذب میکند.آنها تورا سالها جذب کردند و حتی باندازه یک حبه هم سودی از آنها نبردی. ولی آنها از تو سود برده اند. آنها میروند در اجتماعات و با گردن کشیده میگویند که ما مرید آن شخص حستیم و بزرگیم و عده ای هم باور میکنند و گول شخص مرید را میخورند .
3205 چـنـد هَـنـگـامه نِهی بـر راه عـام گـامِ خـسـتی, بـر نـیـا مـد هــیـچ کــام
هنگامه یعنی معرکه گرفتن. آن شعبده بازان سر کوچه و بازار و گذرها میآمدند و بساط معرکه گیری خودشان را گسترده میکنند و معرکه میگرفتند و دور خودشان مردم را جمع میکردند و معرکه و شعبده بازی میکردند و مردم را گول میزدند. حالا تو هم داری همین کار را میکنی. تو هم معرکه بگیر هستی. آخر تا کی میخواهی معرکه بگیری در راه مردم عام، مردمی که چیزی نمیدانند. اگر میدانستند که دور تو جمع نمیشدند. تو با دروغ اینها را دور خودت جمع کردی. در مصراع دوم. گام خستی یعنی قدم خودت را خسته کردی. خستی بمعنی زخم کردن هم هست. در این راه پای خودت را خسته و زخم کردی، ولی هیچ کام یا آرزوی تو بر نیامد و بهیچ مراد و مطلوبی نرسیدی و فقط مردم را گول زدی.
3206 وقـتِ صحت جمله یارند و حریف وقـتِ درد و غـم بـجـز حق کـو الـیف
همه دورش جمع میشوند حریف هستند یعنی همراه و مونس و رفیق هستند. در مصراع دوم، حالا این مریض شد و درد وغم پیدا کرد و یا پولش تمام شد، مقامش ازش گرفته شد. حالا این مگسان گرد شیرینی چکار میکنند؟ آنها همه پراکنده میشوند. حالا چه کسی بداد تو میرسد. بجز خدا که با تو الیف است. الیف یعنی مأنوس و همدم و دوست واقعی. تو تمام عمر این خسان را همدم خودت کردی و با آنها دوستی و الفت گرفتی و حالا وقتی از دور تو پراکنده میشوند کیست که بداد تو برسد مگر خداوند. آخر سر نتیجه اینکه این مریدان و دوستان دروغینِ نا پایدار را عوض کن و رها کن و برو بطرف خداوند بی رنگ که از این زشتیها هیچ رنگی ندارد. ولی متأسفانه دنیا طوری هست که بدون رنج بکسی گنج نمیدهد
چونکه بی رنگی اسیر رنگ شد موسوی با عیسوی در جنگ شد
طرفداران موسی میگویند ما بهتریم و طرفداران عیسی هم میگویند ما بهتریم و شروع میکنند توی سر و کله همدیگر زدن و این شروع جنگ است. اینها خیال میکنند که خدای بیرنگ را اسیر خودشان کرده اند.
بآن مطلبی بر میگردیم که گفتیم نتیجه اعمالت بخودت بر میگردد. بکوه آواز خوش ده تا خوش آید . جلو کوه که میایستید حرفهای خوب بزنید میرود بر خورد میکند بکوه و انعکاسش هم حرفهای خوب است. اگر فحش و دشنام و نا سزا بگوئید, همان بر میگردد بخوتان. یا مولانا میگوید:
این جهان کوه است و فعل ما ندا سوی ما آید صدا ها را ندا
این جهان کوه مانند، هرچه بآن بگوئی این ندای تست. اگر ندای زشت است بر گشتش صدای زشت است و اگر ندای زیبائی باشد برگشتش هم ندای زیبا خواهد بود.
یک مطلب دیگر هم که میخواهیم اختتام این قسمت باشد. ما گفته بودیم که خدا میگوید من نوشتم، حکم صادر کردم که بد میکنی بد می بینی و خوب بکنی خوب می بینی، قلمم را خشک کردم و گذاشتم بکنار و من بین بد و خوب را فرق گذاشتم،
فرق بنهادم میان خیر و شر فرق بـنهادم به بد هم، به بتر
.من مابین خیر و شر فرق گذاشتم و بنظر من حتی بین بد و بدتر هم فرق نهاده ام. یعنی جزایش با هم دیگر فرق میکند .
پایان تفسیر اشعار انتخابی دفتر پنجم