تفسیر
این قسمت هشتمین قسمت از بحث جبر و اختیار است که ادامه دارد. در هفت قسمت گذشته مناظره بین مرد جبری و مرد اختیاری رد و بدل شد و در این قسمت آن مرد جبری میدان منتظره را در دست میگیرد و سعی و کوشش میکند که مرد اختیاری را مجاب نماید.
3210 کـافـرِ جـبـری جـواب آغـاز کـرد کـه از آن حـیران شـد آن مِنطـیق مـرد
حیران شد یعنی حیران زده شد که چگونه صحبت میکند. منطیق از کلمه نطق است. منطیق مرد بکسی میگویند که نطاق باشد و نطاق کسی هست که سخنور باشد. یعنی بتواند خوب صحبت بکند و بتواند طرف مقابلش را تحت تأثیر قرار بدهد.
3211 لـیـک گـر مـن آن جـوابات و سؤال جـمـله وا گـویـم , بِـمـانم زیـن مقـال
این را مولانا میگوید. جمله وا گویم یعنی جمله باز گویم. بمانم یعنی باز بمانم. مقال یعنی گفتگو و سخن. یعنی از گفتن سخنان متعالی باز بمانم. مولانا میگوید بحث جبری و اختیاری ادامه دارد ولی اگر من بخواهم بگویم این جبری چه میگوید و برای اثباط نظر خودش چه دلایلی میآورد، من از سخنهای خیلی بالاتر متعالی که گفتنش لازم هست باز میمانم. بنابر این اصلا دیگر میخواهد ختم کند و صرفنظر میکند از آن چیزهائیکه این جبری میگوید. میگوید این بحث جبر و اختیار از آن جمله بحثهائی هست که حرف، حرف میآورد. یعنی هرحvفی که بزنی طرف مقابل حرفی دیگر میآورد و این پایان ندارد و ادامه پیدا میکند. این جبر و اختیار هم ادامه پیدا میکند و حرف، حرف میآورد و بنابر این سزاوار نیست که من بیشتر بگم و من هرچه که باید بگویم تا بحال گفته ام و نطریه های این دو مکتب را که باید باز گوکنم گفته ام پس سزاوار نیست که عمر گرانمایه خودم و دیگران را بیشتر صرف این بحثهای نا سر انجام بکنم. میخواهم حرفهائی بزنم بر همان اساس که تو بیشتر بهره ببری. این را به خواننده و یا شنونده مثنوی میگوید
3212 زآن مـهـم تر گـفـتـنی ها هست مان کـه بـدان فـهـمِ تـو بـه یـابـد نـشـان
هست مان یعنی اینکه داریم. به یابد نشان یعنی بهره بیشتری ببرد. میگوید من برای این دیگر شعر نسرودن، مطالب مهمتری از این بحث جبر و اختیار در پیش است که با خواندن آن درک تو بهره بیشتری میگیرد. بنا بر این من سحنانی را میگویم که سود بیشتری برای خوانندگان داشته باشد.
3213 انـدکی گـفـتـیم زان بـحث ای عُـتُـل ز انـدکی پـیـدا بُـوَد قـا نـونِ کُــل
این کلمه عُتل اشاره به این نا باور جبریست. یعنی بد خوی و بد سرشت. میگوید ای جبری بد خوی و بد نهاد من کمی از جبر و اختیار شعر گفتم و از این اندکی که گفتم قانونِ کل در آن پیدا میشود. اگر که تو عاقلی و فهم داری تو از همآن اندک من قانون کلی را می بینی. و کل را درک میکنی که جبر نیست و اختیار هست.
3214 هـمـچنـین بحث اسـت تا حشرِ بشر در مـیـان جـبـری و اهــلِ قَــدَر
حشر یعنی روز قیامت. از کلمه محشور شدن است. محشور شدن یعنی گرد هم جمع شدن. طبق آنچه همه مذاهب میگویند در روز رستا خیز یا قیامت، همه مردم دور هم جمع هستند و این روز حشر است. در بیت فوق میگوید این بحث تا روز قیامت ادامه دارد. در مصراع دوم اهل قدَر میگوید جبر مطلق است یعنی صد در صد جبراست. فرقه ای از این جبری ها هستند که میگویند خداوند قدرت مطلق بما داده و دیگر قدرت خود خدا مغلوب قدرت ماست و اینها را میگویند اهلِ قدر. مولانا میگوید هردوی اینها باطل میگویند. اصلا مطلقی وجود ندارد. حالا این دو فرقه جبری هردو در نادانی بسر میبرند.
3215 گرفرو ماندی زدفـعِ خصمِ خویش مـذهــبِ ایـشـان بـر افـتـادی زِ پـیـش
پس از این بحث طولانی جبر و اختیار حالا سخنان متعالی خودش را شروع میکند و میگوید که دو فرقه جبری و, جبری مطلق هردو گمراه هستند و بحث اینها تا آخر دنیا دامه خواهد داشت و این لازمه زندگی این جهانیست. میگوید اصلا فلسفه این جهانی اینست که فرقه های مختلف وجود داشته باشند و اینها با همدیگر بحث بکنند. این لازمه زندگی این جهانیست و آنچه که پیش میآید حقیقت این زندگیست که پیش میآید. نمیشود که همه عقیده هشان با همدیگر یکی باشد. اگر قرار باشد که یکی باز بماند در جواب آن یکی اصلا فرقه اش از بین میرود. در مصراع دوم , مذهب ایشان بر افتادی زپیش و ما میدانیم که اینطور نیست و مولانا میگوید اگر که این فرقه ها از بین بروند دنیا تهی میشود. دنیا باید پُر باشد از این عقاید مختلف و پیکار اندیشه ها باشد و این پیکار اندیشه باعث ترقی و تعالی و تکامل مغز ها میشود و امکانها را بجلو میبرد. آن چیزیکه هدف آفرینش هست این پیکار اندیشه ها و عقاید منختلف است.
3216 چون بُرون شو شان نبودی درجواب پس رمـیـدنـدی از آن راه تـبـاب
برون شو یعنی راه خروج و یعنی نتوانند از این بحث خارج بشوند و یعنی که یکی از طرفین نتواند جواب بدهد دیگر راه فرار نخواهد داشت و گیر افتاده و برون شو ندارد و در جواب گیر افتاده. در مصراع دوم میگوید: رمیدندی یعنی میگریختند. از آن راه تباب از آن راه تبابی آور نا درست میگریختند و دست بر میداشتند و فرقه آنها از بین میرفت و دنیا یک چیزی کم میآورد. فرقه ها نباید که در جواب عاجز شوند. بایستی که این بحث ادامه پیدا بکند و باید آنها مرتب بتوانند جوابهای یکدیگر را بدهند. این یک امر طبیعیست و وضعی هست که خدا خواسته است. میبینیم که تا بحال هیچ کدام از فرقه ها در جواب درمانده نشدند و این بحث جبر و اختیار از زمان ارسطو پرونده اش باز شده و هنوز هم باز است یعنی بحث ادامه دارد. و این فرقه های جبر و اختیار هنوز هستند و این بودن آنها خواست خداست.
3217 چـون که مَقضی بُـد دوام آن روش می دهـدشــان از دلایل پَـرورش
مقضی یعنی قضای خدا و خواست خدا. چون که مقضی بود یعنی چون که آن روش خواست خدا بود که این بحث ها ادامه پیدا کند. می دهدشان یعنی بآنها میدهد، در وجودشان دلائل را پرورش میدهد. اصلا نمیگذارد که اینها عاجز بشوند در گفتار، آنها را برای دلیل پرورششان هم میدهد. یعنی دلیل بزبانشان میگذارد و یا بمغزشان میگذارد و پرورششان میدهد. ترای اینکه حکمت خداوند، قضای خداوند و خواست خداوند اینست که این تفاوتها ادامه داشته باشد. اصلا مولانا میگوید اصل بنیاد این جهان بر تظاد است و این تظاد باید وجود داشته باشد. مثلا اگر شب هست روز هم باید باشد و اگر تایکی هست روشنائی هم باید باشد. اگر دانائی هست نادانی هم باید باشد و همینطور بیماری و سلامتی، اصل این تظاد یک اندیشه عرفانی مولاناست که میگوید تمام بنیادهای و نهادهای این جهان هستی بر اساس تضاد است. بنا بر این این متظاد بودن عقیده ها هم از یک چیز کلی هست و باید باشد
3218 تا نگـردد مـُلـزم از اشـکال خَـصــم تـا بُوَد مـحـجـوب از اقـبـالِ خـصـم
ملزم یعنی مغلوب. اشکال یعنی ایراد. خصم یعنی طرف مقابل. از ایرادهائی که طرف مقابل میگیرد این مغلوب نشود. در مصراع دوم، تا بُود یعنی تا باشد, محجوب یعنی در حجاب مانده و محفوظ مانده. اقبال یعنی پیروی از بخت و پیروزی از بخت. وقتی که اقبال را بمعنی بخت میگوئیم پس میگوید تا اینکه او محفوظ باشد از پیروزی طرف مقابلش. باید که هیچ کدام از دو طرف بر هم فاتح نشوند و در عین حال به بحث و گفتگو هم ادامه دهند.
3219 تـا کـه این هفـتـاد و دو ملت مــدام در جـهـان مـانـد الِــی یـَومِ الـقـیـام
در عرفان مخصوصا عرفان مولانا ملت بمعنی آئین و مرام و مذهب، طریقه اندیشیدن است. پیغمبر اسلام گفت که بعد از من این ملت من به هفتاد و دو گروه متفرق میشوند. البته نباید تکیه کرد به عدد هفتاد و دو منظورش تعداد زیاد است. میگوید بایستی این عقاید مختلف و پیروان این هفتاد و دو ملت و همه اینها تا روز قیامت باقی بمانند و این گفتگوها هم ادامه پیدا کند. این ادامه پیدا کردنها بحث را بجائی نمیرساند ولی مغز های آنها پرورش پیدا میکند و همین باعث تکامل میشود. اینکه خواجه حافظ میگوید:
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بده چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند
میگوید این هفتاد دو ملن که دائم با هم جدال میکنند تقصیر ندارند و عذرشان را بپذیر زیرا هیچ کدام آنها حقیقت را ندیدند بنا بر این ره افسانه زدند. ره زدن یعنی آهنگ زدن، آنها آهنگ افسانه سرائی زدند. یعنی هرچه میگویند افسانه و قصه است.
3220 چون جهانِ ظلمت است وغیب این از بـرای سـایـه مــی بـایـد زمـیـن
این جهان ظلمت و غیب جهانیست که ما داریم در آن زندگی میکنیم. مثل اینست که ما در تاریکی و ظلمت هستیم و حقیقتی را که وجود دارد ما نمی بینیم و برای ما غایب است و ما در ظلمت ندیدن هستیم و لذا حقیقت در این دنیای ما نهان است. در مصراع دوم: میگوید چرا باید اینگونه باشد, باید اینگونه باشد و مثال میآورد. برای اینکه سایه بوجود بیاید باید زمین وجود داشته باشد. حالا ببینیم منظور چیست از این زمین و سایه. این فرقه های باطل را که وجود دارند تشبیه کرده بزمین. حقیقت را بنور خورشید تشبیه کرده و این عقاید این فرقه ها به سایه تشبیه کرده. میگوید اینها همه بعلت وجود نور حقیقت هستند که خودش از این جهان ما مثل اینکه غایب است ولی هست این ما هستیم که آن را نمی بینیم. این عقاید همیشه در جدال و نبرد هستند و بگفته مولانا خواست این جهانیست و باید که اینطور باشد. از برای سایه میباید زمین، خلاصه اش اینست که در این جهان زندگی کردن و این اختلافها که به سایه تشبیه شده اند، باید وجود داشته باشد.
3221 تـا قـیـامت مـاند این هفـتـاد و دو کـم نـیـایـد مُـبـتَـدِع را گـفـت و گـو
مبتدع از ابدا هست و ابدا یعنی نو آوری و مبتدع یعنی نو آور یعنی کسیکه چیز تازه ای میآورد. میگوید گفتگو نباید از بین برود و باید این نو آوری ها ادامه داشته باشد یعنی هر بار که اینها بحث و جدال میکنند, یک مشت دلائل جدیدی برای هم میآورند و اینها نو آوری هم میکنند. در چند بیت قبل گفت که اصلا خدا این دلائل را بمغز آنها و زبا ن آنها میگذارد برای اینکه بگویند و باقی بمانند چون جهان نباید از آنها خالی شود. پیروان فرقه های مختلف ضمینه بحث و گفتگو برایشان فراهم باشد. منظور مولانا اینست که یکی شدن عقاید مذهیب اوصولا میسر نیست. این واقعیت دو دلیل دارد یکی اینکه عقل های بشری با هم متفاوت هستند. مولانا بحثی دارد که وقتیکه انسان متولد میشود اگر که دوتا نوزاد باهم در یک زمان بوجود بیایند عقلهایشان با هم یکی نیست. دلیل دوم اینکه نسبیت هست و باید بگوئیم عقل این نسبت بعقل آن. ما در دنیای نسبیت زندگی میکنیم و همه چیز نسبیست.
3223 عـزّتِ مـقــصـد بُـوَد ای مـمـتَـحـَن پـیـچ پـیـچِ راه و عَـقـبـه و راهـزن
عزت در اینجا یعنی عظمت و بزرگی. مقصد یعنی جائی که قصد دارید بروید. ممتحنَ امتحان شونده است. ای کسیکه مورد امتحان قرار گرفته ای هر فردی از افراد آدمی در این دنیا مورد امتحان قرار میگیرد. برای اینکه عقاید مختلف و راههای مختلف هست، گزینش های مختلف هست و انسان باید با عقل و اندیشه خودش امتحان کند که چه روشی را باید انتخاب کند. خودش دارد خودش را امتحان میکند که آیا درست دارم میروم و یا درست نمیروم. ما همه امتحان شونده هستیم. حالا ما امتحان شونده ها در این راهی که داریم میرویم، عظمت و عزت این راه به چند چیز است. یکی اینکه راهمان پیچ در پیچ باشد. هر کدام راهمان سر بالائی داشته باشد. عَقبه یعنی گردنه و سر بالائی. هرکدام که دزد راهزن در آن داشته باشد، هرکدام که بیشتر از این موانع داشته باشد عظمتش بیشتر است. اگر راهی را انتخاب کنید که صاف و هموار وبدون پیچ و خم و دزد راهزن دارد، این که عظمتی و اهمیتی ندارد. عرفان یعنی شناسائی حقیقت و آفریدگار. اگر در راهی میروید که این حقیقت را و این آفریدگار را بشناسید, هرچه این راه مشگل تر باشد عظمت این راه بیشتر است و شما آنوقت بهتر میتوانید بآن حقیقت برسید. و وقتیکه بآن برسید بهتر او را خواهید شناخت. اگر راه آسان باشد ممکن است به مقصد برسید ولی ارزش مقصد دیگر آن اهمیّت را ندارد و ارزشش وقتی شناخته میشود که راه رفتن بآن مصد مشگل باشد.
3225 هررَوِش,هـررَه که آن محمود نیست عَـقـبه یی و مانعی و رهـزنی است
روش و ره هردو یعنی این عقیده ها و طرز اندیشیدن ها. محمود یعنی پسندیده. عَقبه ای یعنی گردنه ای. اگر که راهی را انتخاب کنید که پسندیده نباشدٍ خود همین راهی را که انتخاب کرده اید, راه زن و گردنه و سر بالائیست و مشگل است. شما مختارید که روشهای مختلف برای رسیدن بحقیقت دا شته باشید. حالا هر روشی که پسندیده و محمود نباشه پذیرفته اصلا نیست یعنی روشی بد است. بنا بر این شما بمقصد نمی رسید. پس راه را باید درست انتخاب کنی و از اول هم بدانیکه حقیقت بسیار مقامش بالاست و رسیدن بآن بسیار مشگل است و بقول عرفا سیمرغ است بر قله کوه قاف.
3226 این روش خصم و حَـقـودِ آن شـده تـا مُـقـلِـد در دو ره حـیــران شده
این روش یعنی عقیده و طرز اندیشیدن ها. حَقودِ یعنی کینه توز. در مصراع اول کلمه این هست و آن هم هست. اشاره است به فرقه ها. این فرقه و آن فرقه. این روشها این یکی،. این عقیده کینه توز آن یکی شده. در مصراع دوم مقلد یعنی سطحی نگر و کسیکه دارد نگاه میکند و میخواهد تقلید کند. این مقلد دارد بهر دو فرقه نگاه میکند و سر دو راحی گیر کرده است و نمیداند از کدام یک تقلید کند و حیران مانده است.
3227 صـدقِ هـردو ضـدّ بـیـنـد در روش هـر فـریقی در ره خـود خـوش مـنـِش
صدق یعنی راستی و درستی. این مقلد راستی و درستی هر دو ضد را می بیند و به روش آنها و طرز اندیشه آنها نگاه میکند و اینها را با هم ضد می بیند. می بیند که هر فرقه ای در راه خودش خیلی خوش منش است یعنی خیلی شاد و خوشحال است و در همین حال آن یکی فرقه هم خیلی خوشحال است. این فرقه میگوید راه من درست است و آن فرقه هم همین را میگوید.
3228 گر جوابش نیست می بـنـدد سـتیـز بـر هـمان دم تـا بـه روز رسـتـخـیـز
می بندد ستیز یعنی ستیزه جوئی میکند و یا لجبازی میکند. هرگاه فرقه ای نتواند جواب طرف مقابلش را بدهد، دست به لجبازی میزند و تا روز قیامت هم این لجبازی را ادامه میدهد. مثل این جبری که قسمتهای قبلی این جبر بودن را هی ادامه داد و پیرو یک مکتب هم اگر احساس بکند که در مقابل مکتب دیگر در بماند, آنوقت شروع میکند به لجبازی کردن و با بحثهای بی مورد و جدلهای بی موقع و حرفهای باطل زدن بحث را کش لا منتها میدهد
3229 که مـهـانِ مـا بـدانـنـد این جـواب گـر چه از مـا شــد نـهـان وجـه ثواب
مهان یعنی بزرگان. وجه ثواب یعنی شیوه درست. وقتیکه در میماند و عاجز میشود از جواب گفتن طرف مقابلش, میگوید اگر من نمیدانم بزرگان فرقه من میدانند و میدانند راه صوابش کدام است صواب یعنی درست. این مسئله پیش میآید که حالا اگر اینطور است راستی در برابر این همه عقیده های مختلف و همه هم بنهوی میگویند که شنونده خیال میکند که راست میگویند! چه باید کرد همه عقیده ها وسوسه انگیز است و آدم را وسوسه میکند که بیا طرف من و آن هم وسوسه میکند که بیا طرف من. چه باید کرد؟. این وسوسه ها را چکار باید کرد. خوش بحال کسیکه اندیشمند نیست. کسیکه میاندیشد و میخواهد عقیده ها را دریابد و مطالعه میکند و پای تفسیر می نشیند حالا آمده اینجا می بیند این عقیده چقدر خوب است و آن عقیده هم خیلی خوب است و هردوی این عقیده ها او را وسوسه میکند که بیا طرف من, میگوید من چکار کنم و گیج میشود. مولانا در بیت بعد جواب میدهد.
3230 پوز بندِ وسوسه عشق است و بس ور نـه کِی وسواس را بسـته است کس
دست وسواس را کسی نمیتواند ببندد باید پوزبند باو بست. این پوزبندی که باید به وسوسه بست عشق است و بس. مولانا میخواهد بگوید عشق بحقیقت بالاتر از این حرفهاست. اصلا عشق در یک طبقه و مرتبه خیلی بالا تر از این حرفها قرار گرفته و خیلی در طبقات پائین تر مردم دارند بحث جبر و اختیار را میکنند. بحث جبر و اختیار متعلق بطبقات خیلی بالاتر است. برو بطرف عشق, وقتیکه بطرف عشق رفتی دیگر وسوسه نمیشوی که باین طرف بروی و یا آن طرف. برو بطرف بالاترش. ورای و فراسوی این بحث های بی سر انجام برو. معروف است که نزدیکترین دوستان مولانا حُسام الدین چلپی بود. حُسام الدین کسی هست که این مثنوی را که داریم تفسیر میکنیم باعث و بانی آن حُسام الدین بود. او بود که مولانا را تحریک کرد که مثنوی را بوجود بیاورد و همیشه هم با او بود. شب تا صبح مولانا اشعارش را میگفت و او می نوشت و نزدیکی های صبح دوباره برای مولانا میخواند. ولی اینها هردو در حالیکه سُنی بودند دوتا مذهب داشتند. مولانا سُنی هنفی بود و حُسام الدین سُنی شافعی بود. این دو فرقه هردو سُنی هستند ولی عقایدشان با هم فرق دارد. یک روزی حُسام الدین گفت ای مولانا من میخواهم دست از این شافعی بودن بر دارم و بجای آن بیایم بطرف تو وهنفی بودن را بر گزینم. مولا نا جواب داد نه نه اینکار را مکن هیچ لزومی ندارد که دست از عقیده خودت بر داری و بیائی عقیده من را بپذیری. برو بالاتر از اینها. در همین عقیده ای که هستی باقی بمان ولی عشق را فراموش مکن.
3231 عاشـقی شو, شـاهدی, خـوبی بجو صـیـدِ مـرغابی همـی کـن جـو بـجـو
همه ی ها در مصراع اول (ی) وحدت است. عاشقی شو یعنی یک عاشقی بشو و شاهدی , یعنی یک شاهدی، شاهد در اینجا بمعنی انسان کامل است ولی در ادبیات فارسی یعنی یک زیبا روی. خوبی یعنی انسان دل آگاهی. میگوید عاشق شو و یک عاشقی بشو که بروی و یک انسان کامل و دل آگاهی را پیدا کنی و بعد از آن صید مرغابی کن در جوی معرفت. برو و صید مرغابی حقیقت کن وگرنه بجائی نمیرسی.
3232 کِی بـری زان آب؟ کان آبت بَـرَد کِی کـنی زان فـهـم؟ فـهـمت را خـورَد
بری آب یعنی بهره ببری. در بیت فوق بین بری و آب فاصله افتاده. کان آبت برد یعنی آب رویت را ببرد. اگر بروی بطرف فرقه های نا دانسته بجائی نمی رسی و آبرویت هم خواهد رفت. کی کنی زان فهم یعنی تو کی میتوانی از کسی فهمت را بالاببری آن کسیکه فهم تو را از بین ببرد. فهمت خورد یعنی فهم تو را از بین ببرد.
3233 غـیـر ایـن مـعـقـولهـا, مـعـقـولها یـابی انـدر عشـقِ بـا فــرّ و بـهــا
برو عاشق بشو. معقول آن چیزیست که با عقل سنجش شود. حالا دو جور عقل داریم. معقولها و معقولها. معقول اولی از عقلِ رزق و روزی جوی هست. یک عقلی هم هست که عقل حقیقت جوی هست آن هم معقول است پس دو تا معقول داریم. یکی حقیقت جو و دیگری معاش جو. تو بدان که این ها هستند. حالا بدان که غیر از عقل روزی جوی بدان که عقل های حقیقت جوی دیگری هم هست که تو آنها را در عشق میتوانی با فر و شکوه پیدا بکنی. فرّ و بها یعنی با فرّ و شکوه. یعنی تو خیال میکنی که یک عقل است . نه آن چیزی هست و کسی هست که عاقلانه فکر میکند و میگوید این کار را بکن و آن کار را نکن
3234 غیر این عقلِ تو حق را عقلهاست کـه بـدان تدبـیـر اَسـبـابِ سـمـاسـت
میگوید غیر از این عقل روزی جوی تو خیلی از عقلهای دیگر هست. عقلهای حقیقت جوی. میگوید خدا را عقل هاست یعنی خداوند عقلهای دیگری آفریده که بوسیله آن عقل ها تدبیر یعنی کار سازی و وسیله آسمان است یعنی آسمان حقیقت. عقلهائی دارد که بوسیله آن عقل های تو عوج میگیری و بآسمان حقیقت میرسی.
3235 کِه بـدیـن عـقـل آوری ارزاق را زان دگـر مَـفـرَش کـنی اطـبـاق را
میگوید با این عقل رزق و روزی جوی ارزاق را بدست میآوری و باید هم بدست بیاوری که زندگی کنی. ولی با آن یکی عقل (زان دگر) مَفرَش کنی یعنی فرش کردن و زیر پا آوردن. با آن دگر عقل طبقات آسمان معرفت را بزیر پای خودت بیاوری و آنقدر بالا میروی که این آسمانها زیر پای تو قرارمیگیرند. آنوقت است که به حقیقت میرسی.
3236 چون ببازی عـقـل درعشـق صـمَد عَشـر و امـثالـت دَهَـد یا هـفـتـصـد
ببازی عقل، این عقل روزی جوی هست. میگوید این عقل روزی جوی خودت را بباز یعنی اینکه همه اش بدنبال این مباش و ارزشش را کم کن در عشق صمد. صَمَد یکی از اسامی خداوند است. صمد کسی هست که هیچ کس بی نیاز از او نیست و او نیازمند به هیچ کس نیست. اگر که تو عقل روزی جوی خودت را در عقل چنین خدائی ببازی، عشر و امثالت دهد یعنی اینکه خیلی بیشتر از اینهائی که تو بدست میاری میدهد. ده ها ده ها و هفتصد برابر بتو میدهد. این هفتصد که میگوید مفهوم عددی ندارد. تو روزیت را هم از دست نمیدهی و نترس از اینکه چیزی کم بیاری.
3240 عشق بُـرّد بحث را ای جـان و بس کـو زِ گـفـتـگو شــود فــر یـاد رس
عشق برّد بحث را یعنی به بحث کردن خاتمه میدهد. کو یعنی که او در این گفتگوها بفریاد تو میرسد
3241 حـیـرتی آیـد ز عـشـق آن نطـق را زهره نـبـوَد کـه کـنـد او مـا جـرا
کسی را در نظر بیاورید که عوج گرقته و رفته در افلاک و دارد حقیقت را می بیند. دلش دارد حقیقت را می بیند. وقتیکه می بیند دلش میخواهد برای شما بگوید ولی نمیتواند. حیرت پیدا میکند که حقیقت اینست؟ چقدر شکوهمند است و چقدر عظمت دارد و حیرتی پیدا میکند که زبانش لال میشود. اگر ازش بپرسید که چی می بینی و یا درک میکنی زبانش قفل است. زهره نبود یعنی جرئت ندارد یعنی جرئت ندلرد که باز گو کند آن چیزی را که دیده و آنچه را که اتفاق افتاده و جریان دارد.
3242 کـه بـتـرسـد گــر جـوابـی وا دهــد گـوهـری از لـُنـجِ او بــیــرون فــتـد
لُنج یعنی از لب و دهان. گوهر آن گوهر حقیقت است. میترسد که اگر خواسته باشد برای شما بگوید گوهر های حقیقت از دهانش بیرون بیافتد و آن گوهر ها را از دست بدهد. خُب بیافتد آنوقت چه میشود. اگر بیافتد حالت نمایشی پیدا میکند. وقتیکه دارد برای شما میگوید که این حقیقت چیست حالت تظاهر پیدا میکند و حالت ریا و تذویر هم پیدا میکند و این باعث میشود که آن حقیقت هم ازش گرفته شود. تو حقیقت را پیدا نکردی که بروی و بمردم نمایش بدهی و جلوه و فخر بفروشی و مرید جمع کنی.
3243 لـب بـبـندد سخـت او از خـیر و شـر تـا نـبـایـد کـز دهـان افـتـد گــهــر
جای دیگر میگوید:
هر که را اسرار حق آموختند مهر کردند و دهانش دوختند
بر لبش قفل است و بر دل رازها لب خموش و دل پر از آواز ها
عارفان که جام حقذ نوشیده اند راز ها دانسته و پوشیده اند