تفسیر :
در این قسمت هفتمین بخش از بحث جبر و اختیار را پی میگیریم. دراین قسمت مولانا یک حکایتی را بیان میکند که نسبتا کوچک است و لی همه حرفهایش را در ضمن حکایتهایش میزند. در این حکایت کوچک ولی پُر مهتوا نشان میدهد که مسئله جبر و اختیارات را نمیشود باتفاقات دیگر مربوتش کرد و شرح مفصلی راجع باین میدهد. ضمنا یادآوری میکند که خود وجدان آدمی بآدم میگوید که این کار درست است و یا نادرست. این وجدان در اختیار شما نیست و کار خودش را میکند. در قسمتهای گذشته تعریف صفات این وجدان را کرده ایم باین معنی که اگر کسی کار بدی را بکند و به هیچ کس هم نگوید و لی بهمه بگوید که من یک کار خوب کرده ام. ولی یکی از خواص وجدان اینست که او حقیقت را میداند و دیر یا زود مشت او را باز خواهد کرد.
این را مولانا درک باطنی مینامد. و خیلی عامل خوبیست که یک شخصی بداند که این کار را مجبور بوده که بکند و یا اینکه اختیار داشته. اگر که ناراحتی وجدان پیدا کرد یعنی که این اختیار داشته که نکند ولی کرده. این مسئله را هم همیشه مولانا یاد آور میشود. وقتیکه اختیار بانسان داده, تکالیفی هم برای او معین کرده. که چه بکنیم و چه نکنیم و ما را مکلف کرده. اگر کسی واقعا باور داشته باشد که اختیاری در کار نیست و آن را قبول ندارد، آن شخص حالت روانی سالمی ندارد. چونکه دست بهر کار نا شایسته ای میزند و آن را ناشایست نمیداند و میگوید اگر که نا شایست بود خدا من را مجبور بانجامش نمیکرد. و او طرفدار جبر است.
3077 آن یـکی مـیـرفت بالای درخت مـی فـشاند آن میوه را دزدانه سـخت
میوه که در اینجا میگوید بعدا معلوم میشود که این خرماست و این شخص بالای درخت خرما رفته. میفشاند یعنی درخت را تکان میداد که میوه های رسیده اش را بتکاند. دزدانه یعنی مانند دزدان. شخصی بدون اجازه صاحب باغ وارد باغی شده بود و بالای درخت خرما رفته بود و شاخه های خرما را بشدت تکان میداد و خرما ها را روی زمین میریخت.
3078 صـاحب بـاغ آمد و گفت ای دنی از خـدا شَرمیت کو؟ چه مـیکـنی ؟
معلوم میشود این مردی که رفته بود بالای درخت جبریست و کسیکه طرفدار اختیار باشد جلوی خودش را میگیرد. دنی بمعنای پست و فرومایه و پست فطرت. در ضمن اینکه این دزد در حال تکان دادن شاخه خرما بود صاحب باغ سر میرسد و میگوید که ای آدم پست فطرت چکار داری میکنی؟ از خدا خجالت نمی کشی؟ شرمت کجاست. تو اصلا هیچ شرمی نمیکنی؟ چکار داری میکنی. دو بیت بعد را با هم تفسیر میکنیم این جبری جواب میدهد.
3079 گـفت از بـاغ خـدا بـنـدۀ خـدا گـر خورد خُرما کـه حـق کـردش عـطا
3080 عـامـیـانه چه مـلامـت مـیکـنـی؟ بُـخـل بـر خـآنِ خــداونــد غـنــی؟
این طرز فکر یک جبری است. گفت این باغ مال خداست و میوه آن هم که خدا داده. منهم بنده خدا هستم. و خدا این میوه را بمن عطا کرده و تو عامیانه یعنی مثل مردم نادان و عوامانه چرا من را سر زنش و ملامت میکنی؟ خداوند بی نیاز یک سفره پُر از نعمت بخشش و عطا را گسترده تو چرا خفت و بُخل میکنی در باره این سفره خدا؟ خداوند که بخشنده هستش این سفره را گسترده و تو باید که ملامت و سر زنش کنی که چرا من دارم از این سفره استفاده میکنم؟ تو عجب آدم بخیل و خسیسی هستی.
3081 گـفـت ای اَیـبَـک بیاور آن رسن تـا بـگویـم مـن جـوابِ بـو الحــســن
اَیبَک یک کلمه ترکیست که سابق بر این ترکها نام غلامانشان را ایبک میگفتند. پس این ایبک غلام صاحب این باغ است. رسن یعنی طناب. صاحب باغ به ایبک گفت که برو و طناب را بیاور. من جواب این بوالحسن را میدهم. مولانا وقتیکه میخواهد اشخاص را بدون اینکه اسم ببرد خودش یک اسم میگذارد بر او. این اسم شخصی نیست میگوید زید و امر و یا فلان و بهمان. ایبک رفت و طناب را آورد.
3082 پس ببستش سخت آن دم بردرخت میزد او بـر پشت وساقـش چوب سخـت
خُب این دزد بود. صاحب باغ بکمک این غلامش این دزد را بر طنه درخت خیلی محکم بست و با کمک چوبی به پشت و ساق پایش خیلی بشدت میزد.
3083 گفـت آخِـر از خـدا شَـرمی بـدار میکُشـی ایـن بـی گـنـه را زارِ زار
دزد که داشت کتک میخورد گفت تو از خدا شرم نمیکنی که اینطور داری من را میزنی؟ شرم خدا بکن و خجالت بکش. تو داری بوضع خیلی بدی و زاری من را میکُشی. حالا صاحب باغ که طرفدار اختیار است جوابش میدهد
3084 گفـت از چـوب خـدا ایـن بـنـده اش مـی زنـد بـر پشتِ دیــگر بـنـده اش
تمام چیزهائی که آن جبری در بالای درخت میگفت حالا اختیاری دارد کلمه بکلمه به این دزد میگوید. صاحب باغ گفت که این چوب از خداست و من هم بنده خدا هستم و یک بنده خدا که من باشم چوبی را که مال خدا هست میزنم به پشت و ساق پای یک بنده دیگر خدا. و ادامه داد و شروع کرد بزدن.
3085 چوبِ حـق و پـشـت و پـهلو آنِ او مــن غـلام و آلـت و فــرمـان او
چوب حق یعنی چوب مال خداست. پشت و پهلو هم آن او یعنی مال اوست یعنی مال خداست. من هم غلام و مأمور خدا و یک وسیله هستم و آماده ام بفرمان او. چوبی که من دارم بتو میزنم این چوب مال خداست, پشت و ساق و پهلوی تو هم مال خداست. منهم یک غلام و بنده ای هستم فرمانبر خدا. من وسیله و ابزار و آلتِ اجرای فرمان خدا هستم و ادامه داد. وقتیکه من غلام یعنی من گماشته هستم و از خودم اینکار را نمیکنم.
3086 گـفت تـوبـه کردم از جبر ای عـیار اختـیار اسـت, اختـیاراست, اختـیار
مولانا میگوید وقتیکه بعضی چیز ها را نمیشود با دلیل و برهان و راحت و با آوردن نمونه
و مثل ها بمرد و یا شخصی حالی کرد ایجاب میکند که قدری هم شدت عمل بکار برد. برای اینکه غیر از این نمیفهمد. حالا خواهید دید که با شدت عمل فهمید. وقتی که دید دارد کتک میخورد با خودش فکر کرد و با خودش گفت این صاحب باغ دارد همان حرفهائی که من گفتم دارد میزند. عیار در واقع عیّار است و مولانا تشدیدش را بر داشته برای اینکه آهنگ شعر بهم نخورد و یعنی جوانمرد. آن مرد کتک خور گفت ای جوانمرد من توبه کردم. من از اندیشه جبری بودن و از مکتب جبر توبه کردم البته نگفت که از دزدی توبه کردم ولی صراحتا گفت که از جبری بودن توبه کردم. من دیگر جبری نیستم و قبول کردم که اختیاری هستم. حالا مولانا این داستان کوچک را که آورد نتیجه گیری خودش را میکند.
3087 اخـتِـیـارات, اخـتـِیـارش هَست کرد اخـتـیـارش چون سـواری زیرِ گـَرد
اختیارات یعنی اختیاری که آدمها دارند( فراموش نشود که این اختیارات فقط و فقط در برابر افراد دیگر است و نه هیچ چیز دیگر). اختیارش یعنی اختیار خداوند. هست کرد یعنی بوجود آورد. میگوید این اختیاراتیکه بما بندگان داده شده, این اختیار خدا بوجود آورده و با اینکه این اختیار را بما داده، از اختیار خودش هیچ چیزی کم نشده. ما این اختیار او را نمی بینیم. و حالا مثال میزند: در مصراع اول میگوید اختیارات آدمی را اختیارِ خداوند به وجود آورد. درمصراع دوم اختیارش چون سواری زیر گَرد، سواری را در نظر بیاورید که بر اسب سوار است و بشدت دارد در یک زمین خاکی میتازد و میرود و اینقدر گرد و خاک بلند شده که سوار دیده نمیشود و گرد و غبار آن سوار را پوشانده. اختیار خداوند هم مثل اینکه در میان گرد و غباری پوشیده شده و دیده نمیشود و ما نمیتوانیم که آن را ببینیم. مولانا میخواهد بگوید مسئولیتی که بدنبال این اختیار بتو داده شده، ممکن است که این توهم برای تو پیش بیاورد که حالا که خداوند از اختیارات خودش بمن داده از اختیارات خودش کم شده, یک چنین چیزی نیست.
3088 اخـتـیـارش اخـتـیـارِ ما کـنـد امـر, شـد بـر اخـتـیـاری مُـســتـنـد
اختیار خداوند, اختیار ما را بوجود میآورد یعنی باعث اختیار ما شده. امر یعنی بکن نکن. خداوند در تمام کتابهای آسمانی دارد برای ما بکن و نکن میکند. این یعنی امر، امر بر کردن و امر بر نکردن. این امری که دارد میکند، در این بیت شد بر اختیاری، یعنی یک اختیار که من دارم مستند و متکی شد. خداوند چرا در کتابهای آسمانی بما گفته بکن و نکن ؟. این بکن و نکن هائی که خدا گفته و توسط فرستادگانش بما رسیده این یک سندی هست که ما یک اختیاری داریم. در عرفان گفته میشود که انسان مظهر صفات خداوند است. مظهر یعنی محل ظهور. یعنی اینکه صفات خداوند در انسان ظاهر میشود. یک وقتی هست که قهر ظاهر میشود و یک وقتی هست که لطف ظاهر میشود. خداوند هم صفات قهریه دارد و هم صفات لطفیه دارد. هر چه که بر ما ظاهر میشود آن صفات خداوند است. بنابر این خداوندیکه کل اختیارات را دارد و قسمت کوچکی بما اختیار داده, این اختیار در ما ظاهر شده. پس نمیتوانیم کتمان کنیم و بگوئیم که اختیار بما داده نشده. ما دو نوع اختیار داریم یکی اختیار مطلق داریم که فقط از آن خداوند است و دیگری اختیار نسبی و آن همان اختیاریست که خداوند به انسانهاد داده است.
3093 آن دُروگـَـر حـاکـمِ چـوبـی بـوَد وآن مـصَـوِر حـاکـم خـوبـی بُـوَد
دروگر کوچک شده درودگر است و یعنی نجار. حاکم یعنی مسلط در اینجا.میگوید که نجار مسلط بر یک چوب است و بهر شکلی که میخواهد این چوب را در میآورد. مسراع دوم, وان مصور یعنی نقاش و کسیکه تصویر میکشد. حاکم خوبی بود. خوبی در اینجا مصدر است یعنی صفت خوبی. یعنی اینکه قدرت و مهارت دارد در زیبا آفرینی. حالا که نجار مهارت دارد که یک تکه چوب را بهر شکلی که میخواهد در بیاورد و هم چنین یک نقاش که او هم مهارت دارد یک نقش صورتی را بهر شکل که میخواهد بکشد این دلیل بر اینست که این نجار و نقاش اختیار دارند که در حرفه های خود اختیار داشته باشند. چرا اختیار دارند برای اینکه هرکاریکه میخواهند دارند میکنند ولی باز با مسئولیّت.
3094 هــست آهــنـگر بـر آهـن قـیـمـی هـسـت بَـنِّـا هم بـر آلــت حـاکـمــی
قیّم یعنی باز هم سرپرست و مسلط. این آهنگر آهن را بهر شکلی که بخواهد بیرون میآورد. بنا هم در آن آلات و ابزار بنائی حاکمی هست. یعنی مسلط هست. این چیزهائی که در دست این صنعت گرها هست آینها همه وسیله ها هستند.
3095 نـادر این باشـد که چـندین اخـتِـار سـاجـد انــدر اخـتـیـارش بـنـده وار
نادر این باشد یعنی شگفت آور اینست که همه در کار خودشان اختیار دارند. این همه اختیار بمردم داده شده یعنی با وجود این همه اختیار که خداوند به بندگانش داده, همه در اختیار خداوند بنده وار سجده میکنند. برای اینکه میدانند این اختیاری که به آنها داده شده جزئی از اختیار کل خداوند است که بآنها داده شده.
3096 قـدرت تـو بـر جـمـادات از نـبـرد کِی جـمـادی را از آنـهـا نـفـی کـرد؟
جمادی یعنی جماد بودن ، جمادی یک مصدر است. قدرتیکه تو داری میتواند آن حرفه و پیشه ای را که تو داری پیش ببرد مثلا سنگ را بتراشد و مجسمه ای را بسازد و یا هر چیز دیگر و یا چوب را بتراشد و میز و صندلی بسازد. خیال نکن که وقتی این قدرت را بتو داده از اختیارات خودش یعنی خدا کم شده و چنین فکر غلطی در ذهن تو خطور نکند. یک چیز جامدی مثل سنگ یا آهن یا چوب دارند در دست تو تغیر شکل پیدا میکنند ولی آیا جمادی بودنشان هم دارد از بین میرود؟ درست است که نجار چوب را بهرشکلی که میخواهد بیرون میآورد ولی از چوب بودن هم خارج میشود؟ نه. آهن هم بهر شکلی درآمده باشد آهن بودنش هیچ تغییری نمیکند و پا بر جاست. خداوند هم از اختیارات خودش بما داده و لی از اختیارات خودش هیچی کاسته نشده. جماد بودن ، چوب بودن و آهن بودن و گِل و خاک بودن یک امر ذاتیست و وقتیکه باشکال مختلف در بیاوری، ذاتش را از بین نبردی, باز هم همان جمادی که بوده است هست.
3097 قـدرتَش بـر اخـتـیارات آن چـنـان نـفـی نَـکـنَـد اخـتـیـاری را از آن
تفسیر این بیت عملا در تفسیر بیت قبلی مستتر است و الزامی در تکرار آن نیست.
خواستش بی گوی بر وجه کمال که نباشد نسبت کفر و ذلال
خواستش یعنی اراده و مشیّتش. مشیّت خداوند را قبول داشته باش. بطور کامل قبول داشته باش. اگر اینطور نکنی آنوقت تو یک آدم جبری میشوی و گمراه میشوی. برای اینکه نسبت جبر و ذلال و گمراهی پیدا نکنی. ذَلال بمعنی گمراهیست. برای اینکه خداوند این اختیار را بما داده که میتوانیم سنگ و چوب و آهن را بهر شکل در آوریم نباید اشتباه کنیم و فکر کنیم هرکاری را که میکنیم تحت این اختیار خدا دادیست نه اینطور نیست. کار های نا روای ما در داخل این اختیار نیست. کار نا روا کردن مثل تراش چوب یا سنگ نیست که در اختیار ما باشد. کار نا روا کردن و کار روا کردن این یک دو راهیست که جلو پای ما گذاشته شده و اختیار داده شده که این را بر گزینیم و یا آن را. این مسئله جبر و اختیار مسئله فلسفی عرفانیست. مسائل فاسفی عرفانی اندیشیدن و بیش از یک بار شنیدن میخواهد
3099 چون که گفتی کفرِمن خواست وی است خواستِ خود را نیز هم میدان که هست
3100 زان که بی خواه تو,خود کفر تو نیست کفر بی خـواهش تناقُض گفـتنی است
مولانا بر میگردد به مطلب اصلی این بحث که در اول شروع آن عنوان کرده بود و آن این بود که آدم اختیاری باور بخدا آمد و به یک آدم جبری نا باور بخدا و گفت که ای آدمی که
خدا را قبول نداری بیا و خدای من را قبول داشته باش. باو جواب داد که خدای تو نمیخواهد که من قبول داشته باشم. آدم باورمند گفت خدای من میخواهد ولی شیطان نمیگذارد. آدم جبری هم گفت پس شیطان از خدای تو قوی تر است و من طرفدار شیطان میشوم. بنا بر این اگر که من کفر دارم و یا ناباوری دارم این تقصیر من و یا خواست من نیست این خواست خود خداست که قبولش نداشته باشم و منهم قبولش ندارم. در بیت اول که میگوید: چون که گفتی کفرِ من یعنی خدا را قبول نداشتن، خواست وی هست, وی یعنی خدا، بدان که خواست تو هم هست و تو که میگوئی که خواست خداست، خواستن خودت هم بدان که هست و در بیت دوم میگوید زانکه بی خواه تو خود کفر تو نیست یعنی ناباوری تو بدون خواستن تو نیست. تو اگر نا باور هستی، خودت هم خواستی که نا باور بشوی. در مصراع دومِ بیت دوم میگوید کفر بی خواهش یعنی ناباوری بدون خواستن تو و تو اگر نا باور هستی خودت هم خواسته ای که نا باور باشی و بی اراده تو تناقض گفتنی است یعنی ضد و نقیض گفتن است. وقتیکه میگوئی خدا خواست که من نا باور باشم، تو دو چیز را داری عنوان میکنی. اول داری میگوئی که من نا باور هستم. دوم وقتیکه میگوئی که جبری هستی و این جبر خداوند است که امر میکند و من را وادار کرده بطرف نا باوری باید بدانی که خواست خود تو هم هست زیرا فرض میکنیم که زور و قدرت پشت تو باشد, باز هم تو میتوانستی این کار را بکنی و میتوانستی که نکنی چون توانائیش را داشتی. تو میخواهی این را کتمان کنی و داری چشم پوشی میکنی. در واقع تو داری پنهان میکنی. تو نمیتوانی بگوئی، چون جبر خداست من دارم این کار را میکنم. خداوند وقتیکه میگوید این کار را نکن, و در این همه کتابهای آسمانی گفته که دروغ نگو، آیا تا بحال هیچ کس دروغ نگفته؟ و یا کسانیکه این کتابهای آسمانی را قبول دارند تا بحال هیچ وقت دروغ نگفته اند؟ درست است که امر خداست که دروغ نگو ولی باز هم تو میتوانی که دروغ بگوئی و یا نگوئی. بنا بر این ای آدم جبری وقتیکه میگوئی من مجبور بودم، تو واقعا مجبور نبودی. میتوانستی بالای درخت خرما نروی و خرماها را دزدی نکنی. پس ببین تو داری ضد و نقیض حرف میزنی و بقول مولانا تناقض گفتن میکنی.
3104 چون نه ای رنجور سَر را برمبند اخـتـیـارت هست بـر سبـلت مـخـنـد
مثال عامیانه که بین مردم هست میگوید سری را که درد نمیکند دستمال نمی بندند. رنجور اینجا یعنی بیمار. ای جبری وقتیکه تو سردرد نداری بیخود سرت را نبند و گرفتاری برای خودت درست نکن و خودت را بآن راه نزن و عاقبت زندگی خودت را خراب نکن. وقتیکه داری دزدی میکنی و دروغ میگوئی و یا آدم کشی میکنی داری عاقبت خودت را خراب میکنی. تو مثل آدم سالمی هستیکه سرت را بی خودی دستمال بستی که سرم درد میکند. تو سرت درد نمیکند. تو داری بر سبیل خودت میخندی یعنی داری خودت را مسخره میکنی.
3105 جـهـد کن کز جامِ حـق یـابی نوی بی خود و بی اخـتـیـار آنـگه شـوی
سعی کن و جهد کن که از جام عشق خداوند بنوشی و مست عشق خداوند بشوی. نوی یعنی تازگی. وقتیکه از این جام تو نوشیدی آنوقت نُوی و تازگی پیدا میکنی. تازگی پیدا کنی یعنی یک آدم دیگر و بهتری بشوی. یعنی از این قلبی که هستی بیرون بیائی و بشوی یک آدم دیگر. از خویشتن خویش بیخود بشوی اگر اینطور شدی آنوقت بی اختیار هستی. تا آن کار را نکردی بی اختیار نیستی.
3106 آن گـه آن مِی را بُوَد کلّ اخـتیـار تـو شَوی مـعذورِ مطلق مَست وار
اگر که از جام عشق خداوندی شراب عشق خدا را نوشیدی و مست عشق خدا شدی آنوقت آدم مست هرکار که بکند در تحت نفوذ این شراب است که میکند. تحت اراده شراب است و دیگر تحت اراده خودش نیست. آنوقت میتوانی بگوئی که من مجبورم. وقتی کسی جام حق را می نوشد آنوقت هست که مست وارِ مطلق میشوی و یا بعبارت دیگر تو قطره ای میشوی که بدریا ملحق شدی. میگوید اگر این قطره تازه وارد دارد با امواج دریا بالا و پائین میرود دیگر آن آدم نیست و ازخودش اراده ای ندارد چون امواج او را آنجائی خواهند برد که باید برود. حالا میتوانی بگوئی که جبر است ونه قبل از نوشیدن آن شراب حق و تا در مقام عرفان به پایه های عرفان نرسیدی نمیتوانی این حرف را بزنی. ولی اگر در عرفان آنچنان پیشرفت کرده باشی که بپایه های بالا رسیده باشی آنوقت میگوئی که فعل من فعل خداست. قطره دارد میگوید جنبش من جنبش دریاست ولی این قطره در قطره چکان نمیتواند این حرف را بزند باید بیافتد توی دریا.
3107 هـرچه گوئی گـفـته می بـاشد آن هرچه روبی رُفـتـه مِی بـاشد آن
حالا هرچه بکوبی، آن شرابه است که دارد میکوید و هرچه بروبی, روبیدن یعنی جارو کردن و از اینجا بآنجا بردن، این رُفته تو نیست آن رُفته شده شراب حق هست که دارد این کار را میکند. تا حالا میگفت جبر نه نه اختیار. ولی بعضی وقتها جبر هم هست منتها تو باید بجائی برسی که لیاقت جبری بودن را پیدا کنی. باید مولانا بشوی و باید حافظ بشوی و باید با یزید بسطامی شوی. باید حسین ابن حلاج بشوی. باید باین مقامات برسی آنوقت بگوئی من مجبورم. حضرت ابراهیم پدرش اسمش آزر بود. او کارش بت سازی بود و بت میساخت. مولانا میگوید وقتی بمقامات عالی رسیدی
او بصنعت آزر است و من سنم آلتی کو سازدم من آن شوم
او خداوند است و من وصل بدریای حقیقت شدم. او بصنعت نسبت بکاری که دارد میکند مثل پدر ابراهیم است و دارد بت میسازد. من هم مجسمه و سنمی هستم که دارم ساخته میشوم . سنم یعنی بت آنچه که او میخواهد من را بسازد من همان شوم.
گر مرا ساغر کند ساغر شوم گــرمرا خنجــر کـنـد خنـجر شوم
گر مـرا چشمه کـنـد آبی دهم گـر مـرا مـاری کند زهر افکـنـم
گر مرا آتـش کند داغی دهـم گر مرا باران کـنـد خـرمـن دهم
گر مرا ناوک کند در تـن جهم گر مرا یاری کند خـدمت کـنـم
داغی یعنی آتش و حرارت, ناوک یعنی تیغ خیلی کوچک و تیز. چهار بیت فوق بسیار عامیانه و قابل فهم برای همه است.
ای دزدی که رفتی بالای درخت خرما و داری خرما ها را میکنی و میگوئی این خواست خداست و خدا بمن گفته که این کار را بکنم و خدا خواسته که من دزد بشوم! نه خیر تو داری بر سبیل خودت میخندی. تو باید بجائی برسی که بتوانی این حرفها را بزنی. پس دو جور جبر داریم. یک جبر عامه داریم و یک جبر خاصه داریم. جبری که مخصوص عوام است و جبربکه مخصوص خواص است. جبر عامه را همه دارند. ولی جبر خاصه مال خواص است. خواص آن کسان برگزیدکان و انتخاب شده ها هستند که به مقامهائی رسیده اند که حالا احساس میکنند که نه دیگر من از خودم اختیاری ندارم. وقتیکه گفته میشود که در غرفان باید بی خویشتن بشوی، یعنی اصلا خودت را نشناسی, بنابر این کاری را هم که میکنی این کار تو نیست و کار اوست. بی خویشی آن آخرین درجات عرفان است و آن فنای فالله و محو شدن در حقیقت است. حالا کاری که داری میکنی آن کار حقیقت است. این جبریون عوام همیشه سعی دارند که خودشان را بجای جبری خاصه بزنند.