52.5 درک وجدانی

تفسیر  :

بحث در باره جبر و اختیار هم چنان ادامه دارد وقتیکه در اینجا صحبت از جبر و اختیار میکنیم این مربوط میشود به رفتار های انسانها و ته بهیچ چیز دیگر. آیا کاری که میکنیم مجبوریم و یا مختاریم. در قسمت چهارم(قبلی) مرد اختیاری شروع کرده بود در جواب مرد جبری که مفصل در سه قسمت اول سخن گفته بود گفت و گو کرد و در این قسمت هم ادامه میدهد. تیتر این قسمت هست درک وجدانی و قبل از اینکه بخواندن و تفسیر کردن اشعار بپردازیم باید در مورد درک وجدانی روشن بشویم که چیست. ما انسانها دو گونه حس داریم یک حس بیرونی داریم و یک حس درونی. وقتی صحبت از حس بیرونی میکنیم همه میشناسیم. آن حس پنجگانه که عبارتس از حس چشائی، بینائی، شنوائی، لامسه، و بویائیست. مولانا میگوید علاوه بر این پنج حس بیرونی ما حس باطنی و درونی هم داریم. ان حس باطنی و درونی اسمش را وِجدان گذاشته ایم. در قسمت گذشته شمه ای در باره این موضوع را یاد آوری کردیم. و در اینجا کمی با شرح بیشتری جهت یاد آوری خوانندگان محترم ارائه میکنیم. در هر حال این حس درونی هم برای خودش دردهائی دارد. همانگونه که حس بیرونی ترشی را از شیرینی تشخیص میدهد و سردی را از گرمی تشخیص میدهد. بهمین گونه حس درونی ما و یا وِجدان، آرامش را از خشم و اصطرار و درماندگی را از امید و نا شکیبائی و شتابزدگی را از صبر و شکیبائی و نظایر اینها را از همدیگر تشخیص میدهد. مولانا میگوید کسیکه نپذیرد این حس درونی را مثل اینست که حس بیرونی خودش را درست درک نکرده. معتقد هست که این حس درونی خیلی قوی تر از حس بیرونی است. مثلا انسان میتواند چشمش را ببندد و دیدن را تبدیل به نا دیدن بکند. میتواند گوش خودش را بگبرد و شنیدن را تبدیل به نا شنیدن کنید. ولی حس درونی که ادراک وجدانیست را نمیتوان بگوید ای وجدان من درک کردن را فراموش کن. بهیچ عنوان نمیتواند این کار را بکند.انسان هیچ تسلطی بر این وِجدان ندارد. و شما چه بخواهید و چه نخواهید آن درک را میکند. نتیجه میگیرد مولانا که این حس باطنی و درک درونی و وجدانیست قوی تر هست از احساس بیرونی. گفته بودیم که در این قسمت طرفدار مکتب اختیار ادامه میدهد و حالا بخواندن اشعار و تفسیر آنها می پردازیم:

3022    درک وِجـدانی  به  جــای  حـس بـوُد        هردو در یک جـدول ای عـم مـیـرود

به جای یعنی به منظله. میگوید درک وجدانی مثل حس درو نیست. هردو یعنی حس بیرونی و حس درونی هردو در ردیف همدیگرمیروند. ای عم  یعنی ای عمو.

2023    نـغـز مــیــایــد بـر او  کُـن یـا  مَـکُـن        امـر و نـهـی و مـجـراهـا و سـخـن

نغز میآید یعنی خیلی خوب قبول میکند و خوب می پذیرد. بر او، او به این درک وجدانی بر میگردد. او ضمیریست که بجای اسم می نشیند.خلاصه اینکه درک وجدانی خیلی مورد قبولش وافع میشود که بکن و یا نکن. امر و نهی را درک وجدانی خیلی خوب می پذیرد. نغز میآید بر او یعنی خیلی راحت قبولش میکند. امر همیشه بمعنی بکن و نهی بمعنی نکن است. ماجراها یعنی سخنهائی که پیش می آید، سخنها و بحث ها یعنی حرفهاتیکه زده میشود. همه اینها را درک درونی خوب میتواند تشخیص بدهد و قبولش کند. این مطالب مقدمه و زیر سازیست برای اثبات اختیار.

2024    ایـن کـه فـردا ایـن کنـم  یـا آن  کـنـم؟        این دلیل اختـیـار  است  ای  سَـنـم

سنم در لغت بمعنی بت است. معنی دیگر هم دارد که یعنی نازنین. شما وقتیکه با هم حرف میزنید میگوئید ای نازنین یعنی ای آدم خوب. وقتی که شما با خودتان دارید فکر میکنید فردا که شد این کار را بکنم و یا آن کار را بکنم. همین جور شاید پاسی از شب گذشته دارید این را سبک، سنگین میکنید. میگوید همین که این موضوع برایتان پیش میآید خود دلیل اینست که اختیار دارید. اگر که مجبور بودید و اختیار نداشتید دیگه خیلی راحت بود، من مجبورم و باید این کار را بکنم. کسانیکه طرفدار مکتب جبر هستند برای یاد آوری میگویند هر رفتاریکه ما بکنیم چه زشت و چه زیبا, مجبوریم که بکنیم چون خدا خواسته است. بنابر این چون مجبوریم گناه نکردیم. چون گناه نکردیم مشمول هیچ کیفر و مجازاتی هم نیستیم. خُب اگر که من رفتم یک آدم را کشتم، اگر که مال شما را بردم میگویم این را خدا خواسته و اینها گناه نیست و کیفر هم ندارد. اختیاری بر عکسش میگوید خداوند راه درست را از نا درست نشان داده. فرستاده هائی دارد و دانشمندانی آورده، بزرگان و رهبرانی آورده و بما یاد داده اند که کدام راه درست است و کدام راه نادرست است. مغز و فکر و اندیشه هم بما داده و این ما هستیم که باید بیاندیشیم بکمک مغزمان که حالا این راه درستی را که گفته اند  را برویم یا نه آن راه نادرستی را که گفته اند برویم. کدام یکی را اختیار بکنیم. اگر راه نادرست را انتخاب کرده ایم، میتوانستیم که نکنیم. حالا که راه نادرست را انتخاب کردیم مجازاتش را هم در پی خواهیم داشت.

3025    وان پشـیـمانـی کـه خوردی زان بَـدی        ز اخـتـیـار خویش گـشـتـی مُـهـتـدی

بدی یعنی عمل زشت. مهتدی یعنی هدایت شده و راه یافته. شخصی که عمل زشتی را انجام میدهد ممکن است که بهیچ کس نگوید و تا آخر عمرش هم بروی خودش نیاورد, ولی یک نیرو در بدنش هست که او میداند و آن اختیار است. بهمه میتوانید دروغ بگوئید ولی به وجدان نمیشود دروغ گفت. بعد از مدتی که گذشت این وجدان راحتتان نمیگذارد. بنابر این پشیمان میشوید که چرا این کار را کردم. میتوانستم این کار را نکنم. راه درستش هم بود چرا نرفتم, پشیمان میشوم. همین پشیمانی دلیل اختیار است. اگر که اختیار نبود که پشیمانی نداشت. اگر که مجبور بودم این کار را بکنم آنوقت معذور بودم چون چاره ای نداشتم. وقتی که پشیمان شدید دیگر از این راه بر میگردید و این کار را نمیکنید و هدایت میشوید براه راست. پس این پشیمانی چیز خوبیست زیرا شما را متوجه میکند که این راهی را که داری می روید اشتباه است.

3026    جمله قـران امر و نهی است و وعَـیـد        امر کردن سنگ مـرمـر را که دید؟

جمله یعنی سراسر و همه. امر و نهی یعنی بکن، نکن. وعید یعنی وعده بعد دادن. این بکن

و نکن که مولانا میگوید سراسر قرعان هست تنها ویژه قران نیست. در تمام کتابهای آسمانی از هر دین و آئین و مذهب و فرقه که باشد این بکن و نکن هست. این راه را نرو آن راه را برو. تا اشتباه رفتی مجازات میشوی و تا راه درست رفتی پاداش میبری. در تمام کتابهای آسمانی این امر و نهی هست. حالا این امر و نهی اگر در کتاب آسمانیست, این کلام خداست که بما میگوید بکن و نکن. همه این بکن مکن ها دلیل باینست که بتوانیم بکنیم و یا بتوانیم نکنیم، پس اختیار داریم. اما کلوخ و سنگ اختیاری ندارند. هیچ وقت در هیچ جا در هیچ جا کتابی نمی بینید که برای این کلوخ و سنگ بکن و نکن گفته باشد.

3027    هــیـچ دانـا , هـیـچ عـاقـل,  ایـن کـنـد        بـا کلوخ سـنـگ خشـم و کـیـن کـنـد

3028    کـه: بگـفـتم کیـن چـنِیـن کـن یـا چـنـان        چـون نکردید؟ ای موات و عاجزان

هیچ وقت کسی باین سنگ و کلوخ نمیگوید که اینطور بکن و یا آنطور بکن. برای این که اینها اصلا اختیاری ندارند. چون نکردی یعنی چرا نکردی؟ ای موات. موات از موت هست یعنی بیجانان. ای بی جانان و ای ناتوانان. من کی بشما گفتم که چرا کردید و یا نکردید. خدا هیچ وقت این حرف را بآنها نمیزند یعنی اینکه این ما هستیم که میتوانیم بکنیم و یا نکنیم.

3029    عقل کی حُکمی کند برچوب و سنگ        عقل کی چـنـگی زنـد بـرنقشِ چنگ

حکم کند یعنی امر و نهی کند. در مصراع دوم دو تا چنگ آورده. کی چنگی زند بر نقش چنگ. چنگ اولی یعنی چنگه زدن و چنگ دوم یک سازیست که بآن پنجه میزنند و آن را بنوازش در میآورند. عقل کی حکم میکند که تو برو پنجه بزن بر شکل و تصویر یک چنگ. میگوید تو هروقت به عکس یا تصویر یک چنگ پنجه بزنی که صدائی از آن بیرون نمی آید برای اینکه این فقط یک تصویر است و اصلا شامل صبر و اختیار نمیشود.  اینها را میگوید که این جبر و اختیار را فقط منحصرش بکنید به رفتار های آدمی که زنده است. که مغز دارد و اندیشمند است

3030    کِای غلامِ بسـتـه  دست اشـکــسـته پا         نـیـزه بـر گـیـر و بـیـا سـوی وَغــا

وغا یعنی جنگ. کی به نوکرش و غلامش میگوید ای غلامی که دستت شکسته و یا پایت بسته است، این نیزه را بردار بیا بامن برویم به جنگ؟ جوابش بکل منفیست.  مولانا میخواهد بگوید ای آدم تو دست شکسته و پا بسته آفریده نشدی و تو میتوانی که بجنگ مشکلاتت بروی و یا نروی. بنابر این چون دست شکسته و پا بسته آفریده نشدی امر و نهی بر تو جاری شده یعنی بکن مکن بر تو جاری شده. خداوند جاری کرده و این کلام خداست.

3031    خـا لـقـی که اخـتـر و گـردون کــنــد        امـر و نـهـیِ جـا هـلانـه چـون کـنـد

آن آفریدگاریکه ستاره ها را آفریده، گردون و آسمان را آفریده و بطور کلی آن آفریدگاریکه این جهان هستی را آفریده و همه اینها هم دارند با یک نظم بی نظیری با هم کار میکنند و همه اش را هم روی حسابی آفریده حالا چنین آفریدگاری چگونه امر و نهی جاهلانه میتواند بکند چگونه به بندگانش حرف بی حساب و جاهلانه میزند که این را بکن و آن را نکن. هیچ وقت همچون چیزی نیست ای جبری تو بدان وقتیکه خداوند این حرف را میزند دلیل بر اینست که تو اختیار داری. مولانا بر میگردد به مثال ترکمن که چند قسمت پیش زده بود. ترکمن ها در چادر زندگی میکنند و گله ای دارند مختصر و عذائی دارند مختصر و گاهی مهمانی برای آنها میرسد و گاهی سراغ همدیگر میروند و خلاصه بیابان نشین هستند. برای حفظ خودشان و این گله شان و این چیز مختصرشان سگ دارند. این سگ پاسداری میکند جلو چادرشان. وقتیکه مهمان میخواهد بیاید

3034    تُـرک  مـیـگویــد  قُــنـق را از کــرم        بـی سـگ  و بـی دلـق آ، سوی   دَرَم

3035    وز فلان سوی اندرآ!  هـیـن با  ادب         تـا سـگم بـنـدد ز  تو دنـدان  و لـب

وقتیکه مهمان بخواهد برایش برسد این سگ هرکه خواسته باشد از جلو چادرش رد شود پاچه اش را میگیرد. حالا مهمان که میخواهد برایش برسد باو پیغام میدهد. قنق یعنی مهمان. در قسمت قبلی ذکر کرده بودیم که قُنُق یک کلمه ترکیست و یعنی مهمان. به مهمانش میگوید از روی کرم سگ با خودت نیاور ای مهمان من. دلق یعنی پوستین, پوستین هم نپوش وقتی میآئی پیش من و از آنطرفی که من میگویم بیا و پرخاش گر نیا تو و آرام باش که این سگ را بهیجان نیاوری. تا سگم بندد زتو دندان و لب یعنی که سگ من تو را گاز نگیرد.

 در قسمتهای فبا مولانا بحث کرده بود شیطان را در برابر خدا و در آن بحث اختیاری به جبری که نا باور بود و خدا را نمی پرستید گفت بیا مثل من خدا پرست شو. جبری جواب داده بود که اگر خدای تو بخواهد میشوم ولی خدای تو نمیخواهد. و برای همین است که او را نمی پرستم. اختیاری گفت خدای من میخواهد ولی شیطان نمی گذارد. گفت پس شیطان زورش از خدای تو بیشتر است. قدرت با شیطان است و من میروم بسمت قدرت. بعد بحث  بجائی رسید که مولانا گفت این شیطان کاره ای نیست. این شیطان همان سگیست که جلوی در چادر فلان ترکمن به پاسداری مشغول است و از خودش چیزی ندارد و در فصلهای قبل مفصل درین بارهدصحبت کردیم. اینکه شیطان من را گول زده و خدایا من را از شرّ شیطان رها کن, هیچ از این چیزها نیست. شیطان این کارها را نمیکند. این خواهشهای دل خودمان است که این کار را میکند. حالا اگر ما ضعیف النفس باشیم تابع این خواهشها میشویم. برای اینکه خواهشهای دل این چیزیکه مال من نیست را میخواهد. تو دادگاه بنفع رفیقم دروغ میگویم برای اینکه بعد میخواهم توی رویش نگاه کنم، رفیقم است. این خواهش دلم من را وسوسه میکند که بروم و دروغ بگویم و یا آدم بکشم. اگر ندزدم خانواده و بچه های من از کجا بیاورند. پس نگو چی درست است و چی درست نیست. هرچه دستت میرسد بردار و برو. این خواهش دل من است. اگر ضعیف النفس باشم قبول میکنم و دزدیم را و یا کار بدم را میکنم.اینها را در قسمتهای قبلی متذکر شدیم تذکر دوباره اش برای یاد آوریست. حا لا چرا این را آورده, برای اینکه همان چیزیکه ما او را شیطان میخوانیم، همان سگ در گاه ترکمن است. ترکمن برای اینکه سگش گاز نگیرد پیغام به مهمانش میدهد که از چه راههائی بیاید. خداوند هم به این سگ درگاهش که این شیطان است به آن ربط میدهد و مولانا هم دنبال آن را میگیرد و میخواهد بحثش را بکند. میگوید وقتیکه میخواهی بنزد من بیائی با تکبر و خودپسندی و آن سگت نیا. ای کسیکه در جستجوی حقیقت هستی بدرگاه من هم میخواهی بیائی؛ این تکبر ، این آلایش ها را بدور بیانداز. از راهی که من میگویم بیا، و از راه تواضع و فروتنی بیا. از راه تمنا و ادب بیا نه از راه طغیان و سر کشی. خداوند به جستجوکننده حقیقت میگوید اینطور بدرگاه من بیا.

3036    تو بـعـکـسِ  آن  کـنی بـر  در روی        لا جـرم از زخـمِ سـگ خسـته شـوی

لاجرم بناچار و زخم یعنی گزش و گزیدن و خسته یعنی زخمی. وقتیکه بعکسش میکنی از آن راهی که ترکمن گفته نمیروی  خُب معلوم است، سگش تو را گاز میگیرد و میگزد و تو زخمی میشوی. وقتیکه تو در جستجوی حقیقت هستی بدرگاه حقیقت  رفتن شرائطی دارد با تکبر و حسد، با کینه و انتقام با وجودی پر از طمع و آز، پُر از اندیشه های زشت و سیاهی و با اینها نمیتوانی بدرگاه حقیقت  بروی. باید اول این آلودگیها را بکنار بگذاری و پالایش پیدا کنی تصفیه بشوی و صاف بشوی آنوقت وارد درگاه من بشوی تا سگ درگاه من تو را گاز نگیرد. آن سگ درگاه من خواهشهای دل است. تو اینکار را بکن و ببین آن خواهشهای نا روای دل تو را گاز نمیگیرد، و ببین که تو را وسوسه نمیکند. وقتی تو را وسوسه میکند که تو را پر از زشتی ببیند.

3037    آنچـنـان رو کـه غـلامان  رفـته انــد        تـا سگـش گـردد حـلـیـم و مـهـر مـنـد

غلامان یعنی حقیقت جویان و متواضعان. حلیم یعنی بردبار و مهرمند یعنی مهربان و نرم خو. وقتیکه تو میخواهی بدرگاه مبدأ کل آفرینش جهان و کائنات بروی باید انچنان که متواضعان و حقیقت جویان با تواضع رفته اند بروی تا آن خواهش دلت که اسمش را سگ گذاشته ایم، آن در نزد تو برد بار بشود و نرم خو بشود و تو را وسوسه نکند.

3038    تـو سـگی بـا خـود بـری یا روبـهـی        سـگ بشـورد از بـنِ  هـر خـر گـهـی

 درست است که تو میخواهی بروی و مهمان آن ترکمن بشوی, او گفته سگت را نیاور و تو سگت را با خودت میبری یا یک روباه با خودت میبری چون گفته سگ نیاور خُب این سک ترکمن به روباهت حمله میکند. سگ بشورد یعنی سگ شورش کند بشورد از بنِ یعنی از ته هر خرگهی یعنی از هر چادری. وقتیکه  سگ یگ چادری شروع میکند به پارس کردن همه سگهای چادر ها میفهمند که یک خبریست و همه حمله میکنند و از بن وته هرچادری اینها شورش میکنند. بعبارت دیگر تو بر عکس توصیه های خداوند رفتار کردی بی آنکه آن نفس اماره خودت را که امر بزشتیها میکند, بدون اینکه اینها را رها کنی آنوقت رفتی مسلم است که آن گزش ها و گاز گرفتن ها برایت ایجاد میشود.

3039    غـیـر حق  را گـر  نـبـاشد  اخـتـیـار        خـشـم چـون مـیـآیـدت بَـر جُـرم دار؟

چون یعنی چرا. جرم دار یعنی کسیکه مرتکب جرم  و یا گناه شده. این اشاره اش به آن جبریست. ای کسیکه تو معتقد به جبر بودن هستی و میگوئی اختیار فقط خدا دارد و ما هیچ اختیاری نداریم، اگر اختیار منحصر به خدا باشد و همه مردم بی اختیار باشند, بسیار خوب حالا تو بر کسیکه مال تو را دزدیده و برده چرا بر او خشمگین میشوی؟ این خشمگین که میشوی معلوم میشود غیر از خدا که اختیار داره این دزد هم اختیار داشته که مال تو را ببرد و یا نبرد. خوب برده و تو که بر او خشمگین میشوی بر او معلوم میشود که او مجبور نبوده مالت را بدزدد. پس اینجا جبری در کار نیست و اختیار در کار است. خداوند جزئی از اختیار خودش را در نهاد بشر نهاده و بشر از همان اختیار جزئی با آن راه هائی که بما نشان داده اند آن رهبران و آن پیامبران و آن دانشمندان که کدام راه خوب است و کدام راه بد است و مغز اندیشمند هم بما داده اند که بیاندیشیم و فکر کنیم , ما میتوانیم تصمیم بگیریم که برویم و یا نرویم، بکنیم یا نکنیم. پس ای جبری غیر از خدا که اختیار دارد ما هم اختیار داریم.  

3040    چون همی خواهـی تو دندان برعـدو        چون همی بینی گناه و  جُرم از  او؟

در اینجا دو تا چون بکار برده. چون مصراع اول یعنی چرا و چون مصراع دوم یعنی وقتیکه. دندان خائیدن یعنی دندان بهم سائیدن. اصلا خواهیدن یعنی جویدن. بر عدو یعنی بر دشمن. وقتیکه یک گناه و خطا و جرمی از دشمنتان می بینید عصبانی میشوید دندانهایتان را روی هم فشار میدهید و میخواهید باو حمله کنید. چرا فکر نمیکنید که او مجبور بوده یک کار خطا را بکند. برای اینکه شما میدانید که او مجبور نبوده. او مختار بوده و از اختیار خودش استفاده نکرده. مولانا مثالهای قابل فهم زیادی میزند همه اش برای اینکه در ذهن خوانندگان کاملا جا بیافتد. درست است که مفهوم این مثالها بنظر تکراری میآید و درست هم هست ولی مغز ها با همدیگر فرق میکند. سلیقه ما ها همه با هم فرق میکند. اینقدر در مثنوی مثالهای مختلف میزند تا اینکه یکی از آنها مطابق سلیقه آن خواننده بوده و خوشآیند و قابل فهم و درکش باشد.

3047    گـر بـیـایـد سـیـل و رختِ  تـو  بَـرَد        هــیـچ بـا سـیـل آوَرَد  کـیـنـی  خِـرَد ؟

3048    ور بـیـامَـد  بـاد و  دسـتـارت  ربود         کـی تـو را بـا بـاد دل خـشـمـی نـمـود

رخت یعنی کلیه وسائلی که در منزل هست. اگر سیل بیاید و تمام زنگی را سیل ببرد آیا عقل و خرد حکم میکند که با این سیل کینه ورزی بکنی؟ و یا کینه این سیل را بدل بگیری؟ هیچ وقت. در بیت دوم میگوید اگر باد بیاید و کلاه را از سرت ببرد. دستار یعنی کلاه و دل خشمی یعنی در دل خشمگین شدن. درست است که کلاهت را باد برده ولی تو نمیتوانی در دلت از این باد خشمگین شوی. توجه اینکه این جبر و اختیاریکه از آن صحبت میشود فقط و فقط شامل رفتارهای ما انسانها میشود نه به عوامل و رفتار طبیعت.

3049    خـشـم  در تـو شـد  بـیـانِ  اخـتـیـار         تــا  نـگـوئــی   جـبـریـانـه    اعـتـذار

جبریانه یعنی مثل آدمهای جبری و مانند روش جبریان. اعتذار یعنی عذر و بهانه آوردن . جبری میگوید عذر من پذیرفته است. من بد کردم ، آدم کشتم مجبور بودم و معذورم. بهانه من اینست که خدا خواسته. آنوقت مولانا میگوید که تو داری جبریانه فکر میکنی. اگر باین کارت ادامه بدهی تو در تمام عمرت داری خطا میکنی و بخطای خودت متوجه نمیشوی. وقتیکه به آدم این نعمت اختیار داده شده بلا فاصله پشت سر این اختیار مسئولیت است. اینست که میگوئیم اختیار با مسؤلیّت.

3050    گــر شـتــربـان اشـتـری را مـیـزنـد         آن  شـتـر   قـصـدِ   زنـنـده   مـیکـنـد

3051    خـشـمِ اشـتـر نیست با آن  چوب  او        پس ز مـخـتـاری شـتـر بُـرده است  بو

کینه شتری خیلی معروف است. دیده شده که این شتربان شتر را زده و شتر او را تعقیبش کرده و این شتر بان از ترس رفته و در چاه مخفی شده و شتر در آن چاه نشسته و بلند نمیشود تا بیرون بیاید و شتر تلافی بکند. این را میگویند کینه شتری. میگوید کینه شتری نداشته باش. اصلا هیچ نوع کینه نداشته باش. حالا شتره خشم گرفته آیا با شتربان خشم گرفته و یا با آن چوبیکه زده اش. این شتر هیچ وقت با چوب خشمش نمیگیرد. چون خشمش از چوب نیست شتره هم فهمیده که این شتربان مختار بوده میتوانسته او را بزند و میتوانسته او را نزند. ای جبری وقتیکه شتر این را فهمید تو چرا نمیفهمی و نمیتوانی بین جبر و اختیار را فرق بگذاری و از هم تفاوتش بدهی.

3054    عـقـلِ حـیـوانی  چو دانست اخـتـیـار        ایـن مـگو ای عـقـل انـسـان شَـرم دار

حیوانی یعنی یک حیوان. این مگو یعنی مگو که مسئولیّتی در کار نیست. وقتیکه عقل حیوان تشخیص میدهد که اختیار هست و انسانها اختیار دارند تو با آن خردِ برترت وقتیکه بگوئی اختیار در کار نیست خیلی زشت است و گفتنش شرم دارد. ای جبری خجالت بکش

3055    روشن است این لیک از طَمعِ سَحور       آن خورنـده چـشـم  می  بـندد  ز نـور

این در مصراع اول بر میگردد به اختیار. روشن است این یعنی اختیار آدمی روشن است. طَمعِ یعنی طمع و سحور یعنی سحری یا سحری خوردن. این سحری خوردن زمانی دارد. زمان آن تا وقتیست که سپیده صبح ندمیده باشد. زمانیگه سپیده صبح پیدا شد دیگر سحری خوردن هم تمام میشود. اما این خورنده با طمع چشمش و رویش را از آن خورشیدیکه طلوع کرده می بند و با خود میگوید هنوز سپیده صبح نیامده و میخورد و میخورد. میگوید بهمان اندازه مسخره است ای جبری که آدمی بگوید که اختیار نیست.

3056    چون که کلی میل او نان خوردنیست        رو  بـتـاریـکی  نـهـد  روز  نـیـسـت

نان خوردنیست یعنی یک نان خوردن. این کسیکه دارد سحری میخورد یک چیز فقط مورد نظرش هست و آن نان و غذا خوردن  است چون کل میلش و تمام وجودش اینست که بخوره بخوره و به چیز دیگری توجه ندارد, خُب معلوم است که رو بتاریکی میکند و میگوید هنوز روز نشده. این دارد چه میکند خورشید آمده و این دارد خورشید را از خودش پنهان میکند. این مسخره است و حرص دارد که فقط غذا بخورد.

3057    حـرص, چون خورشید را پنهان کند        چـه عجـب گـر پشت بر برهـان کـنـد

برهان بمعنی دلیل است. من تعجب نمیکنم اگر این دلیلها و برهان های من را قبول نکند. من هیچ تعجب نمیکنم آن آدمی که حرص به غذا خوردن دارد رویش را از سپیده و نور بگرداند و بآن طرف تاریکی ببرد. خورشید باین عظمت را میخواهد پنهان کند!  خُب معلوم است که بآسانی دلیل و برهان من را هم پنهان میکند. این بحث در قسمتهای آینده باز ادامه دارد.

Loading