51.5 جواب گفتن موئمن سنّی کافر جبری را

تفسیر   :

در اینجا چهارمین قسمت از بحث جبر و اختیار را بر پی گیری میکنیم.همانطور که خوانده اید و میدانید صحبت از دو فلسفه جبر و اختیار است. آنهائیکه طرفدار جبر هستند میگویند هرچه که ما بکنیم و هر امریکه اتفاق بیافتد خدا خواسته بنا بر این اینها هرکار زشت و ناروائی را مرتکب میشوند و میگویند خدا خواسته. بر عکسش طرفداران مکتب اختیار میگویند که انسان بطور کلی مختار آفریده شده و در برابرش مسئولیّت هم دارد. مسئولیت که باشد اعمال این اختیاری مورد سؤال قرار میگیردو او باید جواب بدهد و بدنبالش تنبیه و پاداش خواهد بود. در سه قسمت قبل آن طرفدار جبر با سخنان نسبتا جدی که قدری هم با طنز همراه بود با طرف مقابلش اختیاری بحث و گفتگو کرد و حالا در این قسمت این اختیاری باو پاسخ میدهد. اول می پردازیم به جواب مؤمنِ سنّیِ کافرِ جبری را.

مؤمن یعنی کسیکه به یک جائی، و یا کسی و یا چیزی باور مند باشد این شخص مؤمن است. و اما سنّی: تمام پیامبران و رهبران فرقه های مختلف همه طرفداران مکتب اختیار بودند و این سُنت آنهاست. سُنت یعنی روش و شیوه. بنا بر این کسیکه طرفدار این مکتب باشد باو میگویند سُنّی و هیچ ارتباطی به فرقه سنی با شیعه ندارد. و اما چرا مولانا میگوید کافِر جبری. حالا چرا مولانا بکافِر جبری میگوید بخاطر اینکه این جبری میگوید هر کار زشتیکه من بکنم خواست خدا بوده و بنابر این من گناهی ندارم. چون هیچ گناهی را قبول ندارد میگوید بنا بر این هیچ عذابی را هم نباید ببینم. این مخالف آن نظر کلی انسانی هست و کافِر از اینجا آمده. یعنی کسیکه باور ندارد کاری که دارد میکند کار زشتی است و همه کارهای زشت را بگردن خدا میاندازد و این خودش کفر است. با این مقدمه ادامه میدهیم و میخوانیم.

2963    گفت مؤمن بشنو ای جبری خطاب        آنِ  خود گـفـی  نَک  آوردم  جواب

وقتیکه میگوید مئومن این مئمن با ایمان بود و طرفدار مکتب اختیار بود. این طرفدار مکتب

اختیار و باورمند است و آن یکی نا باور است. این موئمن گفت ای جبری خوب گوش کن و جواب حرفهای خودت را که گفتی بشنو.

2964    بازی خود دیدی  ای  شطرنج  باز        بـازی خصـمـت بـبـیـن  پهن و دراز

این بازی در اینجا کنایه از دلیل آوردن و مناظره کردن با همدیگر است. تو دلایل خودت را آوردی و حالا بازی خصمت ببین پهن و دراز،یعنی حالا بازی مفصل و کامل من را هم ببین  عریض و طویل.

2965    نـامـه  غـذرِ خـودت  بـر خـوانـدی        نـامـه سُـنـی بـخـوان , چه مـانـدی؟

مصراع اول کلا یعنی تمام حرفهائی که زدی و عذر آوردی که من گناهکار نیستم نامه ای بود که تو بمن دادی. در مصراع دوم چه ماندی یعنی چرا معطل هستی. نامه من را هم که طرفدار سنت پیامبران هستم هم بخوان. چرا معطل هستی.

2966    نـکـته گـفـتـی جـبـریـانـه  در قضـا        سـرِّ آن بـشـنـو  زمـن  در  مـاجـرا

نکته یعنی سختان ظریف و قابل اندیشیدن و تأمل گفتی در قضا. قضا یعنی خواست خدا. هرچه که گفتی در این باره بود که خدا خواسته. در مصراع دوم میگوید حالا راز اینحرفهائی که در این گفتگو بین من و تو هست از من بشنو. ماجرا یعنی این گفتگوئی که بین من و تو هست.

2967    اخـتِـتـاری  هسـت ما را بِی گـمـان        حـسّ را مُـنکـر نـتـانـی شـد عـیـان

در این اختیاری، ی آخر کلمه ی وحدت هست یعنی یک اختیار.حس اینجا حس باطن است. مولانا مطلبی را همیشه در مثنوی میگوید که همین طور هم هست. میگوید همان طور که پنج حس ظاهر داریم, حس باطن هم داریم. این حس باطن همان چیزیست که اسمش را درک باطن یا وجدان گذاشتیم. اینجا میگوید حس منظور حس باطنیست. کلمه نتانی یعنی نتوانی و شد عیان یعنی آشکار شد. این وجدان و حس باطنی را آشکارا نمیتوانی منکرش بشوی. این اختیاری که هست اگر به وجدان خودت مراجعه بکنی نمیتوانی منکر آن بشوی.  این اختیار که بعلت داشتن حس باطن بما داده شده، ما را مکلف میکند یعنی برای ما تکلیفی معین میکند. و یا برای ما وظیفه ای ایجاد میکندو و وقتیکه مکلف و موظف کرد و برای ما وظیفه ای ایجاد کرد ما میشویم مسئول در برابر کاری که کردیم و باید پاسخگوی کارهائی که کردیم باشیم نه اینکه مثل تو بگوئیم که هرکاریکه کردیم خدا خواسته و همه را بیاندازیم گردن خدا. نه اینطور نیست تو اینکار را انتخاب کردی و این گزینش بدست تو بود و میتوانستی که بکنی و یا نکنی. حالا هرکدامش را که انتخاب کردی بایستیکه پاسخگویش هم باشی همین انتخاب برای تو تکلیف ایجاد میکند. جبری میگوید که من انتخاب نکردم من مجبور بودم که اینکار را بکنم و چون اجبارا کردم من گناهی ندارم.

2968    سـنـگ راهـرگِـز نـگـویـد کس بیا        از کـلوخـی  کس کـجـا  جـویــد  وفـا

مثال میزند و میگوید هیچ کس نیست که به یک سنگی که یک جسم بی جان هست بگوید که بیا نزد من. و هیچ کس نیست که از یک کلوخی ( کلوخ یعنی یک تیکه گِلِخشکیده ) انتظار وفا داری داشته باشد. اگر که کسی اتنتظار داشته باشد و توقع کند که بیک سنگ بگوید بیا پیش من و آن سنگ بیاید میگویند که این آدم دیوانه است برای اینکه یک آدم عاقل چنین انتظاری را ندارد. و هم چنین اگر کسی از یک کل خشکیده ای انتظار وفا داری دارم باو هم میگویند این آدم دیوانه است. اینگونه که تو میگوئی نیست و اینها همه اختیار درشان هست و بسنگ بیجان و یا کلوخ بی جان مربوط نمیشود که اختیار دارد یا نه. این مربوط به یک انسان زنده ای مثل توست.

2969    آدمـی را کس نـگـویـد  هـیـن بـپـر        یـا  بـیـا   ای   کـور  در  مـن  نـگـر

آدمی بمعنی مصدریست. آدمی را کس نگوید پرواز کن. مولانا گفت تو اختیار داری وقتیکه اختیار داری تکلیف داردی و وقتیکه تکلیف داری یعنی وظیفه داری پس تو پاسخ گو هستی حالا این تکلیف و وظیفه در حد توان است. این خیلی مطلب مهمیست. انسان اگر مختار است برای هرکاری آن اختیار را ندارد. مثلا هیچ کس نمیگوید که ای آدم توچون اختیار داری بیا مثل پرنده ها پرواز کن و یا به یک کور مانند بینایان بگو که بیا و من را نگاه کن و ببین. منظور مولانا اینست که درست است که اختیار تکلیف را بدنبال میآورد، ولی تکلیف در حد توان است و خداوند هیچ کس را خارج از توان او مکلف نمیکند. اینها نکاتی هست که هر کسی در ذهن خودش اگر که جستجو بکند, بسیاری از نکات دیگر را هم در میابد.

2971    کس نـگویـد سـنگ  را دیـر  آمدی        یا که چُـو با! تو چـرا بر من زدی تـو

میگوید هیچ کس به سنگ نمیگوید که  ای سنگ  که چرا دیر آمدی و یا چرا بموقع نیامدی. یا اگر کسی با چوب دیگری را بزند، مضروب به چوب نمیگوید که چرا بر من میزنی. کلمه چوبا یعنی ای چوب و الف آخر چوب الف نداست یعنی ای چوب.

2972    ایـن چـنـیـن  واجُست ها  مجـبـور را        کـس بگـویـد؟ یـا زند  مـعـذور  را

واجُستها، چرا دیر آمدی چرا میزنی چرا ندادی و از این قبیل بازخواستها. اینها باز جوئیهاست.  در مصراع دوم سؤال میکند و میگوید آیا کسیکه معذور هست هیچ وقت این باز جوئیها از او میشود؟ نه. کسیکه مثل تو میگوید من معذور بودم و مجبور بودم غذر من پذیرفته است و خدا خواسته که این کار را بکنم هیچ کس این سؤالها ازش میکنه؟ نه. پس اگر واجستی و باز پرسی هست بر میگردد به اختیار. چون اختیار هست باز پرسی هم هست.

2973    امر و نهی و خشم و تشریف وعِـتآب        نیسـت جز مـختـار را ای پـاک جیِب

در این بیت عتاب را اتیب میخوانیم و علتش اینست که در دستور زبان عرب اگر زیر حرف اول کسره باشد و حرف ما قبل آخر الف باشد آنوقت این الف تبدیل میشود به ی پس عِتاب میشود عتیب و با کلمه آخر مصراع دوم از نظر قافیه جور در میآید. کلمه جیب هم بمعنی یخه و گریبان است. پاک جیب یعنی ای پاک دل. امر یعنی بکن نهی یعنی نکن، خشم یعنی عصبانی شدن. تشریف یعنی ستایش و شرف دادن بکسی. عتاب بر عکس ستایش است یعنی سر زنش. اینها ای پاک دل و ای پاکدامن همه این بکن نکن ها و ستایشها و سرزنشها برای آدمیست که مختار است و هیچ وقت برای آدم مجبور نیست و این چیزی هست که خومان هم در جامعه میگوئیم به رفیقمان و به فرزندمان بدوستمان و به همکارمان میگوئیم چرا فلان کار را نکردی و چرا فلان کار را کردی، برو اینکار را بکن، نبادا آن کار را بکنی. اینها برای آدمیست که مختار است. اگر که مجبور بود که اینها نبود . نه ستایشی بود و نه سرزنشی بود و نه بکنی بود و نه نکنی. او مثل یک ماشین بی جان داشت یک کاری را انجام میداد و همه اش میگفت که خدا من را وادار کرده و من گناهی ندارم. ای جبری تو این اندیشه را رها کن و اختیار را بپذیر, تو مختاری و مورد این پرسشها هم قرار بگیر.

2974    اخــیـاری  هـسـت در ظـلم  و ســتــم        من از این شیطان و نفس این خواستم

اختیاری یعنی یک اختیار. هست در ظلم و ستم. من خواستم یعنی منظورم چنین بود. در بحث اول گفتیم که باور مند به نا باور گفت که بیا و باورمند شو و آن جبری گفت که خدای تو نمیخواهد که من باور مند بشوم. گفت خدای من میخواهد که باور مند بشوی و شیطان نمیگذارد و نا باور گفت پس شیطان از خدای تو قدرتش بیشتر است. نفس اماره تو قدرتش از خدای تو بیشتر است. باورمند گفت اگر در ابتدا من این حرف را زدم منظورم این بود که یک اختیار هست. وقتیکه ظلم و ستم میکنی و کار ناروائی میکنی و یا جوری میکنی این یعنی تو این اختیار را داشتی ای جبری منظورم این بود که تو اختیار داری که بیائی باور مند بشوی یا نشوی. تو این را گردن شیطان نگذار. یا تو مختار بودی که کار زشت را انجام بدهی و یا ندهی. کناهش را بگردن خدا نیانداز و بگردن شیطان هم نیانداز. تقصیر از خودت هست چون میتوانستی که اختیاری را پیشه کنی و خودت نکردی گناهش با تو هست. این شیطان مثل یک نیروئی هست که در وجود همه انسانها هست مثل خدا که در وجود همه هست. اینکه میگویند شیطان من را گول زد، شیطان من را گمراه کرد، شیطان نگذاشت، از شر شیطان ای کاش خلاص می شدیم, اینها هیچ کدام اصطلاحاتش درست نیست. این حرفها را مردم عوام نادان میزنند آنهم برای اینکه خودشان را تبرئه کنند. شیطان کاری ندارد تو اختیار داشتیکه کار بد را بکنی یا کار نیک را بکنی.اینجا نقش شیطان چیست؟ شیطان وقتیکه می بیند تو ضعیف النفس هستی، تو را وسوسه میکند یعنی این زشتها را در نظرت زیبا جلوه میدهد و بد ها را در نظرت خوب جلوه میدهد وگرنه قدرتی ندارد. شیطان کارش اینست که تو را وسوسه بکند. پس تو نباید تسلیم وسوسه شیطان قرار بگیری.

2975    اختیـار انـدر درونـت  سـا کـن  است        تا ندید  او یـوسفی  کَف  را نَـخَـسـت

2976    اخــتـیـار  و داعـیـه  در نَـفــس  بــود        روش دیـد آنـکـه پـر و بـالـی گشـود

در اینجا اشاره ای هست به قسمتی از داستان یوسف و ذلیخا. یوسف که برادرانش او را در چاه انداختند بعلت حسادت, و بعد کاروانیان او را از چاه بیرون آوردند و بردند در مصر و او را بقیمت گزافی به فرمانرول مصر فروختند. این فرمانروای مصر او را بعنوان برده به قصر خودش برد. ذلیخا زن فرمانروای مصر عاشق این برده شد و یوسف تسلیم نمیشد. زنان همدم و هم نشینان ذلیخا شماتت و سرزنش میکردند ذلیخا را که تو همسر امیر مصر هستی تو چطور عاشق یک بنده ای که در خانه ات هست شدی؟ ذلیخا گفت حالا بشما نشان میدهم. یک روز از این زنان دعوت کرد در یک اطاقی و بدست هرکسی یک ترنجی داد و یک کارد. گفت حالا این ترنجها را شما پوست بکنید. در حالیکه آنها شروع کردند به پوست کندن به یوسف که در پشت پرده ای ایستاده بود اشاره کرد که بیرون بیا. وقتی یوسف بیرون آمد همه بجای اینکه ترنج را پوست بکنند, دستشان را بریدند. همه محو تماشای یوسف شدند که دست خودشان را بریدند. حالا اینجا مسئله شیطان پیش میآید. درست است که یوسف بسیار زیبا بود و شیطان هم این زن را وسوسه کرد که باو نگاه کن ولی تو باید مقاومت میکردی و بجای ترنج دستت را بریدی. میگوید این اختیار در درون تو هست و از این اختیارت استفاده نکردی وگرنه در داخلت ساکن می بودی. یوسفی , کف را نَخَست. نخست از فعل خستن است و خستن یعنی زخم کردن. همین کلمه خسته را که ما میگوئیم یعنی من از کار زیاد مثل اینکه زخم پیدا کرده ام و خسته هستم. در بیت دوم اختیار و داعیه

داعیه یعنی دانش. اختیار داشتی و خواهش هم داشتی. رُوُش دید یعنی روی یوسف را بدید آنگه پر و بالت گشوده شد یا خواهشت. خواهشت پر و بالش گشوده شد. میتوانستیکه پر و بال خواهشت را ببندی و آن یکی پر وبالت را استفاده بکنی.

2977    سـگ بـخـفـتـه اختـیـارش گـشته  گُـم         چـون  شـکـنـبه  دید  جـنـبـانـیــد  دُم

2979    دیـدن  آمـد  جـنـبــشِ  آن   اخـتــیـار         هـمچو نفخی, زآتـش انـگـیـزد شَـرار

حالا مثال دیگری میزند. سگ هم اختیار دارد و خواهش هم دارد. حالا سگی که آنجا خوابیده اختیارش هم خواب است ولی اگر شکنبه آنجا باشد بوی شکنبه را میشنود و بیدار میشود و شروع میکند به بلند شدن و دم جنباندن. این دم جنباندن بمنظله خواهش هست از طرف سگ. اختیار از دستم رفته و حالا خواهش دارم. وقتیکه خواهش دارد، آنوقت میرود و آن شکنبه را میخورد. اینجا از اختیارش استفاده نمیکند بلکه از خواهش دلش استفاده میکند. در مصراع آخر نفخ یعنی پف کردن و دمیدن. شرار یعنی شعله, شما وقتیکه پوف میکنید و می دمید به آتش, شعله به بالا میرود. این پف کردن و افروختن درست مثل اینست که در سگ و همچنین در آدمی دمیدن پیدا کند و آتش شر و بدی را بر پا کند. در وجودتان هست نهفته است  باین آتش نهفته پف نکنید و بگذارید زیر خاکستر خفته باشد وگرنه در وجود همه ما این خواهش و آن اختیار هردو هست.

3006    اوسـتادان   کـودکان  را  مــیــزنـنـد        آن ادب  سـنگ  سـیه  را  کِی  کـنـنـد؟

روی کلمه میزنند توجه کنید. گرچه زمان مولانا کودکان مکتب را میزدند ولی این میزنند منظور آن کتک زدن نیست، یعنی تنبیه میکنند. تنبیه از تنبیه یعنی آگاهی دادن و ادب کردن است. استادان وظیفه دارند که این کودکی که هیچ چیزی نمیداند ادب آموزی بکند و رفتارش را بادب بیاورند و چیز باو یاد بدهند. در مصراع دوم میگوید چرا سنگ سیاه را ادب نمیکنند. برای اینکه سنگ اختیاری ندارد ولی کودک اختیار دارد. از اولی که متولد شده این اختیار در درونش بوده. چون اختیار در او هست معلمش میخواهد آن آگاهی را باو بیاموزد. اگر که اختیار نداشت کودک میخواست تکلیفش را انجام بده یانده. میخواست دیر بیاید و یا سر وقت بیاد. همه اینها را خدا خواسته بود. بنابر این هیچ ادب کردن و تنبیه و اینها لازم نبود. آنوقت تکلیف این آدمها ببین چی میشد یک سری آدمهای وحشی ببار میآمدند.

3007    هـیـچ  گـوئی  سـنگ  را  فردا  بـیـا        ور نـیـائـی,  من  دهـم  بـد  را  سـزا؟

هیچوقت شده که به یک سنگ خطاب بکنی که ای سنگ بیا پیش من. اگر نیائی سزای تو را

میدهم.یعنی اگر دیر بیائی تو را مجازاتت میکنم. اگر بگوئی همه تو را دیوانه تصور میکنند. چرا؟ برای اینکه سنگ اختیاری ندارد. سنگ یک موجود بی جان است و هیچ اختیار ندارد. حالا تو هم میخواهی مثل یک موجود بی جان باشی که میگوئی من اختیار ندارم؟ وقتیکه میگوئی من اختیار ندارم تو خودت را مثل این سنگ و کلوخ کرده ای. از شأن والای انسانی خودت را انداخته ای و بطرف پائین نزول داده ای.

3008    هـیـچ عـاقـل مـر  کلوخـی  را  زند؟        هـیِـچ بـا سـنـگی عِـتـابـی کـس کـنــد؟

عناب یعنی سرزنش. همه اینها در تأئید همدیگر است. کلوخ و سنگ را که کسی سرزنشش نمیکند. سر زنش کسی را میکنند که میتوانسته است کار نیکی را انجام بدهد ولی نکرده است. ولی از اختیارش استفاده نکرده. ای جبری تو اینها را بگردن خدا و شیطان نیانداز و شأن انسانی خودت را پائین نبر.

3018    جـمـله عـالم  مُــقــرّ  در  اخــتــیــار        امــر و نـهــیِ  این  بـیـار و آن مـیـار

جمله عآلم یعنی همه مردم جهان. مُقِر یعنی اقرار کننده،  اعتراف کننده، گوینده. مثلا یکی دزدی کرده و در دادگاه او را بحرف میآورند تا بلاخره میگوید بله من دزدی کردم. میگویند او اقرار کرد و او میشود مقرّ. همه مردم جهان اقرار میکنند که اختیار را دارند, اگر که بزبان نمیآورند بدان که بال ذاته دارند, بالفعلش بزبان نمی آورند یعنی این اختیار در نهادشان هست برای اینکه دائما این مردم دارند بهمدیگر میگویند بکن و نکن. این بکن نکنهائیکه مردم دارند بهم میگویند و یا داریم بهمدیگر میگوئیم اینها برای چیست؟ اگر که من ایمان داشتم که شما اختیار نداری و مختار نیستی و مجبور هستی که من نمیگفتم این کار را نکن. بمحظ اینکه بگویم این کار را نکن بمن میگوئی که تقصیر من نیست خدا گفته که بکن و یا خدا میخواهد که بکنم.

3019    او همی گوید که امـر و نـهـی لاست        اخـتِـیـا ری نیست این جـمـله خطاست

او اشاره است به جبری.جبری که همه چیز را بگردن خدا میاندازد و جبری که هیچ وقت اقرار نمیکند که من گناه کارم. وقتیکه مجبور بودم گناه دیگر معنی ندارد. میگوید همه این امر و نهی ها لاست یعنی پوچ است و باطل و بی اساس. این امر و نهی دوتا فعل است و هردو مخالف همدیگر, امر یعنی بکن و نهی یعنی نکن. ما اصلا اختیاری نداریم که این کار را بکنیم و یا نکنیم. باختیاری میگوید این حرفهائیکه داری میزنی همه اش خطاست. اگر که من میتوانستم این کار را میکردم. این قدرت خداست که نخواسته من این کار را بکنم. خُب تو رفتی خرمن آن کشاورز بی چاره را آتش زدی و تمام هستی او را از بین برده ای حالا میگوئی خدا خواسته؟ تو میتوانستی که اینکار را نکنی ولی خواهش دلت از اختیارت قوی تر شد و خواهش دلت چربید بر این اختیارت. دلت میخواست که این کشاورز را اذیت کنی تو با او دشمنی داشتی و میخواستی این کشاورز بیچاره را بیچاره ترش کنی بهر علت. آن شیطان تو را وسوسه کرد که برو  و خرمنش را آتش بزن. آیا تو باید که در برابر این وسوسه تسلیم بشوی و یا مقاومت کنی؟ حس باطن تو دارد بتو میگوید که می بایست که مقاومت میکردی درمقابل این وسوسه شیطانی. این وِجدان و یا حس باطن را باید دقت کرد. وِجدان اصلا چیست. وجدان یک نیروئیست در وجود آدمی که از هر بد و یا خوبی و یا هر زشت و زیبائی  با خبر میشود. شما ممکن است که یک کار زشتی را انجام بدهید ولی بهیچ کس نگوئید حتی به نزدیکترینتان هم نگوئید و پنهان کنید ولی از وِجدانتان نمیتوانید پنهان کنید. یک چیزی در درونتان هست که شما را دائما می آزارد که بد کاری کردم. آخر چرا این کار را کردم. این چیزیست که شما هیچوقت نمیتوانید چیزی را ازش پنهان کنید. همه ما این وجدان را داریم و این اصطلاح که میگویند فلان کس بی وجدان است درست نیست. همه وجدان دارند ولی این روی وجدان خودش را پوشانده با خواهشهای دل خودش، با تکبر و خود بینی و خود پسندی، حسادت، طمع، آزو کینه, همه این زشتیها بهم پیوسسته و دست بدست هم داده و یک حجاب و پرده ای شده و افتاده روی این نیروی وجدان این شخص. البته وجدانه میداند که تو چه کرده ای ولی چون از آن صفات زشت پوشیده شده کاری ازش بر نمی آید. ولی این پرده برای همیشه نمی ماند یک مدتی که میگذرد این پرده مثل اینکه نازک تر و نازک تر میشود و یک باره از آن زیر خودش را نشان میدهد. تا آن از زیر خودش را نشان داد پشیمان میشود که ای وای چرا من اینکار را کردم. این پشیمانی برای اینست که آن وِجدانیکه تو زیر پرده قایم کرده بودی حالا آمده بیرون. اینها همه اش دلیل بر اختیاریست که تو داری.  

3020    حس را حـیـوان مـقـرّ است ای رفیق        لـیـک ادراکِ   دلـیـل   آمــد  دقـیـق

این حس همان حس اختیار است. مولانا میگوید که آدم اصلا حس میکند که اختیار دارد. وقتیکه میخواهد یک کاری انجام بدهد پیش خودش فکر میکند که آیا بکنم و یا نکنم چون اختیار دارد. مقرّ است یعنی دارد اقرار میکند. حیوان هم اقرار میکند ای رفیق. اینجا اشاره میکند که ای جبری. در مصراع دوم ادراک یعنی فهم کردن. دقیق اینجا یعنی دشوار. یعنی ممکن است درکش برایت دشوار باشد. حس حیوان اینست که متناسب با وضعی که پیش میآید از خودش عکس العمل نشان میدهد. این نشانه اینست که این اختیار را دارد. او بطرف غذای خودش پیش میرود بنا براین اختیار دارد که بطرف غذایش پیش میرود. او از دشمن خودش فرار میکند این هم دلیل بر اختیار داشتن این حیوان است. اگر اختیار نداشت فرار نمیکرد. اگر که مجبور بود که نرود بدنبال غذا که از گرسنگی میمرد. مولانا میگوید این دلائلی که من برای تو میآورم ممکن است فهمش برای تو مشگل باشد ای جبری. فهم و دلیل هائی کن میآورم دقیق است. دقیق اینجا یعنی دشوار. مولانا میگوید اختیار اصلا دلیل نمیخواهد. بعضی چیز ها هست که دلیل نمیخواهد. شخص احساس میکند که هست و وجود دارد و زنده است. آیا دلیل میخواهد؟ نه دلیل نمیخواهد چون این حسیست که از درون شخص دارد باو میگوید. اختیار هم دلیل نمیخواهد چون یک حس درونیست. دلائلی هم که من دارم برای تو میآورم ممکن است که برایت مشگل باشد.

3021    زان که محسوس است ما را اخـتیـار        خـوب مـیـایـد بـر او تکلـیـفِ کـار

زانکه یعنی از آن رو که, برای آنکه، از آن سبب که. برای اینکه این اختیار حس میشود و محسوس است. هر کسی حس میکند که این اختیار را دارم. مثلا دست میکنید که یک چیزی را بر دارید. می بینید که این چیز مال شما نیست. دستتان را می برید جلو، آیا بردارم یانه دستتان را میکشید عقب. این عین اختیار است زیرا میتوانی بر داری و یا بر نداری. این حس درون که دلیل نمیخواهد. در مصراع دوم میگوید خوب میآید بر او یعنی خوش آیند به نظر او میرسد به کاری را که بگردن میگیرد. اختیاری میگوید اختیار یک امر محسوس درونیست و امریست که پذیرفتن ایست و دلایل نظر بیرونی ندارد و انسان آن را حس میکند هر کس با فطرت خودش و با ذات خودش و با این اختیار اصلا آفریده شده. حتی آن کودک هم اینطور هست. مادرش گفته اینقدر شکلات نخور, وقتیکه ظرف شکلات آنجا گذاشته و میخواهد شکلات بخورد دستش را میبرد بطرف شکلات و رویش را اینور و آنور میکند  که آیا مادرش او را می بیند یا نه اگر نمیبیند آنوقت شکیات را بر میدارد و سریع میخورد. بنا بر این این کودک اختیار دارد که بر دارد یا بر ندارد و بخورد یا نخورد. این را کسی باو یاد نداده. در مصراع اول میگوید محسوس است ما را اختیار. احساس میشود و هر کسی میتواند آن را حس کند. بنا بر این مطابق این حسی که این اختیار را داده، هر کس  یک چیزی را انتخاب میکند و وقتی که انتخاب میکند تکلیف کار و یا بگردن گرفتن این کار برایش خوش آیند است. یعنی میگوید که من این کار را میتوانم بکنم و کردم و حالا خیلی خوشحال هم هستم. حتی کار زشتی که میکند چون اختیار دارد. حتی چیزیکه مال او نیست بر میدارد. چقدر لذتش را می برد و برایش خوش آیند است. از این اختیاری که داشته دارد لذت می برد. در مصراع دوم میگوید خوب می آید بر او تکلیف کار. کاری را که گردن گرفته، برداشتن آن چیزیکه مال دیگری بوده. وسوسته شیطان باو گفت که بر دار و او هم وسوسته شیطان را پذیرفته و دارد لذت می برد. و با خودش میگوید چقدر خوب شد که من این را دارم و برایش خوش آیند است. بر عکس آن کار نیکی هم کرد، دستش را جلو برده ولی بر نداشته و دستش را آورده عقب. وقتیکه برایش گذشت باز هم برایش خوش آیند است و چه خوب شد که اینکار را نکردم و حالا دارد لذت خوبی را می برد که این کار را نکرده. اینها همه اش دلیل داشتن اختیار است. این بحث اختیاری در برابر جبری که دارد میکند باز هم در قسمتهای بعدی و بعدی ادامه دارد. توجه باز داشته باشید که این بحث را اختیاری دارد در مقابل جبری میکند.

Loading