49.5 دعوت کردن مسلمانان مغ را

تفسیر   :

در قسمت قبل مولانا بحثی را پیش کشید که یک شخصی در روز روشن با چراغ میگشت و بهر دکان سر میکشید. یکی پرسید دنبال چی میگردی و او گفت دنبال آدم میگردم و باو گفتند که آدمی که تو میخواهی خدا نخواسته که بیافریند. اینکه خدا نخواسته مسئله جبر را پیش میآورد. مولانا همین مطلب را وسیله قرار داد و در مورد جبر و اختیار صحبت کرد که دنبالش را در این قسمت مفصل تر پی گیری میکنیم برای اینکه در اواخر قسمت گذشته بحثش باینجا رسید که آن کسیکه گفته بود این آدمی که تو میخواهی پیدا نمیشود، یک آدم جبری بود و گفتیم که حد اقل در نه قسمت در این مورد بحث خواهیم کرد تا اینکه موضوع روشن شود. این مسئله جبر و اختیار یکی از مسائل پیچیده ایست که از دیر باز در طول تاریخ اندیشه اندیشه وران، فیلسوفان, و متفکران را بخودش معطوف داشته و پیشینه بسیار دیرینه ای دارد. اولین کسیکه در عهد باستان این موضوع را شروع کرد ارسطو بود. ارسطو آن فیلسوف یونانی بطور نسیتا شایسته ای این بحث جبر و اختیار را شروع کرد و بدنبال ارسطو سایر فیلسوفان و اندیشمندان و پیش آهنگان مذاهب دیگر این بحث را کامل دنبال کردند. با وجود اینکه وقتی طول تاریخ را نگاه میکنیم از زمان ارسطو در عهد باستان یونان این بحث را شروع کرده و تا بحال هنوز هم مورد بحث هست، این عجیب است که هنوز هم پرونده اش بسته نشده یعنی که هنوز دارند در باره اش بحث میکنند. وقتیکه بتاریخ مراجعه میکنیم می بینیم که بشر بر سر این دوراهی جبر و اخنیار قرار گرفته. شاید که اراده الهی این بوده که بشر را بر سر این دو راهی بگذارد بخاطر اینکه این بشر بیاندیشد و بیشتر فکر بکند و اندیشه اش گسترش پیدا کند.

این یکی از بنیادین ترین مسائل فلسفی عرفانی و دینی است بنیادی ترین یعنی اساسی ترین هم در فلسفه و هم در مذهب و هم در ادیان مختلف بنیادیست. بهمین خاطر است که مولانا هفتاد مرتبه در طول مثنوی مسئله جبر و اختیار و بحث آنرا شروع میکند و نظرات مختلف را در این باره بیان میکند. مولانا وقتی میخواهد این بحث را شروع بکند شخصیّتهائی می آفریند. درست مثل کسیکه میخواهد یک نمایشنامه ای را روی صحنه بیاورد و بعد نمایشنامه می نویسد و بدست این شخصییت ها میدهد و آن نفرات طبق مطالب آن نوشته ها رفتار میکند. پس آن حرفهائیکه جبری در مقابلش اختیاری وقتیکه با هم بحث میکنند این همان نمایشنامه ایست که مولانا نوشته و بدست آنها داده و مطالبی که رد و بدل میشود از اول نظر مولانا نیست. نظر مولانا در آخر است. نظر الان مولانا اینست که این بحث ادامه پیدا بکند. یکی از مهارتهای شگفتی آوری که مولانا دارد اینست که حرفهائی که بدست یکی میدهد و بطرف مقابل میدهد که بزند وقتیکه میخوانید و یا گوش میکنید درست طرفدار همان میشوید ولی وقتی که طرف مقابلش شروع میکند به بحث کردن خواننده مثنوی طرفدار نفر دوم میشود و همین جور خواننده را از یک طرف بطرف دیگر پاس میدهد. پس در مسیری که پیش میرویم اگر جبری باختیاری و اگر اختیاری با جبری دارد صحبت میکند ما هموز داوری نمیتوانیم بکنیم.

بطور کلی میدانید که آنهائیکه طرفدار جبر هستند یعنی جبریون میگویند آنچه که در این دنیا اتفاق میافتد و هر عملی که کرده باشد فقط و فقط به اراده و مشیّت خداوند است و نه هیچ چیز دیگر. این جبریون با بیان این عقیده میخواهند خودشان را از زیر بار مسؤلیّت برهانند شانه خالی کنند. اگر که هرچه من انجام بدهم باراده خداوند باشد پس من هیچ گناهی نمیکنم و خدا خواسته که من این کار را کرده باشم. اگر گناه نمیکنم هیچ تنبیهی هم ندارم بنا بر این آخر و اصل جبریون باین میرسد که هیچ گناهی وجود ندارد وهیچ تنبیهی هم وجود ندارد. آنهائی که طرفدار اختیار هستند درست مقابل این حرف را میزنند. میگویند خداوند بما اختیار داده با مسؤلیت. وقتیکه میگوئیم مسؤولیت این مسؤلیت از کلمه سؤال است یعنی اینکه سؤال کرده میشود. اگر سؤال کرده میشود آنوقت بد و خوبش تشخیص داده میشود و سپس بد و خوب که تشخیص داده میشود کیفر و مجازات و یا پاداشت بمیان میآید. درست بر عکس آن چیزیکه جبریون تصور میکنند.

اینها خلاصه نظریات جبریون که میگوید من مجبورم و اختیاریان که میگوید من مجبور نیستم و من اختیار دارم. آنچه که گفته شد برای این بود که بحث این قسمت را شروع بکنیم. بحث این قسمت از اینجا شروع میشود که یک مغی با یک مسلمانی بحث میکند. کلمه مغ در لغت بمعنای پیشوای آئین زردشتی و حتی قدیمی تر پیشوای آئین مهر و میترائیست ها و حتی آنهم قدیمی تر مغ ها پیشوای قوم آریا بودند که برای نخستین بار بفلات ایران آمدند و این ایران را تشکیل دادند. اینهمه این مغ قدمت دارد ولی آنچه که مولانا در اینجا و جاهای دیگرمثنوی میگوید، مغی که مربوط به دینی باشد و یا آئینی باشد و مذهبی باشد نیست و بطور کلی در کلام مولانا بمعنی کسی هست که بخدا نگرویده یعنی خدا را باور ندارد این مغ هست و هیچ ارتباطی در کلام مولانا با زردشتی یا مذاهب دیگر ندارد و برای خودش یک کلمه مستقل است. حالا مسلمان. مسلمان وقتیکه گفته میشود الزاما و حتما کسی نیست که پیرو دین اسلام باشد. مسلمان بر عکس این مغ هست. مغ ناگرونده هست و مسلمان گرونده. در مثنوی آمده در مورد داستان موسی و شبان که شبان با خدای خوش مشغول صحبت بود و داشت راز و نیاز میکرد که تو کجائی  تا شوم من چاکرت و ازاین قبیل حرفها را با خدا میگفت. موسی نگاه میکند و کسی را نمی بیند و میگوید تو با کی داری حرف میزنی؟ شبان میگوید با آنکس که ما را آفرید. موسی می فهمد که با خدا حرف میزند. به چوپان اعتراض میکند که خدا که دست و پا ندارد و تو چگونه میخواهی چاکر خدا باشی و برایش رختخواب بیاندازی. تو داری کفر میگوئی. موسی گفت های خیره شدی   خود مسلمان نا شده کافر شدی.موسی دارد به شبان میگوید تو هنوز مسلمان نشده کافر شدی. بعد از بیشتر از هزار سال محمد ظهور کرد و دین اسلام را آورد. پس مسلمانیکه حضرت موسی میگوید مطلقا یعنی گرونده بحق و آن کسیکه خدا را قبول دارد. حالا میخوانیم:                                 

2912    مَر مُـغی را گفت مردی کِای فلان        هـیـن مسـلمان شـو بـباش از مؤمنـان

یک کسیکه خدا را قبول داشت رسید به کسیکه خدا را قبول نداشت. آن کس به نا باور که مغ بود گفت فلانی بیا و باور مند بشو و بخدا اعتقاد بیاور و تو هم از گروه مؤمنان بشو. مؤمنان جمع مؤمن است و مؤمن کسیست که ایمان داشته باشد. ایمان یک کلمه عربیست و فارسی آن کلمه باور است.

2913    گـفـت اگر خواهد خدا مؤمِن شـوم        ور فـزایـد فضـل, هـم  مـُوقـن  شــوم

این ناگرونده جبریست و آن باورمند اختیاریست و از همین جا این دو دارند با هم بحث میکنند. جواب داد و گفت اگر خدا بخواهد من باورمند میشوم و اگر هم کمی توجهش بمن بیشتر باشد و فضلی هم بمن بکند مُقن هم میشوم. موقن از یقین است، یعنی یقین هم پیدا میکنم. بسیار کسانی هستند که باورمند هستند ولی یقین ندارند یعنی باز هم به شک میافتند که آیا واقعا آن خدائی که من باور دارم هست یا نیست. موقن یعنی باور بدون هیچ شکی.

2914    گـفـت مـیـخواهد  خـدا  ایـمان  تـو        تـا رهـد  از دسـت دوزخ  جــان  تـو

آن شخص اختیاری جواب میدهد خداوند ایمانت را میخواهد تا جان تو را از دوزخ و تیرگی و ظلمت رهائی پیدا کنی.

2915    لیک نـفسِ نحس و آن شیطانِ زشت        مـی کَـشَنـدت سوی کـفران و کِنِشت

اما آن شیطان زشتکار و آن نفس اماره ای که در وجودت هست تو را بطرف نا گروندگی و کفران و بتخانه میکشاند. کنشت در لغت و از ابتدا عبادتکاه یهود بوده و بعد در طول زمان تغیر پیدا کرده و بهر عبادتگاهی گفته شده و باز هم تغیر پیدا کرده و به سومعه و خانقاه گفته شده و باز هم تغیر پیدا کرده و به بت خانه تغیر کرده.بنابر این آن کلمه ایکه اول عبادتگاه یهود بود حالا بصورت بتخانه دارد بیان میشود در کلام مولانا.

2916    گفت ای مُنصف چوایشان غالب اند        یـار او بـاشـم کـه  بـاشد  زور مـنـد

حالا آن جبری جواب میدهد. گفت ای آدم با انصاف، ایشان یعنی شیطان و نفس اماره من. این دو تا غالبند. خدا میخواهد که من باورمند بشوم ولی این دوتا غلبه دارند بر خدا و پس زور اینها از خدا بیشتر است و من یار کسی خواهم بود که او زورمند تر و قویتر است

2917    یـارِ آن تـانم  بـُدَن کـو غالـب  است        آن طَرف افـتـم ,کـه غـالب جـاذب است

تانم یعنی توانم. بُدَن یعنی بودن. غالب است یعنی مغرور و زور مند است. آن طرف افتم یعنی بآن سوئی میروم. که غالب جاذب است. یعنی من بطرف غالب میروم و بطرف مغلوب نمیروم. باز جبری میگوید این تقصیر من نیست و خدا نخواسته و تو هم این خدائی که قبولش داری همچون زوری ندارد. شیطان زورش از خدای تو بیشتر است و خدا خواسته است که من نجات پیدا کنم ولی شیطان نمیگذارد. بنا بر این شیطان زورش بیشتر است، پس شیطان غالب است و خدا مغلوب. من میروم سراغ آنکه غالب است یعنی شیطان.

2918    چون خدا میخواست از من صِدقِ زفت     خواستِ او چه سود؟ چون پیشش نرفت

صِدق یعنی راستی و درستی, زفت یعنی ناب خالص در لغت بمعنای بزرگ است ولی در اینجا بمعنی ناب خالص. یعنی آن صفا و حقیقت و آن راستی که خالص باشد.خدا این را میخواهد که من صداقت خالص داشته باشم ولی برای من چه فایده دارد. او پیشش نمی رود.

2919    نفس و شیطان خواست خود را پیش برد      وان عنایت قهر گشت و خُرد و مُرد

نفس شیطان طبق آن چیزیکه تو میگوئی کار خودش را پیش برد اما کلمه عنایت یعنی لطف و توجه. اینجا منظورش لطف و توجه خداوند است. در اینجا عنایت خداوند مغلوب شد و شکست خورد. قهر گشت و شکست خورد و مرد. یعنی خورد و ریز شد و از بین رفت. کلمه مرد اینجا مردن نیست و معنیی ندارد خورد و مرد مثل چیز میز . یا پول مول. جبری ادامه میدهد که خدا پیش نرفت اما نفس اماره و شیطان خواست خودشان را پیش بردند و کارشان را انجام دادند و آن توجه و عنایت خداوند شکست خورد و ریز شد و از بین رفت. این مثالهائی هست که در مورد اثبات جبری گوینده دارد میگوید. این نا باور میگوید که من مجبورم که نا باور باشم چون خدا خواسته که من نا باور بمانم.

2920    تـو یـکی قصـر و سـرائی سـاختـی        اندر او صـد نـقـشِ خـوش افــراخـتـی

2921    خواستی مسـجد بـود آن جـای خـیـر       دیگـری  آمد  مـر آنــرا سـاخت  دیــر

نا باور ادامه میدهد و میگوید من مثالی برایت میزنم ای اختیاری ، یکی را در نظر بگیر که یک قصر عالی ساخت و نیت و قصدش این بود که این تبدیل به مسجد بشود و خیلی هم نقش و نگار خوبی در این خانه بکار برد اندر او صد نقش خوش افراختی یعنی در آن خانه صد نقش خوش زینت دادی و مزین کردی. تو میخواستی که آنجا مسجد باشد اما یکی بدون خواسته تو آمد و آنجا را سومعه و دَیر کرد. سومعه آن عبادگاه تارک دینهاست که در بالای کوهها زندگی میکنند و پائین هم نمی آیند و با مردم هم رابطه ندارند و اصلا در هیچ دینی اینها پذیرفته نیستند. گفت که تو میخواستی مسجد باشد ولی آنکه اینجا را سومعه کرد زورش بیشتر بود.                             

2922    یـا تـو بـافـیـدی یـکـی کـر بـاس تـا        خـوش بسـازی  بـهـر پـوشـیـدن  قــبـا

2923    تـو قـبا مـیخواستی خـصـم از نبرد        رغـم  تـو کـربـاس  را شــلـوار  کــرد

یا یک مثل دیگر. تو آمدی و کرباس بافتی و نیتت تو این بود که از این کرباس یک قبا درست کنی ولی یکی آمد که دشمن تو بود و برای اینکه با تو نبرد بکند، و یا ستیزه جوئی بکند و با تو لجاجت بکند و رغم تو و بدون خواست تو و بدون اینکه تو اراده کرده باشی این کرباسیکه تو بافته بودی ازش شلوار درست کرد

2924    چـارۀ کـر باس چه بُــوَد جانِ مــن        جز  زبونِ  رأیِ  آن   غـالـب   شــدن   

میگوید این کرباس چه تقسیری دارد. زبون یعنی بیچاره شدن و مغلوب شدن. رأی یعنی خواست. فقط مغلوب خواسن آن غالب شد. غالب کسیست که این کرباس را شلوار کرد و کرباس تقصیری ندارد.   

2925    او زبون شـد جُرمِ این کرباس چیست        آن که او مغلوبِ غالب نیست کیست

کرباس که تقسیری ندارد. او را قبا بکنی و یا شلوار بکنی. بافنده قصدش این بود که قبا شود

دشمن آن بافنده آمد و علی رغم نظر بافنده شلوارش کرد. حالا کرباس شلوار شده و چاره ای هم ندارد که شلوار بماند. او دیگه مغلوب است و نمیتواند غیر از شلوار باشد چون غالب آمد و شلوار را دوخت. پس او غالب است.

2926    چون کسی بی خواست او بر وی براند        خـاربن  در ملک و خانۀ او  نشاند

یک مثال دیگری میزند. یک شخصی را در نظر بیاورید که خانه ای میسازد، باغچه ای دارد و دلش میخواهد که پُر از گل باشد. میرود وگل میخرد و میکارد و میخواهد تبدیل کند به گلستان. مخالفش میآید و بدون اراده این صاحبخانه این گلها را میکند و بدور میریزد و بجایش خار میکارد و صاحب خانه هم زورش باو نمیرسد و کاری نمیتواند بکند. براند یعنی بر صاحبخانه غالب شدو خاربن یعنی بوته خار. حالا اینجا صاحبخانه غلوب شده و آن کس که خار را کاشت غالب. زور با آن کسی هست که پیش ببرد. جبر هم تابع نظر این بود

2927    صـاحب خـانه  بـدیـن  خـواری  بُــوَد        که چـنـیـن بـر وی خـلافت مـی رود

 خواری یعنی بی اعتباری. خلافت یعنی افسردگی و پژمردگی. حالا در نظر یگیرید که این صاحب خانه که میخواست گل در خانه اش باشد و حالا خار بجای گل هست ببینید که چقدر بی اعتبار است یعنی اصلا نتوانسته که نظرش را اعمال کند و خواست او نشده پس صاحب خانه بی اعتبار است. اعتبار را کسی پیدا کرده کسیکه گل را کند و بجایش خار کاشت. صاحب خانه مغلوب و آن یکی غالب. ما (جبریون) هم مجبور هستیم که تابع زورمندان باشیم چون خدا اینطور خواسته. اگر من باور مند نشدم خدا نخواسته که باورمند بشوم. مثل اینکه کرباس بگوید که من خودم نمیخواستم شلوار بشوم تقصیر من چیست. وقتیکه صحبت از غالب و مغلوب پیش میآید, کار را بردن و انجام شدن با غالب است نه با مغلوب.

2928    هـم خَـلَق گـردم  من ار تازه  و نَوم        چون که یارِ این چنین خواری  شدم

خَلق گردم یعنی منهم پژمرده میشوم از همان کلمه خلاقت که در بیت بالا بود که گفتیم پژمردگیست میآید. ار یعنی اگر تازه و نو و با طراوت هستم. خواری یعنی بی اعتبار. آن کسیکه پیش می برد با اعتبار است و زور دارد. آن کسیکه می بازد و پیش نمی برد خار است. منِ با طراوتِ شادِ خوش حالم اگر بیایم طرفتار آن کسیکه کارش را از پیش نبرده بشوم، منهم افسرده میشوم. او بی اعتبارست و منهم بی اعتبار میشوم. ای اختیاری من نمیخواهم که بی اعتبار بشوم من همینی که هستم خوب است. من هرچه هستم خدا خواسته و تو میگوئی که خدا میخواست که تو باور مند بشوی و شیطون نگذاشت. آخر چطور شیطان نگذاشت. اگر که خدا میخواست که من باور مند بشوم و شیطون نگذاشت زور شیطان بیشتر از خدا بود

2929    چون کـه  خواه  نفس  آمد  مُستعان        تـسـخُـر آمـد اَیـشَ شـاءَ اللهُ کـان

خواه نفس یعنی خواستن نفس اماره من. مستعان یعنی یاری کننده و دست گیرنده. تسخُر یعنی مسخره. این دوتا کلمه عربی فارسی آن را دانه دانه ذکر میکنیم. اَیشَ شاءَ یعنی اینکه چیزیکه بخواهد. الله خداوند و کان یعنی انجام بشود. پس بطور کلی این اَیـشَ شـاءَ اللهُ کـان یعنی هرچیزیکه خدا بخواهد میشود. این که حرف مسخره ای میشود.

2930    مـن اگـر نـنگِ  مـغـان  یـا  کـافـَرم        آن نی ام کـه بـر خـدا ایـن ظـن بـرم

2931    که کـسی  نا  خواه  او   و رَغـم او         گردد انـدر  مُـلکـتِ  او  حـکـم  جـو

میگوید چقدر مسخره است که یک کسی ملکی و یا خانه ای و یا قصری داشته باشد   و بدون خواسته او و برغم او و بر خلاف رای و نظر او  بیاید و حکم جو شود. آن گرونده اختیاری به این مغ ناگرونده جبری میگوید من از تو بهترم. حرف تو این بود که خدا میخواست که من با ایمان بشوم ولی شیطان نگذاشت. پس تو نسبت بخدا شک و ذن داری و خدای خودت را نا  توان می بینی. من خدا را قبول دارم و هیچ شکی هم بخدا ندارم اگر که تو بدون خواسته او علارغم اوکاری انجام بدهی در این دنیائی که کشور خداست و ملک اوست و حکم حکم خداست بیائی و بگوئی که حکم حکم او باشد یا نباشد پس بنا براین چه چیزی هست که بگوئیم هرچه خدا میخواهد بشود. تو شک داری به خدا درست است که من خدا را فبول ندارم ولی خدائی که تو میگوئی اگر باشد من دیگر شکی ندارم و من میدانم که خدا آن کسیست که هر کاری بخواهد انجام میدهد. هیچ کس هم جلویش را نمیتواند بگیرد ولی تو میگوئی شیطان جلویش را گرفت. درست است که من مغ هستم و خدا را قبول ندارم ولی مثل تو هم نیستم که نسبت به خدائی که تو قبولش داری شک دارم. من هیچ شکی ندارم اگر این دنیا ملک خدا باشد و کشور خدا باشد و خدا حاکم بر آن باشد هیچ کس دیگری نمیتوتند حکمرانی بکند و بر خلاف حکم او و اصلا مسخره میشود.

2932    مُـلکــتِ او را فــرو گـیـرد  چـنـیـن         کـه  نـیـارد  دَم  زدن   دَم  آفــریـن

یک کسی بیاید و کشور او را با این خاری و پستی از دست خدا بگیرد که این خدا نیارد یعنی جرئت نکند نفس کشیدن و دم زدن که خدا جرئت نفس کشیدن نداشته باشد. خدائی که نفس آفرین است. من نمیتوانم این را باور کنم که کسی بیاید و بر خلاف خدا کاری بکند

و این آفریننده نفس جرئت نفس کشیدن نداشته باشد. که نیارد یعنی جرئت نکند و یا یارائی نداشته باشد دم زند که حرفی بزند و کلمه ای بگوید بر خلاف آن کسیکه دم زدن و نفس زدن را آفریده و کلا زندگی را آفریده و من مثل تو نیستم.

2933    دـفعِ او مـی خواهـد و مـی بـایـدش         دیـو هـر دم  غـصّـه  مــی  افزایدش

او اشاره باین دشمن است که دارد کارهای خلاف را میکند، مثلا گل ها را میکند و خار میکارد و آن کسی که کرباس را تماما شلوار میکند. خدا میخواهد که او را دفعش کند یعنی از خودش براند و باید هم اینکار را بکند. دیو یعنی شیطان، هردم غصه می افزایدش و خدا کارش از پیش نمیرود. وقتی کارش از پیش نمیرود شیطان هر دم غصه خدا را بیشتر میکند و خدا غصه میخورد که من میخواهم کاری بکنم و شیطان نمیگذارد. پس باز این شیطان است که دارد بخدا غصه میدهد. اینجا شیطان برنده است.

2934    بـنـده   ایـن   دیـو می   باید   شـدن        چـون که غالب اوسـت در هـر انجمن

میگوید اگر که اینطور است من باید که طبعیّت کنم از دیو و بنده شیطان میشوم چون غالب این شیطان است در هر انجمن یعنی در هرجمعی و جائی چون او برنده است. من طرفدار آن شیطان میشوم. مبادا یک وقت منهم را اذیت بکند.

2935    تـا مـبـادا کـیـن کـشـد شیطان ز من        پس چـه دسـتم گـیـرد آنـجـا ذو المِنَن؟

اگر من نروم بطرف شیطان و بیایم طرف خدای تو آنوقت شیطان از من انتقام میکشد. کین کشد یعنی انتقام میکشد. خُب شیطان که از من انتقام گرفت بد بخت میشوم و آنوقت چه کسی هست که دست من را بگیرد و مرا از این بد بختی بیرونم بیاورد؟ ذوالمنن؟ ذوالمنن اسم خداست. یعنی صاحب آفریده ها. ذوالمنن از کلمه منت است یعنی خداوند هر آفریده را آفریده و آفریده ها از او ممنون هستند. یعنی او منت بر آفریده ها گذاشته. کلمه ذو یعنی صاحب. میگوید وقتی من پشت به شیطان بکنم و شیطان از من انتقام میگیرد کی بداد من میرسد؟ آن خدائی که کاری از پیش نمی برد؟ پس من میروم طرف شیطان.

2936    آنکـه  او  خـواهـد مـراد  او  شـود        از کـه  کـارِ من  دگَـر  نـیـکو  شود

او اینجا شیطان است. آنکه او خواهد مراد او شود یعنی بر طبق رای و نظر او (شیطان) شود. ای اختیاری خودت گفتی و این حرف خودت هست. این بیت بر میگردد به بیت اول. خدا خواست که تو ایمان بیاوری و شیطان نگذاشت پس برنده شیطان است. پس شیطان هرکار که بخواهد میشود نه اینکه خدا هر کار که بخواهد میشود. آنوقت کار من را کی سر و سامان میدهد. تو میگوئی که بیا طرف خدا. من میروم طرف شیطان اگر ول کنم شیطان را و بیایم طرف خدای تو شیطان از من انتقام میگیرد چون زورش بیشتر است که انتقام میگیرد. انتقام که گرفت آنوقت کی دست من را میگیرد و کمکم میکند.توجه اینکه همه این حرفهائی که دارد میزند، این طرفدار جبر است که دارد اینها را میگوید. شنونده او شخص طرفدار مکتب اختیار است. وهمه اینهائی که میگوید بطریق طنز و طعنه دارد میگوید. یعنی طعنه میزند بآن اختیاری که گفت خدا میخواست که تو مسلمان بشوی ولی شیطان نگذاشت. از همین جا دیگر ولش نمیکند.

Loading